#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت44
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم پری ناز زنگ زد.
–راستین من ماشینم تعمیرگاهه، میخوام بیام شرکت میای دنبالم؟
–مگه موسسه نمیری؟
–چند بار بهت بگم یکشنبهها موسسه تعطیله.
– باشه میام. فقط اومدی اونجا به کسی گیر ندهها.
با صدای بلندی گفت:
–منظورت از کسی اون دخترس؟
–کلا گفتم.
–بهم حق بده که حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم، مثل این که کار من رو ازم گرفته ها.
–اون موسسه کوفتی به اندازهی کافی وقتت رو میگیره، نیازی نیست جای دیگه مشغول باشی.
–من تو هفته دو روز کلاس ندارم میتونم...حرفش را نصفه گذاشت و مکثی کرد و پرسید:
– اصلا تو اون دختره رو از کجا پیداش کردی؟
باید حرفی میزدم که شر نشود.
تاملی کردم و گفتم:
–دختر دوست مامانه، بیکار بود مامان کلی خواهش کرد که تو شرکت دستش رو بند کنم، منم دیدم حسابداری خونده ما هم به حسابدار احتیاج داریم گفتم بیاد کار کنه.
پوفی کرد و گفت:
–حالا اون اونجاست قرار نیست پای من از شرکت بریده بشه که،
–تو هر وقت خواستی بیا شرکت مشکلی نیست، فقط جو رو متشنج نکن. من حوصلهی سر و صدا ندارم.
همین که با پری ناز وارد شدیم به پری ناز گفتم:
–تو برو تو اتاق. تا من یه سری به کامران بزنم بیام.
کامران و اسوه در یک اتاق کار میکردند.
وارد اتاق که شدم دیدم کامران یک شاخه گل رز قرمز به طرف اسوه گرفته و اسوه هم با تعجب نگاهش میکند.
سینهام را صاف کردم و گفتم:
–کامران چه خبر؟
با دیدن من گل را روی میز اُسوه گذاشت و سعی کرد خودش را خیلی خونسرد نشان بدهد.
–بهبه سلام، خبرها که پیش شماست. میبینم که داری زیرو رو میکشی.
نگاهی به اُسوه انداختم و لبهایم را بیرون دادم.
–چی شده؟
اُسوه بلند شد و گفت:
–هیچی، من فقط در مورد دفاتر حسابهای قبل ازشون پرسیدم.
کامران رو به من گفت:
–خب اول به خودم میگفتی چرا دیگه...
حرفش را بریدم.
–مگه اشکالی داره حسابها رو دقیقتر انجام بده، مگه تو به من گفتی که چندتا چک شرکت برگشت خورده؟ بعدشم تو که حسابدار نیستی بهت بگم باید به خانم مزینی میگفتم.
همان لحظه پری ناز وارد شد و گفت:
–چیه حسابدارتون کاراگاه بازی راه انداخته تا شما رو به جون هم بندازه؟
بعد نگاه تحقیر آمیزی به اُسوه انداخت.
از این که پریناز دوباره دخالت کرد عصبی شدم.
–مگه نگفتم از اتاق بیرون نیا، تو که از چیزی خبر نداری بهتره نظر ندی.
بعد رو به کامران گفتم:
–اصلا میفهمی ما تو چه شرایطی هستیم؟ اگه ما پیش این شرکت بد حساب بشیم دیگه بهمون جنس نمیدن. کیتهای دوربینها رو هم فقط این شرکت چکی بهمون میده. بقیهی جاها فروش نقدی دارن. اگه پیش این شرکت بیاعتبار بشیم میدونی یعنی چی؟ یعنی ورشکستگی شرکت. یعنی...
پریناز حرفم را برید.
–تا وقتی که من اینجا کار میکردم یدونه چک برگشتی هم نداشتیم، از بیعرضگی حسابداره دیگه. ردش کن بره خودم...
اُسوه گفت:
–مگه من چند وقته اینجا کار میکنم؟ خود آقای طراوت تو جریان برگشت خوردن چکها بودن. بعد رو به کامران ادامه داد:
–آقای طراوت اگه از همون اول اجازه میدادید همهچیز رو به آقای چگینی بگم اینطور نمیشد.
کامران کمی دستپاچه شد و گفت:
–من منظورم این بود خودمون حل کنیم و فکر راستین درگیر نشه.
اُسوه صورتش از ناراحتی قرمز شده بود نگاه غضب آلودی به پریناز انداخت و گفت:
–ولی این پنهان کاری باعث شد کسی که اصلا معلوم نیست اینجا ته پیازه یا سر پیاز خودش رو بندازه وسط و نظر بده.
پری ناز چشمهای گرد شدهاش را به من دوخت. انگار انتظار داشت جواب دندان شکنی به اُسوه بدهم.
رو به اُسوه گفتم:
– لطفا دیگه تمومش کنید. بعد از اتاق بیرون آمدم.
پری ناز هم پشت سرم آمد. وارد اتاق که شدیم در را بست و با صدای خفهایی گفت:
–راستین این دخترهی پررو رو از اینجا بندازش بیرون.
–تو الان عصبانی...
حرفم را برید و صدایش را بالا برد.
–یا اون رو از اینجا پرتش میکنی بیرون یا من رو دیگه نمیبینی. خود توام جلوی اونا با من بد حرف زدی. اگه میخوای به خاطر بد حرف زدن امروزت ببخشمت به یه بهونهایی ردش کن بره.
روی صندلی نشستم.
–تو چت شده پری ناز؟ اصلا مگه موسسه کار نداری که همش اینجایی؟
خم شد روی میز و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
–باشه میرم. بعد کیفش را از روی میز برداشت.
–خیلی خب بیا بشین، تا برات توضیح بدم.
به طرف در رفت.
–نه راستین، همون که گفتم، دیگه نمیخوام اون دختره اینحا باشه.
اخم کردم.
–دوباره چرت و پرت گفتنات شروع شد؟
چشمهایش گرد شد.
–من چرت و پرت میگم؟ حالا دیگه به خاطر اون دختره که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده با من اینجوری حرف میزنی. بعد رویش را برگرداند و
در را به هم کوبید و رفت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت45
چشم به گوشیام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم.
–آخه تو که میخوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع میکنی.
با بغض گفت:
–آره دیگه، توام میدونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش میکنی.
–با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمیکنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگهها، کمی آرامتر شده بود.
–شوخیاتم بیمزس.
لبخند زدم.
–باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم.
–اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش میکردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دخترهی...
حرفش را بریدم.
–هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن.
–یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت...
عصبی گفتم:
–دوباره که دخالت کردی، پریناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع میکنم.
–قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که...
میدانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم.
هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگیاش است باید هر طور شده حرفهای احمقانهاش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد میشود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا میتوانم با پریناز زندگی کنم؟
با تقهایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم. اُسوه بود. با دیدن چهرهی بهم ریختهام همانجا خشکش زد.
–بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟
در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت.
–چیزی شده؟
شرمنده گفت:
–میخواستم از پریناز خانم عذر خواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم.
– مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه.
–آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پریناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی از اینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من میگیرم...حرفش را تمام نکرد.
از حرفش اخمهایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم.
چشمان عسلیاش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسریاش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشمهایش بیشتر به چشم بیاید. مژههایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونههایش سرخ شده بودند نمیدانم از خجالت بود یا عصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهرهی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. ناخواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت. به صندلیها اشاره کردم.
–بشینید.
بعد از نشستن گفت:
–بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای...
–حرفش را بریدم.
–اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار میکرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگهایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه،
بعد بلند شدم و گوشی روی میز را برداشتم و شمارهی کامران را گرفتم.
به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد.
هنوز در را نبسته بود که پرسیدم:
–کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟
کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود.
بعد با مِن ومِن گفت:
–من که حرفی نزدم.
با دست به اُسوه اشاره کردم.
–پس خانم مزینی چی میگن؟
کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد.
–چی میگه؟
اُسوه بلند شد و گفت:
–نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام...
حرفش را بریدم.
–ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کارمیکنید من خودم نمیخوام پریناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا میکنم میارم به کسی هم ربطی نداره.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔵 چگونه شب قدر را درک کنیم؟
🔺 آیت الله میرباقری :
🔹 درک شب قدر غیر از بیدار بودن است ممکن است آدم بیدار باشد ابوحمزه بخواند دعای جوشن کبیر بخواند همه کارها را بکند ولی به درک شب قدر نرسیده باشد درک شب قدر امر دیگری است ورود به محیط ایمن الهی است اگر انسان توانست خودش را به ولی خدا برساند در کنار او بیش از هزار ماه جلو رفته است و اگر نرساند هزار ماه هم که خودش بدود آن کار را نمیکند یک شب که با ولی خدا سالک باشی و به آن وادی ایمن راه یابی آن یک شب از هزار ماه که خودت راه بروی بهتر است.
#شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ضرورت پاکی دل برای درک حقیقت لیلة القدر
🔵 خدا آیه الله مولوی را رحمت کند. ایشان می فرمودند: من بچه بودم، از خدا خواستم حقیقت لیله القدر را متوجه شوم. مدتی به امام رضا علیه السلام التماس کردم تا اینکه یک روز در حرم بودم، گویا از ناحیه آن حضرت در دلم افتاد که: اگر می خواهی ماه رمضان امسال، حقیقت لیله القدر را درک کنی، چشمت را پاک کن.
🔸 میفرمودند: به همین اشاره ای که از آن ناحیه شد، چشم هایم را مواظبت کردم. پاکی چشم، مربوط به لیله القدر است؛ به این دلیل که در روایت نقل شده است: لیله القدر، حضرت صدیقه طاهره علیهاالسلام است.(۱)
🔹 برای پیوند و ارتباط با حضرت زهرا علیهاالسلام مرتبه بالایی از طهارت، لازم است. دلی که آلوده است نمی تواند یاد صحیح از حضرت زهرا علیهاالسلام داشته باشد. انسان باید خیلی پاک باشد تا وقتی که «یا فاطمه الزهرا» می گوید، یک خبری بشود.
📚 (۱) تفسیر فرات کوفی، ص ۵۸۱
#شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که وقتی #گناه میکنند پشیمان میشوند و به سوز و گداز می افتند؛آخرش موفق به #توبه میشوند.
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤استاد #فاطمی_نیا
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#ماه_مبارک_رمضان
🌾گوشِ جانَم را سِپُردَم
بَر دلِ گلدستہ ها ...❤️
🌾موقعِ اِفطار ، هَر شَبـــ
اَز خُدا خواهَم تو را ...❤️
#صلے_الله_علیک_یا_اباعبدالله✋
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اهمیت استغفار
🌼 آیت الله بهجت:
اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنج هایی در این ذکر استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست. زبانتان وقتی به ذکر استغفار باز می شود، در حقیقت #موانع همه بر طرف می شود و #حوایجتان هم برآورده می شود. اصلاً استغفار صیقل دهنده روح است، شما را نزدیک می کند به خدا.
#شب_قدر
#استغفار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
سردار قاسم سلیمانی:
هر كس به مدار مغناطيسی علیبنابیطالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او کمیلبنزیاد میشود، او ابوذر غفاری میشود، او سلمان پاک میشود. ۹۵/۲/۱۴
#امام_علی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❁﷽❁
#مظلوم_علـے_ع🌷
روز بیستم از درد و غـم و آه بگو
از غم انگیزترین روز و شبِ مـاه بگو
از یتیمے ڪه بہ شب٬ منتظر و چشم بہ راه
از در خانہ و تنهایے این چاه بگو
یا حیدر ڪرار💔🍂
#امام_علی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
☀️مردعربی از حضرت علی پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند : نه
گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند: نه
گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
اميرالمومنين فرمودند :
اگر آب به رو ي سرت بپاشم دردی احساس ميكنی؟ گفت : نه
فرمودند:اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت : نه
فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است .
📚منبع
کتاب قضاوتهای امیرالمومنین
#امام_علی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa