فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 این حرفهای #سید در سال ۹۶ امروز رنگ و بوی عجیبی داره!
❗️ و این، فقط سیلی اول آقا امام رضا علیهالسلام بود که پس از چهار سال از آستین مردم درآمد...
اولین نتیجه رسمی انتخابات
رییس ستاد انتخابات کشور:
بر اساس تعرفه های مصرفی ۲۸ میلیون و ۶۰۰ هزار نفر در انتخابات شرکت کردند
این نتیجه اولیه است:
رییسی با ۱۷ میلیون و ۸۰۰ هزار رای
محسن رضایی بیش از ۳ میلیون نفر
ناصر همتی دو میلیون و ۴۰۰
قاضی زاده با یک میلیون رای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلابت حضرت آقا در قدم زدن بدون عصا نشانه اطمینان و یقین ایشان به تحقق یک حادثه شیرین بود
و شاعر چه زیبا گفت که :
علی به وقت حوادث عصا نمی گیرد
🚨در پی حضور حماسی و شورانگیز ملت بزرگ ایران در انتخابات ۲۸ خرداد، رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی پیروز بزرگ انتخابات را ملت ایران دانستند.
متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹ملت بزرگ و سربلند ایران!
حضور حماسی و شورانگیز در انتخابات ۲۸ خرداد، صفحهی درخشان دیگری بر افتخارات شما افزود. در میانهی عواملی که هریک بهگونهئی میتوانست مشارکت در انتخابات را کمرنگ کند، مناظر چشمنوازِ اجتماعات شما در مراکز رأیگیری در سراسر کشور، نشانهی آشکاری از عزم راسخ و دلِ امیدوار و دیدهی بیدار بود.
🔹پیروز بزرگ انتخابات دیروز، ملت ایران است که یکبار دیگر در برابر تبلیغات رسانههای مزدور دشمن و وسوسهی خاماندیشان و بدخواهان، قد برافراشت و حضور خود در قلب میدان سیاسی کشور را نشان داد. نه گلایه از دشواری معیشت طبقات ضعیف، نه دلتنگی از تهدید بیماریِ فراگیر، نه مخالفخوانیهائی که با انگیزهی دلسرد کردن مردم از ماهها پیش آغاز شده بود، و نه حتی برخی اختلالات در جریان رأیگیری در ساعاتی از روزِ انتخاب، هیچیک نتوانست بر عزم ملت ایران فائق آید و انتخابات مهم ریاستجمهوری و شوراهای شهر و روستا را دچار مشکل سازد.
🔹اینجانب جبهه سپاس بر خاک میسایم و خداوند علیم و قدیر را بر توفیقی که به ملت ایران عطا کرد و نظر رحمتی که بر ایران و جمهوری اسلامی افکند، شکر بیپایان میگزارم. به ملت ایران شادباش میگویم و به حضرات محترمی که با انتخاب مردم به مسئولیت والای ریاستجمهوری یا عضویت شوراها در سراسر کشور دست یافتهاند، همراه با عرض تبریک، قدردانی از این ملت باوفا و پایبندی کامل به وظائفی را که در قانون برای آنان شمرده شده است، یادآوری میکنم. فرصت خدمتگزاری به کشور و ملت را قدر بدانید و انگیزههای خدائی را همواره مدّ نظر داشته باشید.
لازم میدانم از شورای محترم نگهبان و وزارت کشور و دستگاههای حافظ امنیت و سلامت و رسانهی پرتلاش ملی و نامزدهای محترم و همهی کسانی که بهنحوی به این آزمون بزرگ کمک کردهاند تشکر کنم.
🔹به حضرت ولیاللهالاعظم ارواحنا فداه که صاحب اصلی این کشور و این نظام است سلام عرض میکنم و درود میفرستم، علو درجات امام عزیز که سلسلهجنبان حرکت عظیم ملت ایران بود و شهیدان والامقام را که برترین افتخارات کشورند، از خداوند متعال مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
🌻 امیرالمؤمنین عليه السلام:
🍀 احْفَظ أمرَكَ و لا تُنكِح خاطِبا سِرَّكَ.
🍀 كارت را پوشيده دار و رازت را عروسِ هر خواستگارى نكن.
📚 غرر الحكم، ح 2305.
#حدیث_روز
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت شصت و ششم🌸
چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.》
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:《 تو را به خدا خودت را عذاب نده، چی شده، فرنگیس؟ حال بچه ات که خدا را شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.》
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم عروسم توران هم با اشاره ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است.
وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم، بغضم را خوردم و گفتم:《 چیزی نیست. ناراحتم که بچه ام کنارم نیست.》
هم عروسم با لبخند گفت:《 ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.》 دکتر که آمد سری تکان داد و گفت:《 لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت سخت؟ چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمُردی.》
آرام گفتم:《 چه کنم دکتر؟ مجبور بودم.》
دکتر عینکی بود. ورقه ای دستش گرفت و گفت:《 خدا به تو و بچه ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه ات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خورده ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی کرد. برایت داروهای تقویتی می نویسم که بخوری.》
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه ها و فامیل مواظب بچه ام بودند و هم عروسم بچه ام را شیر می داد. خودش هم بچه کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادرشوهرم میترسیدم. می ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:《 روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچاره اش نزده.》
وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:《 چی شده، فرنگیس؟》 اشک می ریختم، ولی گفتم:《 هیچی، فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر، زودتر ببر.》
بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود ادامه دادم:《نمیخواهم بیشتر از این شرمنده مادرت باشم. نمی خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.》
حالم بد بود. از یک طرف برای بچه ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم که شهید شده بود و از سوی دیگر مادر شوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلا خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده ای به او نگوییم.
وقتی دکتر گفت می توانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت های لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگ تر از قبل شده بودند. چند نفر تکوتوک از حیاط رد می شدند.
رویم را که برگرداندم، مادرشوهرم لبخند زد و گفت:《 رفتی بیرون، حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانه من بزن.》 گفتم:《چشم. به امید خدا، شما هم برمیگردید و می آیید کمک من.》
مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:《 فعلا که جای ترکشها چرک کرده. ولی به امید خدا می آیم. دلم می خواهد نوهام را زودتر ببینم.》
لباس هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخه داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم:《مادر، تو تاج سر مایی. عزیز مایی، زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.》
هم عروسم که کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت:《 حالا تو برو، من می مانم و با مادر برمیگردم.》
مادر شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانه برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت.
( پایان فصل نهم)
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت شصت و هفتم🌸
اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانه پدرم مراسم فاتحه خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانه پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکانها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می آمد اینجا و توی آب بازی می کرد. کنار چشمه، سبزه های ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرفتر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه ها و گلهای کنار چشمه، می شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده ایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می آمد بیرون. پرسیدم:《 باوگه، کجا میروی؟》
سرش را تکان داد و گفت:《 گوسفند ها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.》 گفتم:《 تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.》
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت:《نه. میخواهم خودم بروم. می خواهم هوایی عوض کنم.》
می دانستم می خواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می زد تا گوسفند ها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود.
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج بر میداشتم. رحمان با بچه ها توی ده بازی می کرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچه اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت:《 برو به بچت برس، خودم نانها را برمی دارم.》
خندیدم و گفتم:《 نه، کمکت میکنم.》
یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نانها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید:《 سیما کجاست؟》
بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید:《 چی شده؟》
مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت:《 بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.》
سیما اخم کرد و گفت:《 داشتم بازی میکردم.》
دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت:《 من رفتم!》
می پرید و میرفت. دمپاییهایش این طرف و آن طرف می رفت و صدا میداد.
سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم:《 نزدیک عید است. کاش این زیلو را میشستیم.》
مادرم اخم کرد و گفت:《 خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی میخواهی دوده عید بگیرم؟》
گفتم:《 نگفتم دوده عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.》
دیگر چیزی نگفتم. خاکها را با خاکانداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرفها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم.
مردم از خانه ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می پرسیدند:《چه کسی؟》 و می دویدند. کفشهایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم.
وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می زد.
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت شصت و هشتم🌸
پیراهن سیما خونی و تکه تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزهها و گل های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند. تکههای مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود.
فریاد زدم:《 نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.》
مردم پس نشستند. وحشت زده فقط به سیما نگاه می کردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه ها دید که چطور نگاهش می کنند، صدای گریه اش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم:《 سیما، آرام باش، به من نگاه کن.》
وحشت زده نگاهم کرد. گفتم:《 چیزی نیست، فقط کمی زخمی شدی. الان تو را می برم دکتر.》
مردم فریاد می زدند:《 در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.》
چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط، دست هایم را پایینتر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم:《 چی شده؟》
نالید و گفت:《 داشتم نماز می خواندم. اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.》
باز هم مین. لعنت بر مین!
سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکهچکه روی لباسهایم و زمین می ریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین.
مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت:《 خدایا این چه بلایی بود که نازل شد؟》
به پدر و مادرم گفتم:《شماها بمانید. من با سیما میروم.》
مادرم جیغ میزد و بر سرش می کوبید. رو به مادر زبان بسته ام کردم و گفتم:《مواظب دخترم باش تا برگردم.》
مادرم یقه اش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: 《اووو... 》
اینطور میخواست صدام را نفرین کند.
پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزند. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانههایم گذاشتند.
تمام راه، توی ماشین بالا و پایین میافتادم. سیما می نالید و من مرتب دلداریش میدادم. آرام پرسید:《 فرنگیس چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟》
او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم:《چیزی نیست، لباست یک کم خونی است.زخمت کم است، خوب می شوی. میرویم دکتر.》
شروع کرد به گریه کردن. مرتب می گفت:《میترسم بهم آمپول بزنند.》
بغض کرده بود. گفت:《 به خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز می خواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.》
من هم اشک هایم راه گرفت. زیر لب دعا می خواندم:《 خدایا سیما زنده بماند. خدایا زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا سیما دختر است، به او رحم کن!》
انگار جاده انتها نداشت. سر جاده اصلی، کسی به طرف ماشین می دوید. رحیم بود. نفس نفس می زد و دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت:《 براگم سیما، چی شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟》
چشمش که به من افتاد، فریاد زد:《 تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم مواظب بچه ها باشی؟ فرنگیس، به خدا نمی بخشمت.》
توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت:《 چرا گذاشتی که این خواهر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچه چهارم است. چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفند ها باشد؟ آفرین فرنگیس، دستت درد نکند. چطور گذاشتی سیما هم برود روی مین؟ داغ بقیه کم نبود، این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس.》
شروع کرد به گریه و ادامه داد:《 جمعه بس نبود که آن طور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار وصل نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی فرنگیس. تقصیر توست. آفرین فرنگیس...》
فریاد زدم:《 چه کنم، برادر... چه کار باید میکردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند. بچهاند. بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟》
راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت:《تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است و به امید خدا، بچه خوب می شود.》
برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه می کرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریه اش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم:《 الان دیگه حرف نزن بچه میترسه. اگر دلت با کشتن من خنک میشود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.》
برادرم صورتش را توی دست هایش قایم کرد، چفیه را روی سر کشید و تا گیلانغرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو.
دکتر با دیدن سیما وحشت کرده بود. نمی دانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. نمیدانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. یکسری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت:《 بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.》
کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکه تکه شده بود. تکه های لباس را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه میکرد. تازه دردش شروع شده بود.
دکتر آمپول زد و گفت:《 حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلام آباد ببرید.》
آرام و یواشکی گفت:《 نمی دانم چه کارش میشود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلا خوب نیست.》
از چشمهای دکتر وحشت میبارید. گفتم:《 تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.》
دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکه تکه شده بود. قسمتیاش هم کنده شده بود. تکه های ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکه کوچک سیاه رنگ، توی بدنش فرو رفته بود. همه بدنش به سیاهی می زد. دستهای سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد. سیما از درد دستم را گاز می گرفت. وقتی دکتر بخیه میزد، پیشانی اش پر از چین و چروک میشد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب میکشد. بخیه زدن دو ساعت طول کشید. سیما هقهق گریه میکرد. من هم اشک می ریختم. اما نمی خواستم سیما صدای گریه ام را بشنود. دستم از جای دندان های سیما سیاه شده بود.
بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت:《 مثل [هور] سبد او را بخیه کردم.》
فهمیدم میخواهد بگوید که بهتر از این نمی توانسته بخیه کند.
مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلانغرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداریام میداد.
وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت:《 آسیب به استخوان هم رسیده. باید او را به بیمارستان اسلامآباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمی توانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. اینجا نگهش ندارید.》
در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت:《 بچه را بردارید تا حرکت کنیم .》
رحیم دست روی شانه این مرد گذاشت و گفت:《 خدا از برادری کمت نکند.》
رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت:《 من حاضرم. بچه را بیاورید.》
دست زیر تن کوچک سیما انداختم. بدنش باندپیچی شده بود.
هقهق میکرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلامآباد حرکت کردیم. نمی توانستم بگذارم که خواهرم تنها بماند.
کوه ها و پیچ های جاده را یکی یکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت میزد، اما هر چند دقیقه یک بار می پرید و نفسی می کشید.
می دانستم یاد وقتی میافتد که روی مین نشسته. یک لحظه به یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الان چه کار می کرد؟ چه می خورد؟ در آن لحظات، وضعیت خواهرم واجب تر بود. به اسلامآباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل می شد. پشت در اتاق عمل ایستادم. بعد کمکم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را می خواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم. شاید حق داشت. رحیم سفارش بچه ها را به من کرده بود. نباید می گذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم میرفتم. اگر خودم کشته میشدم، بهتر از این بود که سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما.
وقتی که به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشم هایش بسته بود. جثه کوچکش روی تخت بزرگ، نحیف تر جلوه می کرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم:《 خواهرکم...》
دکتر بالا سر سیما آمد و پرسید:《 تو همراهش هستی؟》 گفتم:《 بله.》گفت:《 باید چند روزی توی بیمارستان بماند. اما به امید خدا خوب می شود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.》
شیشه کوچکی را داد دستم و گفت:《 این ها ترکش هایی است که از بدنش درآوردم!》
شیشه را توی دستم گرفتم و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشه کوچک، یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش کردم، اعصابم به هم ریخت. بلند گفتم:《 آخر شماها از جان خواهر من چه می خواستید؟》 آقای شاکیان، شیشه ای ترکش ها را از دستم گرفت و گفت:《 دیوانه شدهای؟ خدا را شکر که حالا این ترکش ها را بیرون آوردهاند.》
بعد به طرف خواهرم رفت و گفت:《 تو دیگر خوب شدی، دختر. خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکشها را میدهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.》
سیما لبخندی زد و چشمهایش را بست. آقای شاکیان شیشه ترکش ها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت:《 اینها را بردار.》
آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت:《 باشد، برمیدارم! اما یک وقت نگویی که اینها را میخواهی.》
سعی داشت با سیما شوخی کند.
هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی قراری میکرد و دلش میخواست برگردد خانه. هر روز گریه می کرد. کنارش می نشستم و برایش از جبار و ستار حرف میزدم. از بچه های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرفهایم گوش میداد و آرام میشد.
هر بار هم آخر سر میگفتم:《سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی گذارم برایت اتفاقی بیفتد.》
بعد از هفت روز، خواهرم را به آوهزین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند میزد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچه کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را می چرخاند و دنبال سینه ام میگشت. نمی دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه.
مادرم خندید و گفت:《 دخترت بیشتر آبجوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس!》
شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.》
خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هردو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف میزدند. به چهره های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت های ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان می دادند و با لحن کودکانهای میگفتند:《 ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می شوی.》
نالیدم:《دلمان زخم است. دلمان خوب نمی شود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.》
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
⁉️۴۸/۸ یا ۵۰ یا ۵۲ یا ۵۳ یا ...؟؟
خیلی مهم نیست کدوم عدد درستتره، چون
۱. آمریکا خفهخون گرفته
۲. صهیونیستها عصبانی هستن
۳. دنیا ابراز شگفتی کرده از حضورمون
۴. شورای نگهبان حواسش هست
۵. رهبری پیش از اعلام نهایی گفتن سجدهی شکر بجا میارم
۶. مردم پیروز میدان بودن
۷. فصل تازهای داره شروع میشه
۸. و ...
🔴پس خودزنی نکنیم
🛑 خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان میکنم ببخش.
🔹سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران گرامی باد.
🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃 🔹صلوات خاصه امام رضا عليه السلام با صدای استاد انصاریان
🍃🌸
#قاف_عشق
🆔 @m_setarehha
🍃🔹ماجرای حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در داخل ضریح مطهر امام رضا (ع) به منظور غبارروبی چه بود؟
♦️رئیس قوه قضائیه: یک بار که حاج قاسم به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شد همزمان با غبارروبی بود.
♦️همیشه فقط علما می توانستند داخل ضریح مطهر حضور پیدا کنند. روزی که حاج قاسم آمده بود بعد از اینکه مراسم این غبار روبی تمام شد، حال ارتباط با حضرت رضا پیدا کرد و اشک می ریخت.
♦️غبارروبی که تمام شد به ذهنم آمد آقایی که اینجا ایستاده است و برای امام رضا اشک میریزد به حرم اهل بیت عالی خدمت کرده است، نه فقط در مشهد بلکه در منطقه. حاج قاسم سلیمانی خادم واقعی حضرت رضا(ع) است.
♦️در آن زمان به ذهنم رسید برای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح می آیند با حجت و فلسفه نقض کنم
♦️به دوستان گفتم به حاج قاسم بگویید داخل ضریح مطهر بیاید، حال معنوی عجیبی داشت. از جاهایی که ایشان از حضرت رضا طلب و آرزوی شهادت کرد همان جا بود
🍃🌷
#قاف_عشق
🆔 @m_setarehha
🌻 امام رضا عليه السلام:
🍀 المُستَتِرُ بالحَسَنةِ تَعدِلُ سَبعينَ حَسَنةً.
🍀 یک کار نیک پنهانی، با هفتاد کار نیک علنی برابری میکند.
📚 ميزان الحكمه، ج 4، ص 340.
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت شصت و نهم🌸
یکروز رحیم و ابراهیم و چند تا از مرد های ده، سرچشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود.
مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:《 چه خبر است؟ می خواهید چه کار کنید؟》
لبخندی زد و گفت:《 میخواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.》
پرسیدم:《 اینجا؟! کنار چشمه؟》
یکی از پاسدار هایی که مشغول به کار بود، گفت:《 برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگیها این خدانشناسها بمب شیمیایی میاندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاولزا میزنند و باید زود شستوشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.》
اول چالهای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه میتوانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود.
وقتی بمباران میشد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران میشد، سنگر میلرزید، اما مردها میگفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بیپناه باشیم. هواپیماها طوری میآمدند و بمباران میکردند و میرفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می شد که زنده بمانیم.
دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می آمدند. توی آسمان چرخ میزدند و میرفتند. اینجور وقتها رو به زنها میکردم و میگفتم:《 خیر به دنبالش است!》 یعنی موشک به دنبالش است.
میدانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند که غرش میکردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ می ریزند، اما بمب خوشهای میریختند. بیشتر، بمبهای خوشه ای میانداختند. بمبهایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می شد و دهها بمب از آن به زمین می ریخت. بعد خدانشناسها با تیربارشان مردم را تیرباران میکردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرفتر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کردهاند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضیها فامیلهاشان توی روستای دیره بودند.
روی جاده، ماشینها میآمدند و میرفتند. همه میگفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید.
بعد از بمباران دیره، همهاش نگران بودیم که روستای ما هم شیمیایی شود. مردها میگفتند:《 اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.》
پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها میآمدند و ما فرار میکردیم، روی سنگی کنار خانهاش مینشست و تکان نمیخورد. ما از ترس بمبهای شیمیایی، خودمان را توی چشمه میانداختیم. وقتی بمباران تمام میشد و بر میگشتیم، میدیدیم کوکب همانطور روی سنگ نشسته و به ما میخندد. می پرسیدیم:《 چرا نیامدی توی چشمه؟》میخندید و میگفت:《 این خلبان که سوار هواپیماست، همقطار پسرم است و رفیق علیشاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم آنهایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم!》
بچهها که حرف او را میشنیدند، باور می کردند و میپرسیدند:《راست میگوید؟!》
آنقدر جدی حرف میزد که بچهها حرفش را باور میکردند. من میگفتم:《 نه، شوخی می کند.》
طوری بمباران را مسخره میکرد که آدم دلش قرص میشد. او میخواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha