🌻 امام على عليه السلام:
🍀 من أخَذَ بالحَزمِ استَظهَرَ.
🍀 آن كه دور انديش باشد، احتياط كند.
📚 غرر الحكم، ح 7913.
#حدیث_روز
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
🔴 عاقبت بشار اسد و احمدینژاد یک عبرت بزرگ تاریخی شد
اسد دست گذاشت تو دست سید علی خامنهای و الان یک رئیسجمهور محبوبه..
احمدینژاد هم رفت کف خیابون توهین کرد به رهبر مملکت و الان شده یه اپوزیسیون دست چندم...
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
قسمت پنجاه و پنجم🌸
وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشتهایش هم زخمی و تکهتکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب میبینی؟»
خندید و گفت: «آره، میبینمت!»
بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای مشکوک را از روی زمین برندار؟ چرا آن را برداشتی؟»
نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را میدیدی، برمیداشتی. فکر میکردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یکدفعه ترکید.»
بعد ستار زد زیر گریه و ادامه داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و رودههایش معلوم بود. اما پسرعمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.»
دستی به سر ستار کشیدم. گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزیام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.»
رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچهها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شدهاند و هر دو را بردهاند بیمارستان.»
بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.»
نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی میکنم بیشتر سر بزنم، ولی...»
ستار درد میکشید. انگشتش درد میکرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد میکرد. ترکشهای سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکشها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکشها را چه کار کنیم؟»
گفت: «دیگر به ترکشها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.»
رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زنها نشسته بودیم و حرف میزدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه میکردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زنها اشاره به دور کرد و گفت: «بچهها دارند از مدرسه برمیگردند.»
سرم را به طرف مدرسه برگرداندم. میدانستم لیلا و بچههای ده که سر برسند، همه جا شلوغ میشود. هر وقت به خانۀ پدرم میآمدم، لیلا از دیدنم خوشحال میشد. اگر مرا از دور میدید، تا خانه میدوید.
بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دستسازی که برای جای کتابهایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام میآمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام میآمد. نزدیکتر که رسید، دیدم دارد گریه میکند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم: «لیلا چرا گریه میکند؟»
چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیکتر رفتم. گونی کتابها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دستهایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه میکنی؟»
زنها هم دور ما را گرفتند و میپرسیدند چه شده. هقهق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپاییهای لاستیکیاش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد. تمام کف پایش سیاه بود.
روی زمین و خاکها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آنها خیره شدم. مادرم به سینه میزد و با صدای بلند، رولهروله میگفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟»
لیلا چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد. از من میترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هقهق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.»
انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه میداشتیم، برداشتم. باید میرفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش میگذاشتم.
مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب میکشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...»
دویدم که چند تا از زنها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زنها رها شد. زنها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند.
به طرف مدرسه میدویدم که گروهی سرم ریختند. زنها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.»
چوب را میکشید و التماس میکرد.
پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک میریختم و میگفتم: «باوگه، چرا نمیگذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمیبینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.»
رو به زنها کردم و گفتم: «دلتان میخواهد پای بچههاتان اینطوری سیاه و کبود شود؟ از چه میترسید؟»
یکی از زنها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را بکشی. اما عیب است،
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاه و ششم🌸
گفتم: « معلم خدانشناس... نمیبینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمیبینی زندگیمان سیاه شده؟ نمیبینی هر روز پای یکی از بچههامان روی مین میرود و تکهتکه میشود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچههای ما را سیاه نکن.»
پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشکهای پدرم روی سرم میریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای اینکه آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعۀ دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم میکشمش.»
لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم.
هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است.
وقتی برای پاکسازی مینها آمدند، برادرم رحیم و ابراهیم با صفر خوشروان همراه شدند. صفر خوشروان که میآمد، با برادرهایم به تنگه میرفتند تا مینها را پاکسازی کنند. هر روز که توی آوهزین جمع میشدند تا بروند پاکسازی، مردم برایشان صلوات میفرستادند.
در اصل، مین ما را بیچاره کرد، نه هواپیماها. هر چه رحیم و ابراهیم و خوشروان و بقیۀ نیروها به بچهها هشدار میدادند، فایده نداشت. بچهها وقتی چیز عجیبی میدیدند، برمیداشتند یا میرفتند به جاهای مختلف برای بازی و گرفتار مین و نارنجک میشدند. توی ده، مردم مرتب مین پیدا میکردند یا روی مین میرفتند. اکثر بچهها نمیتوانستند مینها را تشخیص بدهند.
جنگ بین ما و مینها تازه شروع شده بود. هر بار کسی روی مین میرفت، بیشتر و بیشتر دنبال مینها میگشتند. صفر خوشروان جلوی همۀ نیروها شروع میکرد به جستوجو و خنثی کردن مین. دل شیر داشت و نترس بود. همهاش مشغول جنگ بود یا جمع کردن مین. آن روز را هیچ وقت از یاد نمیبرم. روزی که صفر خودش هم با مین شهید شد.
وقتی صدای مین بلند شد، فهمیدیم یک نفر دیگر شهید شده است. هراسان به سمت کوههای آوهزین دویدیم. یعنی چه کسی روی مین رفته بود؟ فهمیدیم که صفر خوشروان خودش شهید شده است. مردی که تمام مینها را خنثی کرده بود، با انفجار مین در دستهایش شهید شد. مردم همه گریه میکردند. رحیم برادرم هم گریه میکرد. رزمندهها دور جنازهاش جمع شدند. مردها از زنها بیشتر گریه کردند. جنازهاش را سریع از آنجا بردند. فردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم چطور صفر خوشروان روی مین رفت؟ رحیم بغض کرده بود. با بغض و گریه تعریف کرد که آن روز قرار بوده از پشت تپۀ ابرویی، جاده را پاکسازی کنند و جادهای برای پیشروی به سمت دشمن درست کنند. صفر خوشروان به برادرم گفته بود که این قسمت مین ضدتانک دارد و با بولدوزر مینها را در بیاورند. برادرهایم با صفر خوشروان مشغول در آوردن مین شدند. صفر خوشروان دنبال نیروهای خودی میرود. ناگهان یکی از بچههای خودی روی مین میرود. رانندۀ بولدوزر هم گفته دیگر ادامه نمیدهد. برادرهایم دو سنگر داشتند؛ یکی در کرجی و دیگری در ابرویی. سولهای داشتند که حدود هشتاد نفر در آن بودند. برادرهایم سنگری درست کرده بودند؛ با خاک و گونیهای شن و چیلی، تا داخل سوله نروند.
صفر خوشروان برگشته و وقتی فهمیده راننده بولدوزر ترسیده، چیزی نگفته. گفته خودمان ادامه میدهیم، اشکال ندارد. با یک فلاکس آب یخ، رفتهاند برای ادامۀ کار. صفر خوشروان مینهایی را که پیدا میکرده، روی هم جمع کرده بود. نیروهای ارتشی گفته بودند بگذارید مینها را با گلوله منفجر کنیم، اما صفر خوشروان قبول نکرده. گوشهای نشسته بودند و همراه بقیۀ نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. سیاه مرجانی و جهانگیر مرجانی و شیرزادی هم با او بودند. به آنها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟ گفته بود میخواهم این مینها را خنثی کنم، خطرناک است، شماها زن و بچه دارید. در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود.
ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر شیون و واویلا سر دادند.
برادرم میگفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد.
توی ده شیون و واویلا بود. رزمندهها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند. او را بردند که در ویژنان خاک کنند. وصیتنامه صفر را که از جیبش در آوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلانغرب یا کاسهگران پیش علیاکرم پرماه که دوستش بود، خاک کنند. صفر خوشروان را در گیلانغرب خاک کردند.
یکی از خانوادۀ فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفهها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم. حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سر برسند.
وقتی جنازه را خاک کردیم، به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزلِ صاحبعزا رسیدم. دم در ایستادم.
رسم بود بایستیم تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشینها به طرف خانه میآمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده.
یک ماشین نیسانوانت که عدۀ زیادی رویش نشسته بودند، به سمت خانۀ صاحبعزا میآمد. زن و مرد پشت نیسان ایستاده و نشسته بودند. بیشتریها زن بودند.
ماشین نزدیک شد و نزدیک خانه دور زد بایستد که یکدفعه زیر آن مین ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد. تایر ماشین روی مین ضدتانک رفته بود.
#ادامه_دارد
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
🌻 حضرت علی عليه السلام:
🍀 قلِيلٌ تَدُومُ عَلَيهِ، أَرجَى مِن كَثِيرٍ مَملُولٍ مِنهُ.
🍀 كار اندكى كه ادامه يابد، از كار بسيارى كه از آن به ستوه آيى اميدوار كننده تر است.
📚 نهج البلاغه، حکمت 278.
#حدیث_روز
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 دنیای بچهها اونقدر کوچیک ولی زیباست که باکمترین و ساده ترین چیز مثل یه چاله آب، کلی ذوق می کنند. این دنیای زیبا را با دلمشغولی های خودمون خراب نکنیم....مثل لباست کثیف نشه، کلی پولش را دادم، زشته جلوی مردم و....
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
قسمت پنجاه و هفتم🌸
نگاه کردم؛ تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند، توی آسمان بودند. تکهتکه بودند. وانتنیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت. مردم توی هوا، مثل گردباد، چرخ میخوردند و روی زمین میافتادند. باورم نمیشد. زنی به اسم حمیده و دخترش کافیه که جوان بود، توی هوا داشتند چرخ میخوردند. چیزی را که میدیدم، نمیتوانستم باور کنم. انگار باوهگیجان (گردباد) بود که میآمد و مردم توی آن چرخ میخوردند.
به صورتم کوبیدم و دویدم. چند نفر شهید شده بودند. رفتم سراغ زنهایی که زخمی بودند. همگی روی زمین افتاده بودند و ناله میکردند. مردم همه به طرفشان میدویدند. بین آنها خیلیها را شناختم. اول از همه، ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم. پاهایش به شدت آسیب دیده بود.
جوی خون راه افتاده بود. تکههای بدن آدمها این طرف و آن طرف افتاده بود. تا آن موقع چنین صحنهای ندیده بودیم. دختری بود که دستش قطع شده بود. وقتی او را بلند کردم، دستش به کناری افتاد.
زنها کنار دیوار بودند و جیغ میکشیدند. میخواستم زخمیها را بگذارم توی ماشین. طوری زخمی بودند که نمیشد بلندشان کرد. نرسیده به جاده، خیلی از زخمیها فوت کردند.
زخمیها را رساندند شهر تا معالجه شوند. و باز هم مراسم عزاداری و خاکسپاری شروع شد. تمام روستا سیاهپوش شده بود.
ریحان یک ماه بیمارستان بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. تکههای مین در بدنش فرو رفته بودند. او را با بدنی زخمی برگرداندند.
بمبارانهای گورسفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارۀ کوهها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلامآباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی آنجا را تمیز کردم. میشد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی میکردیم، ذوق میکرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوهزین مانده بودند.
علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح میرفت و شب میآمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم مینشستم و منتظر علیمردان میماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلامآباد بودم. دبۀ آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یکدفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که اینجا نمانید.
شب توی کوه بودیم که سپاه ماشینهای زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از اینجا بروید.
ما را با ماشینها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیلشکلی بود که جای زیادی داشت.
بیست خانواده بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراکپزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگیمان.
اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود. علیمردان به اسلامآباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود، بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی میکرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان، چیزی شده؟»
سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِنمِن کرد و گفت: «قرار است چی بشود؟ هیچی!» جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچهها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان، بگو چی شده؟»
صدایم میلرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، مرگ حق است.»
قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت: «آرام باش، فرنگیس! برادرت جمعه...»
دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان، جمعه عزیزم...
باور نمیکردم. گریه میکردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم میگفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.»
تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک میریختم. علیمردان مرتب میگفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم میرویم. آرام باش. سعی کن بخوابی. فرنگ، بخواب...»
شب، خیالِ صبح شدن نداشت. نیمهشب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکهتکه برگشتیم تا گورسفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم میآمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوهزین رفتم. توی راه گریه میکردم و خندههای جمعه جلوی چشمم میآمد. جمعه فقط شانزده سال داشت.
وارد خانۀ پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچهها گریه میکردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه میکردند و اشک میریختند. فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند. صدام، داغ برادر ببینی.»
پدرم سرش را روی شانهام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.»
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند
آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش میکرد و با خودش به گردش میبرد.
از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟»
اشکهایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.»
پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟»
پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشمهایش به نقطهای خیره مانده بود و اشک از روی گونههایش میریخت. بغض کرده بود و هیچ نمیگفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کردهام، زد زیر گریه. وسط گریههایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختردایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.»
لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش میدادم. پدرم با صدای بلند گریه میکرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه... افتاده بود. صورتش رو زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرئت نکردم بروم جلو. زندایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم میکرد. پلک نمیزد. باور کن زنده بود و مرا نگاه میکرد. زندایی روسریاش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زندایی، چه کار میکنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زندایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زندایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده...»
لیلا گریه میکرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مرده؟ نمرده، داشت نگاهم میکرد.»
وقتی لیلا حرف میزد، داشتم دیوانه میشدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بیحال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچهها هایهای گریه میکردند؛ ستار با انگشتهای کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا.
لباسهای سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. مینها، خدا برایتان نسازند.»
به مادرم گفتم: «چطور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟»
مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازۀ تکه تکۀ برادرت را؟ بدن پاره پارهاش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.»
مادرم مثل دیوانهها با خودش حرف میزد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم. خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینهام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.»
#ادامه_دارد
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
🌸 امیرالمؤمنین عليه السلام:
🍀 احذَر كَلامَ مَن لايَفهَمُ عَنكَ؛ فَإنَّهُ يُضجِرُكَ!
🍀 از سخن گفتن با کسی حرفت را نمی فهمد پرهیز کن که تو را به ستوه می آورد!
📚 شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 282.
#حدیث_روز
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاه و هشتم🌸
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا...»
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زنداییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد...
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم
نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش.
گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
#ادامه_دارد
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha
🌻 حضرت علی علیه السلام:
🍀 كن بِالوَحدَةِ آنَسُ مِنكَ بِقُرَناءِ السَّوءِ.
🍀 با تنهایی دمخورتر باش تا با همنشینان بد.
📚 عیون الحکم، ص 391.
#حدیث_روز
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع
🆔 @m_setarehha