eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
519 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 کارے‌ڪہ‌برای رضاے‌خداسٺ پس‌گفتنش‌براےچیسٺ؟! | شهید ابراهیم هادی | ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بعضیا میگن: اصن رفاقت با شهـدا چه معنـی میده؟!🤨 چرا بایـد دوست شهـید انتخاب کنیـم؟! باید عرض کنم خدمتشون ڪه.. زغال‌های خاموش را کنار زغال‌های روشن می‌گذارند تا روشن شود!! چون اثر دارد👌🏻 پس دوستی را انتخاب کنید که به شما انرژی و معنویت ببخشد... وچه دوستـی بهتـر از ؟؟!!😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
شب‌ها در خانه خدا را بکوب! و دلت را به او بسپار، تنها جایی است که، ساعت کاری ندارد و ورود برای عموم آزاد است..♥️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃چه دلخواه می‌شود روزی که با نام و یاد خدا آغاز شود روزی که با لبخند و عشق و مهربانی شروع شود الهی با توکل بر اسم اعظمت امروزمان را آغاز می‌کنیم 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 بيخود اَز خويشَم و دور اَز تو ڪَسےٖ نيسْٺ مَرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشق اَز اينٖ فاصلہ ے دور، سلاٰم ✋🍃 🌺 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❣ وسط‌جاذبه‌ی‌این‌همه‌رنگ... نوکرت‌تابه‌ابدرنگ‌شماست، بی‌خیال‌همه‌ی‌مردم‌شهر ! دلم‌آقابه‌خدا‌تنگ‌شماست ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ زمانی میفهمیم ارزش کار در آخرت رو که دیگه دیر شده از ثواب ها غافلیم😞 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریه‌هایش نمی‌سوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامی‌اش را بین هرسه‌ی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت: –مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟ –بلند شدم و گفتم: –نتونستم تو خونه بمونم. بی‌تفاوت به گریه‌ی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت: –میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره می‌گیره؟ من هم چیزهایی که می‌دانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جمله‌ام را که می‌شنید پوست صورتش تغییر رنگ می‌داد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگه‌ایی گفت: –من می‌دونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب می‌پرسید. اگه همون دفعه‌ی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم. –نمی‌دونم، میگه مجبور شده، یعنی پری‌ناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین... بلند شد و به طرفم آمد. –آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دختره‌ی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد: –الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟ خیره شدم به چشم‌هایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم: –هرکس رو نمی‌دونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم. راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت. –شما حالتون خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده... آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت: –یعنی شما اینقدر ساده‌ایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید. –ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پری‌ناز تن بدم. من نمی‌خوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش... هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد. –هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پری‌ناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمی‌دانم چطور شد که چشم‌هایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم: –خب منم عاشقشم... به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت. حال او برایم از حال خودم عجیب‌تر بود. با چشم‌های از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کم‌کم از بهت بیرون آمد و اخم‌هایش درهم شد و سرش را زیر انداخت. من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم. ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم. با خودم فکر می‌کردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد. حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است. نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم: –چی بهت گفت؟ چشم‌هایش گشاد شد. –پس تو می‌دونی؟ اون که گفت تو خبر نداری. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم. –فکر می‌کردم اخراجت کنه ولی نه اون به من چیزی گفت نه من گفتم که اخراجت کنه، گرچه حقته. –اخراج چیه؟ تو کی رو می‌گی؟ –آقا رضا دیگه. –نه بابا من که اون رو نمی‌گم. –پس واسه چی رنگت شده مثل گچ دیوار؟ سرش را پایین انداخت. –اون فیلم رو دیدم. –کدوم؟ –همون که پری‌ناز برات فرستاده بود. به صندلی‌ام تکیه دادم و دستهایم را روی سینه جمع کردم. –تازه دیدی؟ فکر می‌کردم با مشورت تو تصمیم می‌گیره، بالاخره هر دوتون تو یه تیم هستید دیگه. نگاهم کرد. اشک در چشم‌هایش حلقه بود. –من بگم غلط کردم تو می‌بخشی؟ دلیلش رو که بهت گفتم. بابا منم آدمم اشتباه کردم الان دارم تاوان پس میدم. من نه با تو دشمنی دارم، نه بد کسی رو میخوام. –خب واسه همین میخوام دلیل کارت رو بدونم دیگه. گوشی‌اش را در دستش جابه جا کرد. –همه چی رو برات توضیح میدم فقط به این شرط که درخواست پری‌ناز رو انجام ندی. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و دقیق نگاهش کردم. –یعنی چی؟ خواست اون چه ربطی به تو داره؟ –دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریه کنان گفت: –ربط داره، من می‌دونم اون میخواد چیکار کنه، الان شوهرم بهم زنگ زد گفت. اخمهایم را در هم کشیدم. –میشه درست حرف بزنی؟ من اصلا نمیفهمم چی میگه، نگفتی شوهرت با پری‌ناز چیکار می‌کنه؟ نکنه اونم نوکرشه؟ دستهایش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. –توی همون موسسه خراب شده با هم آشنا شدن. پری‌ناز گاهی به خونمون میومد. پری‌ناز من رو تو این شرکت آورد. قبل از من یکی دیگه اینجا کار می‌کرد. اون به خاطر من با آقای چگنی صحبت کرد اون منشی قبلی رو رد کنه بره و من بجاش بیام. وقتی دید سر پول همش با شهرام دعوا دارم و شهرام اکثرا نمیاد خونه، گفت چرا خودت کار نمی‌کنی، که اینقدر هر روز سر این چیزا اعصابت رو خرد نکنی. چون اونم می‌دونست شهرام اهل کار نیست. بعدشم گفت بیام اینجا منشی بشم. اینه که یه جورایی مدیونش شدم. –خب چرا شوهرت نمیاد خونه؟ پس کجا میره؟ –خونه مادرش. –چرا؟ –چون مادرش نمی‌دونه که اون ازدواج کرده، یعنی شهرام بهش نگفته. ابروهایم بالا رفت. –چی؟ یعنی مادر شوهرت نمی‌دونه که نوه و عروس داره؟ –نه. از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم. –شما یواشکی ازدواج کردید؟ سرش را تند تند تکان داد. –خب نمیشه که، اسمت تو شناسنامه شوهرت... حرفم را برید، ما عقد موقتیم. هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم. چه می‌گفتم، نمیشد سرزنشش کرد چون دیگر کار از کار گذشته بود. –پس پدر و مادرت چطوری قبول کردن؟ –مادرم وقتی دختر بچه بودم فوت کرد و بعد پدرم رفت و زن گرفت. زن بابام می‌خواست از شرم خلاص بشه بابام رو راضی کرد، البته بابام نیازی به اصرار نداشت از اولم کاری به کارم نداشت. –خب خودت چرا قبول کردی؟ –من که از خدام بود. عاشقش بودم. شهرام می‌گفت اگرم باهات ازدواج کنم من نمی‌تونم عقدت کنم چون مادرم میخواد خودش برام زن بگیره. می‌گفت مادرش یه معیارهایی برای عروسش تو ذهنشه که من اونا رو ندارم. می‌گفت نظر مادرش براش خیلی مهمه. صورتم را مچاله کردم و با صدای بلند گفتم: –یعنی شوهرت بهت خیلی راحت گفت تو زن رسمی من نخواهی بود بعد توام قبول کردی؟ دوباره آن سر بدون مغزش را تکان داد. من دوباره پرسیدم: –این معنیش اینه هر وقت مادرش بخواد میره براش زن بگیره که. –دقیقا، از همون اولم این رو خودش گفت. به چشم‌های از حدقه درآمده من نگاه کرد و گفت: –شهرام من رو دوست داره، گفت حتی اگر زن هم بگیرم تو رو ول نمی‌کنم. گفت خواستگاری هر کس برم اولش بهش میگم که یکی از معیارهام اینه که آزاد باشم و اونم آزاد میزارم. نباید کاری به کار هم داشته باشیم. اگر قبول کرد باهاش ازدواج می‌کنم. واقعا شهرام کلا پایبند نیست. اخلاقش اینجوریه. من این رو پذیرفتم. پوزخندی زدم. –پس آقا دنبال خوشگذرونیه؟ تو رو هم ساده گیرآورده. همانطور که لاک ناخنهایش را با استرس می‌کَند گفت: –من عاشقشم، اونم اینطوره فقط... –حتما از روی دوست داشتنشه که تو و بچش رو قایم کرده، آره؟ بلند شدم و دست به کمرم زدم. –تا حالا شده یکی یه کار اشتباه کنه و تو اونقدر حرص بخوری که بخوای سرت رو بکوبی به دیوار؟ هنوز مشغول کَندن ناخنهایش بود. –خودم بارها به خاطر کاری که کردم این کار رو کردم. میدونم اشتباه کردم. ولی من مطمئنم اگر با هر کسی به جز شهرام ازدواج می‌کردم بدبخت میشدم. یعنی فکر شهرام نمیذاشت زندگی کنم. –آهان، الان خیلی خوشبختی؟ لبهایش را گزید و گفت: –کاش فقط خوشبخت نبودم. روی هر چی بدبختی بود رو سفید کردم. میدونی زندگی با یه بچه اونم با شوهری که فقط آخر هفته‌ها میاد یعنی چی؟ وقتی بچم شب و نصفه شب تب می‌کنه و گریه و ناله میکنه نمی‌دونم باید چیکار کنم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa