16.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه استوری تولد متفاوت😍
تولد قمر بنی هاشم مبارک باشه
#ولادت_حضرت_ابالفضل
#ماه_شعبان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴🔵 ذکری بسیار بافضیلت در ماه شعبان که هر بار گفتن آن معادل یکسال عبادت است
🌺 در روایت است در ماه شعبان مجموعا هزار مرتبه این ذکر گفته شود که ثواب هزار سال عبادت در نامه اعمال او نوشته شود. (یعنی هر یکبار تکرار ذکر معادل یکسال عبادت):
🔹 « لا اِلهَ اِلا اللهُ وَلا نَعْبُدُ اِلاّ اِیّاهُ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ وَ لَوُ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ »
📚 مفاتیح الجنان/ اعمال #ماه_شعبان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه حسی داشت این سرود
چه حس نابی می ده صحبت با پروردگار😭
چقدر بیشتر کیف کردم وقتی فهمیدم شعر رو رهبر عزیزتر از جانم سروده
بی نظیر بود😭
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
چه حسی داشت این سرود چه حس نابی می ده صحبت با پروردگار😭 چقدر بیشتر کیف کردم وقتی فهمیدم شعر رو ره
متن سروده ی رهبر انقلاب:
ما خیل بندگانیم ما را تو میشناسی!
هر چند بی زبانیم ما را تو میشناسی…
ویرانه ایم و در دل گنجی ز راز داریم…
با آن که بی نشانیم ما را تو میشناسی!
با هر کسی نگوییم راز خموشی خویش…
بیگانه با کسانیم ما را تو میشناسی
آیینه ایم و هر چند لب بسته ایم از خلق!
بس رازها که دانیم ما را تو میشناسی…
از قیل و قال بستند گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو میشناسی!
از ظن خویش هر کس از ما فسانه ها گفت…
چون نای بی زبانیم ما را تو میشناسی
در ما صفای طفلی نفسرد از هیاهو…
گلزار بیخزانیم ما را تو میشناسی
آیینه سان برابر گوییم هر چه گوییم!
یکرو و یک زبانیم ما را تو میشناسی…
خط نگه نویسد حال درون ما را…
در چشم خود نهانیم ما را تو میشناسی
لب بسته چون حکیمان سر خوش چو کودکانیم!
هم پیر و هم جوانیم ما را تو میشناسی…
با درد و صاف گیتی گه سرخوش است گه غم
ما درد غم کشانیم ما را تو میشناسی…
از وادی خموشی راهی به نیکروزی است!
ما روز به از آنیم ما را تو میشناسی
کس راز غیر از ما نشنید بس امینیم…
بهر کسان امانیم ما را تو میشناسی!
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴 حضرت عباس در بیان امام زمان علیه السلام
🔵 بزرگ ترین عباس شناس عالم در توصیف عموی بزرگوارشان در زیارت ناحیه مقدسه می فرمایند:
🌕 السَّلَامُ عَلَى ابی الفَضْل العباسبنامیرالمؤمنین، الْمِوَاسِی أَخَاهُ بِنَفْسِهِ، الْآخِذِ لِغَدِهِ مِنْ أَمْسِهِ، الْفَادِی لَهُ الْوَاقِی، السَّاعِی إِلَیْهِ بِمَائِهِ، الْمَقْطُوعَةِ یَدَاه...
📚 المزار الکبیرص۴۸۶/اقبال الاعمال ج۳ص۷۱
🔺 سلام بر فرزند برومند علی، ابوالفضل العباس که غمخوار و غمگسار و جاننثار برادر بود و دیروزش را به پای فردایش قربانی کرد. فدایی و نگهبان و پاسدار امام بود، آب (آبرو) به کربلا بخشید و دستان بریدهاش (پیوندگاه کربلا و تاریخ شد.)
🔹 در این سلام، عباسبنعلی گفته نشده، عباسبنامیرالمومنین، طلیعه سلام است و این نسبت، خود گویای چه دقائق و لطایفی است که تنها اهل بصیرت و معرفت میفهمند.
🔹 در سلام امام زمان ، عباس «مُواسی» است و مواسی، کسی است که اندوه خویش را در اندوه دیگران گم میکند و محور «خود» را به پاسداشت ناز و نیاز دیگران میگسلد و در این میانه «خویشتن» نمیخواهد و نمیبیند و عباس در «حسین» گم شده است و همه، او میبیند و او میخواهد، حتی در موجخیز علقمه، تصویر حسین فراچشم اوست که میگوید: هذا حسین شارب المنون.
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
در گلشن عشق شاخ شمشاد آمد
شیرین شده روزگار، فرهاد آمد
صلوات فرستید و سپس سجده روید
در زندگی حسین سجاد آمد
#میلاد_امام_سجاد(ع)🌟🌺
#مبارڪـباد🌟🌺
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘️رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘️جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍️قسمت ۱۳ و ۱۴
رها لبخند زد:
_اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدر نجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست.
صدرا گفت:
_حالا پسرها کجان؟ نمیان شام؟
رها به همسرش نگاه کرد:
_آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالا پیش ایلیا!
صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد:
_پس کل این ظرف آش مال خودمون سه
تا هست؟
رها بی صدا خندید:
_آره بخور شکمو.
صدرا رو به احسان گفت:
_خوبه زنی بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دستپخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش!
احسان بلند خندید:
_رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولاد زره رو نگرفتی.
صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت:
_دیروز اومده بود دفتر.
قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد:
_بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم.
رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطماش میدید که نگران است....
در تمام طول صرف شام، احسان به زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه.
موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک میگذاشت گفت:
_به نظرتون هیچوقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟
برگشت و نگاهش را به نگاه صدرا دوخت:
_همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت!رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟
احسان گفت:
_بهتره من برم. شب خوبی بود.
صدرا مقابل رها ایستاد:
_هیچوقت تموم نمیشه! مهم اینِ که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم #اعتماد و #علاقه است! مهم #ایمان و #ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است!
رها سر به زیر شد و پرسید:
_هیچوقت پشیمون نشدی؟
صدرا بدون تردید گفت:
_معلومه که پشیمونم!
رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت:
_هزاران بار حسرت خوردم.
قطرهای اشک روی صورت رها فرود آمد. صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت:
_حسرت خوردم که ایکاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم!
رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد:
_کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترینها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظههایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم! تو منو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی! تو منو بند خدا کردی! تو بهترینی رها! حسرتم اینِ که حسرتهای زیادی به دلت گذاشتم؛
.
.
.
.
روز آمد و کار و فعالیت آغار شد.
در خانه زهرا خانم بود و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمکهای داوطلبانه برای مراکز بهزیستی و سالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند.
زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت.
رها: _چی شده مامان؟
زهرا خانم: _دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به هموش اخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه.
رها سر مادر را نوازش کرد:
_منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. آیه خواهر بود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون.
زهرا خانم گله کرد:
_کاش الاقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟ حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟
رها دلداری داد:
_خیلی از مردم هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن.این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان.....
☘️ادامه دارد.....
✍️نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
هدایت شده از خدمات تایپ 🌹بندهیخدا🌹
✨ مژده مژده ✨
بالاخره کانال #آموزش_word پیشرفته مون تشکیل شد و شما عزیزان میتونید با #کمترین_هزینه و به صورت #تضمینی #تایپ_حرفه_ای رو آموزش ببینید.
هزینه #آموزش_word فقط ۲۰۰ هزار تومن است که شامل تخفیفات زیر هم شده و
🌺 فقط با مبلغ ۱۴۰هزار تومن 🌺
میتونید یک #تایپیست_حرفه_ای بشید.
1️⃣ با ارسال این پیام در گروه هایی که عضوین و فرستادن عکس صفحه به آیدی مدیر، از #تخفیف ۱۰ درصدی #آموزش_word بهره مند شوید
2️⃣ درضمن با ثبت نام از امروز تا روز نیمه شعبان، میتونید از ۱۰ درصد هم #تخفیف ویژه ی اعیاد شعبانیه استفاده کنید.
برای ثبت نام به آیدی @E_D_60 مدیر کانال مراجعه کنید.