#خاطرات_شهدا
نزدیك عملیات بود
می دانستم دختردار شده
یک روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون
گفتم ، این چیه؟
گفت ، عكس دخترمه
گفتم ، بده ببینمش
گفت ، خودم هنوز ندیدمش!!
گفتم ، چرا؟
گفت ، الآن موقع عملیاته ، می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده ، باشه بعد...
#شهیدمهدی_زین_الدین
📕 ستارگان خاکی
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج »
🌹🌹🌹
eitaa.com/m_khadem110
•┈┈┈✾• ☘️💖☘️ •✾┈┈┈•
#خاطرات_شهدا
با همه گرم می گرفت و زود صمیمی می شد.
جای خودش رو توی دل بچه رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیش زیاد حس می شد.
انگار بچه ها گم کرده ای داشتن و بی تاب اومدنش بودند
خبر که می دادند آقا مهدی برگشته ، دیگه کسی نمیموند همه بدو میرفتند سمتش.
میدویدند سمتش تا روی دست بلندش کنند.
از اونجا به بعد دیگه اختیارش دست خودش نبود ، گیر افتاده بود دست بچه ها.
مدام شعار می دادند ( فرمانده آزاده ...)
بلاخره یه جوری خودش رو از چنگ و بال نیروها در می آورد.
می نشست گوشه ای ، دور از چشم بقیه.
با خودش زمزمه می کرد و
اشک می ریخت. خودش رو سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که ،
مهدی! ، فکر نکنی کسی شدی که اینا اینقدر خاطرت رو میخوان.
نه! ، اشتباه نکن! ، تو هیچی نیستی ، تو خاک پای این بسیجی هایی. !!
همینطور می گفت و اشک می ریخت.....
#شهیدمهدی_زین_الدین
📕 ستارگان خاکی
« اللهم عجل لولیک الفرج »
🌷🌷🌷🌷🌷
╔═.🍃.═════╗
@m_khadem110
╚═════.🍃.═╝
#سیره_شهدا
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود.
من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد ، با هم بپوشد.
لباس ها ر ا که دید گفت ،
توی این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا.
گفتم ، آخه یه وقتایی نباید به دنیای ما هم سربزنی؟
بالاخره پوشید.
وقتی آمد ، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود.
چیزی نپرسیدم.
خودش گفت ،
یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت......
سردار
#شهیدمهدی_زین_الدین
📕 یادگاران ، ج10
« اللهم عجل لولیک الفرج »
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
╔═.🍃.═════╗
@m_khadem110
╚═════.🍃.═╝