🔴 زیارت نامه امام زمان ارواحنا فداه در حرم مطهر علی بن موسی الرضا علیه السلام
🔹 آیا می دانستید در حرم امام رضا علیه السلام یک زیارت نامه کوتاه اختصاصی برای امام زمان ارواحنا فداه وجود دارد ؟
🔹 آیا تا کنون در حرم امام رئوف با این زیارت نامه به امام زمان سلام داده اید ؟
🔵 متن زیارت نامه:
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ الرَّحْمانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا شَريكَ الْقُرْآنِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا قاطِعَ الْبُرْهانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلى آبائِكَ الطَّيِّبينَ
وَ أَجْدادِكَ الطَّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ.
منابع:
📚 ضياء الصالحين ص ۲۴۳
📚 ملحقات التحفة الطوسيّة ص ۱۴۰
📚 صحیفه مهدیه بخش ۱۱ دعای هشتم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
هستیم دچار حسرت و دلسردی
این دربدری هست عجب بد دردی
ایکاش که هر چه زودتر آقا جان
با سیصد و سیزده نفر برگردی!
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#یا_علےبن_موسےالرضا_ع❤️
دستی که خورده بر حرمت بال میشود
هر دل شکسته پیش تو خوشحال میشود
هر گاه میروم به حرم درد دل کنم
آنجا زبان حاجت من لال میشود
#شهادت_امام_رضا(ع)🍂🖤
#تسلیت_باد 🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #شهادت_امام_رضا(ع)
♨️به وساطت امام رضا(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙 آیت الله جوادی آملی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌺نمازی برای حاجات مهم از امام رضا🌺
دوستای گلم پست امشبمون نماز حاجت هست که امام رضا برای حاجات مهم توصیه کردن:
امام رضا علیهالسلام فرمودند: بهترین راه توسل این است که هرگاه اتفاق مهمی برای تو رخ داد،
👈دو رکعت نماز بخوان؛
👈 در رکعت اول، سورهی حمد و آیةالکرسی؛
👈در رکعت دوم، سورهی حمد و سورهی قدر.
👈سپس قرآن را بردار و بر سرت بگذار و بگو:
🍀 «اللَّهُمَّ بِحَقِ مَنْ أَرْسَلْتَهُ إِلَى خَلْقِكَ، وَ بِحَقِّ كُلِّ آيَةٍ فِيهِ، وَ بِحَقِّ كُلِّ مَنْ مَدَحْتَهُ فِيهِ عَلَيْكَ، وَ بِحَقِّكَ عَلَيْهِ، وَ لَا نَعْرِفُ أَحَداً أَعْرَفَ بِحَقِّكَ مِنْكَ»
🍂 پس ۱۰ مرتبه بگو: «يَا سَيِّدِي، يَا اللهُ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ مُحَمَّدٍ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ عَلِيٍّ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ فَاطِمَةَ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ الْحَسَنِ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ الْحُسَیْنِ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَیْنِ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ عَلِيِّ بْنِ مُوسَی»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ حَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ»
۱۰ مرتبه بگو: «بِحَقِّ الْحُجَّةِ»
🍀 پس اگر چنین کردی، از جایت بر نمیخیزی، مگر آن که حاجتت برآورده میگردد.
عزیزان لطفا امشب درشب شهادت امام رضا واسطه ی خیر بشید واین پیام رو برای دوستان و عزیزانتون با لینک کانال بفرستید،ان شاالله امام رضا واسطه ی حاجاتتون بشن🖤🤲
#حاجت
#نماز_حاجت
#امام_رضا
#دعاهای_من👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1052901406Ce81b29cfcd
#السلطان_اباالحسن✋
بشنو از رندى كه از
مشهد حكايت ميكند
صاحب نقاره ها
بر ماكرامت ميكند
دست خالى برنگردد
یک نفر از ارض طوس
چون على موسى الرضا
او را شفاعت ميكند
#شهادت_امام_رضا(ع)🍂🖤
#تسلیت_باد 🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت خواننده «میشه ضامنم بشی» از روزهایی که صدایش را از دست داده بود
۶۵ روز به واسطه داروهایی که مصرف کرده بودم صدا نداشتم.
سه روز در حرم امام رضا(ع) دخیل بستم که صدایم برگردد و برنگشت.
دلخور به تهران برگشتم و دم اذان صبح با صدای یا امام رضا(ع) از خواب بیدار شدم و...
#امام_رضا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸کسی از تو محروم نشود 🔸
💎 اگر کسی #وضع_زندگیاش خوب نیست، از #امام_جواد (علیه السلام) حاجت بگیرد. امام جواد (ع) مدینه بود. امام رضا (علیه السلام) در ایران و در مرو بود. برای امام رضا (ع) خبر آوردند که خادمها هر وقت میخواهند پسرشان را از خانه خارج کنند از در پشتی میبرند تا فقرا نفهمند که ایشان دارد میرود و درخواستی بکنند.
💎 حضرت نامهای به پسرش امام جواد (ع) نوشت: «به من رسیده است که تو از درب کوچک بیرون میروی. به حق من بر تو که بیرون نروی مگر از درب بزرگ و همراه خودت درهم و دینار فراوان بردار و هر کس در راه از تو درخواست کرد به او عطا کن». این #سفارش بابایش است که کسی از تو #محروم_نشود! از این جهت وقتی محتاج هستی، گرفتار هستی، کمبود داری برو سراغ امام جواد (ع).
💎 #دو_رکعت_نماز برای امام جواد (ع) بخوانید و از ایشان بخواهید گرفتاریهایتان را رفع کند. خدا برای ما، دوازده امام گذاشته. «قد علم کل أناس مشربهم؛ هر گروهی بدانند از کجا آب میخورند». آن که بدهکار است بداند مَشربش امام جواد (ع) است؛ مَشکش را برود آن جا پر بکند. فقه میخواهد برود سراغ امام صادق (ع) ...
#به_وقت_نیاز
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 «مگر امکان دارد کسی به ما اهل بیت پناه بیاورد و ما او را پناه ندهیم!»
💡 بیان ماجرای عنایتی از امام رضا (ع) به آیت الله بهجت (ره) از زبان حجتالاسلام و المسلمین عالی
🏷 #امام_رضا_علیه_السلام
🎙 آیت الله بهجت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روایت قاسم صادقی همرزم #شهید از زیارت خاص #امام_رضا علیه سلام توسط #شاهرخ و #توبه او
گفتم شراب وصل به " اوباش" میدهند؟
با خنده گفت: بندهی "او" باش، میدهند..!
😭😭😭
#اَللّهُمَّارْزُقْنیتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلک
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❇️ دستگيري امام رضا عليه السلام از زائران در راه مانده
☑️ محدث نوري رضوان الله عليه نقل ميکند:
▪️ يکي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت:
🌌 در شبي که نوبت خدمت من بود، در رواقي که به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم.
✨ ناگاه در خواب ديدم که در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند:
🔶 « برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من ميآيند و اکنون در اطراف «طرق» (هشت کيلومتري مشهد) بر اثر بارش برف راه را گم کردهاند. برو به ميرزا شاه نقي متولي بگو مشعلها را روشن کند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حرکت کنند.»
▪️ آن خادم ميگويد:
▫️ از خواب پريدم و فوري از جا برخاستم و مسؤول خدام را از خواب بيدار کرده و ماجرا را برايش گفتم.
او نيز با شگفتي برخاست و با يکديگر بيرون آمديم؛
🌨 در حالي که برف به شدت ميباريد، مشعلدار را خبر کرديم
🔥 و او به سرعت مشعلي روي گلدسته روشن کرد. آنگاه با عدهاي از خدام حرم به خانهي متولي رفتيم و ماجرا را برايش شرح داديم؛ سپس با گروهي مشعلدار به طرف طرق حرکت کرديم. نزديک طرق به زوار رسيديم.
آنان در هواي سرد و برفي ميان بيابان گويي منتظر ما بودند.
از چگونگي حالشان جويا شديم گفتند :
🔸 «ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم.
❄️ امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج گشتيم و ديگر نميتوانستيم مسير
حرکت را تشخيص دهيم؛ تا اينکه از شدت سرما دست و پاي ما از کار افتاد و خود را آمادهي مرگ نموديم. از مرکبها فرود آمديم و همه يک جا جمع شديم.
🤲🏻 فرشهايمان را روي خود انداختم و شروع به گريستن کرديم و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم. در ميان مسافران مردي صالح و اهل علم بود. همين که چشمش به خواب رفت، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت نمود که به او فرمود:
🔶 « برخيز! که دستور دادهام چراغها را بالاي منارهها روشن کنند. شما به طرف چراغها حرکت کنيد.»
🔸 همه برخاستيم و به طرف چراغها حرکت کرديم که ناگاه شما را ديديم.»
⬅️ دارالسلام ، ج 1/267.
🏷 #امام_رضا_علیه_اسلام
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
گوشه ای از
خیل عظیــــــــــم زائرین
#امام_رضا علیه السلام
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۷ و ۵۸
_....به #دانستههایت غرّه نشو که به لحظهای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را #عاشقانه به خاطر سپردهام، نترس از #تنهایی بانو! نترس از #نبود من بانو! کسی هست که #نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛
اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنهاش گذاشته است.
وصیت اموالم را به پدرت سپردهام. هیچ در دنیا ندارم و داشتههایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش!
حلالم کن که تنهایت گذاشتهام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوبارهات چشم به راه میمانم.
🕊✍همسفر نیمهراهت «سید مهدی علوی»
آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بیتو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیدهای مرد؟
*********************
رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای
صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچههای تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن.
رها در جایش جابهجا شد:
_همکارای سیدمهدی برای همه مراسمها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابهجا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟
صدرا: بهخاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم.
پوزخندی به یاد رویا زد:
_شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن!
رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد
مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی #لازمه، اما بعضیا پول رو #اساس زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگیها رو نابود کنه. عدهای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختیهاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دستهایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم
صدرا: _یه عدهی دیگه هستن که جزء دستهی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دستهی اول!
رها: _شاید اینجوری باشه اما زنهای زیادی تو کشور ما هستن که با بیپولی و بدیها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن!
صدرا: _تو جزء کدوم دستهای؟
رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم!
صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دستهای؟
رها دهانش تلخ شد:
_من خدمتکارم، اومدم تو خونهی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دستهست.
تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود!
صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره!
خودت تلخ شدی بانو!
خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی!
رها که چشم باز کرد،
نزدیک خانهی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود.
رها: _اینجا چه خبر بوده؟
صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم!
رها سری به افسوس برایش تکان داد ،
و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود!
کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد.
خانم زند که پشت میز نشست....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۹ و ۶۰
خانم زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد:
_چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونهی بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای!
صدرا وارد آشپزخانه شد:
_من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه.
خانم زند: _اینجا هم شرایط خوب نبود!
صدرا: _مادر جان، تمومش کن! اون با اجازهی من رفته، اگه کسی رو میخواید که سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام بخور!
خانم زند اعتراضی کرد:
_صدرا! چی میگی؟ من با قاتل پسرم سر یه سفره؟!
صدرا توضیح داد:
_برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها قربانی تصمیم اشتباهه عموئه،... از معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟
رها هنوز ایستاده بود.
خانم زند: _نزدیک وضع حملشه، پیش مادرش باشه بهتره!
صدرا: _آره خب! حالا کی برمیگرده؟تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟
خانم زند: _اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه!
در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست.
آیه که همه جا دنبال خاطرهای مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند!
صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست،
خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلیاش نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است!
****************
صبح که رها به کلینیک رسید،
دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شدهی این
روزها... زن همیشه ایستادهی شکست خوردهی این روزها!
روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است! ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد:
-رها!
-رها!
چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند...
نگاهشان به رها نبود.
دوئلی بود بین نگاهها!
صدرا: _شما؟
+نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟
صدرا: _شوهر رها!
+پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟
رها هیچ نمیگفت. چه داشت بگوید به این مرد که از نامردی روزگار بسیار چشیده بود.
صدرا: _هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن.
+این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از اینهمه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم!
رها تنش سنگین شده بود.
قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش میرفت. دلش را افسار زد ،
و قدم به سمت مرد این روزهایش برداشت...
مردی که غیرتی میشد، با او غذا میخورد، به دنبالش میآمد، شاید عاشق نبودند اما #تعهد را که بلد بودند!
احسان: _کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره!
رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟
+حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری! سایهت هم از کنار سایهی رها رد بشه با من طرفی؛ بریم رها!
دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند. با خودش غرغر میکرد. رها با این دستها غریبه بود. دستهای مردی که قریب به دو ماه مردش بود.
_اگه بازم سر راهت قرار گرفت، به من زنگ میزنی فهمیدی؟
رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود،
حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند... با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش ندادهای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است.
گوشهای از ذهنش نجوا کرد
"همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگیهایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گرههایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد...
****************
ارمیا روزها بود که کلافه بود؛
روزها بود که گمشده داشت؛ خوابهایش
کابوس بود.
تمام خوابهایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و لبخندش...
وقتی داستان آن عملیات را شنید،
خدایا... چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود.
از خانوادهی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۶۱ و ۶۲
مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید:
شهید... شهید... شهید...
ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است
اما #حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیهاش بود. همه جوان بودند... بچههای کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همهشان دو سه بچه داشتند، بچههایی که تا همیشه #محروم از #پدر شدند...
مراسم برگزار شد،
و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند،
زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت،
انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛
شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی
سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون
سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشدهاش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد!
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکسالعملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود.
آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
+حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد:
_خوب؟ معنای خوب را گم کردم
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود.
روز بعد همکاران سیدمهدی ،
برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچیک از همکارانش نبود.
"چه کردهای با این مرد سید؟
تمام کسانی که آمده بودند،
در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانوادهی شهدای رفتند.
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمانها تشکر میکرد،
از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند...
_شما تو عملیات با هم بودید؟
«باوی» که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد:
_بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقهی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچههایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقهی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حملهی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن.
روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیجی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچهها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچهها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد.
گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظههای آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود.
سرش را پایین انداخت و اشک ریخت.
درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد...
َ آیه لبخند زد
"یعنی میتونم ببینمت مرد من؟! "
_الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟
نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود.
چه میدانستند از آیه؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظههای مردش هم لذتبخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظهی آخر هم باهم باشند.
"چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به عهدت وفا کردی! "
_بله.
گوشیاش را از جیبش درآورد ،
و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
༻༺
بوی جدایی می رسد از گریه هایم
بر درد هجرانت حسین جان مبتلایم
در این دو ماهی که عزادار تو بودم
آیا قبولم کرده ای ای مقتدایم؟
#وداع_با_محرم_صفر🥀
#خدا_را_شڪر_گریان_حسینم❤️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک کرامت شنیدنی از امام رضا علیهالسلام
🎙 ابراهیم افشاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
روضه وداع امام رضا.mp3
4.57M
⚫️ روضه وداع امام رضا علیه السلام
🎙حجةالاسلام استادمیرزامحمدی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa