eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
494 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴از رونالدو و صلاح تا زین،ریانا و بازیگرهای ترک توی کارنامه‌شون دفاع از فلسطین هست. حالا شما سابقه‌ی سلبریتی‌های ایرانی رو مرور کنی،هفت نسل قبل و بعدشون اسم فلسطین رو به زبون نمی‌آرن،مبادا جیره‌ای کم بشه یا ویزایی لغو بشه :))) اونا روسیاه همیشه‌ی تاریخن،چون نه دین دارن،نه آزاده‌ن. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یه رزمنده مقاومت وارد یک منزل غصبی (شهرک نشین) میشه میبینه یک شخص پیر به همراه دختر کم‌توان جسمی تو خونه زندگی می‌کنن، 👌میگه: ما به وصیت رسول خدا عمل کردیم که فرمودند مجاهدان نباید زنان، کودکان، عاجزان و آدم‌های پیر را بکشند. 👈بعد همین صهیونیستا حتی به کودکان فلسطینی هم رحم نمیکنن!!!! 🔺مسلمان ها مثل شما صهیونیستهای وحشی، یزید صفت نیستن ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
. ♻️ حمید رسایی: کسی دلش برای چیزی به نام مردم اسرائیل نسوزد. ما در سرزمین‌های اشغالی چیزی به نام مردم نداریم. به تعبیر درست و دقیق امام خامنه‌ای، اسرائیل یک پادگان نظامی است. این تصاویر گوشه‌ای از واقعیت‌ درون شهرک‌های صهیونیستی را نشان می‌دهد ... 🔺برای دیدن تحلیل‌های حمید رسایی عضو کانال شوید🔻 eitaa.com/joinchat/389677056C798a6dc5a1
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حالا تو بگو «زن، زندگی آزادی» کی ضرر می کنه من یا تو؟! ✍ شما زنان فریب خورده برای حقوق مردان می‌جنگید ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 اسم رمان؛ جلد دوم رمان؛ «از روزی که رفتی» ❤️ ۹۸ قسمت نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱ و ۲ ✍مقدمه رمان؛ "تقدیم به صبر و مقاومت بی‌بی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام سرزمین عزیزم " بسم الله الرحمن الرحیم در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان می‌نمایاند. آیه‌های زندگی در حیات خویش همواره از چنین پاسدارانی بهره‌مند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « »، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن که با سر بی تن می‌روند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه و ما تازند عاقلانه عشق می‌ورزند و عاشقانه می‌اندیشند . و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی دیگر می‌بخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقص‌کنان به سوی معشوق می‌شتابند تا در حریم هیچ طواف نکند و در ننشینید و خود در "لبا المرصاد" کفر و را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند، هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به در هستند تا دخترکان معبد عشق بخوابند. خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98 ************** بسم الله الرحمن الرحیم از قدیم گفته‌اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم! را بچسب بانو که اگر چادرت را ببرد، بسیاری را باد میبرد... روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شماره‌ای روی آن... جزء بازمانده‌های شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگی‌اش... _الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟ +آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همه‌ش به‌ خاطر ... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند: _من آماده‌ام، بریم! زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف می‌رفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شده‌اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته‌اند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه می‌شناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی‌هایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کرده‌ای برایش؟ چرا من خوبی‌هایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوت‌های ما را نمی‌بیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیه‌ات دل به کسی نمی‌سپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بی‌جان شده‌ام می‌اندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی! هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: _عزیز بابا... دخترکم! آماده‌ای بابا؟ آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده‌ی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم،..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای و و و آیه و گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! فرق من و تو این بود که تو ۹ سال، عاشقانه زندگی کردی و من ۳۰ سال با بدبختی و درد... آیه جان دختر قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو باید عاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه، دخترتم که راضیه! آیه با بغض گفت: _دل من که راضی نیست، پس تکلیف دل من چی میشه؟ حاج علی: دلت رو بسپر دست اون مرد، اون مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه! +نمیتونم بابا! حاج علی: _اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرت‌خواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار! +به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا... با بغض گلوی دخترک یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو بشکنم؟ از شیشه‌ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروس بر تن کرده‌اش، با شادی و خنده بپّر بپر میکند: _نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالی زینب و رضایت مهدی همه کاری میکنم! حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تن بی‌جانش. ************* ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیه‌اش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است!من کجا و آیه محبوب سیدمهدی کجا؟ من کجا و نفس حاج‌علی کجا؟ من کجا و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده‌ای؟ آه دلم را شنیده‌ای؟ خدایا می‌شود مَحرم دل آیه‌ات شوم؟میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمی‌خواهم، آخر میدانی؟ آیه سیدمهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مرد خدا را تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بی‌کس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح مانده‌ی من؟" فخرالسادات به اضطراب‌های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای مهدی‌اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند...چقدر عجیب مردی چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطراب‌ها برایش آشنا بود. دوازده سالِ پیش بود که مهدی‌اش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم اینها را دیده بود. مهدی‌اش هم اینگونه بیتاب بود. مهدی‌اش هم اینگونه قدم برمیداشت! آخر او هم‌قدم مهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانه‌های ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خوانده‌اند و به ارتش پیوسته‌اند! اینها با هم هم‌قسم شده‌اند.مهدی که رفت؛ این مرد، جایش در سوریه هم پر کرد. جایش را برای مادر به عزا نشسته‌اش، را پر کرد. جایش را برای زینب‌سادات هم پر کرد. حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم پر کند. سال‌ها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدی‌اش. اخر مهدی هم سال‌ها منتظر بود آیه‌اش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شده‌ای جان مادر! " محمد در کنار سایه نشسته بود، و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش، نگاه میکرد. آخر معترض شد: _بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مرد! ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید: _دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد! مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت: _آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد اینهمه اضطراب نداشتی! یوسف از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد: _حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا! محمد به جمعشان پیوست: _والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا