دوازده رجب
کاروان تجاری ابوطالب، دیروز از دروازه شام وارد حجاز شده. شتران بسیار، زنجیر شده برهم با خمرههای بزرگ مملو از عطر. ابوطالب عطر آورده. بوی عطر، میدود توی پسکوچههای تنگ مکه. پنجره خانهها یکییکی باز میشود به استشمام. محمد از بدو تولد یتیم شده. ابوطالب کفیل اوست؛ عزیزش میدارد. عزیزتر از پسران خود، عقیل و جعفر و طالب. او را پشت کمر خود، روی شتر نشانده. محمد میگوید «مکه بوی عطر گرفته». ابوطالب سینهاش را پر میکند از بوی عطر. «ها؛ عطرهای مرغوبی آوردهایم». پسرک لبخند میزند که بوی عطرهای شامی فرسخها همراهماست. عطر امروز مکه، چیزی ورای عطرهای کاروان است. ابوطالب اصیلترین و گرانترین عطر خود را برای همسرش میبرد. فاطمه در آغوشش میکشد. بوی عطر، مشام ابوطالب را پر میکند. میبینی ابوطالب؟ تو کاروانسالار عطرهایی، آنوقت عطر خانهمن بر عطور کاروان تو غالب شده. تازه میفهمد محمد از چه سخن میگفت. میبینی ابوطالب؟ این تعبیر رویای نوجوانی من است. که تو همسر بهترین اشراف عرب خواهی شد و از این وصلت عطری فراگیر عالم خواهد شد. عطری خوشبو و معجزهوار که قبیله پشت قبیله، شهر پشت شهر، بر گندهای جهان غالب شود. رایحهای که گند و زنگار از قلبهای شرکآلودهی مردم خواهد زدود و لطافت و نور برجای خواهدنهاد. دوستداران او، در میان جمعهای تاریک و گندیده، این عطر را از قلبهای یکدیگر استمشام میکنند و به هم وصل میشوند؛ هرچند مشام دیگران کور باشد! میبینی ابوطالب، مکه باید به این عطر عادت کند. عطر علی؛ پسر ابوطالب؛ کاروانسالار عطرهای قیمتی حجاز.
یازده رجب
همسر ابوطالب آثار وضع ندارد؛ آثار حمل هم حتی. گویی تازهعروسی شاداب چند روزی است که به خانه بخت آمده. کارهای خانه را خود انجام میدهد. به کنیز خانه، کار نمیگوید. اصرار که «هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و کنیزی خانههای بسیار کردهام. ندیدم زن پابهماه گلیم بتکاند و گرد از طاقچه بگیرد؛ کارها را به من بسپار و خود به ملکهگی ابوطالب مشغول باش دختر» گوش بانو بدهکار نیست. میخندد که «کاری به این کارها نداشته باش. میهمان مهمی در راه دارم. خود باید تدارک حضور ببینم» پیرزن کفری میشود. غرولند کنان، میرود پی ابوطالب به گلایه. بانو دست روی بطن میگذارد به گفتگو. اسمت را حیدر گذاشتم. دیروز در همهمه اطراف کعبه، بین شلوغی جمعیت این اسم به گوشم خورد. نمیدانم از کدامین دهان بود. میپسندی عزیزم؟ نامت بلند باد عزیز مادر. نامت بلند باد. بر قلههای زمین و در ممالک دور. روی بیرقهای عرب و عجم. روی دوش شیرمردان. روی پیشانی رزمندگان و روی بازوی پهلوانان تاریخ. روی خاتم پادشاهان و میان لالایی مادران. نامت بلند باد عزیز مادر.
امام تیرهپوست شیعه!
پارت اول: رسول مدنی صلواتالله علیه و آله، میان سخنانش بر منبر مسجد جملهای گفت؛ که بعدها برای من عروسی خواهد آمد پاکزبان و پاکدامن که خدایمن عزوجل، رحم او را شایستهی حمل سرور خلایق و عوالم، پسرم جواد قرار میدهد. صدای پچپچ از قسمت زنانهی مسجد بلند شد... چند دهسال این مژدهی رسول، نقل محافل و گعدههای زنان مسلمان در خانهها و مساجد بود که آن عروس رسولالله، چهزمانی رخ نمایان خواهد ساخت و همسر حضرترضا خواهد شد.
پارت دوم: امروز در آفریقا صحرای وسیعی وجود دارد مشهور به «نوبیا» یا «nubian desert» خشک و وسیع و مأمن زرافههای کمیاب آفریقایی. به اهالی و ساکنین این صحرای آفریقایی نوبی میگویند. نوبیها که اکثرا سیاهپوست هستند امروز در سودان، کنیا، تانزانیا و مصر ساکن هستند. انور سادات رئیسجمهور سیاهپوست مصر از اهالی همین منطقه است.
پارت سوم: دخترکان سیهچشم و متموّل حجازی در آرزوی یک نگاه علیبنموسیالرضا میسوختند و از هم پیشی میگرفتند که دل او را ببرند و مصداق آن پیشگویی محمد شوند و یک عمر افتخار کنند؛ ایشان ولی با دختری از اهالی صحرای نوبه که به عنوان کنیز به بلاد اسلامی وارد شده بود ازدواج فرمود. او همان دختری بود که بعد از مژده پیغمبر، زمین مدینه انتظار قدمهایش را میکشید. زاهد و عالم و شبزندهدار و باتقوا که حضرت رضا او را به مریم مقدس تشبیه میکرد. دختری سیاهپوست از قلب آفریقای شمالی در بیت حضرت رضا. همه شگفت زدهشدهاند!
پارت چهارم: از حضرت رضا و همسرش سبیکه نوبیّه پسری متولد شده به نام جواد؛ همچون مادرش تیرهپوست، و مثل پدرش نورانی و زیبا. در وصف او نوشتهاند « شدید الأدمه،حائلاللون» یعنی خیلی تیره پوست. شکاکان و سستها شو انداختند که تا بحال از این خانواده فرزندی تیرهپوست متولد نشده. او فرزند رضا نیست. بچه که بزرگتر شد و شبههها که بیشتر شد، فرمود اصلا بروید چهرهشناس های ماهر بیاورید. چهل پنجاه مرد در باغی جمع شدند و حضرت رضا لباس باغبانی به تن کرد و آن گوشهها مشغول زراعت شد. چهرهشناس وارد مجلس شد. گفتند این پسر متعلق به کدام مرد این مجلس است. چهرهشناس نظرکرد و نظرکرد، گفت فرزند هیچ کدامتان نیست. او فرزند آن باغبان انتهای باغ است. همه تکبیر گفتند. کودک لبخند زد و دندانهایش مثل مرواریدی سپید درخشید...
امروز اما در شرح حال حضرت جواد روحیلهالفدا فقط به نام پدرشان اشاره میکنیم و کمسن بودن حضرتش در شروعامامت و خفقانهای حکومت عباسی بر ایشان. مادر آفریقایی و چهره زیبا و گندمگون امام را سانسور میکنیم! فکر میکنیم این نقص و نقطهضعف است برای امام که رنگینپوست باشد و مادرش کنیزی از دل آفریقا.
همهچیز را با شابلونهای سادهلوحانه و نژادپرستانه خودمان ترسیم میکنیم، حتی امام را.
جانهای ما بهفدای یک تار موی جوادالائمه و یک نگاه آن دختر سیهچرده آفریقایی...
یکم بهمن ۵۷
آیتاللّه خمینی با قبای نوکمدادی و عرقچین سفید درحالی که پارچه سفید با خطهای آبی روی دوشانداخته، در کلبه محقری میان دهکده نوفللوشاتو مشغول چاینوشیدن است. چند کتاب قطور کهنه اطراف خود چیده و روی میز تحریر کوچکاش مشغول تصحیح آخرین کتابش است. پنجره اتاق باز است. نسیم خنکی از میان درختان حیاط، میخزد توی اتاق؛ کاغذها را جابهجا میکند و گونههای آقا را نوازش میکند. امروز جمهوری اسلامی فقط درحد فکری در ذهن آقاست و ایده ولایت فقیه، فقط درحد نوشتههای سیاهی روی کاغذهای سفید روی میز. ابرقدرتها به تلاطم افتادهاند. روحاللّه اما کار را به خدا سپرده. او اگر بخواهد نظم ظالمانه جهانی تغییر خواهد کرد. حاجآقا چایش را مینوشد.
یکم بهمن ۱۴٠۲
آیتاللّه خامنهای در اتاق کارش در خیابان فلسطینجنوبی تهران مشغول کار است. حالا جمهوری اسلامی روی زمین است. ولایت فقیه لای کاغذها نیست. شهرهای موشکی زیر پاهایش در جریان است و ماهواره جدید، بالای سرش در مدار قرار گرفته. مشت مستضعفین پر شده. نیروهای آیتاللّه، نه در میدان ژاله تهران که در قلب بیروت و دمشق و بیخ گوش اسرائیل شهید میشوند. دریا را بچههای یمن قبضه کردهاند و خشکی را چریکهای حزباللّه و قدس و کتائب. متخصصان، آمریکای امروز را حتی قابل مقایسه با آمریکای ۵۷ نمیدانند. اسرائیل توان خروج از پیچیدهترین و طولانیترین نبرد تاریخ خود را ندارد. عکس امام روی دیوار لبخند میزند. آیتاللّه، چایش را مینوشد.
شب آرزوها؟
عشقم اگر علیـست، سرِ دارَم آرزوست
من سـرگذشتِ مـیثم تـمّارم آرزوسـت
مظفرالدین شاه آخرین پادشاهان ایرانی است که در خاک وطن درگذشته؛ از مظفرالدین به اینطرف، تمام پادشاهان ما ذلیلانه و حقیرانه در غربت درگذشته و دفن شدهاند. از فرانسه و ایتالیا تا مصر و آفریقای جنوبی. رضا پهلوی درحالی که روزها وسط اقیانوس سرگردان بود سرانجام بعد از اینکه هیچ کشوری حاضر به پذیرش او نشد، به جزیره موریس بردهشد و چند وقت بعد در آفریقا مُرد! محمدرضا پهلوی بعد از فرارِ به قول خودش « نه چندان آبرومندانه و پیرزن گونه» در دیماه ۵۷ و پس از یک سلسله آوارگی ذلیلانه در مصر و مکزیک و آمریکا سرانجام توسط دولت مصر به پناهندگی پذیرفته و همانجا فوت شد. حالا از آنها میراثی جز چند طرفدار اینستاگرامزدهی تاریخنخواندهی بیسواد و بیوطن باقی نمانده که همهجا قربانصدقه تیپ لاکچری و اشرافی محمدرضا بروند و بنویسند «نسلی که تو را ندید عاشقت شد». خمینی؟ خمینی کبیر تنها حاکم ایرانی در دو سدهاخیر است که شرافتمندانه و عزتدار در بیمارستانی وسط پایتخت وطنی که خودش آزاد کردهبود درگذشت. او نه در آفریقا و جزایر دور افتاده و دهاتهای قاهره بلکه روی دست دهمیلیون نفر از مردم خودش و در کنار سربازهای شهیدش تشییع و دفن شد. میراثـش؟ نگاهی به شجاعتهای برانگیخته، یانکیهای کوچکرده، سلاحهای از ضامن خارجشده، خنجرهای از نیام کشیده، کشتیهای توقیف شده، پایگاههای خاکستر شده و نظم جدید جهانی بیاندازید. حق بدهید که آزادههای عزتمدار سلیمالنفس، خمینی و نهضتش را و سربازان پابرهنهاش را به سرتاپای بزدلهای لاکچریپوش فراری به غربت ندهند.
خودی و ناخودی؛ همسنگر و دشمن
همه طعنهزدند که شما مرد انتقام نیستید
که شما فقط اهل گندهگویی هستید
بلدید بنر بزنید و دیوارنگارهی انتقام طراحی کنید
گفتند پس چرا سلامی نمیآید
کرک و پشم دشمنان را به باد بدهد
صبر نظام را به سخره گرفتند.
عقلانیت مومنانه را تف کردند.
براندازها گفتند عُرضهی گرفتن انتقام ساندیسخورهای خودتان هم ندارید. روی اعصابمان رقصیدند که الهی همهتان کتلت شوید. عمامهبهسرها گفتند چون انتقام نگرفتید خدا هم کاری کرد که مردم بیگناه از بین بروند و اینطور تقاص الهی دادید. هرکه رد شد لگدی به قلبهای مکسور و محزون زد. و ما؛ ما امت نوح بودیم. امت کمتعداد اما صبور. امت دائما تمسخر شونده و دائما صبرکننده. که هر گبر و ترسایی گفت پس چه شد آن طوفانی که قولش را داده بودید. هاهاها. نوح ما اما حرف زده بود. گفتهبود بإذناللّه طوفان در راه است. حالا، نیمهشب، وقتی همه در خواب بودند، طوفان همه را دربرگرفت. همه متحیر شدند. یا حتی فرصت متحیر شدن هم نیافتند. آنها که در صبر ایام سکوت همراه ما نبودند، در شادمانی انتقام هم کنارمان نباشند. گوارای وجود امتی که بر ولی خود اعتماد کرد و دندان بر جگر فشرد و نیمهشبی در دیماه اجر صبوریاش را چشید. مبارک مومنان صابر امت.
solimani.mp3
5.38M
«کاش هنوز در سایه بودید، اما بودید!»
گوینده: خانم مبینا سیفی
به قلم : مهــدی مـولایی
تدوینگر : آقای جوادی
#شما_زحمت_کشیدید
حالا روز به روز به ولادت شما نزدیکتر میشویم
روز به روز بر اضطراب و شعف ما افزوده میشود
رسم عاشقان است؛از هفتههای دور، تمهید روزهای مهم معشوق میکنند. و نور تقریبا ازلی شما، اراده فرمود که در ماه رجب، متلبس به لباس خاک شود. و ابوتراب شود. راستش را بخواهید همهی صوم و صلاة رجبیهی ما برای این است که آماده روز سیزدهم شویم. صبح و شب، هرچه غبار و زنگار است از دلهامان میتکانیم که پاک شود و تنها گَرد ابوترابی شما بر دل بنشیند. که ذکر لایسمع همه ذرات عالم در رجب «یا لیتنی کنت ترابا» میشود. کاش ما هم تراب بودیم که شما پدرمان باشید. تاریخ شنیده که یکجایی گفتهاید رجب ماه من است؛ بهحق شنیده؛ بل همه روزها روز شماست و همه هستی، هستی شما. اما اراده کردهاید که در رجب تجلی کنید و باب وصالتان را بگشایید و رجب را لایق دیدهاید که موعد وصل عاشقان با جنابتان شود تا معتصم به حبلاللّه وجود عزیزتان گردند. پس حلاوت وصال در رجب را به کام همهی شیعیان مشتاق بنشانید؛ که سخت تشنهاند و منتظر اند و امیدوار.
آه ای شما آخرین غم جمعی مشترک، میان همه تفکرها.
ای پرندگان مهاجر زخمآلود.
ترور فقط در اروپای غربی و مرکزی و آمریکای شمالی محکوم است. حادثه تروریستی اگر آنجا رخ بدهد بد است و پشت درهای بلند سفارتخانههاشان شمع روشن میشود. برای ما کلهسیاههای خاورمیانهای هیچوقت چراغهای برج ایفل را به نشانه عزا خاموش نمیکنند. در مجامع بینالمللی به احترام قربانیان ما یکدقیقه سکوت نمیکنند. تیمهای فوتبال برای ادای احترام به قربانیان تروریسم خاورمیانه، هیچگاه مچبند مشکی دست نمیکنند. ما اینجا در سکوت و خفقان جهانی، فقط تبدیل به «جسد» میشویم. تبدیل به «عدد» میشویم. زمین خاورمیانه خوب یادگرفته که از کشتهها پُشته بسازد. بله اینجا نفتخیز است. ما یادگرفتهایم که در طول سالیان دراز، مثل دایناسورها تبدیل به نفت شویم. بله ما آنقدر کشته دادهایم که امروز نفت عالم را تأمین میکنیم. ما بشکه بشکه به اروپای غربی و آمریکا صادر میشویم. ترور و قتلعام را گویی بر جبین ما نقش کردهاند و انتظاری جز این از ما نمیرود. بدون اینکه کسی در جهان تظاهراتی بهراه بیندازد و آهی بکشد و گلی پرپر کند. هیچ قلبی در جهان برای ما تیر نمیکشد.
خودمان؟ بعد از تقدیم میلیونها مرد و زن و کودک خونآلود در تاریخ، دیگر این نابلدیها به ما نمیآید. این بهجان هم افتادنها. این مرافعهها. این طعنهزدنها و نمکپاشیدنها. این انگشت به سمت هم گرفتنها. دفعه اولمان که نیست عزیزم. شهادت، عادت ماست و ترور، محکومیتمان. جمع کنیم خودمان را. همدیگر را در آغوش بکشیم و با هم سوگوار وطن و خون هموطن شویم. خوبیت ندارد برای ایرانی جماعت که پیشکسوت قتلعامهای تاریخ و سوگهای دائمی است. باورمان بشود یا نه، هیچگاه چشم هیچ اجنبی برای ما اشک نریخته!