ترور فقط در اروپای غربی و مرکزی و آمریکای شمالی محکوم است. حادثه تروریستی اگر آنجا رخ بدهد بد است و پشت درهای بلند سفارتخانههاشان شمع روشن میشود. برای ما کلهسیاههای خاورمیانهای هیچوقت چراغهای برج ایفل را به نشانه عزا خاموش نمیکنند. در مجامع بینالمللی به احترام قربانیان ما یکدقیقه سکوت نمیکنند. تیمهای فوتبال برای ادای احترام به قربانیان تروریسم خاورمیانه، هیچگاه مچبند مشکی دست نمیکنند. ما اینجا در سکوت و خفقان جهانی، فقط تبدیل به «جسد» میشویم. تبدیل به «عدد» میشویم. زمین خاورمیانه خوب یادگرفته که از کشتهها پُشته بسازد. بله اینجا نفتخیز است. ما یادگرفتهایم که در طول سالیان دراز، مثل دایناسورها تبدیل به نفت شویم. بله ما آنقدر کشته دادهایم که امروز نفت عالم را تأمین میکنیم. ما بشکه بشکه به اروپای غربی و آمریکا صادر میشویم. ترور و قتلعام را گویی بر جبین ما نقش کردهاند و انتظاری جز این از ما نمیرود. بدون اینکه کسی در جهان تظاهراتی بهراه بیندازد و آهی بکشد و گلی پرپر کند. هیچ قلبی در جهان برای ما تیر نمیکشد.
خودمان؟ بعد از تقدیم میلیونها مرد و زن و کودک خونآلود در تاریخ، دیگر این نابلدیها به ما نمیآید. این بهجان هم افتادنها. این مرافعهها. این طعنهزدنها و نمکپاشیدنها. این انگشت به سمت هم گرفتنها. دفعه اولمان که نیست عزیزم. شهادت، عادت ماست و ترور، محکومیتمان. جمع کنیم خودمان را. همدیگر را در آغوش بکشیم و با هم سوگوار وطن و خون هموطن شویم. خوبیت ندارد برای ایرانی جماعت که پیشکسوت قتلعامهای تاریخ و سوگهای دائمی است. باورمان بشود یا نه، هیچگاه چشم هیچ اجنبی برای ما اشک نریخته!
آه ای شما آخرین غم جمعی مشترک، میان همه تفکرها.
ای پرندگان مهاجر زخمآلود.
حالا روز به روز به ولادت شما نزدیکتر میشویم
روز به روز بر اضطراب و شعف ما افزوده میشود
رسم عاشقان است؛از هفتههای دور، تمهید روزهای مهم معشوق میکنند. و نور تقریبا ازلی شما، اراده فرمود که در ماه رجب، متلبس به لباس خاک شود. و ابوتراب شود. راستش را بخواهید همهی صوم و صلاة رجبیهی ما برای این است که آماده روز سیزدهم شویم. صبح و شب، هرچه غبار و زنگار است از دلهامان میتکانیم که پاک شود و تنها گَرد ابوترابی شما بر دل بنشیند. که ذکر لایسمع همه ذرات عالم در رجب «یا لیتنی کنت ترابا» میشود. کاش ما هم تراب بودیم که شما پدرمان باشید. تاریخ شنیده که یکجایی گفتهاید رجب ماه من است؛ بهحق شنیده؛ بل همه روزها روز شماست و همه هستی، هستی شما. اما اراده کردهاید که در رجب تجلی کنید و باب وصالتان را بگشایید و رجب را لایق دیدهاید که موعد وصل عاشقان با جنابتان شود تا معتصم به حبلاللّه وجود عزیزتان گردند. پس حلاوت وصال در رجب را به کام همهی شیعیان مشتاق بنشانید؛ که سخت تشنهاند و منتظر اند و امیدوار.
solimani.mp3
5.38M
«کاش هنوز در سایه بودید، اما بودید!»
گوینده: خانم مبینا سیفی
به قلم : مهــدی مـولایی
تدوینگر : آقای جوادی
#شما_زحمت_کشیدید
خودی و ناخودی؛ همسنگر و دشمن
همه طعنهزدند که شما مرد انتقام نیستید
که شما فقط اهل گندهگویی هستید
بلدید بنر بزنید و دیوارنگارهی انتقام طراحی کنید
گفتند پس چرا سلامی نمیآید
کرک و پشم دشمنان را به باد بدهد
صبر نظام را به سخره گرفتند.
عقلانیت مومنانه را تف کردند.
براندازها گفتند عُرضهی گرفتن انتقام ساندیسخورهای خودتان هم ندارید. روی اعصابمان رقصیدند که الهی همهتان کتلت شوید. عمامهبهسرها گفتند چون انتقام نگرفتید خدا هم کاری کرد که مردم بیگناه از بین بروند و اینطور تقاص الهی دادید. هرکه رد شد لگدی به قلبهای مکسور و محزون زد. و ما؛ ما امت نوح بودیم. امت کمتعداد اما صبور. امت دائما تمسخر شونده و دائما صبرکننده. که هر گبر و ترسایی گفت پس چه شد آن طوفانی که قولش را داده بودید. هاهاها. نوح ما اما حرف زده بود. گفتهبود بإذناللّه طوفان در راه است. حالا، نیمهشب، وقتی همه در خواب بودند، طوفان همه را دربرگرفت. همه متحیر شدند. یا حتی فرصت متحیر شدن هم نیافتند. آنها که در صبر ایام سکوت همراه ما نبودند، در شادمانی انتقام هم کنارمان نباشند. گوارای وجود امتی که بر ولی خود اعتماد کرد و دندان بر جگر فشرد و نیمهشبی در دیماه اجر صبوریاش را چشید. مبارک مومنان صابر امت.
مظفرالدین شاه آخرین پادشاهان ایرانی است که در خاک وطن درگذشته؛ از مظفرالدین به اینطرف، تمام پادشاهان ما ذلیلانه و حقیرانه در غربت درگذشته و دفن شدهاند. از فرانسه و ایتالیا تا مصر و آفریقای جنوبی. رضا پهلوی درحالی که روزها وسط اقیانوس سرگردان بود سرانجام بعد از اینکه هیچ کشوری حاضر به پذیرش او نشد، به جزیره موریس بردهشد و چند وقت بعد در آفریقا مُرد! محمدرضا پهلوی بعد از فرارِ به قول خودش « نه چندان آبرومندانه و پیرزن گونه» در دیماه ۵۷ و پس از یک سلسله آوارگی ذلیلانه در مصر و مکزیک و آمریکا سرانجام توسط دولت مصر به پناهندگی پذیرفته و همانجا فوت شد. حالا از آنها میراثی جز چند طرفدار اینستاگرامزدهی تاریخنخواندهی بیسواد و بیوطن باقی نمانده که همهجا قربانصدقه تیپ لاکچری و اشرافی محمدرضا بروند و بنویسند «نسلی که تو را ندید عاشقت شد». خمینی؟ خمینی کبیر تنها حاکم ایرانی در دو سدهاخیر است که شرافتمندانه و عزتدار در بیمارستانی وسط پایتخت وطنی که خودش آزاد کردهبود درگذشت. او نه در آفریقا و جزایر دور افتاده و دهاتهای قاهره بلکه روی دست دهمیلیون نفر از مردم خودش و در کنار سربازهای شهیدش تشییع و دفن شد. میراثـش؟ نگاهی به شجاعتهای برانگیخته، یانکیهای کوچکرده، سلاحهای از ضامن خارجشده، خنجرهای از نیام کشیده، کشتیهای توقیف شده، پایگاههای خاکستر شده و نظم جدید جهانی بیاندازید. حق بدهید که آزادههای عزتمدار سلیمالنفس، خمینی و نهضتش را و سربازان پابرهنهاش را به سرتاپای بزدلهای لاکچریپوش فراری به غربت ندهند.
شب آرزوها؟
عشقم اگر علیـست، سرِ دارَم آرزوست
من سـرگذشتِ مـیثم تـمّارم آرزوسـت
یکم بهمن ۵۷
آیتاللّه خمینی با قبای نوکمدادی و عرقچین سفید درحالی که پارچه سفید با خطهای آبی روی دوشانداخته، در کلبه محقری میان دهکده نوفللوشاتو مشغول چاینوشیدن است. چند کتاب قطور کهنه اطراف خود چیده و روی میز تحریر کوچکاش مشغول تصحیح آخرین کتابش است. پنجره اتاق باز است. نسیم خنکی از میان درختان حیاط، میخزد توی اتاق؛ کاغذها را جابهجا میکند و گونههای آقا را نوازش میکند. امروز جمهوری اسلامی فقط درحد فکری در ذهن آقاست و ایده ولایت فقیه، فقط درحد نوشتههای سیاهی روی کاغذهای سفید روی میز. ابرقدرتها به تلاطم افتادهاند. روحاللّه اما کار را به خدا سپرده. او اگر بخواهد نظم ظالمانه جهانی تغییر خواهد کرد. حاجآقا چایش را مینوشد.
یکم بهمن ۱۴٠۲
آیتاللّه خامنهای در اتاق کارش در خیابان فلسطینجنوبی تهران مشغول کار است. حالا جمهوری اسلامی روی زمین است. ولایت فقیه لای کاغذها نیست. شهرهای موشکی زیر پاهایش در جریان است و ماهواره جدید، بالای سرش در مدار قرار گرفته. مشت مستضعفین پر شده. نیروهای آیتاللّه، نه در میدان ژاله تهران که در قلب بیروت و دمشق و بیخ گوش اسرائیل شهید میشوند. دریا را بچههای یمن قبضه کردهاند و خشکی را چریکهای حزباللّه و قدس و کتائب. متخصصان، آمریکای امروز را حتی قابل مقایسه با آمریکای ۵۷ نمیدانند. اسرائیل توان خروج از پیچیدهترین و طولانیترین نبرد تاریخ خود را ندارد. عکس امام روی دیوار لبخند میزند. آیتاللّه، چایش را مینوشد.
امام تیرهپوست شیعه!
پارت اول: رسول مدنی صلواتالله علیه و آله، میان سخنانش بر منبر مسجد جملهای گفت؛ که بعدها برای من عروسی خواهد آمد پاکزبان و پاکدامن که خدایمن عزوجل، رحم او را شایستهی حمل سرور خلایق و عوالم، پسرم جواد قرار میدهد. صدای پچپچ از قسمت زنانهی مسجد بلند شد... چند دهسال این مژدهی رسول، نقل محافل و گعدههای زنان مسلمان در خانهها و مساجد بود که آن عروس رسولالله، چهزمانی رخ نمایان خواهد ساخت و همسر حضرترضا خواهد شد.
پارت دوم: امروز در آفریقا صحرای وسیعی وجود دارد مشهور به «نوبیا» یا «nubian desert» خشک و وسیع و مأمن زرافههای کمیاب آفریقایی. به اهالی و ساکنین این صحرای آفریقایی نوبی میگویند. نوبیها که اکثرا سیاهپوست هستند امروز در سودان، کنیا، تانزانیا و مصر ساکن هستند. انور سادات رئیسجمهور سیاهپوست مصر از اهالی همین منطقه است.
پارت سوم: دخترکان سیهچشم و متموّل حجازی در آرزوی یک نگاه علیبنموسیالرضا میسوختند و از هم پیشی میگرفتند که دل او را ببرند و مصداق آن پیشگویی محمد شوند و یک عمر افتخار کنند؛ ایشان ولی با دختری از اهالی صحرای نوبه که به عنوان کنیز به بلاد اسلامی وارد شده بود ازدواج فرمود. او همان دختری بود که بعد از مژده پیغمبر، زمین مدینه انتظار قدمهایش را میکشید. زاهد و عالم و شبزندهدار و باتقوا که حضرت رضا او را به مریم مقدس تشبیه میکرد. دختری سیاهپوست از قلب آفریقای شمالی در بیت حضرت رضا. همه شگفت زدهشدهاند!
پارت چهارم: از حضرت رضا و همسرش سبیکه نوبیّه پسری متولد شده به نام جواد؛ همچون مادرش تیرهپوست، و مثل پدرش نورانی و زیبا. در وصف او نوشتهاند « شدید الأدمه،حائلاللون» یعنی خیلی تیره پوست. شکاکان و سستها شو انداختند که تا بحال از این خانواده فرزندی تیرهپوست متولد نشده. او فرزند رضا نیست. بچه که بزرگتر شد و شبههها که بیشتر شد، فرمود اصلا بروید چهرهشناس های ماهر بیاورید. چهل پنجاه مرد در باغی جمع شدند و حضرت رضا لباس باغبانی به تن کرد و آن گوشهها مشغول زراعت شد. چهرهشناس وارد مجلس شد. گفتند این پسر متعلق به کدام مرد این مجلس است. چهرهشناس نظرکرد و نظرکرد، گفت فرزند هیچ کدامتان نیست. او فرزند آن باغبان انتهای باغ است. همه تکبیر گفتند. کودک لبخند زد و دندانهایش مثل مرواریدی سپید درخشید...
امروز اما در شرح حال حضرت جواد روحیلهالفدا فقط به نام پدرشان اشاره میکنیم و کمسن بودن حضرتش در شروعامامت و خفقانهای حکومت عباسی بر ایشان. مادر آفریقایی و چهره زیبا و گندمگون امام را سانسور میکنیم! فکر میکنیم این نقص و نقطهضعف است برای امام که رنگینپوست باشد و مادرش کنیزی از دل آفریقا.
همهچیز را با شابلونهای سادهلوحانه و نژادپرستانه خودمان ترسیم میکنیم، حتی امام را.
جانهای ما بهفدای یک تار موی جوادالائمه و یک نگاه آن دختر سیهچرده آفریقایی...
یازده رجب
همسر ابوطالب آثار وضع ندارد؛ آثار حمل هم حتی. گویی تازهعروسی شاداب چند روزی است که به خانه بخت آمده. کارهای خانه را خود انجام میدهد. به کنیز خانه، کار نمیگوید. اصرار که «هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و کنیزی خانههای بسیار کردهام. ندیدم زن پابهماه گلیم بتکاند و گرد از طاقچه بگیرد؛ کارها را به من بسپار و خود به ملکهگی ابوطالب مشغول باش دختر» گوش بانو بدهکار نیست. میخندد که «کاری به این کارها نداشته باش. میهمان مهمی در راه دارم. خود باید تدارک حضور ببینم» پیرزن کفری میشود. غرولند کنان، میرود پی ابوطالب به گلایه. بانو دست روی بطن میگذارد به گفتگو. اسمت را حیدر گذاشتم. دیروز در همهمه اطراف کعبه، بین شلوغی جمعیت این اسم به گوشم خورد. نمیدانم از کدامین دهان بود. میپسندی عزیزم؟ نامت بلند باد عزیز مادر. نامت بلند باد. بر قلههای زمین و در ممالک دور. روی بیرقهای عرب و عجم. روی دوش شیرمردان. روی پیشانی رزمندگان و روی بازوی پهلوانان تاریخ. روی خاتم پادشاهان و میان لالایی مادران. نامت بلند باد عزیز مادر.
دوازده رجب
کاروان تجاری ابوطالب، دیروز از دروازه شام وارد حجاز شده. شتران بسیار، زنجیر شده برهم با خمرههای بزرگ مملو از عطر. ابوطالب عطر آورده. بوی عطر، میدود توی پسکوچههای تنگ مکه. پنجره خانهها یکییکی باز میشود به استشمام. محمد از بدو تولد یتیم شده. ابوطالب کفیل اوست؛ عزیزش میدارد. عزیزتر از پسران خود، عقیل و جعفر و طالب. او را پشت کمر خود، روی شتر نشانده. محمد میگوید «مکه بوی عطر گرفته». ابوطالب سینهاش را پر میکند از بوی عطر. «ها؛ عطرهای مرغوبی آوردهایم». پسرک لبخند میزند که بوی عطرهای شامی فرسخها همراهماست. عطر امروز مکه، چیزی ورای عطرهای کاروان است. ابوطالب اصیلترین و گرانترین عطر خود را برای همسرش میبرد. فاطمه در آغوشش میکشد. بوی عطر، مشام ابوطالب را پر میکند. میبینی ابوطالب؟ تو کاروانسالار عطرهایی، آنوقت عطر خانهمن بر عطور کاروان تو غالب شده. تازه میفهمد محمد از چه سخن میگفت. میبینی ابوطالب؟ این تعبیر رویای نوجوانی من است. که تو همسر بهترین اشراف عرب خواهی شد و از این وصلت عطری فراگیر عالم خواهد شد. عطری خوشبو و معجزهوار که قبیله پشت قبیله، شهر پشت شهر، بر گندهای جهان غالب شود. رایحهای که گند و زنگار از قلبهای شرکآلودهی مردم خواهد زدود و لطافت و نور برجای خواهدنهاد. دوستداران او، در میان جمعهای تاریک و گندیده، این عطر را از قلبهای یکدیگر استمشام میکنند و به هم وصل میشوند؛ هرچند مشام دیگران کور باشد! میبینی ابوطالب، مکه باید به این عطر عادت کند. عطر علی؛ پسر ابوطالب؛ کاروانسالار عطرهای قیمتی حجاز.
ظهر روز سیزدهم
آدم که میخواست از سنگهای کوه ابوقبیس، کعبه بسازد، سنگها بر هم پیشیگرفته بودند که جزوی از کعبه شوند و امروز برای علی سینه بشکافند. بزرگان قبیلهی بادیهنشین جرهم، از هزارها سالقبل، اطراف کعبه خانهساختند و یکجانشین شدند که روزگاری، نوادگانشان بتوانند شاهد واقعه امروز باشند. یهودیان از مواطن خود کوچ کرده و به مکه آمده بودند تا ولادت طفلی را که راهبان، او را بزرگترین دشمن یهود خواندهبودند ببینند. دل توی دل محمد نیست. ابوطالب اضطراب دارد. عقیل اینپا و آنپا میکند. زنان بنیهاشم حنا گذاشتهاند. عالم به هیاهو خاسته. نفس تاریخ در سینه حبس شده. ناگهان دیوار کعبه میشکافد؛ بت بزرگ سقوط میکند. خبر بزرگ از راه رسیده. خبر بزرگ در آغوش فاطمه است. خبر بزرگ لبخند میزند؛ فاطمه هم. ابوطالب هم. و همهی عالم. ذوالفقار برق میزند. تاکهای انگور حجاز بار میدهند. شیرهای بادیه پوزه بر خاک میزنند. خاک نجف میتراود. خدا نگاه میکند؛ که خلقت هستی حالا معنی گرفته و به گوش محمد میخواند. ما به واسطه علی پشت تو را گرم کردیم؛ پس محکم باش و عصا بردار که او پس از یاری انبیای پیشاز تو، حال برای یاری تو آمده؛ چشم شیعیان، در صلب پدرانشان روشن!
همیشهی تاریخ اینطور بوده که نویسندهها نوعا مایملکی جز کلمههایشان نداشتهاند. نه باغوبستانی؛ نه زر و سیمی؛ نه عمارات مجللی و نه هیچ. ضعیفالنفسهایشان را با کیسهای از سکه سیاه خریدهاند برای سفارشنویسی و منیعالطبعهایشان نان گندمی سق زدهاند و کلمههایشان را نوشتهاند. کمتر قشری ضعیفتر و مظلومتر از نویسنده جماعت بوده. کلمهها، فرزندان نویسندهاند. چه آن نویسندهی معروفِ صاحب دهها کتاب باشد که نامش میلیونها بار شنیدهشده، و چه ادمین فلان کانالی که دهبیست مخاطب دارد. منت بگذارید و این فرزندان را به غارت نبرید. کلمهها را بهنام خودتان در نشریهها منتشر نکنید و پولش را به جیب نگذارید. کلمهها را بدون ذکر نام نویسنده، در کانالهایتان کپی نکنید که گویی خودتان نوشتهاید. نگویید «اگه واسه خدا مینویسی، بذار بدون اسم کپی کنیم»؛ شما که بخاطر خدا کار میکنید اسم نویسنده را هم ذکر کنید. اگر بر شریعت محمد هستید، اینکار به فتوای فقها حرام شرعی است؛ و اگر تابع فرهنگ فرنگاید، رعایت حقوق مالکیتفکری جزو الزامات است. جلب و جذب چند ممبر بیشتر، ارزش حقالناس و ضمان اخروی ندارد. فدای توجه و رعایتتان.
دست شما همان دست مبارکی است که از کرانههای ازلی وجود برآمده برای تبدیل قبرستاننشینان عادات سخیفه، به شهید. بانوی کاملهای که در قرن رکود و رخوت بیستویک، وقتی باطل در اوج تبختر و تفاخر، همگان را مسحور خود ساخته و ایمان را به گوشهی تنهایی و بیتوجهی کشانده بود، از قلب دمشق قیام کرد و بیرق سرخ ایمان را بر گنبد خویش برافراشت و باز فریاد یابنالطلقا بر سر کافران کشید. کاملهی کمالبخش؛ همو که دلش برحال ما سوخت و از بچهمسجدیها و حتی لاتهای شیعه، مدافعحرم ساخت. همو که وقتی مفهوم شهادت، دههها بر طاقچه مادران شهید خاکخورده و زیر خاکهای تفحصنشده شلمچه دفن شده بود، باز دستی بر قلوب کشید و آرزوی شهادت را در دلها زنده ساخت که یادمان بیفتد هنوز میتوان شهید شد. او که سرهنگسلیمانی کرمان را به حاجقاسم شام بدل کرد و شیربچههای علی را از ایران و افغانستان و پاکستان و عراق زیر چادر خود جمع کرد برای احیای جهاد در عصر مدرنیته. انگار که بانو رسالت یارگیری برای قیام آخرالزمانی حضرت را عهدهدار شده.
ناصرالدین، وقتی هنوز آن سبیلهای معروفش سبز نشده بود؛ وقتی فقط سهساله بود؛ شخص دوم مملکت شد. ولیعهد حکومت بزرگ قاجار. با حفظ سمت فرمانروای ولایت بزرگ آذربایجان هم بود. به سفرهای خارجی که میرفت، پادشاهان و رؤسایجمهور او را روی پای خود مینشاندند. بعد از او مظفرالدین هم هشتساله بود که ولیعهد همایونی ایران و حاکم آذربایجانات شد!
همزمان با جنگ جهانی اول، وقتی ابرقدرتهای جهان، با خبرهترین و بزرگترین سیاستمداران خود در رأس دولتهایشان، مشغول نبرد برای گسترش قلمر و تثبیت قدرت خود بودند، شاه ایران یک نوجوان هجدهساله بود. او البته از نهسالگی پادشاه شدهبود. بله یک پسرک کلاسسومی پادشاه بود. بله در همین قرن اخیر!
همین چندسال پیش، در حکومت مدرن(!)پهلوی، رضاپهلوی، پسرمحمدرضاشاه، وقتی هنوز مدتزیادی از مراسم ختنهسوران مجلل و پرحاشیهاش نمیگذشت، کمکم با همان دامن آماده مراسم تاجگذاری در سعدآباد شد و در هفتسالگی ولیعهد ایران شده و به کاخ اختصاصی خود انتقال یافت!
قرنها مشتی صغیر، مصلحت عام میکردند.
تا خمینی آمد!
خمینی بزرگ و روشنفکر!
فقط او بود که توان ایستادن در برابر این حماقت هزاران ساله را داشت. او بود که ایستاد در برابر این تسلسل که هرکه از اسپرم شاه باشد و روی تخت شاه تولید شده باشد، افضل است از تمام خلایق و مناسبتر است بهحکومت از وزیران کارکشته و پیرانعالم و تحصیلکرده؛ گرچه طفلی سهساله و هفتساله باشد. خمینی بود که فرمود حکومت تنها حق دانشمندان و عالمان و فقیهان عصر است؛ فقهای مجتهد استخوانترکانده و موی سپیدکرده. همو بود که تصدی مناصب دولتی و حکومتی را مشروط به اراده و رای مردم کرد؛ که من فقیهِ فیلسوفِ حاکم حق یک رای دارم و آن پیرمرد روستایی دامچران پابرهنه هم حق یک رای. او پس از هزارها سال حکومت سلطنتی استبدادی که در آن، مردم به مثابه امواتی متحرک و مفتخور و بیارزش، تحقیر میشدند، رو به تودهها گفت راستی شما چهکسی را حاکم میخواهید؟ بیایید و رایتان را بفرمایید!
ما مردگان بیارزشی در وطن بودیم
خمینی ما را زنده کرد!
اوباما، رئیس جمهور اسبق آمریکا، کتاب خاطراتی دارد به اسم سرزمین موعود. خواندنی و قابل توجه. آنجا میگوید هفده سالم بود که در تلویزیونهای دنیا، شبانه تصویر مردی با ریشهای سپید و چشمان نافذ پیامبرگونه را نمایش دادند که پیروزمندانه از تبعید برگشت و میان دریای طرفدارانش از هواپیما خارج شد. سیسال بعد وقتی رئیسجمهور شدم، فهمیدم که بزرگترین مسائل پیشروی من، حاصل انقلاب اوست.
راستش انگار این خاطرهی مشترک همهی ما با آقای اوباماست. خاطرهی مشترک عاشقان نسل سوم خمینی، با رئیسجمهور آمریکا! ما هم وقتی اولبار در کودکی تصویر ابهتمند پیرمردی با شنل و کلاه سیاه و ریشهای بلند و مهربان را در تلوزیون دیدیم؛ یا وقتی در کلاس دوم دبستان، همراه بقیه همکلاسیها، روی تصویر او در صفحه اول کتاب فارسی، خطخطیهای کودکانه کردیم؛ هیچگاه نمیدانستیم که چندسال بعد وقتی عقلرس شدیم قرار است که او مرد اثرگذار زندگیمان باشد، تصویرش بالای همهی عکسهای دیوار اتاقمان نصب شود. بنیادهای عقیدتیمان روی تفکرات آن پیرمرد شنلپوش کلاهمشکی بنا شود و برای آرمانهای بلند او جوانهایمان را به میدان بفرستیم. برای آرمانهای آن تصویر مهربان پیامبرگونه در صفحه اول کتاب فارسی.
اضطرابهای حین بازی را دیدید؟
ناخنجویدنهای پای تلوزیون را دیدید؟
صدای فریادها را از خانههای اطراف شنیدید؟
ذکرهای زیرلب هنگام پنالتی را دیدید؟
اشکهای بچهها را چه؟
دیدید سرود حماسی بعد از بازی، در عمق وجود همه نشست و پروازشان داد؟
این همان رگ ایرانی ماست که هنوز از پس هزارها سال میتپد؛ و خاموش شدنی نیست. رگی که از قلب ستارخان و رئیسعلی و میرزاکوچک تا گردن بچههای خردسال و نوجوان ما نبض دارد. رگی که از اضطرابهای تنگهی تکاب تا استرسهای پشت خاکریزهای طلاییه، از دلشورههای دیماه ۹۸ تا دلآشوبههای امروز پای تلوزیون زنده ماند. رگ غیرت ایرانیگری. میبینید حالا سهرنگ پرچم قشنگمان چقدر جذابتر و غرورآفرینتر شده! این شادی و غرور نشان وطنپرستی است؛ و من تا چشم کار میکند، در این حوالی وطنپرست میبینم. اینجا هنوز ایران ماست؛ با همه اختلافهامان.
پیکر مطهرش را از میان سلول، کشیدند وسط شهر.
فریاد زدند که ای مردمان؛ این امام رافضیان است؛ بشناسیدش. هرکس میخواهد خبیث فرزند خبیث را ببیند بیاید به تماشا. حرامزادهها جمع شدند به هلهله. جمعیتی عظیم. پیکری نحیف، مثل سایه. زرد. درمیان زنجیرها و قفلهای بزرگ. زیر دست و پای حرامیان. آه. به رگ غیرت بچهشیعهها برخورد. مثل رگ غیرت من و تو، که حالا داریم متن را میخوانیم. خونها جوشید. پیرهنهای سیاه بهتن شد. با چوب و گرز و شمشیر و هرچه که بود زدند به دل جماعت و کشتند و کشتهشدند و پیکر را گرفتند. با احترام و بغض پیکر را رویشانه بردند به بلندی شهر. گلباران کردندش و عطرهای مرغوب و قیمتی به پایش ریختند. درمیان پارچههای یمانی. فریاد زدند که ای مردمان، هرکه میخواهد آقای جهان، پاک فرزند پاک را ببیند، نزدیک شود. دم عزا گرفتند و گریه شدند و سینه زدند. شیعه عادت به تشییعهای باشکوه دارد. حتی به قیمتخون. حیف در کربلا نتوانستیم. نشد. بغضش به طول یک تاریخ یقهمان کرده. شرمنده فاطمه شدیم که پسرش زیر پا ماند. که هیچ روزی مثل روز تو نیست ای اباعبدالله.
حالا چهل ساله شده.
صورتی استخوانی و کشیده، با ریشهای جوگندمی و پرپشت و موهای بلند روغنزده شلالشده بر روی شانههایش. با دندانهایی سپید و درخشان. با عبای یشمیرنگ یمانی و بوی عطر معتدل شامی که خدیجه به کاروانسالار خود سپرده که از سفر تجاریاش بیاورد. عاقلهمردی پخته و در طلیعهی کمال چهلسالگی. با همین هیئت، لقمههای دستپخت خدیجه و چندخرما را در کیسهای نهاده و به کوه نور رفته بود. خدیجه پشت سرش آب ریخته و اسپند دود کرده بود. زیر لب تصدقش رفته بود که فدای محمد ملیح قریشیام بشوم. جانش میرفت برای شوهرش. خدا میداند که تحمل فراقهای چند روزهی محمد برای اعتکاف در حرا چقدر برایش دشوار بود و خدا میداند که برای رضایت و آرامش او، هیچگاه لب به کلمهای گلایه باز نکرده بود تا فکر شوهرش در گوشهی غار نگران او نشود. اینبار اما زود بازگشت. زودتر از همیشه. بانو در را باز کرد. انگار سرتاپایش را آب یخ ریختند. محمد، ضعیف و زرد و نحیف با موهای بههمریخته، لرزان مثل شاخهی نخل دست در شانهی علی انداخته و دندانهایش به هم میخورد. علی گفت «لطفا لحافی برای رسولاللّه بیاور که از لرزش و عرقسرد در امان بماند» خدیجه دوید. راستی رسولاللّه؟ چرا علی راجع به محمدم اینطور گفت؟ چند لحاف روی شوهرش کشید. جان به لب شدم علی. عزیزکم را چه شده؟ ساعتی پیش صدای سنگین و مهیبی در غار شنیدیم که پسرعمو را مژدهی پیغامبری داد و فرمود که منطقه رسالتت برخلاف پیامبران پیشین، تمام جهان است و تمام تاریخ. و تو، هنوز به خانه نرسیده، ایمان آوردی علی؟ هوم. و خود به جانشینی او برگزیده شدم. خدیجه شربت عسل را همزد؛ لحظهای فکر کرد و گفت بفرمایید یا رسولاللّه! و محمد هنوز که لب به دعوت نگشوده!
صدای خوفانگیز وحی باز در محیط پیچید:
« ای لحافبرسرکشیده؛ برخیز و انذار کن»
از اولین اللّهاکبر عالم که پیش از خلقت بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا فریاد اللّهاکبر آن مهاجر سیهچردهی بِلالنام بر بام مأذنه مسجدالنبی مدینه؛ از اللّهاکبرهای سپاهاسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر تا هر اللّهاکبر حسین بعد از خونآلود شدن یارانش در کربلا. از نخستین فریاد اللّهاکبر سیدروحاللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمنماه ۵۷ و تا هر اللّهاکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق و غزه و تا فریاد اللّهاکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامهی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّهاکبر گویان مستضعف، قویتر از ستونهای کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه ارادهی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّهاکبرش بر صدای وسوسهآلود و دلفریب ابلیسها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجرهی علی؛ اللّهاکبر، اللّهاکبر، اللّهاکبر!
آه ای حزن مقدس.
ای طفل قنداقپیچ آرام.
ای نازلهی یکبارهی هرچه غمهای عرش، به آغوش بتول.
ای بهروز ولادتت، انبیا و ملائک گریان.
و خیل شیعیانت در عالم ذر لطمهزنان.
آه ای سپیدی گلویت در میانهی قنداق، درخشان.
زنان شورچشم مدینه، در مجلس ولیمه تولدت،
گلوی مرمرین برفگون تو را نظر کردند؟ یا پیرهن نوی منجقدوزی شدهات را؟ گلوی باز؛ پیرهن نو؛ بوی خوش نوزادیات را میان جمعیت، کدامین سگ تیزشامّه بر مشام کشید و سالها در یاد نگاه داشت تا صحرای کربلا برای یافتن دوبارهات. اشک مرواریدگون نوزادیات به چشمان خفاشوار کدامین شیخ کثیف خوش آمد، که آرزو به دل نهاد برای دوباره درآوردن این اشک؟ رسولاللّه اینپا آنپا میکند برای درمیان گذاشتن داستان سرنوشتت با فاطمهی خوشحال و خندان. خنده به مادرت نیامده بود. آه ای حزن مقدس. ای طفل قنداقپیچ آرام. سلام بر تو؛ هنگامی که ولادت یافتی، هنگامی که مظلومانه شهید شدی و هنگامی که باز زنده مبعوث شوی.
نمیدانم آسیبدیدههای روحی از جنگهای سهمگین را دیدهاید یا نه. یک تلنگر کوچک کافی است تا خاطرات آزاردهنده جنگ برایشان تداعی شود و رعشه بگیرند و اعصابشان مختل شود. یک عکس، یک لباس، بوی باروت، رنگ خون و چیزهای کوچک این چنینی کافی است برای برانگیختگی خشم و عواطف آسیبدیدگان از جنگ. حالا تصور کنید مردی را که در سهمگینترین مصیبت تاریخ حاضر بوده و تنها مرد بازمانده از آن فاجعه بزرگ است. او احتمالا مظلومترین بازمانده از جنگ در سراسر تاریخ است. تاریخ نوشته او هم همینطور بوده. با دیدن آب اشک میریخته؛ با دیدن طناب، زنجیر، گوشواره، خنجر، انگشتر، نوزاد و همهچیز. امویها زنان خانوادش را به اسارت برده بودند به بلاد کافران و از هیچ توحشی در حقشان دریغ نکرده بودند؛ مردان اموی تاختهبودند و زنانشان با با سینهریزهای سنگین طلا و خلخالهای زرکوب غنیمتی، خنده کرده و تف انداخته بودند. تاریخ نوشته یکجایی ناگهان ورق برگشت. در مدینه شورش شد و امویها اسیر شدند. زنان امویها در معرض تجاوز و اسارت شورشیان درآمدند. اسم امروزیاش چه بود؟ کارما. درست یکسال بعد از جنگ. حالا وقت سجدهشکر و سخنرانی آتشین مرد جنگزده ما رسیده که «با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد» را به رویشان بیاورد. مروان خوف اسارات زنان را داشت. مرد جنگزده چهکرد؟ علی بن حسین، مرد بازمانده از جنایات اموی، به مروان پیام داد؛ که زنان و دختران بنیامیه در امان مناند ! در خانه خویش از آنها نگهداری میکنم و برایشان محافظان متعدد خواهم گمارد. همسر مروان، عایشه دختر خلیفه غاصب سوم، همراه دیگر زنان و دخترکان اموی به بیت شریف حضرت آمدند و آب در دلهایشان تکان نخورد. آب در دلشان تکان نخورد بر خلاف دل زینب و رقیه و رباب و دختران حسین؛ و این بزرگمردی و کرامت حضرت سجاد ثابت کرد که علیها همیشه در تاریخ، غیرتمندان مهربان و عطوفاند که تاب تحقیر دشمن را هم ندارند. حضرت علیبنحسین؛ حضرت لطافت؛ حضرت گلبرگ؛ حضرت شبنمهای صبحگاهی.