همیشهی تاریخ اینطور بوده که نویسندهها نوعا مایملکی جز کلمههایشان نداشتهاند. نه باغوبستانی؛ نه زر و سیمی؛ نه عمارات مجللی و نه هیچ. ضعیفالنفسهایشان را با کیسهای از سکه سیاه خریدهاند برای سفارشنویسی و منیعالطبعهایشان نان گندمی سق زدهاند و کلمههایشان را نوشتهاند. کمتر قشری ضعیفتر و مظلومتر از نویسنده جماعت بوده. کلمهها، فرزندان نویسندهاند. چه آن نویسندهی معروفِ صاحب دهها کتاب باشد که نامش میلیونها بار شنیدهشده، و چه ادمین فلان کانالی که دهبیست مخاطب دارد. منت بگذارید و این فرزندان را به غارت نبرید. کلمهها را بهنام خودتان در نشریهها منتشر نکنید و پولش را به جیب نگذارید. کلمهها را بدون ذکر نام نویسنده، در کانالهایتان کپی نکنید که گویی خودتان نوشتهاید. نگویید «اگه واسه خدا مینویسی، بذار بدون اسم کپی کنیم»؛ شما که بخاطر خدا کار میکنید اسم نویسنده را هم ذکر کنید. اگر بر شریعت محمد هستید، اینکار به فتوای فقها حرام شرعی است؛ و اگر تابع فرهنگ فرنگاید، رعایت حقوق مالکیتفکری جزو الزامات است. جلب و جذب چند ممبر بیشتر، ارزش حقالناس و ضمان اخروی ندارد. فدای توجه و رعایتتان.
دست شما همان دست مبارکی است که از کرانههای ازلی وجود برآمده برای تبدیل قبرستاننشینان عادات سخیفه، به شهید. بانوی کاملهای که در قرن رکود و رخوت بیستویک، وقتی باطل در اوج تبختر و تفاخر، همگان را مسحور خود ساخته و ایمان را به گوشهی تنهایی و بیتوجهی کشانده بود، از قلب دمشق قیام کرد و بیرق سرخ ایمان را بر گنبد خویش برافراشت و باز فریاد یابنالطلقا بر سر کافران کشید. کاملهی کمالبخش؛ همو که دلش برحال ما سوخت و از بچهمسجدیها و حتی لاتهای شیعه، مدافعحرم ساخت. همو که وقتی مفهوم شهادت، دههها بر طاقچه مادران شهید خاکخورده و زیر خاکهای تفحصنشده شلمچه دفن شده بود، باز دستی بر قلوب کشید و آرزوی شهادت را در دلها زنده ساخت که یادمان بیفتد هنوز میتوان شهید شد. او که سرهنگسلیمانی کرمان را به حاجقاسم شام بدل کرد و شیربچههای علی را از ایران و افغانستان و پاکستان و عراق زیر چادر خود جمع کرد برای احیای جهاد در عصر مدرنیته. انگار که بانو رسالت یارگیری برای قیام آخرالزمانی حضرت را عهدهدار شده.
ناصرالدین، وقتی هنوز آن سبیلهای معروفش سبز نشده بود؛ وقتی فقط سهساله بود؛ شخص دوم مملکت شد. ولیعهد حکومت بزرگ قاجار. با حفظ سمت فرمانروای ولایت بزرگ آذربایجان هم بود. به سفرهای خارجی که میرفت، پادشاهان و رؤسایجمهور او را روی پای خود مینشاندند. بعد از او مظفرالدین هم هشتساله بود که ولیعهد همایونی ایران و حاکم آذربایجانات شد!
همزمان با جنگ جهانی اول، وقتی ابرقدرتهای جهان، با خبرهترین و بزرگترین سیاستمداران خود در رأس دولتهایشان، مشغول نبرد برای گسترش قلمر و تثبیت قدرت خود بودند، شاه ایران یک نوجوان هجدهساله بود. او البته از نهسالگی پادشاه شدهبود. بله یک پسرک کلاسسومی پادشاه بود. بله در همین قرن اخیر!
همین چندسال پیش، در حکومت مدرن(!)پهلوی، رضاپهلوی، پسرمحمدرضاشاه، وقتی هنوز مدتزیادی از مراسم ختنهسوران مجلل و پرحاشیهاش نمیگذشت، کمکم با همان دامن آماده مراسم تاجگذاری در سعدآباد شد و در هفتسالگی ولیعهد ایران شده و به کاخ اختصاصی خود انتقال یافت!
قرنها مشتی صغیر، مصلحت عام میکردند.
تا خمینی آمد!
خمینی بزرگ و روشنفکر!
فقط او بود که توان ایستادن در برابر این حماقت هزاران ساله را داشت. او بود که ایستاد در برابر این تسلسل که هرکه از اسپرم شاه باشد و روی تخت شاه تولید شده باشد، افضل است از تمام خلایق و مناسبتر است بهحکومت از وزیران کارکشته و پیرانعالم و تحصیلکرده؛ گرچه طفلی سهساله و هفتساله باشد. خمینی بود که فرمود حکومت تنها حق دانشمندان و عالمان و فقیهان عصر است؛ فقهای مجتهد استخوانترکانده و موی سپیدکرده. همو بود که تصدی مناصب دولتی و حکومتی را مشروط به اراده و رای مردم کرد؛ که من فقیهِ فیلسوفِ حاکم حق یک رای دارم و آن پیرمرد روستایی دامچران پابرهنه هم حق یک رای. او پس از هزارها سال حکومت سلطنتی استبدادی که در آن، مردم به مثابه امواتی متحرک و مفتخور و بیارزش، تحقیر میشدند، رو به تودهها گفت راستی شما چهکسی را حاکم میخواهید؟ بیایید و رایتان را بفرمایید!
ما مردگان بیارزشی در وطن بودیم
خمینی ما را زنده کرد!
اوباما، رئیس جمهور اسبق آمریکا، کتاب خاطراتی دارد به اسم سرزمین موعود. خواندنی و قابل توجه. آنجا میگوید هفده سالم بود که در تلویزیونهای دنیا، شبانه تصویر مردی با ریشهای سپید و چشمان نافذ پیامبرگونه را نمایش دادند که پیروزمندانه از تبعید برگشت و میان دریای طرفدارانش از هواپیما خارج شد. سیسال بعد وقتی رئیسجمهور شدم، فهمیدم که بزرگترین مسائل پیشروی من، حاصل انقلاب اوست.
راستش انگار این خاطرهی مشترک همهی ما با آقای اوباماست. خاطرهی مشترک عاشقان نسل سوم خمینی، با رئیسجمهور آمریکا! ما هم وقتی اولبار در کودکی تصویر ابهتمند پیرمردی با شنل و کلاه سیاه و ریشهای بلند و مهربان را در تلوزیون دیدیم؛ یا وقتی در کلاس دوم دبستان، همراه بقیه همکلاسیها، روی تصویر او در صفحه اول کتاب فارسی، خطخطیهای کودکانه کردیم؛ هیچگاه نمیدانستیم که چندسال بعد وقتی عقلرس شدیم قرار است که او مرد اثرگذار زندگیمان باشد، تصویرش بالای همهی عکسهای دیوار اتاقمان نصب شود. بنیادهای عقیدتیمان روی تفکرات آن پیرمرد شنلپوش کلاهمشکی بنا شود و برای آرمانهای بلند او جوانهایمان را به میدان بفرستیم. برای آرمانهای آن تصویر مهربان پیامبرگونه در صفحه اول کتاب فارسی.
اضطرابهای حین بازی را دیدید؟
ناخنجویدنهای پای تلوزیون را دیدید؟
صدای فریادها را از خانههای اطراف شنیدید؟
ذکرهای زیرلب هنگام پنالتی را دیدید؟
اشکهای بچهها را چه؟
دیدید سرود حماسی بعد از بازی، در عمق وجود همه نشست و پروازشان داد؟
این همان رگ ایرانی ماست که هنوز از پس هزارها سال میتپد؛ و خاموش شدنی نیست. رگی که از قلب ستارخان و رئیسعلی و میرزاکوچک تا گردن بچههای خردسال و نوجوان ما نبض دارد. رگی که از اضطرابهای تنگهی تکاب تا استرسهای پشت خاکریزهای طلاییه، از دلشورههای دیماه ۹۸ تا دلآشوبههای امروز پای تلوزیون زنده ماند. رگ غیرت ایرانیگری. میبینید حالا سهرنگ پرچم قشنگمان چقدر جذابتر و غرورآفرینتر شده! این شادی و غرور نشان وطنپرستی است؛ و من تا چشم کار میکند، در این حوالی وطنپرست میبینم. اینجا هنوز ایران ماست؛ با همه اختلافهامان.
پیکر مطهرش را از میان سلول، کشیدند وسط شهر.
فریاد زدند که ای مردمان؛ این امام رافضیان است؛ بشناسیدش. هرکس میخواهد خبیث فرزند خبیث را ببیند بیاید به تماشا. حرامزادهها جمع شدند به هلهله. جمعیتی عظیم. پیکری نحیف، مثل سایه. زرد. درمیان زنجیرها و قفلهای بزرگ. زیر دست و پای حرامیان. آه. به رگ غیرت بچهشیعهها برخورد. مثل رگ غیرت من و تو، که حالا داریم متن را میخوانیم. خونها جوشید. پیرهنهای سیاه بهتن شد. با چوب و گرز و شمشیر و هرچه که بود زدند به دل جماعت و کشتند و کشتهشدند و پیکر را گرفتند. با احترام و بغض پیکر را رویشانه بردند به بلندی شهر. گلباران کردندش و عطرهای مرغوب و قیمتی به پایش ریختند. درمیان پارچههای یمانی. فریاد زدند که ای مردمان، هرکه میخواهد آقای جهان، پاک فرزند پاک را ببیند، نزدیک شود. دم عزا گرفتند و گریه شدند و سینه زدند. شیعه عادت به تشییعهای باشکوه دارد. حتی به قیمتخون. حیف در کربلا نتوانستیم. نشد. بغضش به طول یک تاریخ یقهمان کرده. شرمنده فاطمه شدیم که پسرش زیر پا ماند. که هیچ روزی مثل روز تو نیست ای اباعبدالله.
حالا چهل ساله شده.
صورتی استخوانی و کشیده، با ریشهای جوگندمی و پرپشت و موهای بلند روغنزده شلالشده بر روی شانههایش. با دندانهایی سپید و درخشان. با عبای یشمیرنگ یمانی و بوی عطر معتدل شامی که خدیجه به کاروانسالار خود سپرده که از سفر تجاریاش بیاورد. عاقلهمردی پخته و در طلیعهی کمال چهلسالگی. با همین هیئت، لقمههای دستپخت خدیجه و چندخرما را در کیسهای نهاده و به کوه نور رفته بود. خدیجه پشت سرش آب ریخته و اسپند دود کرده بود. زیر لب تصدقش رفته بود که فدای محمد ملیح قریشیام بشوم. جانش میرفت برای شوهرش. خدا میداند که تحمل فراقهای چند روزهی محمد برای اعتکاف در حرا چقدر برایش دشوار بود و خدا میداند که برای رضایت و آرامش او، هیچگاه لب به کلمهای گلایه باز نکرده بود تا فکر شوهرش در گوشهی غار نگران او نشود. اینبار اما زود بازگشت. زودتر از همیشه. بانو در را باز کرد. انگار سرتاپایش را آب یخ ریختند. محمد، ضعیف و زرد و نحیف با موهای بههمریخته، لرزان مثل شاخهی نخل دست در شانهی علی انداخته و دندانهایش به هم میخورد. علی گفت «لطفا لحافی برای رسولاللّه بیاور که از لرزش و عرقسرد در امان بماند» خدیجه دوید. راستی رسولاللّه؟ چرا علی راجع به محمدم اینطور گفت؟ چند لحاف روی شوهرش کشید. جان به لب شدم علی. عزیزکم را چه شده؟ ساعتی پیش صدای سنگین و مهیبی در غار شنیدیم که پسرعمو را مژدهی پیغامبری داد و فرمود که منطقه رسالتت برخلاف پیامبران پیشین، تمام جهان است و تمام تاریخ. و تو، هنوز به خانه نرسیده، ایمان آوردی علی؟ هوم. و خود به جانشینی او برگزیده شدم. خدیجه شربت عسل را همزد؛ لحظهای فکر کرد و گفت بفرمایید یا رسولاللّه! و محمد هنوز که لب به دعوت نگشوده!
صدای خوفانگیز وحی باز در محیط پیچید:
« ای لحافبرسرکشیده؛ برخیز و انذار کن»
از اولین اللّهاکبر عالم که پیش از خلقت بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا فریاد اللّهاکبر آن مهاجر سیهچردهی بِلالنام بر بام مأذنه مسجدالنبی مدینه؛ از اللّهاکبرهای سپاهاسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر تا هر اللّهاکبر حسین بعد از خونآلود شدن یارانش در کربلا. از نخستین فریاد اللّهاکبر سیدروحاللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمنماه ۵۷ و تا هر اللّهاکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق و غزه و تا فریاد اللّهاکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامهی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّهاکبر گویان مستضعف، قویتر از ستونهای کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه ارادهی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّهاکبرش بر صدای وسوسهآلود و دلفریب ابلیسها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجرهی علی؛ اللّهاکبر، اللّهاکبر، اللّهاکبر!
آه ای حزن مقدس.
ای طفل قنداقپیچ آرام.
ای نازلهی یکبارهی هرچه غمهای عرش، به آغوش بتول.
ای بهروز ولادتت، انبیا و ملائک گریان.
و خیل شیعیانت در عالم ذر لطمهزنان.
آه ای سپیدی گلویت در میانهی قنداق، درخشان.
زنان شورچشم مدینه، در مجلس ولیمه تولدت،
گلوی مرمرین برفگون تو را نظر کردند؟ یا پیرهن نوی منجقدوزی شدهات را؟ گلوی باز؛ پیرهن نو؛ بوی خوش نوزادیات را میان جمعیت، کدامین سگ تیزشامّه بر مشام کشید و سالها در یاد نگاه داشت تا صحرای کربلا برای یافتن دوبارهات. اشک مرواریدگون نوزادیات به چشمان خفاشوار کدامین شیخ کثیف خوش آمد، که آرزو به دل نهاد برای دوباره درآوردن این اشک؟ رسولاللّه اینپا آنپا میکند برای درمیان گذاشتن داستان سرنوشتت با فاطمهی خوشحال و خندان. خنده به مادرت نیامده بود. آه ای حزن مقدس. ای طفل قنداقپیچ آرام. سلام بر تو؛ هنگامی که ولادت یافتی، هنگامی که مظلومانه شهید شدی و هنگامی که باز زنده مبعوث شوی.
نمیدانم آسیبدیدههای روحی از جنگهای سهمگین را دیدهاید یا نه. یک تلنگر کوچک کافی است تا خاطرات آزاردهنده جنگ برایشان تداعی شود و رعشه بگیرند و اعصابشان مختل شود. یک عکس، یک لباس، بوی باروت، رنگ خون و چیزهای کوچک این چنینی کافی است برای برانگیختگی خشم و عواطف آسیبدیدگان از جنگ. حالا تصور کنید مردی را که در سهمگینترین مصیبت تاریخ حاضر بوده و تنها مرد بازمانده از آن فاجعه بزرگ است. او احتمالا مظلومترین بازمانده از جنگ در سراسر تاریخ است. تاریخ نوشته او هم همینطور بوده. با دیدن آب اشک میریخته؛ با دیدن طناب، زنجیر، گوشواره، خنجر، انگشتر، نوزاد و همهچیز. امویها زنان خانوادش را به اسارت برده بودند به بلاد کافران و از هیچ توحشی در حقشان دریغ نکرده بودند؛ مردان اموی تاختهبودند و زنانشان با با سینهریزهای سنگین طلا و خلخالهای زرکوب غنیمتی، خنده کرده و تف انداخته بودند. تاریخ نوشته یکجایی ناگهان ورق برگشت. در مدینه شورش شد و امویها اسیر شدند. زنان امویها در معرض تجاوز و اسارت شورشیان درآمدند. اسم امروزیاش چه بود؟ کارما. درست یکسال بعد از جنگ. حالا وقت سجدهشکر و سخنرانی آتشین مرد جنگزده ما رسیده که «با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد» را به رویشان بیاورد. مروان خوف اسارات زنان را داشت. مرد جنگزده چهکرد؟ علی بن حسین، مرد بازمانده از جنایات اموی، به مروان پیام داد؛ که زنان و دختران بنیامیه در امان مناند ! در خانه خویش از آنها نگهداری میکنم و برایشان محافظان متعدد خواهم گمارد. همسر مروان، عایشه دختر خلیفه غاصب سوم، همراه دیگر زنان و دخترکان اموی به بیت شریف حضرت آمدند و آب در دلهایشان تکان نخورد. آب در دلشان تکان نخورد بر خلاف دل زینب و رقیه و رباب و دختران حسین؛ و این بزرگمردی و کرامت حضرت سجاد ثابت کرد که علیها همیشه در تاریخ، غیرتمندان مهربان و عطوفاند که تاب تحقیر دشمن را هم ندارند. حضرت علیبنحسین؛ حضرت لطافت؛ حضرت گلبرگ؛ حضرت شبنمهای صبحگاهی.
اون روز که گفتیم اعمال و رفتار خلاف شأن هیئت شیعی رو ترک کنید و رفتارهای هنجارشکنانه و صوفیانه انجام ندید و شعرهای کفرآمیز نخونید و شما پاسخ دادید که «دیوانگی ما به کسی ربط ندارد»؛
اون روز که گفتیم دست هر بیسواد استاد ندیده و کتابنخونده میکروفون ندید که عنان هیئت رو دستبگیره و جوانهای شیعه رو به گمراهی بکشه و شما پاسخ دادید که « تو دستگاه اباعبداللّه دخالت نکن»؛
و اون روز که گفتیم در یکسری ایام خاص، با لباسهای سرخ و دکور قرمزجیغ توی حسینیه، روی منبر رسولاللّه راجع به خلفا حرفهای مستهجن نزنید؛ اشعار جنسی نخونید؛ فحشهای کافدار ندید و آبروی شیعه رو نبرید و شما پاسخ دادید که « شهر باید به من هیئتی عادت بکند» راستش همون روز شما باب انتقاد از هیئت رو بستید. دقیقا خود خود شما. شما اجازه ندادید کسی از نحوه اداره هیئتها و شیوه مدیریت مناسک جمعی انتقاد کنه. شما گفتید هرکس راجع به دستگاه اباعبداللّه و مجلس امام حسین نظر بده، نطفهاش اشکال داره. حالا شیوه برگزاری برنامه تلویزیونی «حسینیه معلی» براتون قابل تحمل نیست و بهش نقد دارید. حق هم دارید؛ مثل هر برنامه دیگهای، طبعا بهش انتقادهایی وارده. ولی فداتون بشم طبق منظومه فکری خودتون، شما حق ندارید راجع به این برنامه انتقاد کنید. چند روزی اجازه بفرمایید که فقط قائلین به امکان انتقاد از هیئت، صحبت بکنن و در این چند روز، به شیوه برخوردهاتون در مقابل نقدهایی که به هیئتهای شما شد و سرکوبهایی که کردید و نطفههایی که بهش اشکال کردید فکر بکنید بلکه حضرت توفیق استغفار و اصلاح عقاید بهتون عطا فرمود.