eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
487 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁لطفِ خدا🍁
با سلام و آرزوی قبولی طاعات شما همراهان گرامی همونطور که گفته بودیم، به علت نزدیکی به #انتخابات ان
دوستان گلم چون این داستان، طولانیه و تا هم فرصت کمه بنظرم اومد اگه بخوام تو این کانال روزی ۶ پارت بزاریم، مطالب روزانه مون زیاد میشه، نظر شخصیم اینه که یه کانال جدا برای این داستان بزنیم و یه داستان کوتاهتر هم تو کانال اصلی مون بزاریم، نظر شما چیه؟ موافقین یا مخالف؟ لطفا نظراتونو همین الان تو لینک نظرسنجی که تو پیام سنجاق شده هست، اعلام کنید. ممنون ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی مطهری دم میگه ساپورت پوشیدن مشکلی نداره، یه مانتو (عبای یزید البته) هم روش بپوشن! اگه کسی روسری هم نداشت، باید از کنارش رد بشیم و اهمیت ندیم!😳 خوبه این خاطره قدیمی ضرغامی از مطهری رو دوباره ببینیم؛ آقای مطهری چطور اون خانم رو دیدی؟😂 چه می‌کنه این قدرت که طرف اعتقادش هم عوض میشه!؟🤔 ✍آقای مطهری! سالگرد پدر شهیدتون نزدیکه؛ اینو گفتم فراموش نکنی که تو هم نشی پسر نوح! ...قرآن خوندی؟! ولاتتبعوا خطوات الشیاطین آدم یهو سر از جهنم درنمیاره... یه زمانی یه زنی مثل این زنهای کذایی و عباپوشِ امروزی رو شما که سنتون بیشتر از ماست توی خیابون میدیدی، آتیش میگرفتی ... اما الان از این هم بدتر بیرون بیان، بخاطر رسیدن به قدرت، اصلا براتون مهم نیست! امر به معروف و نهی از منکر هم که اصلا حرفشو نزن... آقای مطهری! میدونی امام حسین (ع) چرا قیام کرد و شهید شد؟ چون حضرت دیدند کسی بر مسند خلافت مسلمین نشسته و حکمرانی میکنه که غیرت و شرف و مردانگی نداشت و میخواست اسلام رو نابود کنه... البته اون یزید بود اما شما پسر شهید هستی اون هم چه شهید عزیز و بزرگواری...! مواظب باش از هول حلیم نری توی دیگ! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت: –مادر همون پسرس که گفتم. می‌خواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد. –چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا. دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست می‌گوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمی‌شود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش می‌کنم. خواهرم متوجه‌ی ناراحتی من شد. –اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه. غمگین نگاهش کردم. –چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشم‌هات رو ببندی و قبلش... حرفم را برید. –آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو می‌سنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمی‌کنی. بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم. امینه کنارم نشست. –بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟ حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن. آرام گفتم: –نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی. وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه. چشم غره‌ایی رفت و دستهایش را بالا گرفت. –ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه. بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت: –اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمی‌موندی. همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم: –من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن. او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟ بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا. اگه اون موقع ازدواج می‌کردی الان... همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت: –دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه. امینه شاکی گفت: –یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونه‌ی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونه‌ی بابا راحت بخوره بخوابه؟ مادرگفت: –خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟ امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد. –بیا اینم نتیجه‌ی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست. از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم می‌خواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد. واقعا نمی‌فهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود. امینه نفس عمیق کشید و گفت: –مامان حالا کی بود؟ –مادر پسره بود. یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. می‌گفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمی‌کردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره. با ذوق گفتم: –راست میگی مامان؟ –اره بابا. دروغم چیه. –خب می‌گفتی بیان دیگه. –وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم. خندان به امینه نگاه کردم. –خدا کنه دعات بگیره. امینه سرش را تکان داد. –چقدرم ذوق میکنه. مادر گفت: –اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق می‌کرد. امینه گفت: –وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادید‌ها. –کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون می‌گیره دیگه. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم. مادر گفت: –تو الان سیری نمیفهمی، کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت می‌گیره، من نمی‌گم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه‌ کاره‌ی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه. دوباره امینه عصبی نگاهم کرد. –چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟ به طرف اتاق راه افتاد. –شماها نمی‌فهمید من چی میگم، به خصوص تو که مجردی. شاید سی و پنج سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شده‌ام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد. طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده. از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر می‌کنم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم. روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید: –شما همیشه چادر سر می‌کنید یا الان پوشیدید؟ من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم: –نه من چادری نیستم. امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره، خواستگار فکری کرد و پرسید: –خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول می‌کنید؟ همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم: –اگر شما بخواهید سر می‌کنم. ولی او رفت و دیگر نیامد. این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم: –نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمی‌تونم. احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت. واقعا خودم هم نمی‌دانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود. به نظر من که مورد مناسبی برایم بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشته‌ام. ولی باز یادم می‌آید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد. من هم هاج و واج نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید گفت: –ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه. جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر می‌کرد خیلی زرنگ و تیز است. از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکته‌ایی از قلم نیوفتاده باشد. پوزخندی زدم و گفتم: –می‌خواهید خودکار بدم تیک بزنید؟ او هم بی تفاوت گفت: –نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم. چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد. احتمالا رتبه‌ی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند. دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده روی‌اش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند. آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شده‌ام که فقط می‌خواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجاب پیدا می‌کنم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت: –کارتون تموم شده خانم. بعد زیر گوش من گفت: –اونا افسانس، الکیه بابا بعد از این که آن خانم مشتری رفت. آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت: –میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد می‌کنید. هر دو سکوت کردیم. بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم: –یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظه‌ام اینجا نمی‌مونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه. صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت: –تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمی‌چرخه که... شانه‌ایی بالا انداختم. –نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه. بهتر از تحمل کردنه این شمره که... صدف لبی به دندان گرفت. –الان می‌شنوه خودش میاد اخراجت می‌کنه‌ها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن. –اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه. صدف پقی زیر خنده زد. –توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما. –من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم. صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت. –فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه. شانه‌ایی بالا انداختم. –زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چاره‌ایی نیست که دیگه باهاش می‌سازم. صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت: –دیونه شدی؟ آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است. دیگر کم‌کم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند. آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمه‌ایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم. تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری می‌کردم و سر از پا نمی‌شناختم. روی ابرها سیر می‌کردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا می‌کردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند. با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسری‌ام دادم و یک طرف روسری‌ام را روی شانه‌ام انداختم. صورتم را با دقت از نظر گذراندم. مژه‌های بلندم را کمی ریمل زدم. با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشی‌ام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی هم‌خوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگی‌اش کاملا مشهود بود. با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم. با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم. با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد. احتمالا او هم مرا به یاد آورده. همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجه‌ی من نشده بود. آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد. پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشم‌های سیاه. به نظر چهره‌ی جدی داشت. "خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز می‌کنی ولی اصلا فکرشم نمی‌کردم اینجوری غافلگیر بشم." کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است. از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسره‌ی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمی‌دانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود. امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد. –ایشون هستن. با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت. احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم می‌گفت این ازدواج سر نخواهد گرفت. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم. "خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول می‌کشید بعد ضد حال میزدی." ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمونه های تذکر 👇👇👇 تماس بدنی نامناسب زوجین در فضای عمومی! (مثل آغوش گرفتن) معلومه خیلی همدیگه رو دوست دارین، ولی اینجا جاش نیست ببخشید! (و با صدای آهسته) عاشقونه مال اینجا نیست! ببخشید، دختر و پسرهای دیگه هوس میکنن! رعایت زندگی مجردیِ اونا رَم داشته باشین خاطره ی جالب: میگه در فضای عمومی متوجه زن و شوهری شدم که رفتارشون با هم مناسبِ بیرون نبود! رفتم جلو، سلام کردم و گفتم: عذرمیخوام، یه سؤال بپرسم ازتون؟ شما بچه دارین؟ گفتن: نه، گفتم: اگه بچه داشتین، آیا جلوی بچه یتیم، بچه هاتونو بوسه بارون میکردین؟ حتما نه! ببین دخترم، ببین پسرم، خیلی از مجرّدایی که شما رو میبینن اینا یتیـمن؛ یتیـم زنَن! یتیـم شوهرن! وقتی شما میبینی یه چیزی داری و میتونی اونو در ملأ عام عرضه کنی در حالی که دیگران اونو ندارن، خب مسلّماً اونو عرضه نمیکنی ... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍯معجزه سیاه دانه و عسل 🔹️لاغری، یکی از ویژگی ها و کاربردهای مهم عسل و سیاهدانه است. این معجون به شدت باعث افزایش چربی سوزی در بدن می شود و علاوه بر آن برای افزایش و تقویت اسپرم مردان تا درمان سردمزاجی بانوان کولاک می کند 🔹️البته این به شرطی است که از این معجون خوش طعم و پرخاصیت، به صورت منظم و روزانه استفاده کنید. فراموش نکنید که ترکیب سیاهدانه و عسل زمانی برای درمان چاقی مفید است که کیفیت عسل طبیعی و کیفیت سیاه دانه قابل قبول باشد. 🔹️یکی از بهترین روش ها برای مصرف سیاه دانه و عسل طبیعی برای لاغری، تهیه شربت عسل و آبلیمو به همراه پودر سیاهدانه است. البته دقت داشته باشید که باید سیاهدانه را در همان زمانی که قرار است به شربت عسل و آبلیمو اضافه شود، نیم کوب کنید. در غیر این صورت ممکن است آلودگی های محیط را به خود جذب کرده و حتی سمی شود! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
چند نکته 1- عسل درمان فوری سردی بدن است. (عسل گیاهی شیره انگور یعنی اگر عسل نبود جایگزین است.) ۲- یک پر نمک می تواند بدن را گرم کند. (نمک درمان هزار درد است. حضرت علی(ع)) 3- جوشانده زعفران و بهارنارنج فرح بخش و نشاط آور است. 4- چای سرد و سودا زا است و عروق را می بندد. در زمستان از جوشانده نعنا و در تابستان از جوشانده بهارنارنج استفاده کنید. 5- خوردن ترشی با ماهی باعث ایجاد برص و لکه های پوستی (ویتیلیگو) می شود. 6- دود اسپند سریع جذب مغز می شود و آنرا گرم می کند. 7- نوشیدن شیر فقط با عسل و خرما توصیه می گردد در غیر اینصورت باعث سردی تن می شود. 8- عطسه عروق را منبسط می کند و عروق ریز مغز را باز می کند. 9- بی حسی های دندانپزشکی باعث سردی تن می گردد و موهای صورت را سفید می کند. برای رفع این مشکل اگر همان لحظه نمک روی آن قرار دهید سردی را از بین می برد. 10- بهترین رقیب حجامت پیاده روی است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اگر به این می اندیشی که دیگران چگونه به تو می اندیشند، یا از دیگران می ترسی، یا به خودت باور نداری... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
تغییر کردن در زندگی همانند هم زدن غذا در زندگیست. تغییر نکنی، ته‌ میگیری، تلخ‌ میشوی، میسوزی... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
کسی که زیبایی اَندیشه دارد، زیبایی ظاهر را به نمایش نمی‌گذارد ... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✖️ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، کافیه.✋ نماز هم نخوندی نخون...😒 روزه نگرفتی نگیر.😕 به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره🙈 و......... فقط سعی کن دلت پاک باشه!!!!!!!!!!❤️ _ و...ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ :👇 ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :📣 [ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ] ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،😍 ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .😎 مولا امیر المومنین علے علیہ السلام وَ بدان هر ظٰاهرۍ ، باطنۍ مٺناسب با خود دارد . آنچہ ظاهࢪش پاڪیزھ ، باطِن نیز پاڪ و پاڪیزھ اسٺ . و آنچہ ظاهرش پلید ، باطن آن نیز پݪید اسٺ .... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
گر خدا زِ حکمت بِبَندَد دَری ز رحمت می گشاید در دیگری..♥️🚪 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بهش گفتن: آقا ابراهیم چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی؟ گفت‌: ما رهبری رو برای اطاعت میخوایم نه برای تماشا..🧔🏻🍃 شهید‌ ابراهیم‌ هادی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕊 ⁦⁩⁦کانالی از جنس اخلاص شهدایی⁦🕊️⁩ اگه میخوای کنی🕊 باید دل بکنی از دنیا 🌍و تعلقاتش در سجده‌یِ آخرِ نمازهایش🤲 این دعا را میخواند: ‌اللهم أخرِجْنی حُب الدُّنیا مِن قُلوبِنا.. 🌸🕊 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
معرفی کانال 👆👆👆👆
نشانه کامل بودن ایمان بنده این است که در هر کاری «ان شاءالله» بگوید.✨💛 پیامبر(ص)،میزان الحکمه ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
خداوند برای هرکس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره، این یک رابطه دوطرفه است!♥️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
به نام آن که خالق جهان است امید بی پناه وبی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است 🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دعای روز چهاردهم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
علیه السلام بـ‌ِرسٰانیـ‌د بـ‌ه مـ‌ِسکـ‌ینْ خَـبَـ‌رِ شـ🎉ـ‌ٰادیٖ رٰا اَنـ‌ْدَکی مـٰ‌انْدِه کـ‌َریْـ❤ـم دیـ‌ْده گُشٰایَـ‌د 😍 بِـ‌ه جهـ‌ٰانْ پیشاپیش 🌺 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌕 فضیلت و ثواب روز چهاردهم برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم: 🌺 روز چهاردهم، چنان باشید که گویى آدم و نوح و پس از آنان ابراهیم و موسى و پس از آنان داود و سلیمان را ملاقات کرده اید و گویى با هر پیامبرى دویست سال خدا را عبادت نموده اید. 📚امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۸ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa