eitaa logo
عجم علوی | مهدی مولایی
1.7هزار دنبال‌کننده
69 عکس
4 ویدیو
0 فایل
نوشته‌های مهدی مولایی برای حذف‌نام از پای نوشته‌ها، رضایت ندارم! کانال تلگرام: https://t.me/m_molaie110 امر مهمی اگر بود: @mahdimola110
مشاهده در ایتا
دانلود
توفیق داشتم که تو دیدار اخیر مقام معظم رهبری با اقشار مردم حاضر باشم و روایتی از دریچه نگاه خودم درباره این دیدار گرم و مهم براتون بنویسم؛ متن کامل این روایت، تو سایت رهبری از طریق لینک زیر قابل دسترسی و مطالعه است. بفرمایید؛ نوش جان: http://khl.ink/f/58567
«بنی امیّه؛ بازگشتی دوباره!» یادداشت منتشر شده صبح امروز روزنامه جوان. https://www.javanonline.ir/005Kfs
از خسرو پرویز تا گورباچف! یادداشت منتشر شده صبح امروز روزنامه جوان https://www.javanonline.ir/fa/news/1273896
نیستی؛ وقتی بودی آقا هنوز مقابل دوربین‌ها سر «اللهم انا لانعلم منهم الّا خیرا» آنطور بغض نکرده بود. نیستی؛ وقتی بودی آقا بین جمعیت، «گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم» نگفته بود. نیستی؛ آن‌طرفِ خط تلفنِ بچه‌شهیدها کسی دیگر نازشان را نمی‌کشد. مادرشهیدها باز پسر از دست داده‌اند. نیستی؛ ما هنوزاهنوز با ریختن خون هر شهید، یاد تو میکنیم باز. گویی که خون همه شهیدان از رگ‌های توست. تو که نیستی ما آن تابوت سبک پرچم‌پیچ را بیست‌و‌پنج میلیون‌نفری روی شانه گرفتیم و بعد از پنج سال اگر راستش را بخواهی سر شانه‌هایمان درد میکند هنوز. تو که بودی، بار روی شانه ما نبود. توی خاطره‌هایت می‌گویند چندباری در نیمه‌شب‌های مخفی بیروت جان سید را نجات داده بودی؛ نیستی؛ خون سید را در گودالی مهیب در بیروت ریختند و حتی تابوت پرچم‌پیچی از او بر شانه‌ها نرفت. توی خاطره‌هایت می‌گویند که در قلب جنگ شام وقتی همه چشم‌ها به سرانگشتت بود، مرغ و خروس‌ها را که کنج اتاق عملیات دیده‌بودی، گفته‌ بودی که هوا سرد است، تا جلسه تمام شود باید جای گرمی برایشان بسازید؛ گفته‌اند زمستان از عراق زنگ می‌زدی و نفیر گلوله‌ها به گوش می‌رسید؛ میگفتی شنیده‌ام تهران برف آمده و سرد شده، هوای آهوهای پشت پادگان سپاه را داشته باشید. حالا که نیستی، این روزها نوزادهای چندماهه‌ی نحیف در زمستان غزه یخ‌زده و مرده‌اند. می‌بینی؟ تو نیستی؛ و حالا در منطقه مردانگی نیست؛ محبت نیست؛ انسانیت نیست؛ و پناه نیست. تو همه بودی. تو که نیستی، هیچ نیست... «مهدی مولایی»
اینکه قیامت سرخ لس‌آنجلس، نزول‌گاه عذاب الهی در پی کثرت جنایات آمریکا در غزه است یا حاصل یک حادثه‌ طبیعی، محل ورود و اظهارنظر علما و کلامیون است و بحث و جدل‌های مجازی چندان راه به‌جایی نمی‌برد؛ خوشحال یا ناراحت بودن گروه‌های مختلف هم به عهده خودشان است؛ چیزی که اما انکار ناپذیر است، این است که خدای قهّار عالم را بادها و طوفان‌ها و شعله‌هایی است مسخّر، که هرگاه و هرکجا که او بخواهد، بر سر هر قوم فرومی‌آیند و می‌سوزانند و با گذر از میان خانه‌ها و درختان سر به آسمان‌کشیده، در گوش مدعیان حکومت بر جهان، زمزمه می‌کنند به یادآوری؛ که« لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ» پس امروز، آقایی و سلطنت بر جهان برای کیست؟ دست قدرتمند خداوند را در جزء به جزء تحلیل‌های مادی خود از عالم فراموش نکنیم و نگاه توحیدی خود را در میان سطور خرده‌تحلیلگران امروزی گم نکنیم؛ هرچه که هست از اوست؛ و همو آگاه‌تر است سرنوشت هر قوم را چطور رقم بزند.
دوازده رجب کاروان تجاری ابوطالب، دیروز از دروازه شام وارد حجاز شده. شتران بسیار، زنجیر شده برهم با خمره‌های بزرگ مملو از عطر. ابوطالب عطر آورده. بوی عطر، می‌دود توی پس‌کوچه‌های تنگ مکه. پنجره‌ خانه‌ها یکی‌یکی باز می‌شود به استشمام. محمد از بدو تولد یتیم شده. ابوطالب کفیل اوست؛ عزیزش می‌دارد. عزیزتر از پسران خود، عقیل و جعفر و طالب. او را  پشت کمر خود، روی شتر نشانده. محمد میگوید «مکه بوی عطر گرفته». ابوطالب سینه‌اش را پر میکند از بوی عطر. «ها؛ عطرهای مرغوبی آورده‌ایم». پسرک لبخند می‌زند که بوی عطرهای شامی فرسخ‌ها همراه‌ماست. عطر امروز مکه، چیزی ورای عطرهای کاروان است. ابوطالب اصیل‌ترین و گران‌ترین عطر خود را برای همسرش‌ می‌برد. فاطمه در آغوشش میکشد. بوی عطر،  مشام ابوطالب را پر میکند. می‌بینی ابوطالب؟ تو کاروان‌سالار عطرهایی، آن‌وقت عطر خانه‌من بر عطور کاروان تو غالب شده. تازه می‌فهمد محمد از چه سخن می‌گفت. می‌بینی ابوطالب؟ این تعبیر رویای نوجوانی من است. که تو همسر بهترین اشراف عرب خواهی شد و از این وصلت عطری فراگیر عالم خواهد شد. عطری خوشبو و معجزه‌وار که قبیله پشت قبیله، شهر پشت شهر، بر گندهای جهان غالب شود. رایحه‌ای که گند و زنگار از قلب‌های شرک‌آلوده‌ی مردم خواهد زدود و لطافت و نور برجای‌ خواهدنهاد. دوست‌داران او، در میان جمع‌های تاریک و گندیده، این عطر را از قلب‌های یکدیگر استمشام می‌کنند و به هم وصل می‌شوند؛ هرچند مشام دیگران کور باشد! می‌بینی ابوطالب، مکه باید به این عطر عادت کند. عطر علی؛ پسر ابوطالب؛ کاروان‌سالار عطرهای قیمتی حجاز. «مهدی مولایی»
ظهر روز سیزدهم آدم که میخواست از سنگ‌های کوه ابوقبیس، کعبه بسازد، سنگ‌ها بر هم پیشی‌ گرفته‌بودند که جزوی از کعبه شوند و امروز برای علی سینه بشکافند. بزرگان قبیله‌ی بادیه‌نشین جرهم، از هزارها سال‌قبل، اطراف کعبه خانه‌ساختند و یکجانشین شدند که روزگاری، نوادگانشان بتوانند شاهد واقعه امروز باشند. یهودیان از مواطن خود کوچ کرده و به مکه آمده بودند تا ولادت طفلی را که راهبان، او را بزرگترین دشمن یهود خوانده‌بودند ببینند. دل توی دل محمد نیست. ابوطالب اضطراب دارد. عقیل این‌پا و آن‌پا میکند. زنان بنی‌هاشم حنا گذاشته‌اند. عالم به هیاهو خاسته. نفس تاریخ در سینه حبس شده. ناگهان دیوار کعبه میشکافد؛ بت بزرگ سقوط می‌کند. خبر بزرگ از راه رسیده. خبر بزرگ در آغوش فاطمه است. خبر بزرگ لبخند می‌زند؛ فاطمه هم. ابوطالب هم. و همه‌ی عالم. ذوالفقار برق می‌زند. تاک‌های انگور حجاز بار می‌دهند. شیرهای بادیه پوزه بر خاک می‌زنند. خاک نجف می‌تراود. خدا نگاه می‌کند؛ که خلقت هستی حالا معنی گرفته و به گوش محمد می‌خواند. ما به واسطه علی پشت تو را گرم کردیم؛ پس محکم باش و عصا بردار که او پس از یاری انبیای پیش‌از تو، حال برای یاری تو آمده؛ چشم شیعیان، در صلب پدرانشان روشن! «مهدی مولایی»
«جای خالی یحیی» را در صفحه اول و سوم صبح امروز روزنامه جوان بخوانید. https://www.javanonline.ir/005MTD
زمانی سیمین دانشور را برای شرکت در مراسم «شب شعر گوته» به سفارت یکی از کشورهای غربی در تهران دعوت کردند؛ پرسیده بود که جز شعر و داستان قرار است چه بگویید؟ گفته بودند قرار است از سیاست سانسور در ایران هم انتقاد کنیم. سیمین گفته بود «ممنون؛ ما رخت‌چرک‌هایمان را در حیاط همسایه نمی‌شوییم!» سفره دل باز نکردن و شرح غم وطن پیش بیگانه نبردن، از ابتدائیات وطن‌پرستی است و این را همیشه همه سیاستمداران و هنرمندان و رهبران و دیپلمات‌های چپی و راستی ایران در تاریخ فهمیده و رعایت کرده‌اند. از مدرس و مصدق تا دانشور و تختی و خمینی بزرگ. وطن ناموس است؛ حجابش را مقابل بیگانه برنمیدارند. حالا اما آقای مسئول ایرانی مقابل دوربین بیگانه می‌نشیند و مصاحبه می‌کند و می‌گوید راستی ما یک رقیب انتخاباتی در ایران داشتیم که خیلی تندرو است و اگر رای می‌آورد حالا جنگ شده بود! اینکه هنوز بچگانه در فضای انتخابات مانده‌اید به خودتان مربوط است،؛ ولی کاش کنار درس‌های دانشگاهتان چندواحد درس وطن‌دوستی هم پاس میکردید که اینطور درد دل‌ها و شکایت‌های داخلی را پیش اجنبی نبرید. خیلی بد شد. «مهدی مولایی»
درست در ساعاتی که در این سوی جهان، مجاهدان فلسطینی، محل تبادل اسرا را دقیقا در مقابل خانه یحیی سنوار تعیین کرده‌اند و پای رسانه‌های جهانی و نهادهای بین المللی را به خانه سنوار _ درست در میان خانه‌های مردم و نه در پناهگاه‌های زیرزمینی_ باز کرده‌اند و اینگونه تحقیرشان می‌کنند، در آنسوی جهان، پیکر نجس و غرق در خون مرتد اهانت کننده به قرآن در کنج آپارتمانی در استکهلم پیدا می‌شود. هرچه می‌خواهید تانک‌هایتان را حرکت دهید؛ جنگنده‌هایتان را پرواز دهید؛ دلارهایتان را خرج کنید؛ جنگ رسانه‌ای به‌پا کنید و آتش به دست مزدورانتان دهید که ما را بسوزانند. ما نمی‌سوزیم. شعله‌ای می‌شویم در زیر خاکستر؛ و آنگاه که مستانه خیال میکنید که در آستانه نابودگی هستیم، ناگهان آتش میشویم به خرمن‌هایتان. ما اینجاییم؛ در خانه سنوار؛ در قلب استکهلم و در جنوب لبنان. دین‌مان را اگر به بازی بگیرید، دنیای‌تان خاکستر می‌شود.
«از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست»
بعد از شهادت زهـرا، امشب علی اول بار است که پس از سال‌ها بالاخره لبخند زده. طفل قنداق‌پیچ را به آغوش کشیده؛ در گوشش اذان زمزمه کرده؛ گلویش را بوییده و بازوهایش را بوسیده. زنان بنی‌کلاب شنیده‌اند. آمده‌اند به خوش‌باش. آمده‌اند به دیدن طفل. به دست‌های سپید مرمرین‌اش که نقل گعده‌های قبیله شده. زنان بنی‌کلاب برایش بازوبند آورده‌اند. زنان بنی‌کلاب حسودند. از همان اول، چشم دیدن ام‌البنین را در بیت علی نداشتند. حالا او برای علی، شیرپسری زیبا و سیاه‌چشم آورده. ماه کامل انگار. درخشان. کشیده ابرو. سرخ‌ گونه. زنان بنی‌کلاب پچ‌پچ میکنند. ام‌البنین بی‌اهمیت، میخندد. رسم عرب است که دست‌های نوزاد را حنا بگذارند. برای امان از گرمای بادیه. گذاشته‌اند. دست‌های پسرک سرخ سرخ است. سرخ حنا. دست‌های پسرک خضاب شده. زنان بنی‌کلاب شورچشم‌اند. پچ‌پچه میکنند و ‌به‌ گوشه چشم نگاهش میکنند و زیرلب، وردهای تاریک می‌‌پراکنند. دیدی چه دست‌های سرخی داشت. دیدی چه گلوی برف‌گونه‌ای. بازوان علی بود گویی. چشم‌های ابوطالب انگار. زنان بنی‌کلاب می‌روند. پسر می‌زایند. یک به یک. پشت به پشت. به بغض علی. به حسادت عباس. پسران قد کشیدند و مرد شدند. لشکری شدند. لشکر بزرگ قبیله. به عراق رفتند. آخرالامر مردی از همین بنی کلاب در عراق، راه آب به عباس بست. شمر نام. گفت که به گلویش آب نرسد. گفت که چشمان سیاهش تاریک شود. گفت که بازوهای مرمرین‌اش را بیاورید که سال‌ها فخر طایفه ماست. پسرک حالا کنار شط افتاد. پسران زنان بنی‌کلاب بالای سرش پچ‌پچه میکنند. چه گلوی برف‌گونه‌ای. چه دستان سرخ خضاب شده‌ای... «مهدی مولایی»