#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت233
بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت:
–چطور این همه درد رو تحمل کرده؟
–راستین در حالی که چشمهایش را روی هم فشار میداد گفت:
–با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد.
دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند.
یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبهی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت:
–الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده.
راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی میکردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت:
–یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت:
–صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت.
همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند.
من به آقا رضا گفتم:
–من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید:
–شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد.
–نامزدشه.
با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد.
آقا رضا رو به من گفت:
–شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزدهام. همین که صفحهی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت:
–باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم.
آن یکی گفت:
–شما برید. ما هم میاییم بیمارستان.
تشکر کردم و خط را وصل کردم.
–سلام مامان. بابا بیدار شده؟
–دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟
–من خوبم مامان.
–اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟
با تعجب گفتم:
–مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمیخواهید بپرسید راستین چی شد؟
–بسهها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی.
–مامان جان خب شما که همه چی رو حدس میزنید و میدونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم میدونید ماشین رو کی میارم دیگه.
نوچ نوچی کرد و گفت:
–خوبی بهت نیومدهها.
آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بدهها. بیچاره خیلی...
با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحهاش انداختم. قطع کرده بود.
"ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمیدونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد.
وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند.
در یکی از ماشینها پریناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیرهی ماشین وصل کرده بودند.
اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت234
با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشهی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد.
–بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت.
از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
پریناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد.
–آقا الان با این وضع که من نمیتونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی میترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
–به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بیخبر نزار.
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن،
"دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادان دوست»
–من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟
پلیس پشت فرمان خندید و رو به پریناز گفت:
–حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده.
پریناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت:
–یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانهام را بالا انداختم و گفتم:
–توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقهی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمیدونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. میگفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون میخواست تو زودتر بری، با این حساب فکر میکنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پریناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟
چهرهاش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد.
–میدونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد.
–ربطی به من نداره، خودتم میدونی.
مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد:
–آدم میتونه عشقش رو فراموش کنه؟
از حرفش جا خوردم. ادامه داد:
–من اگه میتونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمیانداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو میکردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگهایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم.
با شنیدن صدای آمبولانس گفتم:
–من دیگه باید برم. دارن راستین رو میبرن بیمارستان.
جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم میآید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایهی آدمها چیزی میسازد که خودش میخواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور میآید.
با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت:
–خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت235
با دست آزادش به یقهی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد.
با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم:
– چی خوردی؟
با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پریناز زد و فریاد زد:
–قرص خورد؟ قورتش داد؟
من مثل شوک زدهها به حرکات نیروی پلیس نگاه میکردم و نمیتوانستم جواب بدهم.
آن پلیس خودش را به طرف پریناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پریناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود.
پلیس با خودش گفت:
–ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید:
–از کجا آورد؟
با دیدن حالات پریناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینهاش اشاره کردم.
پلیس نوچی کرد و نجوا کرد.
–باید نیروی زن با خودمون میاوردیم.
پریناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس میکشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر میکرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافهی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم.
پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشمهایم میدید ولی چیزی نمیشنیدم. کمکم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمیدانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پریناز بیحرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد.
پریناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد.
ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پریناز نگاه میکردند. پریناز هم از ترس آنها جیغ میزد و میخواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم.
با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام میگفت:
–خانم، خانم.
چشمهایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم:
–من چرا روی زمین افتادم؟
بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت:
–فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم:
–واقعا مرد؟
بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت.
–آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده.
همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیدهبودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت.
با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم:
–مگه شما اینجا بودید؟
گفت:
–نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم.
"یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعهایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم.
بعد یاد راستین افتادم. گفتم:
–باید برم بیمارستان.
آقارضا گفت:
–من میبرمتون، با این حالتون نمیتونید رانندگی کنید.
میخواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازهی پریناز داخل ماشین، یاد صحنهایی که چند لحظهی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم:
–باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو میبرم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم.
دستش را طرفم دراز کرد و گفت:
–سویچ رو بدید من شمارو میرسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو میبرم.
در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم:
–آخه زحمتتون میشه.
به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد.
–شما نیایید بهتره.
سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
˼اگر زنان شجاع و انسان ساز از ملتها گرفته شوند،
ملتها به شکست انحطاط کشیده میشوند ...✨👸🌸⸀
- سیدروحاللهخمینی🌱
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔮 خانم ها بخوانند👇👇👇
5️⃣ امام صادق (ع):
چندگروه اززنان باحضرت زهرا(س) درقیامت محشورمیشوند،
یکی از آنان زنانی هستند که بر بداخلاقی شوهرخود صبرمیکنند.
#اهمیت_خانواده
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
👇👇👇
⛔️ممنوعیت اعزام به عتبات ادامه دارد، این بار فقط برای سازمان حج و زیارت!
✍️سفر به عتبات به صورت شخصی یا گروهی با اخذ ویزای عراق توسط دلالان از ۱۴۰ تا ۳۵۰ دلار در حال انجام است و افراد با خرید بلیت هواپیمای نجف یا بغداد به راحتی میتوانند عازم عراق شوند و به زیارت بپردازند.
❌چرا نهادی نظارتی در این زمینه وجود ندارد تا از اقداماتی خلاف مصوبههای ستاد کرونا جلوگیری کند؟ اگر سفر به عتبات برای سازمان متولی اعزامها ممنوع است، پس چگونه برخی به صورت شخصی و گروهی عازم #عتبات میشوند؟ اگر این سفرها مشکلی ندارد و حتی پس از ورود به ایران نیز زائران در سلامت هستند، چرا ستاد کرونا مجوزی برای برقراری سفرها حتی به صورت محدود صادر نمیکند؟ آن هم برای سفری که تا این اندازه مشتاق دارد و بسیاری ماهها برای بازگشایی مسیر زیارت لحظهشماری میکنند.
💢در حالی که #سفرهای_خارجی برقرار است و محدودیتی در این زمینه وجود ندارد، ستاد کرونا همچنان با برقراری سفر به عتبات موافقت نکرده است و میلیونها عاشق حسینی در انتظار ازسرگیری سفر به عتبات هستند.
👈این در حالی است که سازمان حج و زیارت بارها آمادگی خود، برای از سرگیری سفر به عتبات را با قیمتی مناسب و بسیار پایین تر از آژانس های #دلال اعلام داشته است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
°【#تلنگر】°
رفیق↓✨
حواست بہ مین هاۍ جبهه مجازے هست؟!
قربانے این جنگ بشۍ ...
دیگه تمومہ ...💔
#شہید جنگ سخت میرسہ بہ
خــدا...
ولۍ...
قربانے جنگ نرم...
ازخدادورمیشه...
حواست باشه...
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
بندهی من
مراقبِ خودت باش،
تو امانتِ منی دستِ خودت..☺️🌸
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
بعضی وقت ها هم لازمه
یه لبخند خوشگل به همهیِ سختیهایِ زندگی بزنیـم و بگیم:
ممنون که یادم دادید
کسی جز خدا نمیتونه به دادم برسه..💛
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حالا که قایق دلت را به دریا زدهای و طوفان دست از بازی بر نمی دارد،
به خدا بسپار،
او میداند ساحل آرامـش کجاست،
پس دلت را به دریایِ خدا بزن..💙🌊
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
✨خرد هرکجا گنجی آرد پدید
✨زنام خدا سازد آن را کلید
✨به نام خداوند لوح و قلم
✨حقیقت نگار وجود وعدم
✨خدایی که داننده رازهاست
✨نخستین سرآغاز آغازهاست
🍃 الهی به امید تو..🍃
#بسماللهالرحمنالرحیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
" ﷽ "
#کلام_شهدا
سݪـامرفیق .✋.
رفیقمن،آرزونڪـنشھیدبشۍ؛
آرزوڪن،
مثلشھـدازندگۍڪنۍ♡:)
-🐚شھیدهادۍ
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#رفیق 🌷
تا حالا شدهـ
وقتے حوصلٺ سر رفٺ
بہ جاے اینستا و تلگرامـ و فضاے مجازے
برے وضو بگیرے
و چند صفحہ قرآن بخونے؟؟؟؟
اگہ دارے بہ هفتہ ها و ماه هاے گذشتہ میرے
خیلے سریع یہ فڪر اساسے براش بڪن...☺️💔
#بهخودمونبیایم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت236
آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت:
–دیگه میتونیم بریم.
من هنوز هم به پریناز زل زده بودم.
با دیدن حالتم به جنارهی پریناز اشاره کرد و گفت:
–الان که ترس نداره، از هر وقت دیگهایی بیآزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود.
–ریل؟
اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد:
–آره، بعضیها مثل قطاری هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمیتونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته.
البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره.
دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم.
در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پریناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجهی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پریناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه میکنند.
ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم.
–مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت:
–کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه،
تازه اونایی هم که بازی رو میبازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک میکنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد:
–آدمم اینقدر خودسر و بیتوجه.
نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پریناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه میکند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند.
سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشمهایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم.
نمیدانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشمهایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت میکرد انگار یکی از دوستانش بود. میخواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت:
–شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین.
هوا تاریک شده بود و باد سردی میوزید.
مانتو پشمیام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم.
وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همهشان آمده بودند. مادرش اشک میریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداریاش میداد.
مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت:
–ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.
فقط لبخند زدم. بقیه هم آمدند و تشکر کردند.
خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم.
نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم:
–واقعا؟
نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد.
آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشهایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت:
–اصلا به هم نمیان نه؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
–نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟
–خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم.
متفکر پرسیدم:
–آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟
–اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر میدونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند.
–منظورت چیه؟
–منظورم همهی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون میکنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت237
–خب این به ماها چه مربوطه، بعضیها اینجوری دوست دارن دیگه، بیخیال. حالا بگو راستین چی شد؟ کجا بردنش؟
بیاعتنا به سوالهایم گفت:
–به ما مربوط نیست؟ اگه قرار بود هر کس بره یه گوشه سرش تو زندگی خودش باشه و بگه به من چه مربوطه که دیگه اسممون رو نمیشه بزاریم آدم. یعنی تو اینقدر خودخواهی میخوای تنهایی بری بهشت؟
با این حرفش دوباره یاد پریناز و آن صحنههای وحشتناک افتادم.
–من که شک دارم برم بهشت ولی کلا میترسم، چون میدونم هر جایی غیر بهشت خیلی وحشتناکه، دلم نمیخواد کسی اون موجودات وحشتناک رو ببینه، چه برسه باهاشون زندگی کنه، ولی خب وقتی کسی حرف گوش نمیکنه و راه خودش رو میخواد بره ما چیکار کنیم؟
–من فکر میکنم که اگه مدام یادمون بیاریم که خدا ما رو تنهایی نمیخواد و میگه هر کاری میکنید گروهی باشه و حواستون به همدیگه باشه تلاشمون رو بیشتر میکنیم. اینجور که حرف میزنی ادم فکر میکنه یه سر رفتی جهنم و برگشتیا.
از حرفش موهای تنم سیخ شد.
–خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم.
لبخند زد و مضحک نگاهم کرد.
–بهشت رو ندیدی دست مردم؟ یه کمم از اون تعریف کن.
موضوع را عوض کردم و پرسیدم:
–میگما، اصلا مگه بهشت واسه این همه آدم جا داره، اول، آخر، یه سری باید برن جهنم دیگه.
نورا جوری خندید که مریمخانم سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
کفشم را به کفشش زدم.
–هیس، چیکار میکنی، اینجا ایرانهها، برادرشوهرت رو تخت بیمارستانه اونوقت تو میخندی؟ اونم جلوی چشم مادر شوهرت؟ خارجی بازی درنیار.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–خدا نکشه تو رو دختر با این حرفهات. خب چیکار کنم آخه یه چیزایی میگی که نمیتونم نخندم. چقدر خودم رو کنترل کنم.
خندهاش را جمع کرد.
– دختر بامزه، خونههای بهشتی اونقدر بزرگن که فقط، توی یکی از اتاقهای خونت، میتونی همهی بهشتیها رو جا بدی.
به صورتش زل زدم.
–مگه میشه؟ حالا هر خونهایی مگه چند تا اتاق داره؟
لبهایش را بامزه جمع کرد.
–این بستگی به کارهای خودت داره که چند خوابه بخوای.
لبهایم کش آمد.
–من همون یدونه خواب از سَرمم زیاده، اتاق اضافی به چه دردم میخوره آخه. مگه چند نفرم. به من یدونه بدن دستشونم میبوسم.
دوباره نورا خندهاش گرفت، ولی اینبار لبهایش را محکم روی هم فشار داد و در دلش خندید.
دوباره گفتم:
–جدی میگم. به چه دردم میخوره؟
نگاهش را به سقف داد و خودش را متفکر نشان داد و سعی کرد جدی باشد.
–اگه جواب سوالی که ازت میپرسم رو درست بدی، جوابت رو میگیری.
–تو که سوال من رو جواب ندادی، ولی تو بپرس.
چشمکی زد و گفت:
–اگه منظورت آقا راستینه، حالش خوبه، توضیحش رو بعدا برات میگم.
حالا جواب این سوالم رو بده ببینم. فرق تلگرام و توییتر و اینیستاگرام تو چیه؟
–وا! یهو از بهشت رفتی به جهنم که...
–حالا تو فرقشون رو بگو...
–اوم...خب هر کدوم واسه یه کاریه، مثلا توی تویتر نمیشه فیلم گذاشت و فقط متنهای کوتاه میزارن. محتواهاشونم با هم فرق داره. کلا کار کردهاشون متفاوته،
تلگرامم همینطور، با اون دوتای دیگه خیلی فرقشه. مثلا نمیشه وسط ماه رمضون عکس یا فیلم ناهار خوردنت رو به ملت نشون بدی و بعد توی پستهای بعدیت از احترام به حقوق و عقاید دیگران حرف بزنی و بگی خارجیها به حقوق همدیگه بیشتر احترام میزارن.
لبخند زد و انگشت سبابه و شصتش را به هم چسباند.
–درسته، پس هر کدوم یه کارایی دارن. اتاقهای بهشت هم همینطورن، البته این کجا و اون کجا، اصلا قابل مقایسه نیستن، ولی فکر کنم بشه تا حدودی درکش کرد.
هر اتاقی که اونجا بهمون میدن یه کارایی داره که هر کدوم یه جور مخصوصی کارمون رو راه میندازه. اونجا که بریم میفهمیم چقدرم اتفاقا به اتاقها نیاز داریم.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و ادامه داد:
–در ضمن تو خارج ضعیفترها به حقوق قویترها احترام میزارن، چون مجبورن وگرنه از روی انسانیت به ندرت کسی کاری برای کسی انجام میده.
خیلی دلم میخواد به همهی اونها چیزیهایی که وجود داره رو نشون بدم. در مورد همین بهشت اطلاعات بهشون بدم. مطمئنم روی خیلیهاشون تاثیر میزاره و از اون زندگیهای نکبتی نجات پیدا میکنن.
–وا! خب خودشون برن بخونن، تحقیق و سرچ رو پس واسه چی گذاشتن.
آه پر دردی کشید.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت238
–آخه تو نمیدونی اونجا چه خبره، اونقدر ذهن آدمها رو از همون بچگی پر از مسائل بیارزش و سرگرمیهای مهیج و برنامههای تلویزیونی متنوع و انواع تفریحات میکنن که اجازهی فکر بهشون نمیدن. جوری ذائقهی اونها رو به میل خودشون تغییر میدن و وابستشون میکنن به رنگ و لعابهای پوچ که اگر اونها رو ازشون بگیرند احساس بدبختی میکنن. اونا خیلی غرق شدن، چون دولتمرداشون اینطور میخوان، بهترین راه هست برای ادامه دادن به ظلمهاشون. متاسفانه بعضی از همین ایرانیها هم گول ظاهر تر و تمیز اونها رو میخورن. در حالی که از داخل گندیدن. مثل یه کیک گندیده که با خامه و توت فرنگی تزیینش کردن و گذاشتنش پشت ویترین. تا سالها اونجا زندگی نکنی متوجهی این چیزها نمیشی. البته در صورتی متوجه میشی که تو هم مثل اونا سرگرم نشده باشی.
اونا کمکم دارن با مردم کل دنیا این کار رو میکنن.
به مادرش اشاره کردم.
–چرا این حرفهات رو مادر خودت جواب نداده؟ اون حرفهات رو قبول نداره؟
لبخند زد.
–مادرم خیلی تغییر کرده.
با تعجب پرسیدم:
–مطمئنی؟
–آره، اون قبلا همون بهشت و جهنم رو هم قبول نداشت.
ابروهایم بالا رفت.
–پس چقدر تو اذیت شدی.
–خیلی... برام یه کابوس بود که نکنه مامانم با اون اعتقاد از دنیا بره، خیلی دعا میکردم.
سرم را پایین انداختم و به بقیهی توضیحاتش در مورد نوع پوشش مادرش گوش کردم. آخر حجاب مادرش اصلا قابل مقایسه با خودش نبود. کم حجاب بود و با نورا و شوهرش اصلا سنخیت نداشت.
گوشم به نورا بود ولی تمام فکر و ذهنم پیش راستین بود. خجالت میکشیدم برای بار دوم سراغ راستین را بگیرم.
حرفهایش که تمام شد ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–بیا بریم یه جا بشینیم که دیگه اصلا نمیتونم سرپا بمونم.
نگاهی به شکمش انداختم و هین کوتاهی کشیدم.
–خب زودتر بگو، با این وضع از کی اینجا سرپا موندی، باور میکنی اصلا یادم رفته بود که بارداری.
–میدونم، اونقدر حواست پرت بعضیها هست که کلا هیچی یادت نمیمونه.
نگاهم را به کفشهایم دادم و سکوت کردم.
–حتما الانم میخوای بدونی آقا راستین کجاست.
نگران نباش، گفتم که خوبه، بردنش ازش آزمایش بگیرن که ببینن عفونت پاش داخل خونش وارد شده یا نه. مادر شوهرمم بیچاره میترسه که جواب آزمایش مثبت باشه.
مرا با خودش به طرف ردیف صندلیها برد.
از حرفش دلشوره گرفتم. روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اگه وارد خونش بشه خیلی بده؟
–انشاالله که چیزی نیست. اگر اون طورم باشه درمان داره.
فکری کردم و گفتم:
–آخه معلوم نیست که از کی زخمش عفونت کرده، اگه مدت طولانی بوده، شاید امکانش باشه که...
نورا حرفم را برید و همانطور که به حرف زدن مادر و مادرشوهرش چشم دوخته بود آرام گفت:
–پیش خودمون باشه، دکتر گفته احتمالا عفونت وارد خونش شده، چون مثل این که راستین علائمش رو داشته.
–چه علائمی؟
–مثلا تب، فشار خون. حالا میخوان بدونن چقدر عفونیه، تا دکتر بتونه دارو تجویز کنه و درمانش رو شروع کنه.
نگران شدم. صورتم را با دست پوشاندم.
دستهایم را گرفت و گفت:
–اینجوری نکن، مادر شوهرم شک میکنه، مشکلی نیست که...
–اگه مشکلی نیست پس چرا به مادرش نگفتید که توی خونش عفونت هست.
پوفی کرد و سرش را تکان داد و گفت:
–یکی بیاد تو رو بگیره، به مامانش نگفتیم چون دیگه حساس شده، حالا فکر میکنه چی شده...
بعد با لبخند صورتم را طرف خودش چرخاند و با لبخند گفت:
–الان میخوام یه چیزی بهت بگم که شاخ دربیاری.
با اشتیاق نگاهش کردم.
–چی شده؟
–اگه گفتی مامانم واسه چی امده ایران؟
–خب معلومه، امده به تو سر بزنه.
–اون که آره، ولی دلیل مهمترش اینه که چون اونم شاخ درآورده امده من رو با خودش ببره.
به مادرش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:
–چرا ببره؟ یعنی میخوای بری؟
–میخواد اونجا برم آزمایش تا ببینه دکترهای ایران درست گفتن اثری از مریضیم دیگه نیست یا نه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–راست میگی؟ تو دیگه مریض نیستی؟ حالت خوب شده؟
بغض کرد و سعی کرد جلوی سریز شدن اشکش را بگیرد.
–آره اُسوه، باورت میشه؟
بغلش کردم.
–معلومه که باورم نمیشه، چطور باور کنم؟ اون حال نزار تو آخه چطور یهو خوب شد. مگه میشه؟
خودش را عقب کشید.
–البته کاملا خوب نشدم. ولی دکتر گفت احتمال این که دوباره حالم مثل قبل بشه خیلی کمه.
من هم بغض کردم.
–خیلی برات خوشحالم نورا. خدارو شکر.
دستمال کاغذی از کیفش درآورد و بینیاش را گرفت.
–مادرم باور نمیکنه، میگه باید باهاش برم تا دکترهای اونور تشخیص بدن.
اخم کردم.
–ولی بعضی از دکترهای ایران تو دنیا تک هستن که...
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، کلا ایران رو باور نداره. البته من که نمیرم. حنیف گفت خودش کمکم مادرم رو قانع میکنه که مسافرت برام خوب نیست و تا زایمانم پیشم بمونه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خب خب،
داستانمون داره به آخرش نزدیک میشه
لطفا نظراتونو بهم بگین:
اصلا داستانو خوندین؟ یا بهش علاقه ای نداشتین؟....
اونایی که خوندن نظرشونو کامل بهم بگن...
میتونید برای داستان های بعدی، پیشنهاد بدین...
یا هر نظر دیگه ای که فکر میکنید لازمه تذکر داده بشه😊
برای ثبت نظراتون به لینک نظرسنجیمون برید:
payamenashenas.ir/E.D
از همراهی تون متشکرم😊🌹
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـا رب
از پنجـره روزگار
به درخـت عمـر که مینگـرم
خوشتر از يـاد و نـام زیبـایـت
ثمـری نيسـت
روزمـان را بـا نـام و یـادت
و تـوکل بـه اسـم اعظمـت
آغـاز میکنیـم
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
✨ای مهـربـانتـریـن مهـربـانـان✨
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
کافیه دستت رو روی قلبت بگذاری💜
حالا نه تنها میشنوی
بلکه حس میکنی بودنش رو
لمس میکنی حضورش رو
اونی ڪه درکش کردی
صدای قـدمهای خـداسـت
قدمهائی ڪه بہ سمـت توسـت
و برای توسـت
خـدایی ڪه در درون توسـت
با تـو راه میرود
مینشیند، کلام میگویـد
صـدایت میزنـد
و بودن را بہ تـو هدیـه میدهـد
چرا ڪه دوستت دارد💜
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❖
توکل بر خدايت کن؛
کفایت میکند حتما؛
اگرخالص شوی با او؛
صدایت میکندحتما؛
اگربیهوده رنجیدی؛
ازاین دنیای بی رحمی؛
به درگاهش قناعت کن؛
عنایت میکندحتما؛
دلت درمانده میمیرد؛
اگرغافل شوی ازاو؛
به هروقتی صدایش کن؛
حمایت میکند حتما؛
خطا گر ميروي گاهی؛
به خلوت توبه کن با او؛
گناهت ساده میبخشد؛
رهایت میکند حتما؛
به لطفش شک نکن؛
اگر دنيا حقيرت کرد؛
تو رسم بندگی آموز؛
حمایت میکند حتما؛
اگرغمگین اگرشادی؛
خدایی راپرستش کن؛
که هردم بهترینها را؛
عطایت میکندحتما ...
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨🌼✨
پنجشنبه ڪه میشود . . .
ثانیـههایمـان
سخت بوی دلتنگی میدهد
عدهای آن طرف . . .
چشم به راه هدیهای
تا آرام بگیرند...
با فاتحه وصلواتی
هوایشان را داشته باشیم ...
شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات
بهکانال🍁لطفِخدا🍁بپیوندید
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت239
–با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده بودمشان، از جایم بلند شدم. یکی از آنها یک خودکار و چند برگه دستش بود.
جلو آمد و سوالهایی پرسید. هر جوابی که میدادم یادداشت میکرد. در مورد پریناز و نحوهی آشناییم با او هم سوالهایی پرسید. البته قبلا هم به این سوالات جواب داده بودم.
برای چندمین بار مشخصاتم را هم پرسید و یادداشت کرد.
با آمدن آقارضا دیگر صلاح ندیدم که آنجا بمانم. گرچه دلم برای دیدن راستین پر پر میزد. ولی نماندم.
آقارضا سویچ ماشین را تحویلم داد.
تشکر کردم و خیلی زود با همه خداحافظی کردم.
موقع آمدنم نورا پرسید:
–نمیمونی ببینیش؟ چند دقیقهی دیگه کاراش تموم میشه، دکتر گفته میبرنش بخش، میتونیم ببینیمش.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
–دیگه باید برم خونه، دیر وقته،
گرچه چیزی که زبانم میگفت با آن چیزی که در دلم میگذشت خیلی فرق داشت.
نورا لبخند مرموزی زد.
–باشه برو. سلامت رو بهش میرسونم.
به خانه که رسیدم مادر دوباره رفتارش تغییر کرده بود و اخم و تخم میکرد.
ولی پدر وقتی فهمید راستین برگشته خیلی خوشحال شد و رو به مادر گفت:
–خانم باید بریم ملاقاتش.
از حرفش قند در دلم آب شد. گرچه مادر سکوت کرد و حرفی نزد.
برای این که دل مادر را به دست بیاورم. بعد از شستن ظرفهای شام یک حال حسابی به سینک آشپزخانه و اجاق گاز دادم. مادر وقتی دید همه چیز برق میزند کمی اخمهایش باز شد. فکری کردم و با خودم گفتم اگر یخچال را هم تمیز کنم احتمالا کار تمام است. با تمام خستگیام تا خواستم شروع به کار کنم بالاخره مادر کوتاه آمد و گفت:
–برو بخواب. فردا رو که ازت نگرفتن.
نگاهش کردم. معلوم بود راضی شده، ولی بدش هم نمیآید یخچال تمیز شود.
گفتم:
–فردا حتما تمیزش میکنم.
فردا که به شرکت رفتم. بلعمی نبود. جایش حسابی خالی بود. ولدی از این که شوهر بلعمی مرده و حالا دیگر کنار مادر شوهرش است خوشحال بود.
کمی که از ظهر گذشت آقارضا به اتاقم آمد و گفت که برای ملاقات راستین به بیمارستان میرود. کاش میشد بگویم که من هم دلم میخواهد همراهش بروم.
تلفن را برداشتم و به خانه زنگ زدم. از مادر پرسیدم برای ملاقات میروند که من هم همراهشان بروم یا نه.
مادر گفت:
–آقات گفت بریم ولی من بهش گفتم نریم بهتره، بالاخره اون یه زمانی خواستگارت بوده، یه وقت فکرهایی پیش خودشون میکنن. مردم برامون حرف در میارن.
نمیدانم، شاید هم مادر درست میگفت. امان از این حرف درآوردن. خوب که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ما هم گاهی در حرف درآوردن مردم بی تقصیر نیستیم.
کاش حداقل میتوانستم از کسی احوالش را بپرسم. آقارضا که دیگر فکر نکنم به شرکت برگردد، حتی برگردد هم دیگر روی این که در مورد راستین با او حرف بزنم را نداشتم.
مثل اسفند روی آتش بودم. در اتاق راه میرفتم و با خودم فکر میکردم.
بالاخره ساعت کاری تمام شد و به خانه رفتم.
چندین بار دستم به طرف تلفن رفت تا حال راستین را حداقل از نورا بپرسم ولی نتوانستم.
سه روز به همین شکل گذشت. شرکت که بودم به بهانههای مختلف به اتاق آقارضا میرفتم تا از حال راستین بپرسم ولی نمیتوانستم. احساس میکردم او هم از روی قصد حرفی در موردش نمیزد.
آخر دلم طاقت نیاورد و به سراغ ولدی رفتم و از او خواستم که به بهانهایی به اتاق آقا رضا برود و حرف راستین را پیش بکشد و یک جوری حالش را بپرسد.
ولدی به اتاق آقارضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
خودم را به او رساندم و با هیجان پرسیدم:
–چی گفت؟
ولدی اخم ریزی کرد و گفت::
–گفت چرا خودش نمیاد بپرسه و تو رو فرستاده؟
هر دو ستم را روی صورتم کشیدم.
–تو گفتی من فرستادمت؟
–نه بابا، مگه دیوونهام بگم. فقط گفتم هممون نگرانشیم. خودش فهمید.
طلبکار دست به کمرم گذاشتم.
–از کجا فهمید؟ مگه علم و غیب داره؟ لابد تو یه جوری ضایع پرسیدی که شک کرده. اصلا چرا گفتی هممون، خب به جز من و تو که کسی اینجا نیست؟
ولدی پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اینم جای تشکرته؟ مگه من بچم که ندونم چطوری حرف بزنم، اون خیلی حالیشه. زود میفهمه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa