eitaa logo
•سی‌و‌دو | فیاض•
6هزار دنبال‌کننده
368 عکس
714 ویدیو
13 فایل
بَرٰاۍِ‌حَـرفْ‌هٰاێِ‌مَـݩ سـے‌و‌دۅحَـرفْ‌هَـݦ ڪَݦ‌ اَسـټ...! سـے‌و‌دۅ...✎ اکانت ادمین: @Chanel32chanel32 ورود آقایان ممنوع🚫⛔️ ــ فوروارد یا ذکرِ منبع بهتره!✨
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 «من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آن‌چه را جانان پسندد» +باهامون میاید؟ [مکث می‌کنم. جوابِ سوالایِ سخت، گاهی کلمات نیست. کاش میشد از توی چشمای آدما جواب سوالامونو پیدا کنیم.] +خانوم... ناراحت نیستید نمیاین؟ [فکر کنم نگاهم رو خوند. این‌بار سوال‌ش بدیهی بود. پرسید چون می‌خواست هم‌دردش باشم.] سرم و تکون دادم: خیلی زیاد ... خیلی ... اما راضی‌ام. "هر چه از دوست رسد نیکوست.✨" +پدرم خانوم جان! پدرم راضی نمی‌شن. [سرِ صحبت و باز کرده بود تا از دلش بگه. حرارتِ درونش و احساس می‌کردم که بی‌قرارِ رفتن بود.❤️‍🔥] -و شما به پدر چی گفتی؟ +سعی کردم راضی‌شون کنم؛ اما نشد. و شروع کرد به گریه کردن... 🌧 دست‌ش و گرفتم. -از کربلا رفتن چی میخوای؟ نگام کرد. مثل کسی که انتظار داره جواب رو هم بشنوه... +دلتنگم. 💔 -دلتنگ مولایی... قبول. کربلا میری که چی بشه؟ +میرم حسینی بشم. -حسین علیه‌السلام تسلیمِ خدا بود. همین‌جا کربلای توعه. امر خدا رضایت پدر و مادرته... حسینی شدن‌ت تو اطاعت از امر والدین‌ت هست... اگه دلِ پدرت راضی نیست، دستش رو ببوس و بگو هر چی شما بخواین... و تو خلوت خودت به امام حسین بگو دلم کربلای شماست و از راه دور زیارت‌نامه بخون. این‌طوریه که حسینی میشی! هق‌هق گریه‌ش جگرم رو آب می‌کرد. چشام اشک‌بار شد و همراهی‌ش کرد. انگار می‌فهمیدم درونش چه تلاطمیه... 🌋 سرش و بالا آورد. +چشم خانوم جان... چشم. تو دلم براش دعا کردم. برای حسینی شدنمون...
📝 ندانمت به حقیقت که در جهــان به که مانی؛ جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی به پای خـویشتـن آینـد عاشقـان به کمندت؛ که هر که را تـو بگیـری ز خـویشتن برهانی من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانـم تو می‌روی به سلامت سـلام من برسانی...                           •*•*•*•*• این‌که هنوز باورم نمیشه بماند. این‌که یهو دیشب دعوت شدم که برم و همه‌ی معادلاتِ نرفتنم بهم ریخت هم هم! اما اینو نمی‌فهمم چرا دلم یه جورِ عجیبی آرومه... واقعا عازمم؟! می‌نویسم براتون...🖐🏻❣️
📝 •پارت اول• «سفری با تو شد آغاز که پایان نگرفت!» حکایت اشک‌ها و گریه‌ها نانوشته باقی می‌ماند. روایتِ جامانده‌ها را مگر می‌شود با واژه‌ها نوشت؟💔 عشق مفهومی انتزاعی نیست!🧮 من امروز عشق را به آغوش کشیدم و در لابلای اشک‌های چشمانِ عاشقانِ حسین دیدم. اولین برگ سفرنامه را بزنید به نامِ جاماندگانِ سفرِ عشق!🗒 بسم الله...
•پارت دوم• -خوش به حالتون... شما هم رفتید؟؟ +مگه حسینی شدن به رفتنه؟ [خیلی‌ها هر سال دارن میرن اما فقط می‌بینند کربلا رو... همین! توی جهل و دنیا و غفلت خودشون "جاموندن"] خیلی‌ها تا حالا نرفتن اما تمام قد شبیه مولاشون هستن.رفتار و حرف و اخلاق و دلشون... ایناها کربلایی هستن با پای دل! این قدم‌های جسمانیِ امثالِ بنده(حساب آدم خوبا جداست!) که امروز تو مسیر کربلاست و وقتی برمی‌گرده میفته تو مسیرِ نفس و دنیامون که فقط حجاب میشه برامون!🌫 خوشا به حالِ اونایی که دلشون امام حسینی هست و از دنیا جاموندن و به درک حقیقت انسانیت و عشق رسیدند. 🌠 پس برگ دوم سفر‌نامه رو بزن به نام جامونده‌ها از دنیا و رسیده‌ها به کربلا و حسین؛ این‌بار      با قدمِ دل!             بسم الله... 📝
+خانوم این کوله‌یِ شماست؟ _بعله. چطور؟ لبخندی زد و به دوست‌ش نگاه کرد. اونم سریع یه پارچه‌یِ سیاه کتیبه‌شکل درآورد و بعد هم شروع‌ کردن به دوختن روی کوله... "حسین به تو مدیونم" عبارت روی پارچه بود که به تمامِ  عالم، "عشق" رو نشون می‌داد. این‌که دوتا دختری که جامونده بودن از کاروان عشق یه کتیبه‌ی دست‌ساز رو گل‌دوزی کردن با این عبارت و راهی این سفر کردن یعنی خوووب بلدن چه جوری دلبری کنن!🌟 زیاد دیدم جامونده‌هایی که متاسفانه ادبِ عاشقی رو رعایت نکردن و به زمین و زمان بد و بیراه گفتن بابت این‌که مبتلای هجران شده بودن... اما از این عاشقانِ مودب به ادب عشق هم کم ندیدم که لحظه‌های تلخِ دوری رو با یاد و ذکر محبوب تونستن شیرین کنن!🍯💛 دوخت کتیبه که تموم شد لبخند زدن و گفتن: این به جای ما میاد کربلا... احساس کردم کوله‌ام داره از خوشحالی گریه می‌کنه! انگار به نام ارباب معتبر شده بود و احساس هویت می‌کرد. بغلشون کردم! یادم باشه چندتا ستون به یادشون قدم بردارم.... 📝
از شیرینی‌های راه بگم براتون که؛ تمرینِ همخوانی می‌کنن. 🎤 از ریحانه‌ای ک همش خسته‌اس و به زور می‌خونه و ثمین که لب‌خوانی می‌کنه تا اسما که جای همه داد میزنه و زهرا که توی خواب و بیداری زمزمه می‌کنه و اعتماد به نفس هر بیست نفرشون که کلی برای خودشون صلوات می‌فرستن و فکر می‌کنن خوب می‌خونن😅 همچنان در راه ...⏳⌚️ 📝
از شیرینی های سفر بگم براتون که؛ کوله‌یِ سنگینِ من که مینا به زور توی چـرخ دستـی‌اش چپـوند و همـون‌جـا گروهش رو از ما جدا کردن و دوباره به یه زحمت کوله رو کشیدیم بیرون!🛒 از یه تیوپ شامپو که توی کوله‌ام خالی شد و زهرا و رفقاش که مدیریت بحران کردن و کمکم کردند تا جمعش کنیم.🧴 از ریحانه که مدام میگه توروخدا ننویسین و قراره بعد از شهادت‌ش فقط یه کتاب من راجع‌ بهش بنویسم!📒 از فاطمه که به منبع نور وصله بازم میاد میگه برام حرف بزنین.🔆✨ از فاطمه کوچولو که تو اتوبوس تنها موند و صدای گریه‌اش خوابالوها رو بیدار نکرد.🔇😴 از غذای ماکارونیِ من بین این‌همه پلو قیمه... 🍝 از تمـرین گذشت و ایثار؛ از صبوری و همراهیِ دخترام... از این‌که بخاطرِ وجودشون تا الان همه چیــز vip بود!🛣💛 📝
می‌خواستم هر روز براتون سفرنامه بنویسم. اما... پیام‌های شما که: "ننویسید ما جامانده‌ها این‌جا دق می‌کنیم" مانع شد. [پس بمـاند در قلب‌ها و ثبت شود در لحظـه‌ها...💌] فقط یک جمله و آن هَم: در این سفر دخترانم برایِ من مادری کردند و بعضی تناقض‌ها چقدر زیباست. ممنونم بابت همه‌یِ محبت‌هایِ بی‌دریغ شما دخترانِ مهربونم...♥️🌧 📝
📝 دورم نشسته بودن ازشون پرسیدم: به نظرتون سخت‌تــرین قسمتِ این سفر کجاش بود؟🔍🧮 یکم به هم نگاه کردن و با مکث و مرورِ لحظه‌های سفر هر کدوم یه بخشی رو گفتن. وقتی تقریبا همشون جواب دادن گفتم: سخت‌ترین بخش سفر اون روزی هست که می‌رسید خونتون و دیگه خبری از کربلا و نجف و مشایه و علم و رفیق هاتون و روضه‌ها و چای عراقی و مای بارد و... نیست!☕️🧊 همه‌شون سکوت شدن و آهسته اشک ریختن! روضه نخوندم ها... همین یه جمله ولی براشون روضه بود. تصورِ دوری از همه‌ی قشنگی‌های این مسیر اشک شد تو چشماشون و همون‌جا دل‌شون تنگ شد. برا همه‌ش... شنیدم امشب همه‌تون رسیدین به سخت‌ترین قسمت سفرتون! برگشتین شهرتون... 🎒🏠 خدا دلتون رو صبور کنه زائرانِ ارباب... زیارتتون قبول. 🙃♥
اگه یکی از این رفیق‌های پایه دارین که مثل خودتون دیووونه‌س... می‌تونم به جرأت بگم: سه هیچ از بقیه جلوترین!🖐😅
پناهگاهِ امنِ من...💛✨ یه چند وقتی هست خدا مارو آدم حساب کرده و واسه زندگی‌مون چندتا چالش طراحی کرده که یکم بیشتر از یکم درگیر شدم. از دوبار زیر سرم رفتنِ خودم به فاصله یه هفته تا مریضی بچه‌ها و کنسل شدنِ ثبت نام مدرسه‌شون دقیقا ۲۵ شهریور و هم‌زمانیِ موکب! با دنبال مدرسه گشتن و مریضی مادر و پدرمون و کلی اتفاق یهویی که باعث شد یه مدت کم‌رنگ باشم و کم‌تر بتونم تمرکز کنم برای پیوی و کارام و ...📱⌚️ اما از اون‌جایی که همراه هر سختی آسونی هست؛ کلی هم اتفاق خوووب توی این هفته خدای مهربونم برام رقم زد.❣ دو تا از دخترایِ گلم توی حرمِ آقا عقد خوندن و دیدنِ یه دختر مهربونم رفتم که یه فرشته کوچولو به دنیا آورده بود و پر از انرژی و حس خوب شدم.🥰 اینا رو گفتم براتون این‌جا واسه عرض عذرخواهی از کسایی که خیلی وقته پیام دادن و نتونستم جواب بدم. ببخشید...😔 اِن‌شاءَالله تو هفته جدید بتونم پاسخگو باشم. پی نوشت: از اونجایی که مخاطبانِ کانالم آدم‌های خوش‌قلب و مهربونی هستند از همین تریبون اعلام می‌کنم الان الحمدلله حال همه چیز خیلی خوب تره...😅 📝
📝 وقتی نسل خودمون رو با نسل شما مقایسه می‌کنم، می‌بینم که ما چقدررر برایِ پیداکردنِ حقیقت و معارف توحیدی و ... جست‌وجو می‌کردیم. به زحمت! به سختی! یه کتابی پیدا می‌کردیم، آدمِ اهلِ دلی پیدا می‌کردیم که می‌تونست جواب سؤال‌مون رو بده. الان همه چیز به‌راحتی در اختیار شماست. :) کتاب‌ها، دوره‌ها و... همه‌ی این‌ها نشونه‌ی چیه؟ نشونه‌ی اینه‌ که این نسل قراره اتفاقات مهـــــم رو رقــم بــزنه!🌖 یکی از اتفاقات خیلی خووووب و بسیار ارزنده و بهتره بگم یکی از معجزه‌های زمانه‌ی ما؛ دانش‌سرای علوم و معارف اسلامی هست که دانش‌جو می‌پذیره و ثبت‌نام می‌کنه. گویا تعداد ظرفیت‌ش هم محدوده! واقعا فرصت طلایی و نابی هست که شاید برای هرکسی فقط یک‌بار اتفاق بیفته. به همه عزیزانی که تو سی‌ودو همراهم هستند تاکیـــد دارم که این فـرصت رو غنیمت بدونید! 🥇 سرفصل‌ها و مباحثی که قراره دنبال بشه تو این دانش‌سرا با هیچ رشته و هیچ درس و پایه‌ای، نه تو دانش‌گاه و نه تو حوزه قابل مقایسه نیست! اگر تو این عصر جای نسل شما بودیم، قطعا و حتما به چنین‌ فرصت‌هایی لبیک می‌گفتیم و این فرصت ناب رو از دست نمی‌دادیم!✋ این فرصت بی‌نظیر رو دودستی بچسبید! شاید دیگه براتون پیش نیاد... از همون زمان‌هایی هست که آدم میگه کاش یه جایی بودم یه درس خوبی می‌خوندم با اساتید خوب توی یه محیط خوب با آدمای خوووووب...📚 به همه توصیه می‌کنم اگر شرایط‌‌ دارند حتما توی این دوره ثبت‌نام کنند و شرکت داشته باشند. براتون آرزوی موفقیت دارم.♥ مهلت ثبت نام: 30مهر http://portal.javanan.org/Forms/Preview/652c5162540abd2316f6f349
مهمون‌مون خودش اهل گفت‌وگو بود و البته خوش صحبت... گاهی سؤالاتی هم از گل‌دون می‌پرسید. گل‌دون‌خانوم هم که مشغولِ نقاشی بود گاهی سرش رو میآورد بالا و یه جواب کوتاه می‌داد و باز سرگرم نقاشی...🎨 ازش پرسید: تو چرا این‌قدر کم‌حرفی گل‌دون کوچولو؟ سرش رو آورد بالا و نگاش کرد و گفت: چون کلمات پر از سوءتفاهم هستند! ما دوتا گوش داریم و یه‌دونه زبون... یعنی خدا هم گفته بیش‌تر گوش بده و کمتر حرف بزن.🔇 ترجیح می‌دم گوش بدم بیش‌تر! تو کی این‌قدر بزرگ شدی عاخه مامان‌جان؟! فرشته‌ کوچولویِ هنرمندِ من... معلوم نیست اینا رو از کی یاد گرفته؛ اما فکر کنم به مهمون‌مون چسبید!😅 چون کلی قربون صدقه‌اش رفت و ذوق کرد. ☺️       •*•*•*•*• امیرالمومنین علیه السلام: مَن کثُرَ کلامُهُ، کثُرَ خَطاؤُهُ وَمَن کثُرَ خُطاؤُهُ، قَلَّ حَیاؤُهُ وَ مَن قَلَّ حَیاؤُهُ، قَلَّ وَرَعُهُ. وَ مَنْ قَلَّ وَرَعُهُ، ماتَ قَلبُهُ و مَن ماتَ قَلبُهُ دَخَلَ النّارَ. ترجمه‌ی خودمونی‌ش میشه: کسی که زیاد حرف بزنه زیادی هم سوتی میده و اشتباه میکنه... و کسی که زیادی سوتی بده حیا براش نمی‌مونه و اون ابهت و حیایی که داره کم میشه! و هر کسی که حیاش کم شه، از تقوا دور میشه و هر کس که از تقوا دور شه، قلبش می‌میره و کسی که قلبش بمیره دیگه عشق رو تجربه نمیکنه و خب گرفتار جهنم میشه... 📝
📝 تویِ ملاقاتِ این دفعه حال و هواش بهتر بود. گفت داره فراموشش می‌کنه. چشماش برق میزد.⚡️ با انرژی‌تـر از دفعاتِ قبل حرف میزد. داشت از برنامه‌هایی که ریخته و کلاس‌هایی که می‌ره می‌گفت... بهش گفتم امروز با روزهای گذشته خیلی فرق داری ها... سرش رو انداخت پایین و لبخندش جمع شد: دیگه بهش فکر نمی‌کنم خانوم فیاض! برام دیگه مهم نیست....   •*•*•*•*• حقیقتِ زندگیِ دنیا و آدماش همینه که؛ اگه بهشون دل ببندیم دیگه خوشحال نیستیم! هرجا به دنیا و هرچیزی که بهش ربط داره دل بستیم ترس و ناآرومی و دلهـره و یأس و غم همراهش هست!💔🥺 این‌که از نشانه‌های مومن نشاطِ روحی و آرامشِ درونی‌ش هست چون به دنیا دل نمی بنده...🪁 پس هرجا دلتون گرفت ببینید به کی یا چی گیر کرده؟! نجاتش بدین...✋🏻
"پارت اول" از مسافرت که برگشتم ساعت چهار صبح بود. با همه‌یِ خستگی بیدار موندم تا اذون صبح... چون فکر می‌کردم اگه بخوابم با این حجم از خستگی ممکنه خواب بمونم و نمازم از دست بره. بعد از نماز دیگه نتونستم بیدار بمونم و بیهوش شدم. ساعت هشت صبح بیدار شدم و از اون‌جایی که مادرم همسایه‌مون هستند، رفتم عرض سلام و ادبی داشته باشم. +مامان جانم... مامان بانو... خواهرم درحالی که نگرانی در چهره‌اش موج میزد گفت نیستند! بیشتر از جواب، نگرانی و آشفتگی چشماش برام سوال شد؟! +کجان؟ _امممم.... سکوتش دلم رو تکون داد. با نگاهم منتظر جواب بودم. -راستش دیروز افتادن از بلندی و دستشون شکست. دکتر گفت باید عمل بشن و پلاتین.... اشکم ناخودآگاه ریخت. احساس کردم چقدر دلم می‌خواست الان اینجا بودن و بغلشون می‌کردم. با تماس و پیگیری متوجه شدم درحال آماده شدن برای رفتن به اتاق عمل هستن و بیمارستان همراه قبول نمیکنن... "پارت دوم" عصر برادرم زنگ زد مادر توی بخش اومده و حالش خوبه... کلی دلم شاد شد و ازش خواستم من امشب رو بمونم پیششون. و به سرعت آماده شدم و نفهمیدم چه جوری رسیدم بیمارستان. دست مادرم در گچ و آتل بود و ب شدت درد داشت. بغضم رو قورت دادم و شوخی میکردم باهاشون. دستش رو می‌بوسیدم و نمی‌تونست مثل همیشه ممانعت کنه... از این‌که بدون مقاومتش می‌تونم دستش رو ببوسم خدارو شکر کردم و از اینکه الان حالشون بهتره و دردشون کمتر... قدر پدر و مادرتون رو خیلی بدونید!! دست و پای پدر و مادرتون رو ببوسید و شکرگزار این نعمت باشید.♥️ 📝
گل‌دون کوچولویِ من با دیدن دست مادربزرگش بغض کرده بود. خودم هم که تمام مدتی ک بیمارستان بودم مراقب چشام بودم خیس نشن فرصت رو غنیمت شمردم و دختر کوچولویِ مهربونم رو بغل کردم و دوتاییمون زدیم زیر گریه...💔🌧 بعدش احساس کردم سبک شدم. حال دوتاییمون خیلی خوب شد. 📝
روایت اول؛ خبر رسید  بالاخره سوار هواپیما شد و تا یک ساعت دیگر مشهد است. دیگر خوابم نبرد. قرار نداشتم... روایت دوم؛ پیامک زدند که می‌شود ماهم با شما برای تشییع بیاییم؟ با دونفر از دختران بی‌نهایتی راهی شدیم. روایت سوم؛ حرم و بوی اسفند و صف خادمان و صدای لبیک یاحسین و روضه‌ی مادر و روایت دختران کربلا و سینه‌زنی و نماز و صلوات خاصه امام رضا و طواف در حرم واشک و صدای ناله و ... روایت آخر؛ گفتند فقط ده دقیقه در معراج هست و می‌رود و نفهمیدم چگونه خودمان را رساندیم و حالا در خلوت معراج می‌شود فائزه‌ام را در آغوش بکشم. سرم را روی تابوتش گذاشتم و آهسته گفتم: خواهران بی‌نهایتی‌ات سلام رساندند و خواستند سلامشان را به حضرت زهرا برسانی و بگویی برایشان دعا کنند. برای تمام دختران بی‌نهایت شهادت  را طلب کن؛ اما بعد از عمری طولانی که در راه توحید و یاری امام زمانشان نفس زدند و قدم برداشتند. ❣️🌱 برای تمام دختران نوجوان جهان و دل‌هاشان نور بخواه!✨ و... گفتند وقت تمام است و باید ببرند فرودگاه... بلند شدم اما جای خالی قلبم را حس میکردم که با فائزه رفت...
📝 سه‌روز مهمونِ بچه‌هایِ زنجان بودم! تو اعتکافِ بی‌نهایت‌ عاشقی و از عشق گفتیم و شنیدیم اما... می‌خوام براتون بنویسم الان که آخرای این محفل نورانی و عاشقانه است من با چشم‌های خودم عشق رو دیدم.❣️ ـ عشق یعنی دوازده ساعت زودتر از شروع اعتکاف بیان که مسجد رو آماده کنند واسه کسایی که حتی ندیدنشون! ـ عشق یعنی وقتی همه خوابیدن هم‌چنان بیدارن تا ظرف بشورن و سرویس‌ها رو نظافت کنند. ـ عشق یعنی شب میلاد حضرت علی علیه‌السلام افطاری تموم شه و با خنده و شوخی نون و پنیر بخورن و بگن شبیه مولا... ـ عشق یعنی یکی بگه من این‌جا تنهام! کسی رو نمی‌شناسم... اون یکی جواب بده: ماها هستیم که! همه‌مون باهم رفیقیم تنهات نمی‌ذاریم. ـ عشق یعنی برای کسی که بار اوله می‌بیننش تولد بگیرند.🎉 ـ عشق یعنی پتوی اضافه‌ام مالِ تو! ـ عشق یعنی دو ساعت کنار کسی که نمی‌شناسه می‌شینه و سعی می‌کنه با حرفاش به کم شدن دردِ پاش کمک کنه. ـ عشق یعنی می‌تونه بره؛ اما می‌مونه که پشتِ صحنه کمک باشه تو آشپزخونه! ـ عشق یعنی انسولین میزنه؛ اما میاد که تو جمع معتکفین نفس بکشه! ـ عشق یعنی سه ساعت تموم ظرف می‌شوره و حاضر نیست جاشو عوض کنه میگه هنوز خسته نشدم! ـ عشق یعنی از عکس‌گرفتن بدش میاد بخاطر تو میاد. ـ عشق یعنی سه کیلو ذرتِ بوداده توی خونه درست میکنه تا تو جشن مولا شریک باشه! ـ عشق یعنی خادم نیست؛ اما مدام می‌پرسه اگه کاری هس درخدمتم. ـ عشق یعنی تقسیم خوراکی هاشون...🥪🌯 ـ عشق یعنی خادمایی که سه ساعت خوابیدن فقط! ـ عشق یعنی تست صدا و سه ساعت هیئت! ـ عشق یعنی مداحی ترکی بخونن بشینه کنارت ترجمه کنه. ـ عشق یعنی بعد از اعتکاف تا یازده شب جارو زدن مسجد و نظافتش... 🧹 ـ عشق یعنی لقمه گرفتن برا رفیقش وقتی هنوز خودش افطار نکرده! ـ عشق یعنی خادمای مسجد الهادی... ـ عشق یعنی صد‌وپنجاه‌ نفر دهه هشتادیِ عاشق!❤️‍🔥 ـ عشق یعنی آغوش و اشک و التماس دعا و آرزوهای قشنگ برای کسانی که فقط سه روز باهم بودن! 💌
لیست هشتگ‌های کانال و توضیحات مربوطه: : شبونه‌هایِ دلی...🌠 ✨: آیات قرآن با صوت دل‌نشین و گوش‌نوااز : ماجراهایِ واقعیِ روزمره‌ی زندگیم که می‌نویسم براتون...🖼 : گفتگو‌های یواشکی من و شما... : مطالب مناسبتی.. : برش کتاب‌هایی که می‌خونم.📚 : قرارفاقتی که طی اون هفته انجامش میدیم و فیدبک رو ارسال میکنید برام😎 ☕️: تک بیتی و چند بیتی های ناب و دل‌انگیز... 📞: طی یک ساعت خاص پاسخ‌گوی تماس‌ها و حرف‌های شما هستم. : توی این هشتگ می‌خوایم یه کوچولو باهم اشعار حافظ و معانی عرفانی اون رو یاد بگیریم. 🌌: قراره دنیا رو از زاویه دیدِ آدم‌هایی ببینیم که یه جور خاصِ متفاوت به زندگی نگاه‌ می‌کنند. : یه سری نکات از فرایندِ هم‌راهیِ انتخابِ دل‌خواهِ زندگی‌، بگیم براتون! از همون اولش تا ادامه مسیر...♥️💍 : یه ردپا هرروز از خودم، این‌جا تو سی‌ودو! حال و احوالِ روزم به صورت مینی مینیمال! همون روزنوشت ولی کوچوولوتر و بیشترتر.👣 : چون‌که می‌خوایم از مولا بگیم🍇 و با ذکرش کام‌مون رو شیرین و دلمون رو قرص کنیم.🍯 💉 : لایو و ویدیو مسیج مستقیم از حرم💛✨✌🏻 : کلیپ‌هایی که یه فراز از دعای جوشن کبیر خونده میشه و با قلب‌مون به تک تک عباراتش توجه می‌کنیم. 🌤 : یکم باهم‌دیگه ریزه‌کاری‌های اخلاقیِ تیمی و تشکیلاتی رو مرور می‌کنیم. چون قطره‌ها کنارِ هم و باهم به دریا میرسن!💧 @m_fayaz96
از اول بچگی عاشق دونستن در مورد مخلوقات مختلف بودم. از پیچیدگی بدن انسان تا حشرات و حیوانات آبزی و خشکی... الانم برای زمان‌هایی که ذهنم خسته‌س و مطالب پیچیده‌ی علمی رو نمی‌تونه تحلیل و هضم کنه، میرم سراغ مطالعه در مورد موجودات... که البته تصمیم گرفتم از اون مواردی شروع کنم که در قرآن بهش اشاره شده. اولین انتخابم مورچه‌ها بودن که البته هنوزم که هنوزه درموردشون می‌خونم و هنوز در پیچیدگی خلقت اون‌ها در تعجبم! این وسط برای وزنه‌ی طنز کانال؛ مطالب جالبی که پیدا می‌کردم با چاشنی طنز توی کانال می‌ذاشتم تا مخاطبین هم علاوه بر لبخند روی لبشون از این عجایب لذت ببرن. چیزی که برام جالب بود واکنش بعضی از مخاطبین کانال بود. پیام‌هایی که در ناشناس و پیوی خودم و ادمین ارسال می‌شد با این مضمون که چرا مورچه‌ها و چی شده که راجع‌به مورچه‌ها می‌نویسین؟! این‌قدر از توجه به خلقت و عجایب و ظرایف اون غافل شدیم که برامون تعجب داره چرا باید در مورد اینا دونست! در صورتی که خدا همه‌ی این چیزهایی که روی زمین هست رو برای ما آفریده و اختصاصی خودمونه. هُوَ الَّذِى خَلَقَ لَکُم مَّا فِى الاَْرضِ جَمِیعـًا و خب بد نیست گاهی درموردشون بخونیم و بدونیم و متوجه عظمت خدا بشیم. و البته خدا در آیات مختلفی در قرآن کریم تاکید داره در مخلوقات و آن‌چه در زمین و آسمان هست تدبر و تفکر کنیم. 📝
••زنده شویم•• [برای رویداد ملی احیاء در مشهد مقدس که قرار است به نابسامانی افکار پراکنده‌مان، سامان بدهد.] وایستاد جلوی درب اتاق. +بیا بشین کنارم درحالی‌که سرش رو تکون می‌داد گفت: ــ نه راحتم! این پا و اون پا کردنش برای حرف زدن یعنی مطلب مهمی رو می‌خواد بگه... +چیزی شده؟ ــ اومدم کمکم کنید، خودم نمی‌تونم تصمیم بگیرم.😓 چک لیست کارام رو گذاشتم کنار و کتابی که باز بود روی میزم رو بستم و بهش زل زدم تا باور کنه توجه‌ام رو به حرفاش دادم. +تمام تلاشم رو می‌کنم... ــ راستش خانوم سر دوراهیِ بدی گیر کردم؛ از طرفی دلم می‌خواد دوره احیا رو شرکت کنم، از یه طرف نگران اربعین و سفر کربلام که خب ... مکث می‌کنه و آب دهانش رو به زور قورت می‌ده و نمی‌تونم بگذرم ازش... به نظرتون چیکار کنم؟ +حتما شنیدی وقتی پیامبر وارد مسجد شدن بین گروهی که نماز مستحبی می‌خوندن و جمعی که مباحثه‌ی علمی می‌کردند، گروه دوم یعنی جمع علمی رو انتخاب کردند. «فرصتی شبیه دوره‌ی احیا شاید دیگه هرگز تکرار نشه❗️» اگه توی این دوره شرکت کنی معرفتت به امام بیش‌تر میشه و دلت محکم میشه و شبهاتت حل میشه. یه فرصتی که می‌تونه دیدت رو به تمام مسائل  زندگیت عوض کنه و به لحاظ علمی و معرفتی، تو رو قوی و مجهز کنه.👌🏻 قطعا امام حسین جانمون هم به آماده شدن با سلاح علم و معرفت برای برپایی حکومت حضرت قائم رضایت دارند و اگه نیت یاری کردن مولا باشه به عنوان جهادگر جهاد تبیین اون نوری که از سفر اربعین می‌خواستی بگیری رو توی همین رویداد قرار میدن، اگه با اخلاص و عشق پای کارش باشی... لبخند روی لبش پررنگ شد. : ) انگار جوابی که دلش می‌خواست رو از زبون من داره میشنوه... اجازه نداد ادامه بدم و با ذوق و شوق گفت: دوره احیا تا کی مهلت داره برای ثبت نام؟ [امیدوارم همه‌ی شماها که برای احیای دین خودتون و دیگران دغدغه دارید از این رویداد جا نمونین.📋] برای شرکت در دوره شیطون "تردید" ایجاد می‌کنه! ولی تسلیم نشید و با شرکت توی این دوره ۲۵ روز کنار امام رئوف و یه جمع هم‌دل نفس بکشید و به تحصیل معارف توحیدی مشغول بشید.✨ می‌بینمتون!♥ 📝 https://eitaa.com/m_fayaz96 لینک ثبت نام https://p.javanan.org/t2
•برای قلب‌های مهربانی که تنها نیستند!• برای دخترای عزیــزم در خانـواده‌ی بزرگ "بی‌نهایت" و اون دخترایی که تـازه وارد بی‌نهایت شدن، نائب‌الزیاره بودم. سلام همه‌تونو به آقا رسوندم و از تهِ تهِ دلم براتون عشق خواستم و نور...✨ که بتابه به دل‌های زلال‌تون و روح‌تون جلا پیدا کنه. دخترای امام رضاجانمون که به دعوتِ مخصوصِ آقا میهمان سفره‌ی معارف الهی شدید،الان که نمک‌گیر شدین خودتون، دونه‌به‌دونه نفوس تشنه رو دعوت می‌کنید تا سهمی از این معارف داشته باشند و برکت‌ش میاد و روونه‌ی ذهن و وقتتون میشه. دلم براتون می‌کوبه و این‌جا در جوار مولا آرزوی بهترین‌ها رو براتون دارم. 💚🙌 خانواده‌ی چند هزار نفره‌ی بی‌نهایت؛ حالا دیگه خیـلی وقته تبدیـل به یه جمـع نورانی و نابی شدن که دست هـم‌دیگه رو محکــم گرفتن و با شروع شـدن هـر دوره نوجوونای هم سن‌وسال خودشونو دعوت میکنن تا اونا هم به جمع گرم و صمیمی‌مون اضافه بشن.🥰 هشتمین دوره‌ی بی‌نهایت بهونه‌ای شد برای مرور باهم بودنمون... حدیث داریم که: هرکس رنج و غصّه و مشکلی را از یک مؤمن برطرف سازد، خداوند غصّه‌های آخرت را از او دور می‌کند! گاهی برطرف کردن غم و رنج به هم‌دردی زبانی هست. به یه پیام با چاشنی عشق... براتون با عشق توی سی و دو می‌نویسم و کنارتونم. دوستون دارم و این قصه ادامه دارد...♥ ✍ «م. فیاض» 📝 https://eitaa.com/m_fayaz96
📝 یکی بود یکی نبود. قصه‌ی شاتوت از اون‌جایی شروع شد که خواستین توی راه سلوک و حرکت به سمت آسمون کمک‌تون کنیم. +خانوم فیاض! چه کتابی بخونم؟ از چی شروع کنم؟ باید چیکار کنم؟ خلاصه که واسه همه‌ی این دغدغه‌هاتون گشتیـم و گشتیـم تا رسیدیم به شـاتوت! شاهراه ایجاد تحول و تغییر که واسه قدم گذاشتن توی مسیر متفاوت، بودن و داشتن یه سبک زندگی توحیدی باید بلدش بشیـم. نمی‌گم قراره با شاتوت معجزه کنیم؛ اما اینو میگم قراره با شـاتوت یاد بگیرین چه جوری می‌تونین معجزه کنین؟! فقط یه نکته که بعدش شرمنده‌تون نشم اینه که "محدودیت ظرفیت" داریم. نه این‌که دست من باشه تعدادی که آماده شده محدوده و خب رزق اونی هست که زودتر انتخابش می‌کنه. از این بابت عذرخواهم... خلاصه ک ۲۱ روز با عشق کنارتونم و بازم براتون میگم چی شد که شاتوت اومد! ادامه دارد... https://eitaa.com/m_fayaz96
📝 دلمون از زمین و زمان گرفته بود که قاطی شلوغی‌ها و آشفتگی‌های دنیا به دلمون افتاد یه چاه بکنیم! گشتیم و گشتیم... وسط بیابون مجازی کلنگ‌مون گیر کرد به سی و دو حرف الفبا! نگاه که کردیم، دیدیم دلمون قد سی‌ودو تا استانِ کشورمون بزرگ شد. میشه این چاه رو با دخترایی که هرکدوم یه گوشه‌ی دود گرفته‌ی این دنیا تنهان و رفیق و هم‌نفس میخوان، شریک بشیم! آخه یه درد مشترک ما رو به هم وصل می‌کرد. همه دلمون یه می‌خواست و یه پناه‌گاه... اشک و بغض و یه آه از ته دل شد برامون یه رزق دوست داشتنی! تصمیم گرفتیم هرچی بلدیم و حالمون باهاش خوب میشه رو بریزیم وسط! هرچند ما دل‌بری بلد نبودیم؛ ولی بلد بودیم با دلمون بنویسیم!🎆 با دلمون گشتیم وسط کتاب‌ها و قلبِ کتاب‌ها رو براتون کردیم و کتاب خوب هامون رو باهاتون خوندیم تا مون نیفته!📚 وقتی فهمیدیم دغدغه‌ی انتخاب شریک زندگی رو دارید گفتیم ما هم در حد توانمون بهتون کمک برسونیم تا خدا خواهتون رو بهتر انتخاب کنید.🤍 از اون‌جایی که تک‌خوری بلد نیستیم، وقتایی که میریم زیارت، شما روهم با یه لایو کوتاه شریک حال خوبمون می‌کنیم. کلی فکر می‌کنیم توی این چاه مجازی چه جوری عمیق‌تر نفس بکشیم که توی حال و هوای شهر خودمون خفه نشیم!🕳 هرشب هم ماهِ این چاه رو با نشون‌تون میدیم که دلتون با دیدنش روشن شه!🌗 وقتایی هم ک و پریشون می‌شیم باهـم آسمون رو ورق می‌زنیم تا اون‌جا دیوونگی هامون رو تقسیم کنیم. خلاصه بگم؛ هیچ‌کس تو سی‌ودو تنها نیست! :) با افتخار کنارتون هستم و گاهی برای شنیدن حرفاتون کاملا ! دخترخانومای گل! سی‌ودو یه کانال دخترونه‌ست با مطالبی که بوی بارون و خاک و زندگی میده! ویژه برای اونایی که بی‌نهایتی هستن بیش‌تر... کنارتون هستم با عشق! مراقبت کنید👈🏻🫀 https://eitaa.com/m_fayaz96
📝 ــ شتاب‌زده از پشت میز بلند شد و درحالی‌که چشماش رو ریز کرده بود، گفت: با این‌همه مشغله‌ای که داری چرا برای خودت دردسر درست کردی؟ [جمله‌ش رو توی ذهنم مرور کردم، کلمه‌ی دردسر کنار شاتوت که طعمِ عشق می‌داد نچسب و بیگانه بود برام. به روزهای قبل از تولد شاتوت فکر کردم... وقتی مطلب مرتبط با دیدار رهبری با جماعت کتاب‌داران رو می‌خوندم و با هر جمله‌اش قلبم سنگین‌تر میشد: "اما برای کتاب که محصولی باعظمت و باارزش است، تبلیغ و تشویق مناسبی صورت نمی‌گیرد." محصولِ باعظمتی که مهجوره!🌫 و جایی دیگر: "همه‌ی افراد حاضر در آموزش و تعلیم و تبلیغ در ترویجِ کتاب‌خوانی مسئول هستند." احساس می‌کردم شونه‌هام سنگین شدن! "مسئولیم!!" و "کتاب‌خوانی باید به یک عادتِ همیشگی در مردم به‌ویژه جوانان تبدیل شود و در سبد کالاهای مصرفی خانواده سهمی قابل قبول پیدا کند." عادت همیشگی... سهمِ قابل قبول در سبد کالای مصرفی خانواده...🏠 افتخار می‌کردم به داشتن رهبری که با همه‌ی حجم مسئولیت و کارهای مهم کشور نگران سرانهٔ مطالعه‌ی مردمش هست و برای آگاهی مردم دل می‌سوزونه. دغدغه‌ی تمام این کلیدواژه‌ها و غربت معارف الهی اونم بین جووون‌ها باعث شد به فکر یک ایده‌ی جدید برای کتاب‌خوانی بیفتم. بعد از بالا پایین کردن کلی ایده و توسل و توکل و اشک و حرم و ... که شاتووووت متولد شد.😅🎇 یه فرمت جدید برای کتاب‌خوانی! انتخاب کتاب‌هایی که مسیر آسمون رو طی می‌کردن و محتوای پلاس برای راحت‌تر شدن فهم‌شون... کم‌کم امام رضای رئوفمون آدم خوباش رو فرستاد و تیم کوچولوی شاتوت شکل گرفت و هرکس یه گوشه کارو گرفت. محتوای پلاس کتاب‌ها در ۱۵ قالب مختلف آماده شد؛ طی ماه‌ها زحمت بچه‌ها... و اولین شاتوت ایام صفر بود که به نام امام حسین جانمون، استارت خورد. شاید باورتون نشه اما سخت‌ترین پروژه‌ای بود که انجامش دادم و اما شیرین‌ترینش! ذره‌ای از مسیری که شروع کردیم و داریم ادامه می‌دیم پشیمون نیستم. با همه‌ی مشکلاتی که بود و البته که هست شاتوت۲ شروع شد. هزینه‌ها و وقت و انرژی و مشکلات و... خودش هر کدوم غول یه مرحله است برای تولید بسته‌های شاتوتی؛ اما امیدمون به خداست و با همه‌ی عشقی که توی دلامون هست پای کارش هستیم. با همراهی مخاطبان خوب کانال که به قولی نذر فرهنگی کردن و توی هزینه‌های شاتوت کمک رسوندن که اگه همراهی‌شون نبود، الان دوبرابر بود هزینه‌ی بسته‌ی شاتوت! اما با سهیم شدن توی این کار، بسته شاتوتی تقریباً با نصف قیمت تمام شده به دست شما میرسه. این بسته‌ی کتاب‌خونی یه فرصت ویژه است و البته تکرار نشدنی... اونا که شاتوت ۱ رو از دست دادن دیگه نمی‌تونن داشته باشنش. و فقط حسرت لذتی رو می‌کشن که یه عده آدم رزقشون شد و توی ۲۱ روز چشیدنش... الان شاتوت۲ اومده و نمی‌دونم توفیق تولید شاتوت ۳ نصیبمون میشه یا نه؟! فقط می‌دونم شاتوت۲ هم تکرارشدنی نیست! یه فرصت که الان می‌تونید انتخابش کنید و لذتش رو بچشید و روحتون رو باهاش شارژ کنید و به آسمون سری بزنید و سیر کنید.] با لبخند نگاهش کردم و گفتم: +شاتوت سختی داره؛ اما سختی‌های شیرین! وسط همه‌ی مشغله‌هام این برکت کار دلیِ شاتوت هست که به کارهای دیگه‌ام نور میده. و باور دارم اگه یه کار توی تمام عمرم قراره برام بمونه شاتوته! ــ با بُهت نگام کرد، لبخند زد و گفت: دیوونه‌ای... چقدر دقیق گفت... https://eitaa.com/m_fayaz96