#خاطرات_شهید🌹
⚘پس از پاکسازی جاده پاوه و استقرار در شهر غلامرضا به عنوان فرمانده سپاه معرفی شد و حاج احمدمتوسلیان ،فرماندهی عملیات را بر عهده گرفت .
بر خلاف احمد که اقتدار و سخت گیری اش معروف بود ، غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت .به راحتی با هر کس می جوشید و محبتش خیلی زود به دل می نشست .تنها کسی که به راحتی جرات می کرد با احمد شوخی کند ،همو بود و اطرافیان متعجب بودند که با این اخلاق و روحیات ،چگونه با احمد چنین رفیق و همدم شده است ؟
🔸زمانی که در پادگان بانه مستقر شدیم ؛هر روز صبح الاطلوع حاج احمد متوسلیان همه نیروها را وادار می کرد در آن هوای سرد و زمین یخ زده ؛مدت زیادی سینه خیز بروند تا آمادگی جسمی شان بیشتر شود .
🔹او و غلامرضا با یک کلت رولور در دست ،بالای سر نیرو ها می ایستادند و هر کس تنبلی می کرد ،یک گلوله کنار گوشش شلیک کرده و فریاد می زدند بجنب ...یک بار در حین سینه خیز رفتن ،من حسابی خسته شدم و تصمیم گرفتم که هر طوری شده کمی استراحت کنم .
🔺دقت کردم و تعداد گلوله هایی را که غلامرضا و احمد شلیک کرده بودند ،شمردم . وقتی که غلامرضا آخرین گلوله اش را شلیک کرد ،من طاقباز دراز کشیدم و نفس راحتی کشیدم .آمد بالای سرم و گفت :یعنی چه برادر ؟بجنب وا لا شلیک می کنم .
🔹با رندی گفتم :من دیگه نمی روم ،هر کاری می خواهی بکن . لوله اسلحه را به موازات گوشم قرار داد و فریاد زد :خجالت بکش برادر ،برو والا می زنم .
🔹اما من با خیال راحت گفتم :آسمان به زمین بیاید ،من دیگه سینه خیز نمی روم .و او باز هم تهدید کرد :به برادر احمد می گم بیاد خدمتت برسه .
🔸صبح روز چهاردهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ که «غلامرضا» و« علی شهبازی» جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند ،سفیر مرگبار خمپاره ۱۲۰ و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد .«غلامرضا» و« علی» هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها «علی» بود که ناله می کرد .«غلامرضا» خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود .
🔸یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش ،مشبک شده یود .فریاد یا حسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد .زمانی که حاج احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد . سر انجام با رسیدن به بالا ی سر جنازه ، بغضش ترکید . نشست و آرام و بی صدا ،اشک ریخت .پیکر در هم کوفته «غلامرضا» را در پاوه غسل دادند و « حاج احمد» شب تا صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست.
📎فرماندهٔ سپاه پاوه
#سردارشهید_غلامرضا_قربانی_مطلق🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۲/۱/۱۴ تهران
●شهادت : ۱۳۵۹/۲/۱۴ پاوه
#اَللّهُــــمَ_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_عجل_فرجهم🌹
🆔https://chat.whatsapp.com/B6WKrgpIh9RFtUeuYOVbRC
🆔https://eitaa.com/m_khadem110
❤️ #پیامبر_اکرم صلیالله علیه وآله فرمودند:
🍃 مبادا ماه رمضان نزد شما مانند ماهای دیگر باشد ، چرا که آن نزد خداوند ، نسبت به ماهای دیگر حرمت و برتری دارد.
📖فضایلالاشهر، ص95
#حدیث
#ماه_رمضان
#اَللّهُــــمَ_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_عجل_فرجهم🌹
🆔https://chat.whatsapp.com/B6WKrgpIh9RFtUeuYOVbRC
🆔https://eitaa.com/m_khadem110
تحدیر جزء 23.mp3
4.04M
🌹 تند خوانی قرآن جزء ۲۳
🎙استاد معتز آقایی
🍃 التماس_دعا
#تلاوت_قرآن
🌸تقدیم به ارواح مطهر شهدا خصوصا شهدای دشت کربلا🌹🌹
#اَللّهُــــمَ_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_عجل_فرجهم🌹
🆔https://chat.whatsapp.com/B6WKrgpIh9RFtUeuYOVbRC
🆔https://eitaa.com/m_khadem110
#خاطرات_شهید🌹
●حسين در كردستان فرماندهي محور دزلي بود، هميشه كوملهها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربههاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. يك روز سر راه حسين كمين گذاشتند. او پياده بود، وقتي متوجه كمين كوملهها شد، سريع روي زمين دراز كشيد و سينه خيز و خيلي آهسته خودش را به پشت كمين كشيد و فردي را كه در كمينش بود به اسارت درميآورد.
●و به او گفت : حالا من با تو چكار كنم؟ كومله در جواب گفت : نميدانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم،با من چه ميكردي؟ كومله گفت:«تو را تحويل دوستانم مي دادم و بيست هزار تومان جايزه ميگرفتم. حسين گفت:«اما من تو را آزاد ميكنم. سپس اسلحه او را گرفته و آزادش كرد.
آن شخص، فرداي آن روز حدود سي نفر از كوملهها را پيش حسين آورد و تسليم كرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلي شدند.
#سردارشهید_حسین_قجهای🌷
#سالروز_شهادت
#اَللّهُــــمَ_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_عجل_فرجهم🌹
🆔https://chat.whatsapp.com/B6WKrgpIh9RFtUeuYOVbRC
🆔https://eitaa.com/m_khadem110
🎁 برندگان نهمین مسابقه بهار قرآن، بهار دلها
#اعلام_برندگان
#مسابقه_بهار_قرآن
#اَللّهُــــمَ_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_عجل_فرجهم🌹
🆔https://chat.whatsapp.com/B6WKrgpIh9RFtUeuYOVbRC
🆔https://eitaa.com/m_khadem110