به نام دوست
گشائیم دفتر دل را
به فر عشق
فروزان کنیم محفل را
به نام خـ♡ـدای
حسابگر، حسابساز
حسابرس و حسابدار
زمین و آسمان
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_611376038.mp3
3.17M
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐
#پادکست
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان
📌 قسمت دوم
👤 استاد #محمودی
#سلسله_مباحث_مهدویت
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#جانم_علے_ع❤️
عنوانِ صحیفہام فقط عشق علـے سٺ
هم اول و هم آخرِ خط عشق علـے سٺ
در روز قیامٺ و بہ هنگام حساب
حرفے ڪه مےآید بہ وسط عشق علـے سٺ
🌷 #صلےاللهعلیڪ_یاامیرالمومنین
🌷 #یکشنبه_های_علوی_فاطمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#یازهرا
سوار ناقه ای از نور می رسد مادر
به داد این دل رنجور می رسد مادر
نجات اهل یقین ریشه های چادر اوست
چه قدر نام وزینِ شفیعه درخور اوست
ثنای حضرت صدیقه کار هر کس نیست
در این حریم که هر واژه ای مقدس نیست
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#صلوات_خاصه_حضرت_زهرا_س
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ.
🦋 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
▪️زهرا(س) شدی که نام علی(ع) را عَلَم کنی/ پنهان شدی که هر دو جهان را حرم کنی
#صلی_الله_علیک_یافاطمه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت112
من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود.
ولدی گفت:
–بله ایشونن.
پوزخندی زد و پرسید:
–تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟
از سر ناچاری نگاهش کردم.
–میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما.
–نه نیستم. چون قبلا اینجا کار میکردم گفته دوباره بیام،
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت سرش را تکان داد و گفت:
–اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد.
از حرفش خجالت کشیدم.
بعد از رفتنش بلعمی گفت:
–یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار میکنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته.
همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بیمیلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد.
از کارش خندهام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم.
راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت:
–خانم مزینی تشریف بیارید.
بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند.
بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت:
–هر دم از این باغ بری میرسد.
خانم ولدی با خنده گفت:
–فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبریها بلعمی جان.
پرسیدم چطور؟
–ولدی گفت:
–آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چیکارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده.
وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم:
–میزم رو چرا آوردید اینجا؟
همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت:
–اشکالی داره؟
–آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی...
حرفم را برید.
–نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همهی کارها قرار بگیرید. دلم نمیخواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی.
از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمیخواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمیخواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی میترسیدم.
بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست میدادم.
کمی این پا و آن پا کردم، نمیدانستم چطور بگویم.
پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم.
–سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد
به انگشتانم خیره شدم.
با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد.
بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم.
تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم:
–ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگترم میشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟
–آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحتترم.
بلند شد.
–مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم.
چشم به زمین دوختم.
به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد.
–باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست.
هول شدم و فوری گفتم:
–نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا میمونم.
ناراضی به طرف میزم حرکت کردم.
– فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفتهی دیگه اوضاع تغییر میکنه، تو هم میری جای خودت.
–نه، من تو اون اتاق...
حرفم را برید.
–میدونم، اگه تو میخواستی بری هم من نمیذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر میترسی اینجا مشغول باشه.
–چطوری؟
–احتمالا سهمش رو بخره.
لبخند زدم.
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد:
–کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا.
من هم زیر لب گفتم:
–خیلی ترسناکه.
نگاهش در چشمهایم ترمز کرد.
–مگه دیدیش؟
–بله. حرفم زدیم.
–چیزی بهت گفت؟
–نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو میخواست بیاره.
راستین پوفی کرد و گفت:
–مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده.
فقط رضا میتونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت113
بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.
خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت:
– اینها رو هم یه بررسی بکن.
تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم:
–تو این مدت فروشمون همینا بودن؟
–آره دیگه.
–چرا؟ اینجوری پیش بریم که...
راستین گفت:
–اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بیاعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست.
خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت:
–خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو میکرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد.
اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت:
–انشاالله درست میشه.
همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم میآمد یقهی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت.
آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت:
–دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟
راستین سرش را تکان داد.
آقارضا گفت:
–بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقهایی طرفش گرفت و گفت:
–اون دفعهام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم.
آقا رضا برگه را گرفت و گفت:
–خب کمکم یاد میگیرید. میخواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کمکم یاد میگیرید.
آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت:
–نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها میخوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمیکردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانهی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.
راستین گفت:
–خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحتتر میشه.
بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمیدانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجرهی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم.
راستین گفت:
–اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت میکنه.
نگاهی به آسمان انداختم.
پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشمهای ما روی زمین فرق دارد.
نفسم عمیقی کشیدم و گفتم:
–باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه،
ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید:
–غذا نیاوردی گرم کنم؟
تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم.
–نه، لقمه دارم، همون رو میخورم.
آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمیدانم چرا ولی از این که فهمیدم میخواهد وضو بگیرد خوشحال شدم.
بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت.
راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست.
آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشهایی از اتاق شد.
خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت:
–آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم.
وارد آبدارخانه که شدم به بلعمی گفتم:
–یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم.
بلعمی گفت:
–بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد.
بعد شروع به غر زدن کرد.
–مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده.
ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت:
–نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمیبینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا میکنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز میخوند.
بلعمی گفت:
–پس چرا ما نمیدیدیم.
بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد:
–نخواستیم بیمه کنه بابا...
ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت:
–بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمیکرد اینجا یه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه میکردن.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت114
بلعمی چهرهاش را مچاله کرد و گفت:
–توام کشتی ما رو با این شوهر نداشتت. شوهر کیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی.
خانم ولدی ابروهایش بالا رفت.
–ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمیدونی.
بلعمی رو به من گفت:
–واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟
یک برگ دستمال از روی میز برداشتم و صورتم را خشک کردم.
–قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده.
ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟ خبریه؟
لبخند زدم.
–نهبابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم.
ولدی پرسید:
–اونوقت یعنی چی؟
–یعنی... چطوری بگم. این عروسکگردونا رو دیدی؟ این چیزا، شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، از عروسک گردان غافل بودم. اما حالا میخوام سعی کنم که زیاد تو بهر عروسکها نرم.
خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت:
–خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه.
– همهی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی از عروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا میکنه کلا محوش میشم. اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم میریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی میخواد بهم بگه خودش خیلیه.
حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست. احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگهایی با یه زبون و شخصیت دیگه میخواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن اینا داره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه.
ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد.
بلعمی هم فکری کرد و گفت:
–خب الان عروسک گردون شوهر بداخلاق من کیه یعنی؟
نگاهش کردم.
–معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه،
اخم کرد.
–بشین بابا، خدا که فحش نمیده.
خندیدم.
–پس معلومه غرق شدی تو نمایشها، البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم.
ولدی گفت:
–یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد میگیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رو درآورده.
خندیدم و گفتم:
–ایبابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی.
ولدی با حرص گفت:
–ببین تو اونو نمیشناسی غرقت میکنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشهها که به عقل جن نمیرسه.
گفتم:
–خودت رو دست کم نگیر، جنها کجا عقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا.
بعد از خواندن نمازم لقمهام را برداشتم و شروع به خوردن کردم.
ولدی گفت:
–غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم.
از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذا میخوره.
پرسیدم:
–یعنی گشنه میمونه؟
–نه، با آقارضا با هم میخورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم و غذای همه یکی باشه.
–راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟
–اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت، حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه.
لبخند زدم و گفتم:
–کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه.
همان موقع راستین در چارچوب در آبدارخانه ظاهر شد.
احساس کردم زیاد طولش داده بودم، چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود.
بقیهی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم:
–بفرمایید داخل.
نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–الان این ناهارت بود؟
–آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره.
جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمهی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشمهایم سُر داد و گفت:
–اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن.
از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هر دو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم:
–آخه اصلا میل نداشتم همونم به زور خوردم.
ولدی گفت:
–نه آقا، چون داشت نماز میخوند دیرتر امد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم. کاش چیزی نمیگفت.
راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم.
–تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف در خروجی رفت، بعد به طرفم برگشت و گفت:
–از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری.
با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم.
خانم ولدی گفت:
–آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم.
–رضا بهت تنخواه میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری باید فاکتور داشته باشیها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa