💠 #حدیث روز 💠
💎 ثواب فوقالعاده صبر بر أدای قرض
🔻رسولالله صلياللهعليهوآلهوسلم:
مَنْ اقْرَضَ مُؤمِناً قَرْضاً ینْتَظِرُ بِهِ مَیسُورَهُ کانَ مالُهُ فی زکاةٍ وَ کانَ هُوَ فی صَلاةٍ مِنَ الْمَلائِکةِ حَتّی یؤَدّیهِ الَیهِ
✳️ کسی که به مؤمنی قرض داده و منتظر وسعت وی است (به او فشار نمیآورد) آنچه قرض داده به منزله زکات است و او در معرض صلوات ملائکه است تا قرضش برگردانده شود.
📚 بحارالأنوار- جلد ۱۰۳- صفحه ۱۳۹
•┈┈••✾••┈┈•
📒@sahifeh_Et
⭕️اینجا همون ایرانیه که یه عده تلاش کردن انسانیت و محبت جاش رو به توحش و خودبینی بده!
درد و بلای این کاسب خداترس بخوره تو سر اون سلبریتی غرب پرست...!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔘 متن شبهه 👇👇
اگر افراد از کودکی در محیط آزاد رشد کنند در آینده با دیدن زنان بی حجاب تحریک نمیشوند و نگاه جنسی به زن را دین به وجود آورده است . همچنین میگویند هنر این است که اگر زنی بی حجاب بود خود افراد به خودشان اجازه ندهند مزاحم او بشوند و به او نگاه جنسی داشته باشند....
🔆 پاسخ شبهه 👇👇
1️⃣ نگاه جنسی مرد به زن و زن به مرد را خداوند متعال در خلقت انسان به وجود آورده است و در دین نیز احکام سلامت این جاذبه را بیان نموده است . خلاصه برای اینکه از سویی زن را وادار به خودزنی کنند تا زیبایی ها و جاذبه های جنسی اش در کوچه و خیابان و محل کار به صورت رایگان در معرض دید مردمان بوالهوس قرار دهند ، و از سویی دیگر فساد را ترویج کنند ، همه چیز میگویند . هر چند که خودشان هم قبول نداشته باشند.
2️⃣ اگر "چنانچه کودک در محیط آزاد رشد کند ، در آینده با دیدن زنان بدحجاب تحریک نمیشود" که ظلم به آن کودک و به بالتبع جامعه مردان و زنان است . چرا که
سبب بیماری او شده اند .سلامتی در این است که مرد با دیدن بدن زن و جاذبه های جنسی زن تحریک شود و اگر کسی تحریک نمیشود ، حتماً باید به پزشک مراجعه کند . پس اگر استدلال این است ، باید از زنان بخواهند تا به شدت حجاب خود را رعایت کنند تا مبادا مردان از همان کودکی از مردی بیافتند و در سنین بلوغ و بعد از آن نیز با دیدن بدن زن تحریک نشوند. 3️⃣ آیا در آمریکا و اروپا که کودکان از همان سنین کودکی همه چیز میبینند و نه تنها بد حجابی ، بلکه نیمه عریانی و عریانی نیز برایشان عادی است ، کشش و تحریک جنسی پسران و مردان تعطیل شده است و دیگر با دیدن زیبایی ها ، بدن نیمه عریان ، جاذبه های سکسی زنانه و ... تحریک نمیشوند ؟! مثلاً وقتی یک دختر آن چنانی میبینند ، گویا یک درخت یا خودرو یا گربه ی رهگذر دیده اند ؟! پس چرا فساد و فحشا و تجاوز (حتی به کودکان) ، در آن دیار به مراتب بیشتر از همه جاست ؟! 4️⃣ اینکه من لخت میشوم ، تو نبین ؛ من صدای موزیک در خانه یا خودرو را زیاد میگنم ، تو نشنو ؛ من مست میکنم ، به تو چه ؛ من دوست دارم در خیابان دست در کمر دیگری راه روم ، به بقیه چه ربطی دارد ؛ دلم میخواهد با سگم بچرخم به کسی چه ربطی دارد و ...، نه تنها تبلور آزادی نیست ، بلکه عین دیکتاتوری و ضایع کردن حقوق دیگران است. 5️⃣ اگر چشم همه چیز میبیند ، پس همه چیز باید ضمن زیبایی ، سالم نیز باشد ، نه اینکه بگویند : اگر شما نمیپسندی ، نگاه نکن . در کشورهای پیشرفته ، این امر را در ساختمان سازی ، خودرو سازی ، ترافیک ، صدای بوق خودرو ، تمیزی دیوار های شهر ... و هر چیزی که به حقوق مردم [از دیداری ، شنوایی ، بویایی ، لمسی و ...]، رعایت میکنند و برای تخلف از آن نیز جریمه های سنگین چند هزار یورویی یا دلاری به انضمام دو ماه تا دو سال زندان گذاشته اند ، و نامش هم مدرنیته و دموکراسی است ، نه زور ، اجبار ، دیکتاتوری و ... ؛ چطور شد به مسئله "زن" که میرسد ، دیگر نه سلامت شرط است و نه امنیت و نه فرهنگ و نه هیچ چیز دیگری ، و میگویند : یا نگاه نکن ، یا تحریک نشو و یا هر کاری که دلت خواست بکن ؟ 6️⃣ #حجاب زن ، یا بد حجابی او ، قبل از هر شخص یا جامعه ای ، به خودش منفعت یا ضرر دارد . اوست که خود را تحقیر میکند و در معرض نگاه شهوت آلود رهگذران قرار میدهد تا رایگان استفاده کنند ؛ اوست که خود را در معرض هوس ها قرار میدهد و در نهایت نیز به دام یا مهلکه می افتد . اما با تبلیغات به او القا میکنند که این یعنی "آزادی و هنر" . لذا اینگونه به استثمارش میکشند ؛ به خود زنی وادارش میکنند و بدون هیچ جیر و مواجبی به بیگاری جنسی اش می کشانند . و البته شیاطین بزرگ تر ، بهره های اقتصادی ، سیاسی ، فرهنگی و ... بیشتری نیز میبرند . 7️⃣ خداوند متعال در قرآن کریم ، از سویی به زن و مرد ، امر به تقوا ، تزکیه ، حجاب ، عفاف و سایر صفات کمالیه نموده است و از سوی دیگر ، به مرد و زن امر کرده است که چشم از نامحرم فرو بندند . چرا که معنا ندارد یک طرف مجاز باشد جاذبه های جنسی خود را در معرض دید عموم قرار دهد و همه را تحریک کند و به طرف دیگر بگویند : تو نگاه نکن یا خودت را کنترل کن تا تحریک نشوی . مثل این است که هوا را آلوده کنند و بگویند : تو نفس نکش و یا بیمار نشو . ( نور / 30 و 31) 8️⃣ دستور العمل های شخصی و اجتماعی، باید معقول و حکیمانه باشد تا شخص و جامعه رشد کنند و به تعالی و رفاه برسند ؛ نه شعاری و ژورنالیستی و البته توأم دروغ و حیله. #لبیک_یا_خامنه_ای 📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر #صلوات، بدون ذکر منبع هم مجاز است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
23.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️🎥 حجاب استار!
🎙با کلام و تحلیل آقای ایمان اکبرآبادی
#حجاب
#حجاب_استایل
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
حق دارین واقعا خودم هم موقع خوندن این رمان واقعا نمیتونستم کنار بزارمش😊
ممنون که نظراتونو به ما میرسونید، راستش نمیتونیم هرروز بارگزاری کنیم اما...
از این به بعد روزی یه پارت اضافه میزاریم براتون، خوبه؟ 😉😁
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۴۵ و ۴۶
"کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: _دنبال کی میگردی؟
+دنبال حاج علی!
مسیح: _همین شیخ روبهروته دیگه!نشناختیش؟
ِارمیا متعجب به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: _منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید:
_خاک مرده سرده، داغ رو سرد میکنه.
آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد.
سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
+من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش مهدیام خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
+من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی.
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحلهی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد،
کاش کسی برای او این کار را میکرد!معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش
دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریههایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ
وحشتزدهشون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
+اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه کن! تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
+چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانوادهی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام.
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر
شدهاش:
_جانم سایه جان؟
+اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند.
"چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
+حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. از مردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیرهی نماز خواندن آیه بود...آیهای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۴۷ و ۴۸
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شدط میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ پیچیده شده در
جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد.
برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظهای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچهت بیپدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها.
"چه میگویی زن؟ حواست هست که این بیپناه چه سختیهایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: _حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیر خروارها خاکه... این انتخاب آیه بود نه مهدی من!
آیهی این روزها ضعیف شده بود.
آیهی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیهی امروز شکسته بود... آیهی امروز از مرز پوچی بازگشته بود! چه میخواهید از جان بیجان شدهی این زن!
فخر السادات: _بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: _روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانوادهی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت...
رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۴۹ و ۵۰
صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد.
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامهی شوهرم باز نشده! هنوز براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر من پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونهی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی حاج علی بودند.
ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
رها با مردش همسفر شده بود
صدرا: _روز سختی داشتی!
+برای همه سخت بود، به خصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
+کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
+کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
+من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
+من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همهش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زنعموم نشی.
+من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد
و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم میکردی؟
+جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم!
_مامانت گفت با اون دختره رفتی قم! دخترهی اُمل تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟
صدای گریهی رویا آمد. هقهق میکرد.
+گریه نکن دیگه! همسر دوست رها...
رویا با جیغ حرفش را قطع کرد:
_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری!
+باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به خاطر اون اومد!
_باید منم میبردی!
+تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی!
رویا: داری برمیگردی؟
+دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم!
مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد!
صدرا متوجه اشکهای رها شد.
چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحهی دوم شناسنامهاش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت...
همانجایی که گاهی #وجدانش جولان میداد!
تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست:
_چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟
+مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافهام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه!
تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند:
_منظورت رها خانومه دیگه؟
امیر: _آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟
_داشته هم باشه به تو ربطی نداره، گوشی رو بده دست احسان!
امیر: _حالا انگار چی هست! گوشی دستت...
احسان: _سلام عمو
_کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه ها!
احسان: _رهایی گفته هرکسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟
_با رها چیکار داری؟
+عمو گیر نده دیگه!
_این رو دیگه از رها یاد نگرفتی!
+نه از بابام یاد گرفتم؛......
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa