در آستانه ایام #شهادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها، بوی آشپزخانه سفارت #انگلیس به مشام می رسد، مراقب دسیسه ها باشیم!
🇮🇷 فریب اختلاف افکنی شیادان را نخوریم
#گرگیج #فاطمیه #فتنه_انگلیسی
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلآمِهادےٓ🕊
اگر انسان سرش را بہ سمت آسمان بالا بیاورد و ڪارهایش را براۍ رضاے خدا انجام دهد ، مطمئن باش زندگے اش عوض مۍشود .
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
.
•
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رزق_شبانه
📲ویژه #اینستاگرام #وضعیت_واتساپ
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴چادرت را بتکان
🌴روزی ما را برسان
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #نماهنگ
👌بسیار دلنشین
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
💐🍃بسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم🍃💐
🌿❤️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج❤️🌿
والصبـح اذاتنفس ای نـور ،سـلام
معنای قشنگ وتر مَوتور ،سـلام
ای آیہی تطهیر دلم یامهـدی(عج)
تقدیم نگاه پاکت از دور ،سلام
🍃🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃
💟#سلام_امام_مهربانم
💌 #حدیث_امروز
امام صادق (ع):
🔴 مومن همانند کفه ترازو است؛ هرچه بر ایمانش افزوده شود، بر بلا و سختی هایش اضافه خواهد شد.
📚اصول کافی
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
22.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانی_روز_پنجم
از سلسله مباحث استاد رائفی پور
#مبحث_چگونه_گناه_نکنیم..
#قسمت_پنجم
ان شاالله این بحث روز در 13 قسمت به گوش جان میسپاریم..
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و شش
چند روز بعد. . .
- هانیه :
محمد رفته بود سرکار قرار بود تا سه روز نیاد
ماموریت داشت
و این سه روز نبود. . من هم میخواستم به کار های عقب افتاده ام رسیدگی بکنم
چادر سر کردم و کیفم را برداشتم سمت خانه عمو سیاوش رفتم!
عمو و زن عمو خانه نبودند مثل اینکه باهم دنبال دادگاه پارسا و باباش رفته بودند
بابا علی هم صبح رفته بود🌿!
فقط نیلی خونه بود برایم چای آورد و یکم از مشهد پرسید
بهش گفتم :
اونجا نگاه کسی روت سنگینی نمیکنه حتی اگه بلند گریه بکنی. . .
اونجا یه قسمت هست بهش میگن صحن اسمال طلا
داخلش پنجره فولاد هست محمد میگفت هر مریض و گرفتار چه مالی چه معنوی چه روحی چه مادی…
گرفتار باشه اینجا کارش راه میفته
بعد ایوانش باورت میشه همه اش طلایی بود
راستی نیلی
ما اشتباه فکـر میکردیم
یادته وقتی یک غریبه میومد توی جمعمون
کاری باهاش نداشتیم!؟
حسابش نمیکردیم؟
من یک بار رفتم هیئت محمد اینا
چند روز پیش هم که مشهد بودم
ڪنار همون جماعت مذهبی
گریه کردم ، غذا خوردم ، راه رفتم
اما هیچ کدوم مثل ما رفتار نکردن وقتی از حرم میومدم بیرون چند نفر بعضی وقت ها جلو میومدن و با خوش رویی بهم زیارت قبول میگفتن . . .
توی راه با محمد یکی از همون خادم های مشهد دیدیم محمد اشاره کرد به من و گفت :
زنم بار اولش میاد اینجا حاجی یکم در مورد مشهد و امام رضا توضیح بده
باورت میشه؟
خادم انقـدر با خوشحالی حرف میزد که انگار من دخترشم
این هیئت محمد اینا کلا همه همدیگر و میشناسن
همکار و دوست و همسر هاشون و فامیل هاشون میان این هیئته
بار اول که رفتم یک گوشه نشستم همسر چندتا از دوستاش روی سرم آوار شدن
پرسیدن اینجا را از کجا پیدا کردم
گفتم که با محمد اومدم
همه چایی و شیرینی و خرماهاشونو اوردن گذاشتن کنار من
بعد از مجلس هم یکی یکی بغلم کردن و التماس دعا گفتن
منم دیدم تعداد التماس دعا زیاد شد بلند گفتم برای همه اینایی که التماس دعا میگن یه دعایی بکنید
بدون حواس . . با خنده ادامه دادم!
ادای ابراهیم و در آوردم که به کل جمع گفت صلوات بفرستید
وقتی فهمیدم چی گفتم ساکت شدم
نیلی اومد کنارم دستامو گرفت و گفت
این ابراهیمی که تو میگی یک روز میام کامل تعریف بکن
اخه هرچقدر گشتم سلبریتی با اون اسم و مشخصات پیدا نکردم
با خوشحالی قبول کردمو و از داخل کیفم
روسری که از مشهد برای نیلی خریده بودم در آوردم بهش دادم🚶♀
خیلی خوشش اومد کلا جنس ساتن دوست داشت
بعد هم رفت داخل اتاق و با یک گیره که قبلا خودم بهش داده بودم گفت :
مثل خودت برایم میبندیش؟
لبنانی براش بستم چادر خودم هم درآوردم و دادم بهش تا خودش داخل آیینه ببینه
خیلی بهش میومد
خودش میگفت که دیگه روسریش اینجوری میبنده
یکم هم درمورد گذشته حرف زدیم
اینبار انگار واقعا قید دوستی با جنس مخالف را زده بود
بهم گفت : هرکسی از دور نگاه بکنه دوستی با جنس مخالف انگار خیلی کلاس داره
ولی به قول تو چند وقت بعد مثل لیوان یک بار مصرف میزارت کنار
بعد همون آدم ها که میگن دوستی با جنس مخالف خیلی کلاس داره
نمی بینن چجوری باهات رفتار میکنه و میزارت کنار
----
وقتی رسیدم خانه
بابا علی هم اومده بود پرسیدم چی شد!؟
گفت که:
امروز با سیاوش و زنش رفتـیم دادگاه
پارسا و پدرش هم بودن
از این لباس آبی راه راه ها تنشون بود . . .
دیگه یکم ما حرف زدیم
یکم اونا حرف زدن و دفاع کردن
خلاصه رأی دادگاه به نفع ما شد ...
قراره بخشی از اموالی که دارند
برای طلبکار ها پرداخت بکنند
دیگه به این زودی ها پولمون برمیگرده
مامان حورا :
خیلی خوبه پارسا و باباش چجوری بودن!؟
بابا علی:
باباش که مثل همیشه
پارسا هم که توی لباس گشاد آبی راه راه گم شده بود
هانیه :
بحث و تغییر دادم و گفتم
راستی امروز من رفتم خونه عمو سیاوش
سوغاتی نیلی هم دادم خیلی خوشحال شد
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو