دوستِ خدا بودن سخت نيست!
پیرمردی هر روز در محلهای پسرکی را با
پایِ برهنه میدید که با توپ پلاستیکی
فوتبال بازی میکرد.⚽️
روزی رفت و یک کفش زیبایِ نو خرید
و آمد به پسرک گفت: بیا این کفشها
را بپوش..👟
پسرک کفشها را پوشید،
با خوشحالی رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدا هستید؟🤔
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان!
پسرک گفت: پس دوستِ خدا هستی،
چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...🙂❤️
دوستِ خدا بودن سخت نيست..
شیبا فیصل
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
وسط درد و مشکلات
سرتو بگیر سمت آسمون و با لبخند بگو
خدایا من بهت اعتماد دارم،
میدونم یه صلاحی این وسط هست..🌸
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سلام بر #حاج_قاسم عزیز.....
🔵 سلام بر یار راستین امام عصر(عج)
🌕 سرود آرامش قبل از طوفان ...
سلام بر #مرد_میدان
پایان #ظریف
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت13
جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم میشود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم میداد.
در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همهی دوستان دورهی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر میکنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی میکنم.
از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم.
امینه کنارم ایستاد.
–اونورتر وایسا تا منم آب بکشم.
همانطور که ظرفها را آب میکشید با خوشحالی گفت:
خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوهی عموش دعوتیم. میبینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر میکنم میبینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم.
–حالا این نوه عموش چند سالشه؟
–کی؟
نگاهش کردم.
او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد.
–آهان اون رو میگی. حسن میگفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته.
آهی کشیدم و گفتم:
–حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟
–چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.
کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینیام را تحریک کرد. عطسهایی کردم.
امینه گفت:
–بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.
فقط نگاهش کردم.
با مِن و مِن گفت:
–نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه.
–تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت:
–خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر میکنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمیکردم.
مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.
وسط آن بغض و ناراحتی از حرفش خندهام گرفت.
دلخور گفت:
–آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو میپرسم.
الان نمیفهمی من چی میگم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج میکنی.
–من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچهام.
–بابا ول کن اُسوه، اگه تو میخواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی.
–مگه پسره چطوریه؟
–حسن میگفت درسش که در حد دیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازهی نجاری شاگرده، پول مولم نداره.
نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم.
–کاش اون موقع ها، مثل الان فکر میکردم. ولم کن امینه، پول و درس رو میخوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رو میسازه.
–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی.
نفس عمیقی کشیدم.
–فعلا که بختم بسته شده.
انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت:
–راستی میخواستم یه مسئلهایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینهاش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه.
–چی؟
سرش را نزدیک گوشم آورد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#پارت14
رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن و این چیزا شد.
من تو رو گفتم، که هرکس میاد خواستگاریت میره و دیگه برنمیگرده.
آرایشگره گفت طلسمت کردن. بعدم گفت یه کسی رو میشناسه که طلسم باطل میکنه.
میگفت کارش خیلی خوبه. یکی از مشتریهاش که خیلی نا امید بوده فرستاده اونجا به شش ماه نرسیده بختش باز شده و ازدواج کرده. فقط مثل این که پول زیاد میگیره. ولی عوضش کارش رد خور نداره.
کلافه گفتم:
–ول کن بابا. همون پارسال گول حرفهای اون دوست مامان رو خوردم بسه.
فقط پول گرفت و اتفاقی نیفتاد.
امینه قاشقهایی که دستش بود را زیر شیر آب گرفت.
–خب اون کارش رو بلد نبوده، این فرق...
حرفش را بریدم.
–نه امینه. نمیخوام با جادوگری ازدواج کنم. قاشقها را در جا قاشقی گذاشت.
دست خیسش را با شال من خشک کرد و گیرهی موهای رنگ شدهاش را مرتب کرد.
–برو بابا. بقیهاش رو خودت بشور تا عقلت بیاد سر جاش. تقصیر منه که نگران توام.
بعد حرفم را تکرار کرد.
"با جادوگری نمیخوام ازدواج کنم"
نگاهم روی شال خیسم مانده بود.
جلو آمد شالم را که چروک شده بود کمی مرتب کرد و گفت:
–صد بار گفتم واسه آشپزخونه حوله بگیر، چرا گوش نمیکنی؟ بیا اینم نتیجش. خوبت شد؟ با دهان باز نگاهش کردم. لبخند موزیانهایی زد.
–خب فکر کن ظرف شستی آب ریخته روش. بعد هم به طرف سالن رفت.
چهرهی امینه شبیهه عمه بود. پوست سفید و ابروها و موهای کم پشتی داشت. چشمهای ریز ولی لب و دهن خوش فرمی داشت.
آن شب امینه سر خانه و زندگیاش رفت. بدون این که شوهرش از او عذرخواهی کند یا اصلا به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده. انگار امینه چند روز به مهمانی آمده بود و بعد هم با خوبی و خوشی رفت. پدر و مادرم هم دیگر کاری به کارشان نداشتند. انگار از نصیحت کردن خسته شده بودند و به این رَوَند عادت کرده بودند.
صبح که از خواب بیدار شدم. دیگر ذوقی نداشتم. چون دیگر امیدی به زنگ زدنشان نبود.
مثل هر دفعه چند روزی طول میکشد تا بعد از این خواستگاریهای بی نتیجه به حالت عادی برگردم.
از در خانه که بیرون رفتم. سر به زیر تا سر کوچه رفتم. احساس کردم کسی با ماشین پشت سرم میآید.
به خیابان اصلی که رسیدم برگشتم. با دیدن ماشینش تعجب کردم
خودش بود همان جناب خواستگار
از دستش عصبانی بودم. آن از طرز حرف زدنش در روز خواستگاری، این هم از معطل نگه داشتن و زنگ نزدنشان.
جناب خواستگار جلوی پایم نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. پیراهن و شلوار مشگی با یک کت، تک، توسی پوشیده بود که خیلی برازندهاش بود. موهایش را هم مثل همان روز خواستگاری بالا داده بود
پر ابهت جلو آمد و با همان تکبر عینک دودیاش را برداشت و سلام کرد
اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. کمی دست پاچه شده بودم. سعی کردم خونسرد جواب سلامش را بدهم
–ببخشید که مزاحمتون شدم. محل کارتون میرید؟
زیرلبی گفتم:
–بله چطور؟
–میخواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم
مِن و مِن کنان گفتم:
–چ...چه موضوعی؟
خیلی جدی گفت:
–اینجا که نمیشه. لطفا سوار شید تا براتون توضیح بدم. من میرسونمتون
بعد بدون این که منتظر جواب من شود. رفت و پشت فرمان نشست
نمیدانستم چه کار کنم. مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. آنقدر جدی وخشک بود که اصلا فکر این که ممکن است مزاحمم شود به ذهنم خطور هم نکرد
نگاهی به ماشین انداختم. شیک و گران قیمت بود. اگر الان امینه بود کلی ذوق میکرد. با خودم فکر کردم الان قیمت این ماشینش هم چندین برابر شده، این گرانیها واقعا به نفع پولدارهاست. وقتی تعللم را دید پیاده شد
–میخواهید همینجا تو خیابون حرف بزنیم؟ به خاطر رفت و آمدها گفتم همینطور گرمای هوا
درست میگفت، با این که صبح اردیبهشت ماه بود ولی انگار خورشید فصلها را اشتباه گرفته بود شاید این گرانی او را هم عصبی کرده بود
آرام در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم پشت فرمان نشست
انگار از کارم تعجب کرد. چون برگشت و مبهم نگاهم کرد "یعنی واقعا انتظار داشت صندلی جلو بشینم. اونقدر بدم میاد از اینا که ماشین گرون قیمت دارن زود با آدم پسر خاله میشن. پولدار هستی که باش. املم خودتی. خدایا ببخش منظورم این نبودا کلی گفتم"
ماشین راه افتاد
–خیلی وقته اینجا منتظرم. صبحها چقدر دیر میرید سر کار
–آخه فروشگاه دیر باز میکنه
–بله خب، کسی صبح زود نمیاد لباس بخره
–فکر میکردم با ماشین ببینمتون. آخه اون روز که جلو پارکینگتون پارک کرده بودم، انگار گفتید ماشینتون..
–نه من ماشین ندارم. اون ماشین پدرم بود. برای چند ساعت ازش قرض گرفته بودم که با دوستم بیرون بریم
بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت:
–راستش میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم
قلبم به تپش افتاد. خدایا یعنی چه میخواهد بگوید حس بدی پیدا کردم
احساس کردم حرفی که میخواهد بزند خوشایند من نیست
–پرسید:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت15
–چرا ساکتید؟
مایوسانه گفتم:
–منتظرم بگید. میدانستم که چیز خوبی نمیخواهد بگوید.
–اول این که نظرتون رو میخوام در مورد
خواستگاری بدونم.
سرم را پایین انداختم.
–مادرتون که زنگ زدن میگیم.
– مامان امروز زنگ میزنه. شایدم تا حالا زده باشه چون من که از خونه زدم بیرون گفت میخواد تماس بگیره.
–فعلا که زنگ نزده.
از آینه نگاهم کرد.
–از کجا میدونید؟
–اگه زنگ زده بودن من الان خبر داشتم.
لبخند زد.
–آهان، تو خانوادتون اطلاع رسانی آنلاینه؟
"تو اول جواب مثبت بده بعد سر شوخی رو باز کن. گفتم این ماشین قشنگا اینجورینا...استغفرالله، خدایا من میخوام نگم خودش باعثشه."
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–نظر مادرم مثبته. امروز زنگ میزنه که نظر شما رو هم بدونه.
نتوانستم خوشحالیام را پنهان کنم و لبخند پهنی زدم. "خدایا بازیت گرفتهها، ولی ایوالله داری." از آینه نگاهش کردم. خوشحال به نظر نمیرسید. جرات نکردم نظر خودش را هم بپرسم. شاید میترسیدم چیزی را بشنوم که انتظارش را نداشتم. انگار این راستین خان هم نظر مادرش نبود.
با دلهره پرسیدم:
–نظر شما با مادرتون فرق داره؟
نفس عمیقی کشید.
–میشه نظرتون رو بدونم؟
–خب من و خانوادهام حرفی نداریم.
نوچی کرد و به روبرو خیره شد. انگار از حرفم خوشش نیامد. اخمهایش درهم شد.
کلافه گفتم:
–میشه بگید چی شده؟ لطفا زودتر حرفتون رو بزنید.
ماشین را به کنار خیابان کشید.
–راستش توی همین دو روز مشکلی برای من پیش امد که... یعنی مشکلی که مادرم در جریان نیستن. نمیتونم بهشون بگم. به خاطر همون مشکل فعلا نمیتونم ازدواج کنم.
نگاه شرمندهایی مهمانم کرد و ادامه داد:
–میخوام از شما خواهش کنم که به مادرم جواب منفی بدید.
بعد سرش را پایین انداخت.
حرفش انگار آب داغی بود که بر سرم ریخت.
چطور میتوانستم جواب منفی بدهم؟ بعد هم هیچی به هیچی؟ مگر دیوانهام که خواستگار به این خوبی را از دست بدهم.
با اخم نگاهش کردم. "خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم. سرش را بالا آورد.
–شما این کار رو انجام بدید در عوض من...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–آقا مگه من مسخره شما هستم. پس این خواستگاری امدنتونم برای این بود که مادرتون رو از سرتون باز کنید؟ فکر کردید دختر مردم بازیچس؟ یا عاشق چشم و ابروی شماست که هر چی گفتید بگه چشم؟
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
–نه اصلا اینطور نیست. من اولش واقعا میخواستم...
فریاد زدم:
–نه شما از اولشم نقشه داشتید، وگرنه روز خواستگاری اونقدر شرایط نمیذاشتید. میخواستید من رو منصرف کنید. میخواستید یه جوری من رو...
حرفم را برید:
–من به خاطر تلفنی که یک ساعت قبل از خواستگاری بهم شد، متوجه شدم که برای خواستگاری کمی عجله کردم. اون موقع من تو گل فروشی بودم، قرارها هم گذاشته شده بود نمیتونستم همه چیز رو بهم بزنم.
از حرفهایش بغضم گرفته بود. دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بخصوص مشکلات خودم که زندگی را برایم سخت کرده بود. برای این که از سر خودم بازش کنم با صدای لرزانی گفتم:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#یاڪریم_آل_طاها 💚
تا لطف حسن هسٺ #گدایے عشق اسٺ
دور و بر شاه بے نوایے عشق هسٺ
خاڪ #حرمش بہ ڪیمیا مےارزد
اصلا همہ چیز مجتبایے عشق اسٺ
#میلاد_امام_حسن_مجتبی✨🌺
#مبارڪباد✨🌺
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💐شناخت نامه امام حسن مجتبی علیه السلام
💠نام مبارک: حسن علیه السلام
🔶لقب معروف: مجتبی علیه السلام
🔷کنیه شریف: ابو محمد علیه السلام
💠نام پدر: امیر المومنین علی علیه السلام
🔶نام مادر: صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها السلام
🔷محل ولادت: مدینه منوره
💠تاریخ ولادت: 15 ماه مبارک رمضان سال 3 هجرت
🔶محل شهادت: مدینه منوره
🔷تاریخ شهادت: 28 ماه صفر سال 50 هجری
💠علت شهادت: مسمومیت به زهر
🔶محل دفن:مدینه منوره (قبرستان بقیع)
🔷نام قاتل: جعده همسرش دختر اشعث بن قیس «لعنه الله علیهما»
💠مدت امامت: نه سال و شش ماه
🔶مدت عمر: 47 سال و نه ماه و هفت روز
🔷دوران زندگی در سه بخش: عصر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم حدود 8 سال. ملازمت با پدر «حدود 37 سال» عصر امامت «10 سال»
💠تعدای از القاب آن حضرت: ولی، زکی، سید، کریم اهل بیت، طیب، برّ، عالم، حجه، سبط اکبر، شبل، وزیر، تقی، طور، سینین، مجتبی، مظلوم، غریب، مسموم، احسان، زاهد، رضی، شریف، علم، مطیع، حسن
🔶کنیه معروف: ابومحمد
#میلاد_امام_حسن_مجتبی ✨🌺
#مبارڪباد ✨🌺
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌹رهبر انقلاب🌹
گاهی یک رأی هم مؤثّر است؛ هیچکس نگوید رأی منِ تنها چه تأثیری دارد. گاهی یک رأی یا چند رأی، در سرنوشت یک کشور اثر میگذارد... ۱۳۹۶/۲/۲۴
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
روزهٔ این افراد کامل نیست
🔆 امام صادق علیه السلام فرمودند:
«لَا صِيَامَ لِمَنْ عَصَى الْإِمَامَ وَ لَا صِيَامَ لِعَبْدٍ آبِقٍ حَتَّى يَرْجِعَ وَ لَا صِيَامَ لِامْرَأَةٍ نَاشِزَةٍ حَتَّى تَتُوبَ وَ لَا صِيَامَ لِوَلَدٍ عَاقٍّ حَتَّى يَبَر» (بحار الانوار، ج ۹۳، ص ۲۹۵)
روزهٔ این افراد کامل نیست:
1⃣ کسی که امام (رهبر) را نافرمانی کند.
2⃣ بندهٔ فراری تا زمانی که برگردد.
3⃣ زنی که اطاعت شوهر نکرده تا اینکه توبه کند.
4⃣ فرزندی که نافرمان شده تا اینکه فرمانبردار شود.
🔻 آیا روزهٔ ما که برخلاف فرمان و خواست امام زمانمان گناه میکنیم و فرزندان خَلف و شایستهای برای او نیستیم، کامل و مقبول درگاه خداست؟!
#ماه_مبارک_رمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌺خبر رسید که مادر شده است کوثر عشق
🌺نشسته دلبر این طایفه، برابر عشق
🌹حسن امید دو عالم، حسن برادر عشق
🌹بیا و مژده بگیر از پدر و مادر عشق
🌺بیا که شامل لطف خدا شویم امشب
🌺به زیر پای کریمی فدا شویم امشب
🌹نوشته روزی ما را به پای چشم حسن
🌹تمام ایل و تبارم فدای چشم حسن
#میلاد_امام_حسن_مجتبی ✨🌺
#مبارڪباد ✨🌺
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
انصاف داشته باش!
خدا خیلی از دعاهاتو برآورده کرده
اما چون ننوشتی، همشو یادت رفته و
فقط در فکر همون دعایی هستی که به
صلاحت نبود اجابت بشه😊✋🏻
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
غصه نخور
تو خدایی داری که بزرگ است و به قولِ سهراب:
در همین نزدیکیست...
اِی دلِ کوچكِ من، بگذار غم و غصه ببارد،
شاید این بار خدا میخواهد که پس از بارش غم، پس از خواندن نامش هَردَم، آسمانِ دلِ تو صاف شَوَد و نگاهت به همه اهل زمین پاك شَوَد،
شاید این بار خدا میخواهد که خودش چتر تو باشد، که بمانی، نروی...❗️🌸
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
به نام آن که
خالق جهان است
امید بی پناه
وبی کسان است
به نام آن که
یاد آوردن او
تسلی بخش
قلب عاشقان است
#بسماللهالرحمنالرحیم
🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی
#باتوکلبهناماعظمت
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌕 فضیلت و ثواب روز پانزدهم #ماه_مبارک_رمضان
برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم :
🌺 روز پانزدهم، خداوند هر حاجتى از حاجتهاى دنیا و آخرت شما را بر مى آورد؛ ثواب عمل ایّوب را به شما میدهد و دعایتان را مستجاب مى کند. حاملان عرش براى شما آمرزش مى طلبند. روز قیامت خداوند چهل نور به شما عطا مى کند که ده نور از جانب راست و ده نور از جانب چپ و ده نور از جلو و ده نور از پشت سر شماست.
📚امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۸
#ثواب_هرروز_ماهمبارکرمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_983568579.mp3
4.05M
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت پانزدهم وظایف منتظران
🔵 رعایت حقوق امام و ادای آنها
🎙️#ابراهیم_افشاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌺از کرامات وسخا و جود و احسان حسن
✨عالم هستی شده ریزه خور خوان حسن
🌺دردمندان را بگو این پسر مشکل گشاست
✨در مدینه مرقدش تا ابد دارالشفاست
#یاڪریم_آل_طاها💚
#میلاد_امام_حسن_مجتبی❤️
#مبارڪباد🌺🎊
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
طرح ختم قرآن در
#ماه_مبارک_رمضان
💠 امام رضا(ع) :
هرکس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خداوند را بخواند مثل کسی است که در غیر آن ختم قرآن کرده باشد(بحارالانوار ج ۹۶ ص ۳۴۱)
هرکسی ڪھ تمایݪ داره دࢪ دور دوم ختم قࢪان ڪࢪیم ݜࢪڪٺ ڪنھ بسم الله
جزء اے ࢪو ڪه تمایل دارین تݪاۅت کنید رو در ݐے ۅے بنده بھ من اطݪا؏ بدین
@E_D_60
مہلٺ تݪاۅٺ هم تا آخر ماھ مباࢪڪ هسٺݜ
ڪ اݧ ݜالله دࢪ این ماھ ²باࢪ قࢪان ࢪو خٺم ڪرده باشیــم:
جزء 1 ⇨ ✔️
جزء 2 ⇨ ✔️
جزء 3 ⇨
جزء 4 ⇨
جزء 5 ⇨
جزء 6 ⇨
جزء 7 ⇨
جزء 8 ⇨
جزء 9 ⇨
جزء 10 ⇨
جزء 11 ⇨
جزء 12 ⇨
جزء 13 ⇨
جزء 14 ⇨
جزء 15 ⇨
جزء 16 ⇨
جزء 17 ⇨
جزء 18 ⇨
جزء 19 ⇨
جزء 20 ⇨
جزء 21 ⇨
جزء 22 ⇨
جزء 23 ⇨
جزء 24 ⇨
جزء 25 ⇨
جزء 26 ⇨
جزء 27 ⇨
جزء 28 ⇨
جزء 29 ⇨
جزء 30 ⇨
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#یاڪریم_اهل_بیت_ع🌷
❣️پیرو راه حسینیم و پریشان حسن
همه گویند به ما بی سر و سامان حسن
❣️روے هر شاپـ🦋ـرکے را بخدا ڪم ڪردیم
رمضان تا رمضان دور حسن مےگردیم
حسنجان قربانقدومٺ ارباب💖
#میلاد_امام_حسن_مجتبی💖
#برهمگان_مبارڪ_باد✨🎊
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_983348821.mp3
6.55M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐دل بکن از حُسن دنیا در تمنای حَسن
💐بگذر از هستی اگر خواهی تماشای حَسن
🎤 #حمید_علیمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa