eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
497 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.2هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
آن دم که حــــق جمله عالـــــــم آفریـد صدایی از حـق برگوش عـرشیان رسید گفت حـــق این ذکــــر را دائم بگوئید صلوات بر محمد و آل محمد شد پدید ‍ شروع هفته تون را معطر کنید🌸 نفستون رو خوشبو کنید🌸🍃 به ذکر صلوات بر محمد وآل محمد برای امروزتون برکتی عظیم 🌸🍃 ومعجزه هایی بی بدیل آرزومندم🤲 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الخصال : امام على عليه السلام به فرزند خود حضرت حسن عليه السلام فرمود :   يا بُنَيَّ ، أ لا اُعَلِّمُكَ أربَعَ خِصالٍ تَستَغني بِها عَنِ الطِّبِّ ؟ فقالَ : بلى يا أميرَ المؤمنينَ . قالَ : لا تَجلِسْ علَى الطَّعامِ إلاّ و أنتَ جائعٌ ، و لا تَقُمْ عَنِ الطَّعامِ إلاّ و أنتَ تَشتَهيهِ ، و جَوِّدِ المَضغَ ، و إذا نِمتَ فاعرِضْ نَفسَكَ علَى الخَلاءِ ، فإذا استَعمَلتَ هذا استَغنَيتَ عَنِ الطِّبِّ . فرزندم! آيا چهار كار به تو نياموزم كه با به كار بستن آنها از طبابت بى نياز شوى؟ عرض كرد: چرا، اى امير المؤمنين. فرمود: 1⃣بر سفره غذا منشين مگر وقتى كه گرسنه باشى، 2⃣ هنوز اشتها دارى از خوردن دست بكش، 3⃣ غذا را خوب بجو 4⃣و هرگاه خواستى بخوابى قضاى حاجت كن. اگر اينها را به كار بندى از طبابت بى نياز خواهى شد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بزرگان وقتی می‌خواستند مطلبی یا فیضی را از خداوند بگیرند، از و استفاده می کردند؛ زیرا در سحر با خدا خلوت کردن و با خدا ارتباط پیدا کردن دارد. ✍️🏻آیت الله بهجت ره ✨️کانال معرفتی چله نمازشب🌙
⊰🍃🌸⊱ اگر دلتان براے امام زمان (‌‌ﷻ‌) تنگ شد، به صفحات قرآن نگاه کنید …‌! آیت‌الله‌محمدتقے‌بهجت 🔗⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقام خدا از بی حجابها در قران حاج آقای قرائتی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ به بی تذکر دادم، گوش نکرد، چیڪار ڪنم؟ 🎙دکتر علی تقوی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
برای مدرک درس بخونی ، بعدش فقط تو یه مدرک داری ..! برایِ خدا کھ درس بخونی.... تک‌تک لحظاتی که درس میخونی رو حکم جهاد برات می‌نویسن .😉💚 😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️مژده ظهور (ره) به رسول خدا (ص) 🎙استاد پناهیان برگرفته از سخنان امام خمینی(ره): شاید دلیل آنکه در شب تولد پیامبر اکرم.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌕 هدیه جمعه های کانال مهدویت(۱۱۵) 🔵 ۱۰ ختم قرآنی برای افزایش رزق و روزی 1⃣ سوره تکاثر: هر کس روزهای دوشنبه و چهارشنبه این سوره را ۴۰ مرتبه بخواند مال و خیر عظیمی به او رسد که در خطور او نیامده باشد. 2⃣ سوره الطلاق: جهت توسعه رزق ۳ مرتبه در یک جلسه با وضو رو به قبله بخواند و در حین تلاوت با کسی صحبت نکند. 3⃣ سوره اللیل: اگر تا ۴۰ شب هر شب یک مرتبه بخواند در روز چهلم مال قابل توجهی به او رسد. 4⃣ سوره ق: مداومت بر قرائت این سوره جهت ازدیاد ثروت و دولت نافع است. 5⃣ سوره طه: جهت وسعت رزق هر روز بعد از اذان صبح و قبل از طلوع آفتاب بخواند از جایی که گمان نداشته باشد خداوند روزی او را برساند.و اگر در هنگام طلوع آفتاب بخواند روزی تازه به او برسد. 6⃣ سوره واقعه: از امام صادق (ع) روایت شده است هر کس هر شب بعد از نماز عشا بر خواندن این سوره مداومت کند هرگز فقیر نشود و محتاج خلق نگردد. 7⃣ سوره والعادیات: هر کس این سوره را زیاد تلاوت کند قرضش ادا گردد و اگر کسی بنویسد و همراه داشته باشد در امان الهی است و اسباب وسعت رزق برای او مهیا و آماده شود. 8⃣ سوره القارعه: هر کس از جهت معیشت به تنگی افتاده است این سوره را بنویسد و با خود همراه داشته باشد روزی او وسیع و فراخ گردد. 9⃣ سوره ماعون: اگر کسی بخواهد فقر از او برداشته شود و یا مبتلا به فقر نشود ۴۱ بار این سوره مبارکه را بخواند. 🔟 سوره الذاریات: هر کس روزانه یک مرتبه این سوره را بخواند ثروت حلال برای او بهم رسد به طوری که متحیر گردد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 قابل توجه همه فعالین عرصه مهدویت 🔹 اصلا حواست هست کار برای یعنی چی؟ 🔹 امام صادق فرمودند: اگر در زمان ظهور قائم بودم تمام عمرم را صرف خدمت به ایشان می‌کردم...! 🔹 تا به حال از خدا تشکر کردی؟ بین این همه آدم تو رو انتخاب کرده تا بتونی برای امام زمان کار بکنی؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را.. و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند. دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم. هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار.. نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را.. اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود.. چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها.. کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم.. روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما.. امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه.. منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود.. این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم.. اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن.. خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی. دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. (و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام. مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم. تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد. اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد. به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد. جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ “نه” گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است.. جملاتی از درخواستی محضه ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست.. که بگذرم.. و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است.. و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته.. هر چند نرسیدن سرانجامش باشد… آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت.. و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم.. چون امیر مهدی حیف بود.. و در آخر گفت : (تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین.. اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست. ولی جدی نمیگرفتم.
تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن.. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی.. میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی..) صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید. و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم. منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم.. مادر ایرانی بود و طبق عادت بی قرار.. و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..   ( نه .. ) ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
☕️ آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم. و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم. اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد.. چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد.. وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم. شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود.. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر.. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست.. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه.. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.. تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیکو پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش..) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز….. به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود. نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه.. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر
زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه ازاتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد.. آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه.. و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود.. و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ... نویسنده متن👆زهرا بلنددوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
هدایت شده از 🍁لطفِ خدا🍁
✨﴾﷽﴿ ❤️ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی https://EitaaBot.ir/poll/ho9x3 . ❤️ن‍‌ظ‍‌رات https://harfeto.timefriend.net/16839554312771
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁لطفِ خدا🍁
✨﴾﷽﴿ ❤️ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی https://EitaaBot.ir/poll/ho9x3 . ❤️ن‍‌ظ‍‌رات https://harfeto.timefriend.ne
ممنون از کسانی که نظرشونو اعلام کردند، بقیه قسمت ها طرفدار نداره واقعا؟؟!! هر قسمتی که دوست دارین اعلام کنید تا اون مطالب رو بیشتر بزاریم... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🚨دستگیری اعضای باند ۱۵ نفره تولیدکننده محتوا‌های تصویری مروج بی حجابی در استان بوشهر 📌سرهنگ مهدی قاسمی، رئیس پلیس فتای استان بوشهر: 🔹اعضای یک باند تولید کننده محتوا‌های تصویری اینترنتی مبتذل و مروج بی حجابی در یکی از شهرستان‌های استان بوشهر دستگیر شدند. 🔹سر شاخه و مدیر این باند مجرمانه، خانمی اهل یکی از شهرستان‌های استان بوده که با سه سالن مد و زیبایی در استان همکاری داشته است. 🔹این باند دارای فیلمبردار، عکاس، تدوین گر، طراح لباس، مزون و… بود. 🔰سازمان اطلاعات فراجا در ایتا، سروش، آیگپ، روبیکا، بله و ویراستی 🆔 @S_Etelaat_faraja
این چند روز فرصتی شد تا خیلی محدود، نگاهی دوباره به محصولات جدید و بیندازم ... مشخص است، عملاً حکمرانی در این حوزه وجود ندارد. ساعت‌ها هم می‌توان در موردش صحبت کرد ... فارغ از جمهوری اسلامی، فارغ از نظام! اگر کسی دغدغه خانواده دارد، نمی‌تواند نسبت به این پلت‌فرم‌ها بی‌تفاوت باشد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa