یه خبر خوش هم بدم به علاقمندان بخش #به_وقت_رمان:
کلی رمان جدید، ناب، جذاب و مهیج براتون آماده کردم که به زودی براتون می فرستم😊،
از اونایی که هرروز درخواست قسمت بعدی رو بدین😉
✳️ ۱۷ توصیه رهبرانقلاب برای امر به معروف و نهی از منکر :
- بدانید که کجا و چگونه باید امر به معروف و نهی از منکر کرد!
- معروف و منکر را بشناسید!
در متن مسائل کشور باشید و اتفاقات جامعه برایتان مهم باشد.
- تذکر همیشه اثر دارد، شک نکنید، به دنبال بررسی احتمال تاثیر نباشید، که تذکر شما فایدهای نداشته باشد، بگویید!
- وظیفه شما فقط تذکر با زبان است، هیچ وظیفهی دیگری ندارید.
- دایره معروفها و منکرها را به #حجاب و چند کار جزئی محدود نکنید! جامع و کلان ببینید.
- با اخلاق خوب، محبت و مدارا تذکر دهید ولی تمنا نکنید!
- یک کلمه بگویید آقا، خانم، برادر این منکر است، این معروف است، این بد است این خوب است.
- شکستن دل مردم، تمسخر، اسراف، گرانفروشی، غیبت، زورگویی، تهمت و... همه از انواع منکرهاست!
- درس خواندن، ورزش کردن، محبت، عبادت، دفاع از نظام اسلامی، صدقه، همکاری جمعی و .... همه از انواع معروفهاست!
- اگر به شما فحش دادند به خاطر خدا تحمل کنید.
- در دلتان از آن منکر بدتان بیاید و به آن معروف علاقهمند باشید.
- زبان گزنده نداشته باشید، سخنرانی هم نکنید!
- خجالت نکشید، نترسید، دچار ضعف نفس نشوید، منتظر دستگاههای دولتی هم نباشید.
- به هیچ عنوان حق اِعمال خشونت یا برخورد فیزیکی ندارید، به هیچ عنوان!
اگر حرفتان اثر نکرد دفعههای بعد از گفتن ناامید نشوید.
- دیگران را وادار کنید به امر به معروف و نهی از منکر، تاثیر چند نفر خیلی بیشتر است.
- باهوش باشید، نگذارید کسی به نام این فریضه چهره مؤمنین را تخریب کند!
#طرح_نور
#امربهمعروف_نهیازمنکر
eitaa.com/goftemaneenghlabi
استفتائات امربه معروف گزیده با فهرست هوشمند.pdf
7.55M
🔰گزیـده بیش از ۶۰۰ پرسش و ۱۴۰۰ پاسخ از محضر ۴۰ نفر از مراجع بزرگ تقــلید و مجتهــدین جهان
(در خصوص امر به معروف)
🔻انتشار این جزوهی کاربردی و ساده جهاد تبیین هست.
.
#امربهمعروف_نهیازمنکر
#حجاب
https://eitaa.com/mohtavakhob
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌جنگ نابرابر
🔻تذکر زبانی برای #حجاب در برابر کلی برنامه و توان رسانه ای و فکری
♨️دشمن داره با تمام توان و نیرو براے فساد جامعه کار میکنه؛📲🖥 💽⌨️
مگہ "ما "میتونیم با "امر بہ معروف" جامعہ رو اصلاح کنیم؟!😵💫
🎙دکتر علی تقوی
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
در شنبه فقط یهود دست از کار میکشه.
به هرکسی در دنیا درباره #تعطیلی_شنبه بگیم، اولین چیزی که به ذهنش میرسه یهوده.
همچنانکه اگر کسی در کشورهای مسیحی بخواهد جمعه رو تعطیل کنه، اولین چیزی که گفته میشه اینه که مثل مسلمانان جمعه را تعطیل میکنید؟!
این تعطیلی در ادیان سهگانه وجود داره. چنانچه از قدیم تاکنون مسیحیان رو الصحاب الاحد، یهودیان را اصحاب السبت و مسلمانان را اصحاب الجمعه میخواندن.
مد نظر داشته باشیم که این شروع ماجراست چون:
وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لاَ النَّصارى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللهِ هُوَ الْهُدى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذي جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصيرٍ [بقره ۱۲۰]
هرگز #يهود و نصارى
از تو راضى نخواهند شد!
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️نجات کبوتران توسط مردم در حرم امام رضا (ع)
#اخبار_مشهد را اینجا دنبال کنید👇👇
@AkhbarMashhad
دلتونکهگرفت . . .
تسبیحبرداریدواستغفارڪنید !
برایدلاییکهشکستید
قضاوتهاییکهکردید
برایهمهیگناههایِخواستهو
ناخواستهاستغفارڪنید💔((:
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
بعد به زینب سادات گفت:
_حاضری؟ بریم؟
با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسیهایشان تنها گذاشتند.
امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند. اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت:
_میخوام فردا پدر و مادرتون رو ببینم.
احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این قرار برای دیدن عروسشان است..امیر و شیدا رسیده بودند.
احسان دلهره داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای زینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش! مرد که باشی، تکیهگاه بودن برای دوست داشتنیهایت را دوست داری! مرد که باشی، کوه میشوی برای هرچه ناملایمات است.مرد که باشی، زنت جزیره امن خودش را دارد...فقط کافیست مرد باشی!
صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند. اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود.
دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :
_سلام.
شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید.
لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت:
_زینب خانم، لطفا بشینید.
زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست.
امیر گفت: _خانم رو معرفی نمیکنی؟
احسان: _سلام!
برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد:
_زینب خانم، همسر آینده من.
بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است.
احسان: _امیر و شیدا پدر و مادرم.
صدای آرام زینبش را شنید:
_خوشبختم.
شیدا: _با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟
احسان اعتراض کرد:
_شیدا!
امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت:
_فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید!
احسان تا لب باز کرد و گفت:
_امیر بس کن!
زینب سادات با تمام متانت ذاتیاش، بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت:
_بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست، تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن.
شیدا گفت:
_یک نگاه به سمت راستت بکن!
و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود.
احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد:
_این اینجا چکار میکنه شیدا؟
شیدا لبخند زد:
_تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم.
امیر گفت:
_اون دختر سالها نامزد احسان بود!
چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانههایش ایمان داشت.
احسان گفت: _دیگه شورش رو درآوردید.
به زینب نگاه کرد:
_به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید.
شیدا: _همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری!
احسان گفت: _صدا زدن اون فقط از روی عادته!
زینب سادات: _آقا احسان!
احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد. نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند .
و زینب سادات هم او را منتظر نگذاشت:
_من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم.
بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد:
_اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره!
امیر بلند شد:
_خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم!
دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکسالعملی....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa