eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
50 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
650 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
🌺🌺🌺 🌸امام صادق عليه السلام:🌸 خانه ‏اى كه در آن، كتاب خداوند متعال خوانده شود، چنان نورى از آن بر آسمان مى ‏تابد كه در ميان خانه ‏ها ، شناخته مى ‏شود. الدّارُ إذا تُلِيَ فيها كِتابُ اللَّهِ تَعالى‏ كانَ لَها نورٌ ساطِعٌ فِي السَّماءِ تُعرَفُ مِن بَينِ الدّورِ 📚 بحارالأنوار ج92 ص203 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210330-WA0026.mp3
4.21M
🎧 (تحدیر) جز پنجم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha
🌺🌺🌺 🌸 قسمت سوم 🌸 می‌خندیدم و با شادی جواب می‌دادم: «خب، می‌خواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کرده‌ام!» با بچه‌ها توی چشمه شروع به هل‌پرکی کردیم. دایی‌ام مرتب سفارش می‌کرد که مواظب باشیم. من هی می‌گفتم: «خالو، تماشا کن!» دوست داشتم دایی‌ام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. می‌خندیدم و جیغ می‌کشیدم. آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود. توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوه‌زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.» اشک از روی ریش‌های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.» آن روز بهترین روز زندگی‌ام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله می‌گفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «این‌ها کی هستند؟» خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آن‌ها را ندیده‌ای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟» دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمده‌اند.» نمی‌دانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند می‌زد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت می‌کردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من می‌انداختند. صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره می‌گذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای می‌ریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟» چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بی‌صدا گریه می‌کرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟» بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.» مرتب استکان‌ها را توی کاسه‌ای که جلوی دستش بود، می‌چرخاند و آب‌کشی می‌کرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یک‌دفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و های‌های گریه کردن. تا آن روز مادرم را این‌طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. می‌دانستم اتفاق بدی دارد می‌افتد. پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف می‌زدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم می‌گفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.» یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.» پدرم گفت: «نمی‌دانم چه ‌کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم می‌توانم شوهرش بدهم.» مرد سرفه‌ای کرد و گفت: «می‌توانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.» سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که می‌خواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.» پدرم مرتب بهانه می‌آورد. همان‌جا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمی‌دانستم باید چه ‌کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسی‌ها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچه‌ها هم گاهی عروس‌بازی کرده بودیم. نمی‌دانستم این حرف‌هاشان چه معنی‌ای می‌دهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه می‌کرد. بیچاره مادرم! بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجه‌ای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج‌، شوهرشان را نمی‌دیدند. فقط وقتی عقد می‌شدند، می‌فهمیدند شوهرشان کیست. بیرون خانه با بچه‌ها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. می‌خواهیم برویم سفر.» 🆔 @m_setarehha
🔺 سردار حجازی به لقاءالله پیوست ✅ روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از عروج سردار حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه بر اثر عارضه قلبی خبر داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙جرعه ای از *دعای ابوحمزه ثمالی* اِلهی مَاقَطَعتُ رَجابی مِنکَ خدای مهربون، عزیز دلم ماها خیلی دل نازکیم زود به زود دلمون میگیره با غمای کوچیک هم غصه میخوریم نکنه ماها رو با سختی ها امتحان کنی.. نکنه وقتی دیدی تو تلخی ها غر زدیم گله‌کردیم بی‌ادبی‌کردیم ازمون نا امید بشی و ما‌ رو ولمون کنی به همون حال... ما رو به غیر خودت نسپار... 🆔 @m_setarehha
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان 📖 🆔 @m_setarehha
تند خوانی جزء ششم قرآن کریم .mp3
3.99M
🎧 (تحدیر) جز ششم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha
🌺اگر کتاب نخوانیم می‌میریم!🌺 کانال ارزانسرای کتاب خواهران @ketabekhoob313👈 تخفیف های خوب و ارسال رایگان (در محدوده رهنان و اطراف آن) در انتظار شما دوستان است خیلی از کتاب ها بین ۱۰ تا ۵۰ درصد ارزانتر است با زدن روی لینک زیر وارد کانال شوید.... @ketabekhoob313👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌✨﷽✨ 🌺🌺🌺 🌸داستانی زیبا از اثر دعا در حق امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف 🌸 ✍ در اصفهان مردي شيعه به نام عبدالرحمان بود، از او سئوال کردند: علت اينکه امامت امام علي النقي (عليه السلام) را پذيرفتي و دنبال فرد ديگري نرفتي چيست؟ گفت: جرياني از آن حضرت ديدم که قبول امامت آن حضرت را بر من لازم نمود. من مردي فقير اما زبان دار وپر جرأت بودم به همين جهت در سالي از سالها اهل اصفهان من را برگزيدند تا با گروهي ديگر براي دادخواهي به دربار متوکل برويم. ما رفتيم تا به بغداد رسيديم هنگامي که در بيرون دربار بودم خبر به ما رسيد که دستور داده شده امام علي النّقي را احضار کنند،بعد حضرتش را آوردند. من به يکي از حاضرين گفتم: اين شخص که او را احضار کردند کيست؟ گفت: او مردي علوي وامام رافضي ها ست سپس گفت: به نظرم مي رسد که متوکل مي خواهد او را بکشد، گفتم: از جاي خود تکان نمي خورم تا اين مرد را بنگرم که چگونه شخصي است؟ او گفت: حضرت در حالي که سوار بر اسب بودند تشريف آوردند ومردم در دو طرف او صف کشيدند واو را نظاره مي کردند. چون چشمانم به جمالش افتاد محبت او در دلم جاي گرفت و در دل شروع کردم به دعا کردن براي او که خداوند شرّ متوکل را از حضرتش دور گرداند. حضرت در ميان مردم حرکت مي کرد و به يال اسب خود مي نگريست نه به راست نگاه مي کرد ونه به چپ، من نيز دعا براي حضرتش را در دلم تکرار مي کردم. چون در برابرم رسيد رو به من کرد وفرمود: استجاب الله دعاک، وطوّل عمرک وکثّر مالک وولدک. يعني: خداي دعاى تو را مستجاب کند. وعمر تو را طولاني ومال وفرزند تو را زياد گرداند. از هيبت و وقار او بدنم لرزيد ودر ميان دوستانم به زمين افتادم. دوستانم از من پرسيدند، چه شد؟ گفتم خير است وجريان را به کسي نگفتم. 🌹پس از آن به اصفهان بازگشتيم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت درهايي از مال وثروت را براي من باز کرد تا جايي که اگر همين امروز درب خانه ام را ببندم قيمت اموالي که در آن دارم معادل هزاران هزار درهم است واين غير از اموالي است که در خارج خانه دارم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت ده فرزند به من عنايت فرمود. ببينيد که چگونه مولاي ما امام علي نقي (عليه السلام) دعاى آن شخص را به خاطر نيکي او جبران وتلافي نمود. و براي او دعا فرمود با اينکه از مؤمنان نبود. آيا گمان مي کنيد که اگر در حق مولاي ما صاحب الزمان ارواحنا فداه دعا کنيد شما را با دعاى خير ياد نمي کند با اينکه شما از مومنان هستید؟ یا امیر المومنین ادرکنی..... 📚مکیال المکارم جلد 1صفحه 333 حتمابخونید. التماس دعا... 🆔 @m_setarehha
🌺🌺🌺 🌸 قسمت چهارم 🌸 با نگرانی پرسیدم: «کجا؟» سرفه‌ای کرد و گفت: «عراق! می‌خواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.» یک‌دفعه صدای هق‌هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرف‌هایش، می‌خواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمی‌دانستم باید چه ‌کار کنم. چقدر زود! می‌خواستم به پدرم بگویم هنوز بازی‌مان با بچه‌ها تمام نشده. فردا قرار بود عروسک‌هامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم آن شب، عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن‌قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشم‌هایش باز بود و می‌گفت: «روله، بخواب.» آن‌قدر غمگین بود که من هم گریه‌ام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و چشم از من برنمی‌داشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان می‌کردم، همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: «یعنی دیگر آن‌ها را نمی‌بینم؟» اما هیچ ‌کدام از این حرف‌ها از گلویم در نیامد. صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!» بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل می‌گذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمی‌روم عراق.» یک‌دفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمی‌دانم چه از جان ما می‌خواهند.» بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیس‌جان! بیا جلو.» رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگوله‌های بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسی‌ات خریده‌ام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.» بعد گلونی را روی سینه‌اش گذاشت. بو کرد و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت. گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم می‌دوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم می‌اندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.» چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی می‌کرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.» یک‌دفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمان‌ها، چه از جان ما می‌خواهید؟ چرا بچه‌ام را ازم جدا می‌کنید؟» اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.» خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه می‌کردند. عروسکم دختر را همان‌جا گذاشتم و رفتم همه‌شان را یکی‌یکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی می‌دیدم که گریه می‌کردند. وقتی اشک آن‌ها را دیدم، خودم هم گریه‌ام گرفت. مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی می‌رسید، مرا می‌بوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر می‌رفت، با خودش می‌برد. بیرون خانه، دوست‌هایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام می‌رسیدند، با تعجب می‌پرسیدند: «فرنگ، کجا می‌روی؟» یکی از پسرها پرسید: «می‌خواهی عروس شوی؟» گفتم: «آره! مادرم گفته می‌خواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.» یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمی‌آیی بازی؟» مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند می‌نالید: «برادرم بمیرد، نمی‌گذارم بروی. می‌خواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو می‌میرم...» آن‌قدر غمگین و زجرآور گریه می‌کرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان می‌رفت. بچه‌ها با حالتی ناراحت به من نگاه می‌کردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و می‌گفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.» مادرم می‌نالید و می‌گفت: «من که نمی‌گویم ازدواج نکند، اما همین‌جا. از من دور نشود.» 🆔 @m_setarehha
✨عجب ماهیِ!📿 خوابیدن‌مون عبادت حساب میشه، نفس کشیدن‌مون تسبیح خداست، تلاوت یه آیه ثواب یه ختم قرآن رو داره، و تمام گناهان رو به عبادت و توبه میبخشن. وقتی خدا میزبان مهمونی بشه، سنگ تموم میذاره. ما هم باید خوب بهره ببریم از این خوان نعمت.❤️ شبتون نورانی 🌙 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امام صادق علیه‌السَّلام فرمودند: ☘ نهایت یقین آن است که با وجود خداوند از هیچ چیز نترسی و این بالاترین مرتبه‌ی توکل هم محسوب می‌شود. 📚 اصول کافی 🆔 @m_setarehha
ماه مبارک رمضان اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ، وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ، وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ، بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ. خدایا مرا در این ماه بر روزه و شب زنده داری اش یاری ده، و از لغزشها و گناهانش دورم بدار، و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20200426-WA0013.mp3
4.3M
🎧 (تحدیر) جز هفتم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha
🌺🌺🌺 🌸مقصران واقعی و خیالی رنج‌های ما 🌸 در رنج‌ها به جای اینکه به دنبال مقصر خیالی بگردیم و کینه‌توزی کنیم، باید حتی‌المقدور مقصرین واقعی را هم ببخشیم. اگر تا می‌توانیم برای عامل رنج‌های خود راه فرار پیدا کنیم، راه نجات ما هم راحت‌تر پیدا خواهد شد. چون اساساً باید رنج‌هایمان را امتحان خدا برای رشد خود بدانیم. استاد پناهیان 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸قسمت پنجم 🌸 پدرم هنوز دودل بود. گاهی گریه می‌کرد و گاهی توی فکر فرو می‌رفت. نمی‌دانست باید چه کند. اما بالاخره تصمیمش را گرفت. با پدرم و همان دو تا فامیل‌ها راه افتادیم. آن‌ها با خودشان تفنگ داشتند. چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم. زن‌ها دوره‌اش کرده بودند. او همچنان گریه و زاری می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت. اصلاً به فکر خودم نبودم. هم دلم می‌خواست پدرم راضی باشد، هم مادرم. اراده‌ای نداشتم. اصلاً هیچ چیز دست من نبود. این بزرگ‌ترها بودند که باید برایم تصمیم می‌گرفتند. فقط می‌دانستم باید حرف آن‌ها را گوش کنم. پدرم دستم را گرفت و گفت: «پشت سر را نگاه نکن. می‌خواهم تو را به خانقین ببرم. آنجا قرار است عروس شوی. آنجا خوشبخت می‌شوی. دیگر مجبور نیستی این‌قدر کار کنی. باید قوی باشی، روله.» با غم و غصه، سرم را پایین انداختم. دلم می‌خواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد. برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «غصه نخور کاکه، برویم.» تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر می‌کردم صدای مادرم را می‌شنوم که ناله می‌کند. شاید هم صدای باد بود که توی کوه می‌پیچید. در آن لحظات، هر صدایی را مثل صدای مادرم می‌شنیدم. دلم می‌خواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. می‌دانستم اگر برگردم، دلش می‌شکند. برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علف‌هایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشک‌هایم نشود. بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گل‌های قشنگ؛ گل‌های ریز و درشت و رنگارنگ. خم شدم و از گل‌های ریز، دسته‌ای چیدم و بو کردم. دلم گرفت اگر توی خانۀ خودمان بودم، با بچه‌ها می‌رفتیم کنگر می‌کندیم. پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف می‌زدند. گاهی از پدرم جلو می‌افتادم و گاهی آن‌قدر از آن‌ها دور می‌شدم که پدرم برمی‌گشت و بلند می‌گفت: «فرنگیس، براگم، جا ماندی. زود باش بیا.» از سمت چغالوند می‌رفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانه‌روز باید می‌رفتیم تا به مقصد برسیم‌. توی راه، گاهی پدرم را می‌دیدم که گریه می‌کند، اما اشک‌هایش را از من مخفی می‌کرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمی‌خواست پدرم اشک‌هایم را ببیند. خارها به پایین لباسم گیر می‌کردند و به لباسم می‌چسبیدند. پیش خودم می‌گفتم: این خارها انگار دارند مرا می‌گیرند تا نروم! نزدیک ظهرِ اولین روز، پدرم گفت همین‌جا استراحت کنیم. کتری را از آب چشمه‌ای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکان‌های چای قند ریخت و چای‌هامان را به هم زدیم. وقتی داشتم با تکه ترکه‌ای چایم را به هم می‌زدم، به فکر فرو رفتم. یک‌دفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، براگم، زود باش.» فهمیدم آن‌قدر به فکر فرو رفته‌ام که حواسم کاملاً پرت شده. نان و چای شیرین خوردیم. ساکم را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه می‌شدم مرا دارند کجا می‌برند و قرار است چه بشود. با خودم می‌گفتم: «خدایا! کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم.» اما پدرم حتی نگاهم نمی‌کرد. دوباره راه افتادیم. خسته شده بودم و دلم می‌خواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد، توی دل صخره‌ها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکه‌ای از نان ساجی خوردیم. پدرم گفت: «استراحت می‌کنیم و صبح راه می‌افتیم.» ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستاره‌های توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود. مادرم همیشه می‌گفت هر کس توی آسمان ستاره‌ای دارد. ستارۀ من و مادرم نزدیک هم بودند. خیلی شب‌ها در آسمان به آن‌ها نگاه کرده بودیم. آن شب هم من به ستارۀ خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستارۀ مادرم بود. یک‌دفعه چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکم سرازیر شد و ستاره‌ام کم‌نور شد و رنگ باخت و خوابم برد. صبح توی کوه چای درست کردیم. هوا سرد بود و می‌لرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا می‌انداخت. با خودم گفتم: «کاش توی کوه‌ها گم شویم و برگردیم خانه‌مان! کاش راه را گم کنیم و به جای اینکه به عراق برویم، به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کرده‌ایم.» 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحـــــــرهشتــــــم 🌙 سحر هشتم و ایوان طلایت عشق است کاظمین و حرم و شاه و گدایت عشق است. به جوادت قسم ارباب دلم تنگ شده مشهد و صحن و رواق و نگاهت عشق است ✨أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی✋ 🆔 @m_setarehha