eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
73 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
795 ویدیو
27 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸قسمت چهل و یکم🌸 از این برایم سخت‌تر نبود که اجنبی بیاید و خانه‌ات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا و چشمه و گورستان نگاه کردم. می‌دانستم دوباره برمی‌گردم و به خانه‌ام سر می‌زنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوه‌زین. خداحافظ گورسفید.» زن‌ها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچه‌ها هم گریه می‌کردند. صورت‌هاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب می‌رفت و گاهی بیدار می‌شد و نان می‌خواست. مرتب می‌گفتم: «الان می‌رسیم و نان می‌خوری. کمی ‌صبر کن.» یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه می‌کرد. صدای مورش که توی کوه می‌پیچید، حتی خارهای بیابان هم می‌توانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است. تپه‌های آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته می‌شدیم، کنار درختی می‌نشستیم. درخت‌های بلوط را که می‌دیدم، آرام می‌گفتم: «خوش به حالتان! این‌قدر اینجا می‌مانید تا تکه‌تکه شوید. کاش می‌شد من هم مثل شما اینجا بمانم.» از پایم خون می‌آمد، اما اهمیت نمی‌دادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول می‌کردم. خسته شده بودند و ناله می‌کردند. توی راه، سعی ‌می‌کردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود. مرتب به مادرم می‌گفتم زودتر، تندتر. سعی می‌کردم کاری کنم سریع‌تر حرکت کنند. می‌دانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمب‌ها و توپ‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. بچه‌ها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانک‌ها و نیروهای دشمن و خودی را می‌دیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار می‌کردیم. صبح از آوه‌زین حرکت کردیم و غروب به گیلان‌غرب رسیدیم؛ با پای زخمی‌ و دل پردرد. آنچه آنجا ‌دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم می‌دویدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. همه نگران و وحشت‌زده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامی‌های خودمان بود. بعضی‌ها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف می‌رفتند. توی هر ماشین، می‌دیدی که شش هفت جوان گیلان‌غربی، با اسلحه و مهمات نشسته‌اند و به سمت جادۀ گور‌سفید می‌روند. کسی به آن‌ها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت می‌کردند. خودمان را به خانۀ یکی از فامیل‌ها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه، تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچه‌ها را از کولمان پایین آورد. همان‌جا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آواره‌ها بود. زنِ فامیل، سریع دسته‌های نان کُردی را روی سفره چید و کاسه‌ای ماست وسط سفره گذاشت. بچه‌ها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم. تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقی‌ها تا گیلان‌غرب هم آمده‌ بودند، اما نیروهای خودی و مردم آن‌ها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم،گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم‌ خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم می‌گیری که چه ‌کار کنی.» آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگ‌ترها همه‌اش در این مورد حرف می‌زدند که چه باید بکنیم. مادرم می‌گفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی می‌زدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرف‌ها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانه‌ام کوتاه می‌شود. ما باید برگردیم. مگر این‌ها قرار است تا کی بمانند؟» مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زن‌ها هم باید همین نزدیکی‌ها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم می‌توانیم به شما سر بزنیم.» فتاح رستمی گفت: «مردم گیلان‌غرب دسته دسته شده‌اند و گروه تشکیل داده‌اند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...» هر دسته یک فرمانده داشت. سردسته‌ها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند. رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمی‌گردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم می‌توانیم آن‌ها را عقب برانیم. نظامی‌های ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راه‌ها را می‌شناسیم.» . 🆔 @m_setarehha
🌻 امام رضا عليه السلام: 🌿 طلَبتُ الانسَ فَوَجَدتُهُ في قِراءَةِ القُرآنِ. 🌿 به دنبال مونسی بودم تا در پناه آن آرامش یابم آن را در قرائت قرآن یافتم. 📚 مستدرک، ج 12، ص 172. 🆔 @m_setarehha
🌻 حضرت على علیه السلام: 🌿 اللَّجَاجَةُ تَسُلُّ الرَّأْى. 🌿 لجاجت، فکر و رأى انسان را از میان مى برد. 📚 نهج البلاغه، حکمت 179. 🆔 @m_setarehha
شخصی از روی پل در رودخانه سقوط کرد و فریاد کمک‌خواهی سر داد. مردی که شناگر ماهری بود به آب پرید و او را نجات داد. هنوز شرشر آب از لباسهای مرد شناگر به زمین می‌ریخت که فریاد کسی دیگر را شنید که در آب افتاده بود. آن مرد به آب پرید و با زحمت فراوان شخص دوم را نیز نجات داد. خسته و کوفته کنار آب دراز کشید و نای راه رفتن نداشت. انکی آرام گرفت و سرپا ایستاد. تازه نفسش جا آمده بود که صدای فریاد شخص دیگری را شنید که داخل آب افتاده بود. غیرتش اجازه نداد و به قصد کمک به او برخاست. اما حقیقتا خسته بود و به زحمت حرکت می‌کرد. شخصی که از کنار، تمام جریان را می‌دید نزد شناگر ناجی آمد و گفت: اگر تا شب هم اینجا بایستی باید به دل آب بزنی و غریقها را نجات دهی. به جای اینکه اینجا غریقها را نجات دهی بالای پل برو و جلوی آن دیوانه‌ای که رهگذران را داخل آب می‌اندازد بگیر. 👈 این داستان، پاسخی تمثیلی به کسانی است که می‌گویند رئیسی باید در قوه قضاییه بماند و جلوی مفاسد را بگیرد. دزدها را مسئول می‌کنند و رئیسی در قوه قضاییه مو سفید کند و راه به جایی نبرد !! @mohamadrezahadadpour 🆔 @m_setarehha
🏴 هشتم شوال سالروز تخریب قبور مطهر ائمه بقیع علیهم السلام تسلیت باد 🤲 زیارت ائمه مظلوم بقیع (علیهم السلام) ▫السَّلاَمُ‌ عَلَيْكُمْ‌ يَا خُزَّانَ‌ عِلْمِ‌ اللهِ وَ حَفَظَةَ‌ سِرِّهِ‌ وَ تَرَاجِمَةَ‌ وَحْيِهِ‌ أَتَيْتُكُمْ‌ يَا بَنِي رَسُولِ‌ اللهِ عَارِفاً بِحَقِّكُمْ‌ مُسْتَبْصِراً بِشَأْنِكُمْ‌ مُعَادِياً لِأَعْدَائِكُمْ‌ مُوَالِياً لِأَوْلِيَائِكُمْ‌ بِأَبِي أَنْتُمْ‌ وَ أُمِّي صَلَّى اللهُ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ‌ وَ أَبْدَانِكُمْ‌ اللَّهُمَّ‌ إِنِّي أَتَوَلَّى آخِرَهُمْ‌ كَمَا تَوَلَّيْتُ‌ أَوَّلَهُمْ‌ وَ أَبْرَأُ مِنْ‌ كُلِّ‌ وَلِيجَةٍ‌ دُونَهُمْ‌ آمَنْتُ‌ بِاللهِ وَ كَفَرْتُ‌ بِالْجِبْتِ‌ وَ الطَّاغُوتِ‌ وَ اَللاَّتِ‌ وَ اَلْعُزَّى وَ كُلِّ‌ نِدٍّ يُدْعَى مِنْ‌ دُونِ‌ اللهِ. 📚 بحارالانوار ج۹۷ ص۲۰۶ 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت چهل و سوم🌸 زن‌های خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم. روز بعد، شوهرم و پدرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهمان‌نوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانه‌ات هستیم و نمی‌خواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.» نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفره‌تان را جدا کنم. لقمه‌ای نان هست و با هم می‌خوریم. اگر هم نبود، شکر خدا می‌کنیم.» پدرم خندید و گفت: «می‌دانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمی‌شود.» نوخاص قبول نمی‌کرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت می‌خواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت می‌خواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.» نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی‌یکی آمدند و دور‌مان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقی‌ها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف می‌کردند که میهمانشان باشیم، اما من و پدرم از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می‌کنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند. اول قبول نمی‌کردند و به حرفمان می‌خندیدند، اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.» پس از صحبت‌های نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبه‌چینی. این بود که من و شوهر و پدرم، صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبه‌چینی بود و خدا را شکر، می‌شد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.» پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، ‌فرنگیس!» شروع کردیم به پنبه‌چینی. از صبح توی مزرعه‌ها پنبه می‌چیدیم تا غروب، خسته و کوفته، با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم. لقمه‌ای نان می‌خوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم می‌رفت کجا هستم. فکرم می‌رفت به روستای گورسفید و مزرعه‌های آنجا. وقتی به خودم می‌آمدم، می‌فهمیدم ساعت‌هاست کار می‌کنم، اما فکرم جای دیگری بوده. یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله می‌کردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه می‌کنید؟ چی شده؟» پیرزن دائم می‌گفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.» با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟» پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمی‌خواستیم بیاییم. کاش همان‌جا توی خانۀ خودم مرده بودم.» اشک‌های پیرمرد، اشک تمام مردم را در‌آورد. راننده‌ای که آن‌ها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور می‌گذاشتم زیر بمباران بمیرید؟» توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشه‌ای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبه‌ها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرف‌های پیرمرد را می‌فهمیدم. کمی‌ که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه می‌کرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقب‌نشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمی‌گردیم و نابودشان می‌کنیم.» وقتی این حرف‌ها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت. مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره. منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحت‌تر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی می‌شد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانواده‌اش خداحافظی کردیم، بار و بنه‌مان را کول گرفتیم و راه افتادیم. دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درخت‌های بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه می‌شدیم، از نان‌ها می‌خوردیم. از نصفه‌های راه، ماشینی ایستاد و ما را سوار کرد. 🆔 @m_setarehha
🌻 پيامبر خدا صلى الله عليه وآله: 🌿 أحِبّوا اللّهَ مِن كُلِّ قُلوبِكم. 🌿 خدا را با تمام دلتان دوست بداريد. 📚 كنز العمّال، ح 44147. 🆔 @m_setarehha
🌻 امام على عليه السلام: 🌿 الصِّدقُ يُنجيكَ وإن خِفتَهُ، الكَذِبُ يُرديكَ وإن أمِنتَهُ. 🌿 راستگويى تو را نجات مى دهد گرچه از آن بيمناک باشى، و دروغ تو را هلاک مى سازد گرچه از آن احساس ايمنى كنى. 📚 غرر الحكم، 1118. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت چهل و پنجم🌸 فصل هفتم گلوله‌باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از اینجا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب می‌بارید. همۀ وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانۀ عمویم، از کنار کوه‌های بان‌دروش فرار کردیم. این بار خانوادۀ عمویم هم همراه ما آواره شده بودند! کوه‌های بان‌دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر. بهتر است به روستای گواور برویم. آنجا امن‌تر است. نزدیک هم هست.» نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت می‌رفت. ایستاد و راننده‌اش گفت: «خدا خیرتان بدهد! اینجا چه می‌کنید؟ از جانتان سیر شده‌اید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.» با ماشین، قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آنجا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و... . وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان‌غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمی‌آورد. بیا به دولابی برویم. زن‌ها می‌گویند بعضی از مردم آنجا پناه گرفته‌اند. آنجا نزدیک گیلان‌غرب است. به خدا اینجا از ناراحتی می‌میرم.» علیمردان وقتی ناراحتی‌ام را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال و روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچه‌ها به ماهیدشت بروند؛ به یک جای دورتر و امن‌تر. همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آنجا با هم خداحافظی کردیم. آن‌ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان‌غرب برویم. این بار هم ماشین‌های نظامی ‌ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب می‌گفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار می‌کنند، شما می‌خواهید بروید توی دل آتش؟!» یکی از ارتشی‌ها گفت: «چرا این کار را می‌کنید؟ به جای اینکه به جای امن‌تر بروید، به قلب دشمن می‌روید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمی‌کنید؟» با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمی‌دانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، اینجا را دیده‌ایم. وجب به وجب خاکش را می‌شناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانه‌مان، توی کوه‌ها زندگی کنیم، بهتر است از اینکه از اینجا دور شویم.» به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زده‌اند. با دیدن آن منظره و مردمی ‌که آنجا بودند، دلم ‌شاد شد. دولابی نزدیک گیلان‌غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره‌، رودخانۀ بزرگی جریان داشت. از آبادی‌ها و طایفه‌های مختلف آنجا جمع شده بودند. با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ‌ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همۀ مردم، از طایفه‌های مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود؛ از نوک کوه تا ته دره. همه جا چادر بود. به محض اینکه رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک‌پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبۀ آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانه‌ام نزدیک‌تر بودم. شاید روزی هم می‌توانستم توی دل تاریکی تا خانه‌ام بروم و برگردم. آنجا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص می‌خورد. می‌گفت کاش می‌شد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجی‌مان را دربیاوریم. چاره‌ای نبود. باید مانند بقیۀ مردم روزگار می‌گذراندیم. هوا کم‌کم سرد شده بود. در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهامان را با آن انجام می‌دادیم. کم‌کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را می‌آوردند. گاهی نفت را مجانی می‌دادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان نفت بخریم. آن‌هایی که توان داشتند، تانکر‌های کوچک خریدند و نفت را توی تانکر نگهداری می‌کردند. بعضی‌ها بشکه داشتند و عده‌ای هم چند تا دبۀ پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت باید با همین سه تا دبه بسازیم. دبه‌ها را پر ‌کردیم. سعی می‌کردم قناعت و صرفه‌جویی کنم. 🆔 @m_setarehha
🌻 امام باقر عليه السلام: 🍀 إيّاكَ و التَّسويفَ؛ فإنّهُ بَحرٌ يَغرَقُ فيهِ الهَلكى. 🍀 از افكندن كار امروز به فردا بپرهیز؛ زيرا اين كار دريايى است كه مردمان در آن غرق و نابود مى شوند. 📚 تحف العقول، ص 285. 🆔 @m_setarehha
🌻 پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله: 🍀 المُؤْمِنُ يَأْكُلُ بشَهْوَةِ أهْلِهِ، والمُنَافِقُ يَأْكُلُ أهْلُهُ بِشَهْوَتِهِ. 🍀 مؤمن، به ميل خانواده اش غذا مى خورد و منافق، خانواده اش به ميل او غذا مى خورند . 📚 بحار الأنوار، ج 62، ص 324. 🆔 @m_setarehha