eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
672 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و سوم پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. پسردایی‌ام تیمور حیدرپور سرش را از شیشه مینی‌بوس بیرون آورد و فریاد زد:《 زود سوار شوید، مینی‌بوس، ما را تا کاسه‌گران می‌برد.》 با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینی‌بوس را دیدند، سوار شدند. توی مینی‌بوس، پر بود و همه همدیگر را هل می‌دادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک می‌کردند تا سوار ماشین‌های عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند:《 زودتر بروید.》 به راننده مینی‌بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینی‌بوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی‌بوس نشستم. دایی حشمت پرسید:《 کسی جا نمانده؟》 گفتیم:《 نه.》 بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر می‌خواند و می‌گفت:《 صلوات بفرستید... آیه‌الکرسی بخوانید...》 رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی‌بوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید:《 پس علیمردان کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 نمی‌دانم، ولی برمی‌گردم و پیدایش می‌کنم.》 حدود پنجاه نفر می‌شدیم. مینی‌بوس سر پیچ‌ها چپ و راست می‌شد و ما از این طرف به آن طرف می‌افتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:《 در راه خدا، پنجره‌ها را باز بگذارید... خفه شدیم.》 چند تا از بچه ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی‌بوس پیچیده بود، اما نمی‌شد کاری کرد. صدای جیغ بچه‌ها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس‌نفس می‌زدیم. حدود یک ربع که از گیلان‌غرب دور شدیم، نزدیک کاسه‌گران رسیدیم. دایی‌ام رو به مرد راننده کرد و گفت:《 ما را به همین دهات ببر.》 راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه‌گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همان‌جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور صدای توپ و خمپاره می‌آمد. می‌دانستم الان توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسه‌گران داشتند زندگی خودشان را می‌کردند. ما را که دیدند، دور مینی‌بوس را گرفتند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه می‌پرسیدند:《 چی شده؟ عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند؟》 زن حیدر پرما که فامیلمان بود و همان جا زندگی می‌کرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد می‌زد:《 خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟》 مادرم بلند شد و گفت:《 پناهنده خانه‌ات شده‌ایم.》 زن اخمی کرد و گفت:《 این حرف‌ها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این‌طور نبینم.》 مردم ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گریه می‌کرد. بچه‌ها هم از خستگی اشک می‌ریختند. مسافران مینی‌بوس دسته دسته شدند و به خانه اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانه خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچه‌ها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:《من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.》 مادرم گفت:《 من هم می‌آیم. حالا جای بچه‌ها امن است.》 من هم بلند شدم و گفتم:《من هم باید بیایم. بچه‌هایم هیچ وسیله‌ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی‌آورد.》 دایی‌ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:《من که تو را نمی‌برم. من و مادرت می‌رویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین‌جا بمان.》 گفتم الا و بلا من هم می‌آیم. دایی‌ام لج کرد و گفت:《 اصلا ما هم نمی‌رویم.》 بعد همگی به خانه فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همان‌جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا می‌توانست باشد؟ بر سر خانه و زندگی‌ام چه آمده بود؟ گاو و گوساله‌ام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچه‌ام لباس نداشت... رو به زن فامیل کردم و گفتم:《 دلم طاقت نمی‌آورد. باید به روستا برگردم.》 سهیلا را بغل او دادم و گفتم:《 این دوتا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی گردم.》 زن فامیل با ترس گفت:《 فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین.جا برایت وسیله گیر می‌آورم.》 خندیدم و گفتم:《 علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟》 چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:《 علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.》 لباسم را مرتب کردم و گفتم:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت:《 می خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.》 گفتم:《 نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه کار کنم.》 از خانه بیرون زدم و به طرف جاده اصلی به راه افتادم. مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سر تا سر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم:《 کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟》 رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرفه گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند.
کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید:《 کجا می‌روی، خواهر؟》 گفتم:《 گیلان‌غرب.》 با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت:《 به سلامت.》 شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلان‌غرب بودند. برق قطع بود. تک‌و‌توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:《 عراقی‌ها کجا هستند؟》 سری تکان داد و گفت:《 فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.》 توی گیلان‌‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:《 شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم. دنبالت میگشت.》 با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید:《 بچه ها؟》 با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:《 هر دو تاشان خوبند. توی کاسه‌گران هستند.》 نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:《 سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.》 علیمردان گفت:《 فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.》 خودم را عقب کشیدم و گفتم:《 علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.》 تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت:《 بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقی‌هاست.》 لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم:《 می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند ؟ آن‌وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.》 شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت:《 این‌بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.》 علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم:《 می روم.》 دستم را محکم گرفت و گفت:《 فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت یا مرا بکش و برو.》 بلند گفتم:《 می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الان گرسنه است...》 علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دوتایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می‌شناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم:《 بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.》 علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت:《 خدایا، ما را حفظ کن!》 بعد شروع کرد به غر زدن:《 آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلا انگار نه انگار که یک زنی...》 سکوتم را که دید، گفت:《کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرده‌ای که ول کن نیستی.》 کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم:《 حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟》 توی تاریکی شب نعره زد:《من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می‌ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شویم...》 نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم:《 علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن‌ها مثل من این منطقه را نمی‌شناسند. توی تاریکی می‌رویم، از خانه وسایل را برمی‌داریم و برمی‌گردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.》 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از Vaji
در مدت محدود باقی مانده پذیرش سراسری، هر سفیر رضوان ،یک داوطلب را به خیل لشگر عظیم زینبی (ع) پیوند دهد. هر سفیر یک داوطلب روایتِ طلبگی ⬅️تمدید مهلت ثبت نام حوزه های علمیه خواهران 🔸 مقطع عمومی (سطح۲)تا سه شنبه 15 تیرماه سال 1400 ▫️⚜️💠⚜️▫️ ✅آدرس سایت ثبت نام: 🔸paziresh.whc.ir 🔹@kowsarnews 🌸برای ثبت نام حضوری به حوزه های علمیه خواهران کشور مراجعه کنید. 🆔@kowsarnews
هدایت شده از Vaji
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتخاب بین خوب و خوبتر 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🍃 تمدید پذیرش حوزه‌های علمیه خواهران سال تحصیلی ۱۴۰۱_۱۴۰۰🍃 📚پذیرش در مقطع عمومی(سطح۲-کارشناسی) 🕰 زمان ثبت‌نام: ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۹۹ تا 15 تیر ماه سال ۱۴۰۰ ⬅️جهت ثبت نام به پایگاه اینترنتی www.paziresh.whc.ir مراجعه نمایید. ⬅️ یا با مراجعه ی حضوری به مدارس علمیه سراسر کشور 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 https://eitaa.com/joinchat/2442592371C1612a0eda2
هدایت شده از Vaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🍃 تمدید پذیرش حوزه‌های علمیه خواهران سال تحصیلی ۱۴۰۱_۱۴۰۰🍃 📚پذیرش در مقاطع عمومی(سطح۲-کارشناسی)، مقطع عالی(سطح ۳-کارشناسی ارشد) و مقطع تخصصی(سطح۴ -دکترا) 🕰 زمان ثبت‌نام: ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۹۹ تا 15 تیر ماه سال ۱۴۰۰ ⬅️جهت ثبت نام به پایگاه اینترنتی www.paziresh.whc.ir مراجعه نمایید. ⬅️ یا با مراجعه ی حضوری به مدارس علمیه سراسر کشور 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 https://eitaa.com/joinchat/2442592371C1612a0eda2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ فریب شیطان در بهار جوانی! امام خمینی رحمت الله علیه: ⚠️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقص‌تر و شرایط توبه سهل‌تر و آسان‌تر است. انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است‏... ⁦🥀 🆔 @m_setarehha
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ کیفیت نمازیکشنبه های ماه ذی القعده ⁉️ رسول خدا(ص) در یکشنبه ماه ذی القعده فرمودند: «ای مردم! کدام‌یک از شما می‌خواهید توبه کنید؟» گفتند:همه مون می‌خوایم توبه کنیم. پیامبر فرمود: « غسل کنید ، وضو بگیرید و چهار رکعت نماز بجا آورید. در هر رکعت یک‌ مرتبه "فاتحة الکتاب"، سه‌ مرتبه "قل هو اللّه احد" و یک‌ مرتبه "معوذتین" (قل اعوذ برب الفلق ‏و قل اعوذ برب الناس) بخوانید. بعد هفتاد مرتبه استغفار کنید سپس یکمرتبه ذکر "لا حول و لا قوّة إلا باللّه" بگویید. بعد بگویید: "یا عزیز یا غفّار اغفر لی ذنوبی و ذنوب جمیع المؤمنین و المؤمنات فإنّه لا یغفر الذّنوب إلا أنت"؛ اى عزیز! اى بخشاینده! گناهان من و گناهان تمام مردان و زنان مؤمن را بیامرز که جز تو کسى گناهان را نمی‌آمرزد». ♻️آن‌گاه فرمود: «بنده‌اى از امت من چنین عملى را انجام دهد. 🌱عملش را از نو شروع کند 🌱 توبه اش قبول 🌱گناهانش آمرزیده 🌱قیامت دشمنانش راضی شوند 🌱با ایمان از دنیا می‌رود 🌱 قبرش وسیع و نورانى شود. 🌱پدر و مادر از او راضى شوند 🌱 پدر،مادر وخاندانش بخشیده شوند 🌱خوش رزق دنیا و آخرت 🌱 با نرمى، روح را از جسمش خارج شود 🔴 تذکر۱: دستور کلی برای خواندن نمازهای مستحبی، به صورت دو رکعتی است. بنابراین، اگر توصیه به چهار رکعت نماز مستحبی در موردی شده باشد، لازم است دو تا دو رکعتی خواند.[طباطبایی یزدی، سید محمد کاظم، العروة الوثقی، ج 2] هر چند از متن روایت نمیشه استنباط کرد دوتا دو رکعت جداگانه بخوانیم یا چهار رکعت به یک سلام. اما چون در فقه، نمازهای مستحبی دو رکعتی است مگر در مواردی که تصریح به خلاف آن شده باشه؛ که در این نماز تصریحی به چهار رکعتی بودن وجود نداره، پس باید به صورت دو نماز دو رکعتی جداگانه خوانده شود. و سپس در آخر چهار رکعت، استغفار و دعای آن خوانده شود. 🔴 تذکر۲: عمل به این روایت در ایام دیگه ی سال هم، اجازه داده شده. چرا که اصحاب از پیغمبر پرسیدند: ای رسول خدا! اگر کسى در زمان دیگرى چنین بگوید چطور؟ آن حضرت فرمود: «چیزهایى را که گفتم براى او نیز خواهد بود. جبرئیل این مطالب را در شب معراج به من گفت».[ابن طاووس، علی بن موسی، إقبال الأعمال، ج ‏1] 🔴 تذکر ۳: گفتنی است؛ این روایت را تنها سید بن طاوس به نقل از انس بن مالک آورده است و در منابع دیگر شیعی نیامده است.. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 لا يَكُن أهلُكَ أشقَى الخَلقِ بِكَ. 🍀 مبادا خانواده ات به سبب تو، بدبخت ترين مردمان باشند! 📚 تحف العقول، ص 82. 🆔 @m_setarehha