eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
496 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت. –خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟ –عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری می‌کنی؟ آهی کشیدم. – هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل... حرفم را برید. –خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکرده‌ایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد می‌خوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم. –امینه من نمی‌خوام گناه کنم. با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربان‌تر گفت: –باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینه‌ام هل داد. سینی را گرفتم و گفتم: – من این پشیمونی رو دوست دارم. شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته. پوزخندی زد. –خوش‌اخلاقیهای تو رو هم با شوهرت می‌بینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت. وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد. از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلی‌ام حرکتی از خودش نشان نداد؟ لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود. از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود. رگه‌هایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم. "خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا" بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید: –ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟ مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت. –راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن. دختره شما هم شاغلن؟ –بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون. مادر خواستگار پرسید: –چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه. مادر نگاه سوالی‌اش را به من انداخت و گفت: –اُسوه گفتی چی داشتن؟ سربه زیر گفتم: –فساد مالی داشتن. آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانه‌ایی به من انداخت. "چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کم‌کم رفتارش نگرانم می‌کرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت: –اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن. ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود. مادر رو به من گفت: –پاشید برید صحبت کنید. "مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر." با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد. وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی می‌کند. با دیدن ما از جایش بلند شد. –آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟ نگاهی به آریا انداخت. –بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمی‌خواهیم بزنیم. "وا این دیگه کیه" آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت. او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست. –چهره‌ی شما خیلی برام آشناست. من قضیه‌ی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم: –البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب می‌کردید. با حرفم اخم هایش در هم رفت. –بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده." لبخند زدم. –نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی. نگاهم کرد. –اون موقع می‌دونستید همسایه‌ایم؟ –اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایه‌ایم. – چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم. سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد. –رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمی‌خوره. حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا می‌دانست. خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم. –احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره. خیلی متکبرانه گفت: –به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن. دیگر طاقت نداشتم باید می‌پرسیدم. –ببخشید شما چند سالتونه؟ نگاه گذرایی به چشم‌هایم انداخت. –سی و هفت سال. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد. حالا دیگر او باید جواب مثبت بدهد. –سن من خنده داشت؟ با شنیدن حرفش نگاهش کردم. –نه اصلا. بعد سرم را پایین انداختم. صدای چند پیام پشت هم از گوشی‌اش باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بیندازد و اخم کند. آرام گفت: –اگه سوالی دارید بپرسید. کاش میشد بگویم، من سوالی ندارم فقط یک در‌خواست دارم و آن هم این که با من ازدواج کن. –من سوالی ندارم. اگر شما چیزی می‌خواهید بدونید بپرسید. خیلی جدی گفت: –سوالی که نه، بعد عمیق نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت: –چهرتون اصلا به سنتون نمیخوره. کم سن‌تر به نظر میایید. از تعریفش ذوق کردم. –می‌خواستم در خواستی ازتون بکنم. دلشوره گرفتم و مبهوت نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید پرسید: –طوری شده؟ دستپاچه گفتم: –نه، نه بفرمایید. "نکند بگوید از اتاق که بیرون رفتیم جواب منفی بدهم. نکند از من خوشش نیامده. خدایا در‌خواستش این چیزها نباشد." به روبرو خیره شد. –قبول دارم در‌خواستم سخته، می‌تونید قبول نکنید. "جون به لبم کردی بگو دیگه." –راستش طبقه‌ی بالای خونه‌ی ما خالیه. فقط گاهی که برامون مهمون میاد یا برادرم با همسرش از خارج میان برای چند روز میرن اون بالا. تصمیم دارم با همسر آینده‌ام اونجا زندگی کنم. کنار مادرم خیالم راحته. "پس جاری خارجی دارم. بهتر از این نمیشه." برای این که در گفتن جواب مثبت کمکش کنم گفتم: –اتفاقا با مادر شوهر زندگی کردن خیلی هیجان انگیزه. –واقعا؟ –نظر منه. –البته من مشکل مالی برای اجاره‌ی خونه ندارم. فقط اینطور صلاح میدونم. "این حرفش یعنی جوابش مثبت است؟ وای خدایا ممنون، ممنون. " –یه مطلب دیگه این که همسر آینده‌ی من باید همه جا با خودم بره، اصلا حق نداره تنهایی جایی بره. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –مشکلی هست؟ نمی‌دانم این حرف مضحک چه بود گفتم: –آخه هر جا که نمیشه. یک ابرویش را بالا داد: –چرا؟ با کمی مِن ومِن گفتم: –خب بعضی جاها آقایون نمیشه بیان. بالاخره این موجود بد اخلاق لبخند زد. –خب اون موقع مادرم هست. حتما باهاتون میاد. –خب اگه ایشونم کار داشتن چی؟ کمی فکر کرد. –خب صبر می‌کنید تا کارش تموم بشه. –اگه کارم واجب بود چی؟ اخم ریزی کرد. –کلا اصلا دلم نمی‌خواد همسر آینده‌ام پاش رو تنها از خونه بیرون بزاره. یه مورد دیگه این که من حرف رو یک بار میزنم، اگه انجام نشه اونقدر عصبانی میشم که خون جلوی چشم‌هام رو می‌گیره. همیشه حرف آخر رو اول میزنم و حوصله‌ی مخالفت ندارم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. "این چه طرز خواستگاریه؟ خب یهو بگو نمی‌خوام زن بگیرم دیگه، تو که زن نمیخوای برده میخوای. حیف که من تصمیمم قطعیه برای ازدواج، وگرنه یه جواب منفی بهت میدادم که صداش تو کل محل بپیچه." دوباره صدای پیام گوشی‌اش آمد. نگاهش کرد و بعد بلند شد. –فکرهاتون رو بکنید. البته به نظرم بهتره هر دومون فکر کنیم. "خدایا این دیگه کیه؟ اون دیگه چرا می‌خواد فکر کنه؟ من که شرایطی براش نزاشتم." وارد سالن شدیم. نمی‌دانم چرا اخم‌هایش در هم بود من که چیزی نگفتم. آنقدر غرق فکر بودم که متوجه نشدم چقدر طول کشید که رفتند. در مورد حرفهای راستین به کسی چیزی نگفتم. دو روز از روزی که آمده بودند گذشت ولی خبری نبود. زنگ نزده بودند. مادر با ناراحتی می‌گفت حتما نپسندیدند و دیگر زنگ نمی‌زنند، ولی من امیدوار بودم. وقتی از سرکار به خانه برگشتم. مادر را دیدم که سر در گریبان کرده و گوشه‌ایی نشسته. تمام بدنم یخ زد. دنیا جلوی چشم‌هایم تیره و تار شد. بغض گلویم را گرفت. بعد از دو روز انتظار این رسمش نبود. نمی‌توانستم باور کنم. اشاره‌ایی به امینه کردم. –زنگ زدن گفتن کنسله که مامان اینقدر ناراحته؟ امینه سری جنباند. –نه بابا کاش اونا زنگ میزدن. هراسان پرسیدم خب پس چی شده؟ یعنی اونا هنوز زنگ نزدن؟ –نه، حالا دیگه زنگم بزنن جواب مثبت بدن فکر نکنم مامان چندان خوشحال بشه. با این تورمی که روز به روز بالاتر میره. –چی شده امینه؟ –این همسایه طبقه‌ی هم کف امد بالا کلی واسه مامان درد و دل کرد. به خاطر گرونی و تورمی که به وجود امده خیلی ناراحت بود. الانم که یهو قیمت گوشت این همه کشیده بالا مونده چیکار کار کنه. آخه میدونی که اونا یه بچه مریض دارن که رژیم غذایی خاصی داره، گوشتم جزوه رژیمشه. به جز اون دخترشم نامزده می‌گفت این جور پیش بره جهیزیه‌ی دخترم رو چیکار کنم. مامان براش خیلی ناراحت شد. امینه صدایش را پایین‌تر آورد. –فکر کنم به فکر جهیزیه‌ی تو هم افتاده، حسابی فکرش مشغول شده. البته دیشبم بابا می‌گفت به خاطر گرونی گوشت قیمت غذاهای گوشتی رو مجبوره بالاتر ببره. اعصابش خرد بود، می‌گفت دیگه رستوران سود نداره. با امیر محسن مشورت می‌کردن که چیکار کنن. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمی‌بینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو می‌کردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمی‌گیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته. امینه خندید. –چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟ –با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوری‌ام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا. –البته بابا می‌گفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا می‌گفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش می‌کنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه. پوفی کردم و عصبی گفتم: –شب می‌خوابیم صبح پامی‌شیم می‌بینیم قیمتها کلی تغییر کرده. قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده. امینه گفت: – یه کاری کردن آدم می‌ترسه بخوابه. بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا. بعد فکری کرد و ادامه داد: –الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم. آریا که با دقت به حرفهای ما گوش می‌کرد گفت: –الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد. امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت. با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش. – آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی. سرش را عقب کشید و گفت: –آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده. –وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟ –منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم. –آهان، از اون جهت. بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت: –برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون. مادر گفت: –بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید. –نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم... –ای بابا خودت رو لوس نکن. امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت. کنار مادر نشستم. –نگران نباش مامان. من خودم پس‌انداز دارم، از پس جهیزیم برمیام. مادر پوزخندی زد. –با پس اندازت الان دیگه فقط می‌تونی چند قلم از جهیزیه‌ات رو بخری. یخچالی که دلت می‌خواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه. نگاهم را به گلهای قالی دوختم. –میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمی‌خوام. –میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله –ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی. فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم. سر سفره‌ی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد. با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر. عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانه‌شان کوچه‌ی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانه‌شان کجاست فهمیدم خانه‌شان روبروی خانه‌ی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را می‌پرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانه‌ی ما نمی‌آمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت: –انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست. می‌دانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی می‌داند چه در دلم می‌گذرد. گفتم: –از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟ –نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر می‌خواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد: –عمس دیگه. اکثرا همین موقع‌ها زنگ میزنه. همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است. از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است. آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفره‌ی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمی‌کنم." بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را می‌گفتند. در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانواده‌ام چه فکر می‌کنند. لابد فکر می‌کنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس می‌آید میرود و دیگر پیدایش نمی‌شود. کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول می‌کردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم. مادر بشقابها را جمع می‌کرد. –اُسوه دارم جمع می‌کنم. چرا نخوردی؟ بشقابم را برداشتم. –خوردم. سیر شدم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بین خودمان باشد سردار، از وقتی رفتید؛ آسمان کشور هم مثل آسمان دل هایمان تاب ندارد... ابری ست بغض آلود است... اینجا هوا بدجور پس است... از وقتی رفتید؛ روحمان آرام و قرار ندارد... قلب هایمان جلا ندارد... شادی رنگی ندارد... از وقتی رفتید؛ دیگر واژه" امنیت" برای ما آشنا نیست.... راستی سردار، چه خبر؟! از هم نشینی هایت با عباس علی برایمان بگو از دلبری های بی وقفه ات از سید سالار شهیدان از زیبایی های نگاه عمه جانمان... از دغدغه های پدرانه ات برای مام میهن... از راز دست هایت... بی شک، آنجا هم از فکر آسمان شب های میهنت قرار نداری آنجا هم دلت برای دفاع از مردمت پر میزند... پیش اهل آسمان هم عزیزی... مرحم دل های زخمی فرزندان شهدا، حالا دیگر شاخه گل ها را از دستان کوچک رقیه خاتون میگیری... حالا دیگر آرام بخواب... غیرت سرزمینم... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
جناب آقای ! همین که فایل صوتی محرمانه جنابعالی از شبکه تلویزیونی وابسته به آل سعود سر در می آورد، یعنی در جریان قرار ندادن شما پیرامون حمله موشکی به عین الاسد و سفر بشاراسد به تهران کار بسیار دقیق و درست و هشیارانه ای بوده است. گاندوها اطرافتان را پر کرده اند آقای وزیر! 👤 سیدنظام الدین موسوی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔺واکنش قالیباف به اظهارات درمورد شهید سلیمانی: شجاعت حاج‎قاسم معابر دیپلماسی را باز می‌کرد ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 عزت دست خداست، ذلت هم همینطور ⭕️ سلیمانی با "حرفِ آدما" بزرگ و با ارزش نشد که با حرف آدما از ارزش و مقامش کم بشه. اونی که پشت سر حاج قاسم بد میگه، فقط خودشو بی‌قیمت میکنه. و ما هم داریم می‌بینیم این بی‌قیمت شدن رو... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بعد تو زندگی ما به خدا ریخت به هم همه ی راحت و آرامش ما ریخت به هم از سر و روی جهان می‌شود اینگونه نوشت علمی خورد زمین و همه جا ریخت بهم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆👆👆👆 تصویر به مناسبت فرا رسیدن ولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام. برای دوستاتون هم بفرستین😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بپذیر اگر ڪه قابل هستم ✨دست من ‌را تو بگیر بیڪَس‌و سائل‌ هستم زیر لب ذڪر بگویم نفس آغاز ڪنم ✨ڪه نگویے ، نوڪرے غافل‌ هستم ✨💫 🎉🎊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ 🎤 استاد رائفی پور 📝 «وزارت‌ اتفاقات» 🔴 اقدامات عجیب و غریبی که در دوران وزارت جناب ظریف به صورت کاملا اتفاقی رخ داده و یا در حال وقوع است. 🔺جناب ظریف جای فرافکنی باید پاسخگوی عملکرد خود در این چند سال باشید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
نمونه های تذکر 👇👇👇 تصاویر نامناسب روی اجناس (فروشگاه، داروخانه و ..) عذر میخوام! اینا رو بچرخونین بهتره، عکسشون مناسب نیست! اگه واقعاً دیدنش گناه باشه، هرکی ببینه شما هم تو گناهش شریک میشین! چرا تو گناه بقیه شریک شین؟ خرجش یه ماژیکه، یه ماژیک کنار دستتون بذارین و این مدلیها رو رنگ کنین به اطرافیان هم میگم برن و خیلی عادی و طبیعی تذکر بدن برخی اجناس، شماره ارتباط با مشتری داره، به تولیدی یا توزیع کننده ش زنگ میزنم تذکر میدم که: چرا تصاویر نامناسب روی فلان جِنستون داره؟! در موارد حاد میشه به اصناف اطلاع داد. شماره اصناف و مشاغل در اینترنت موجوده ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دوستِ خدا بودن سخت نيست! پیرمردی هر روز در محله‌ای پسرکی را با پایِ برهنه میدید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.⚽️ روزی رفت و یک کفش زیبایِ نو خرید و آمد به پسرک گفت: بیا این کفش‌ها را بپوش..👟 پسرک کفش‌ها را پوشید، با خوشحالی رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدا هستید؟🤔 پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان! پسرک گفت: پس دوستِ خدا هستی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...🙂❤️ دوستِ خدا بودن سخت نيست.. شیبا فیصل ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa