نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سرابِ فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم...
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی؟
که نقشبندِ سراپردهیِ رضات منم!
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؟
مرو به خشک که دریای باصَفات منم...
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؟
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم...
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؟
که آتش و تبش و گرمی هوات منم...
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند؟
که گم کنی که سرِچشمهی صفات منم!
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت؟
نظام گیرد و خلّاقِ بیجهات منم...
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست!
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم...
ـ مولانا
#شعرنوش☕️
ای دوست من هنوز بر آن عهد ماندهام
هرجا که بوده نام تو خود را رساندهام
هم همنشین دشمن خویشم به مهر تو
هم دوست را به قهر تو از خویش راندهام
وقتی عیار دوست و دشمن محبت است
شادم که دوستدار تو را دوست خواندهام
پروانههای دور تو شمعاند بین خلق
آتش گرفتهام که به آتش کشاندهام
از هر “نظر“ به “فضل“ تو اقرار میکنم
من این دو لفظ را به دو معنا نشاندهام!
ــ مجید ترکابادی
#شعرنوش☕️
ای پاسخ بیچون و چرای همهی ما
اکنون تویی و مسئلههای همهی ما
کو آنکه در این خاک سفر کرده ندارد؟
سخت است فراق تو برای همهی ما...
ای گریهی شبهای مناجات من از تو
لبخند تو آیین دعای همهی ما...
تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همهی ما
ای ابر گر از خانهی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همهی ما
ــ فاضل نظری
#شعرنوش☕️
دمی از خاک با شوقِ تجلی سر برآوردن
نمیارزد به عمری خاک عالم بر سرآوردن
من از شرمندگی چون لالههای واژگون عمریست
به سوی آسمانم نیست روی سر برآوردن
کسی باور نخواهد کرد اعجاز تو را ای عشق!
برای "خودپرستان" تا به کی "پیغمبر" آوردن؟
تو خضر واقف از غیبی و من موسای بیصبرم
چه دشوار است از کار تو ای دل سر درآوردن
بپرسید از کمانداران ابرویش چرا باید
به قصد کشتن یک نیمهجان صد لشکر آوردن؟
به غیر از وعدهی پاییز معنایی نخواهد داشت
برای باغ پیغام بهاری دیگر آوردن...
یکی از پیلهها لرزید، چشم شمعها روشن!
مبارک باد از پروانهها خاکستر آوردن...
ــ فاضل نظری
#شعرنوش☕️
به دست لفظ به معنا شدن نمیگنجم
سکوتِ آهم و در صدسخن نمیگنجم!
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم...
ضمیر مشترکم، آنچنان که «خود» پیداست
که در حصارِ تو و ما و من نمیگنجم
تن است؛ شیشه و جان، عطر و عمر؛ شیشهی عطر
چو عمر در قفس جان و تن نمیگنجم
ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمیگنجم
به سر هوای تو میپرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمیگنجم
ــ فاضل نظری
#شعرنوش☕️
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوقِ دیدنتان پرسه در خیال زدم!
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل، قید قیل و قال زدم...
کتاب حافظم از دست من کلافه شدهست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تو را مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم...
ــ سيدحميدرضا برقعى
#شعرنوش☕️
اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد
ور نداری درد، گرد مذهب رندان مگرد!
ناشده بیعقل و جان و دل درین ره کی شوی
محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد...
هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد
مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز
کان نگارین روی عاشق مینخواهد کرد مرد
خاک پای خادمان درگه معشوق شو
بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد
هرکه را سودای وصل آن صنم در سر فتاد
اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد...
ــ سنایی
#شعرنوش☕️
اگرچه همقدم گردباد میگردم
دمی نرفته ز یادم که کمتر از گردم
چرا ز سینهی من دود آه سر نزند؟
که کوهی از غم و آتشفشانی از دردم
نه پر خروش! که من، آبشار یخ زدهام
نه پرغرور! که آتشفشانِ دلسردم...
فریب خوردهی عقلم، شکست خوردهی عشق
من از که شکوه کنم؟ چون به خود ستم کردم!
همیشه جای شکایت به خلق بسیار است
ولی برای تو، از خود شکایت آوردم...
ــ فاضل نظری
#شعرنوش☕️
ای رفته کمکم از دل و جان! ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا
قصد من از حیات، تماشای چشم توست
از چشم زخمِ بدنظران در امان بیا
جام شراب نیست که در کف گرفته است
خون میخورد ز دست غمت ارغوان بیا
ای لحظهای که در سر هر شاخه فکر توست
ای نوبهار تا به ابد جاودان بیا
این صید را به معجزهٔ عشق زنده کن
عیسای من به دیدن این نیمه جان بیا
یک عمر آمدم به در خانهات، تو نیز
یکدم به خانهٔ من بیخانمان بیا...
ــ فاضل نظری
#شعرنوش☕️
چنانکه دست گدایی شبانه میلرزد
دلـــم برای تـــو ای بینشـانه میلرزد
هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی است
کــه دســتِ بستــهی او عاشقــانه میلـرزد!
چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نـام تـــــو در و دیـــوار خـانـه میلرزد
چه دیده در که پیاپی به سینه میکوبد؟
چه کــرده شعلـه که با هـر زبانه میلرزد؟
هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خـانــه چنــــد دلِ کــودکــانه میلــرزد
دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه میلرزد...
ز من شکیب مجو، کوه صبر اگر باشم
همین که نــام تـــو آرند شــانه میلرزد
ـ میلاد عرفانپور
#شعرنوش☕️
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ورنه ره خود گیر و یکی راهگذر باش
هم نعرۀ امواجت اگر عربدهای نیست
در برکۀ آسایش خود زمزمهگر باش...
هشدار که یخ، تابِ تبٍ عشق ندارد!
گر بستۀ قالب شدهای، فکر دگر باش
عیسات اگر جان بدمد شب پرهای باز
وام از نفسِ عشق کن و مرغ سحر باش
ــ محمدعلی بهمنی
#شعرنوش☕️