ﷺ یٰآحَقْ ﷺ
پارت۱۳
🍃داوود🍃
...و شماره چشمش بالا رفته
امیر: آقا محمد میشه نذارید رسول بیاد اداره اینجوری که به خودش آسیب میزنه
آقا محمد: شما که رسول را میشناسید خیلی یه دنده و کله شق و همینطور خیلی به کارش علاقه داره فکر نکنم بشه رسول را تو خونه نگهداشت
ـ آقا محمد شاید بهتر باشه به خانواده اش بگیم
آقا محمد: من به خانم حسنی گفتم اگه بخوان به مادرشون میگن
امیر: آقا با اجازتون من میرم پیش رسول خیلی حالش گرفتس
آقا محمد: آره برو
🍃امیر🍃
از سالن بیمارستان اومدم بیرون این ور و اون ور را نگاه کردم و رسول را دیدم و رفتم پیشش
ـ به به آقا رسول چیه؟ قیافت گرفتس!
رسول: هیچی نیست فقط... فقط خیلی حالم گرفته شد وقتی تو بعد یک ماه اومدی از مأموریت اینجوری شد، واقعا عذر میخـ...
نذاشتم حرفش تموم بشه
ـ این چه حرفیه مرد حسابی، خیلی بی معرفتی یعنی ما انقدر ارزش نداریم برای رفیقمون نگران باشیم؟ دستت درد نکنه آقا رسول
رسول سرشو انداخت پایین خنده ی ریزی کرد
ـ خب من برم دنبال آقا محمد تا بیان و بریم
وقتی رسیدم پیش آقا محمد و بچه ها آقا محمد داشت میگفت: نباید امشب اینجوری با رسول صحبت میکردم
داوود: آقا محمد منم میخواستم بابت امشب ازتون عذر خواهی کنم
آقا محمد: از من نه از رسول
داوود سرشو انداخت پایین و گفت: چشم آقا
توی مسیر بودیم و داوود پشت فرمون بود
رسول: داوود چرا داری از این مسیر میری اداره از اون طرفه
داوود: بله آقا رسول میدونم قرار نیست کسی بره اداره اول میریم تو و آقا محمد را میرسونم بعدم سعید و امیر، فرشید هم که با هم هم مسیر هستیم
رسول: نه نه نه من نمی خوام برم خونه
آقا محمد با حرص گفت: رسول یعنی چی نمی خوام برم خونه؟ خانوادت نگرانت میشن
رسول:آقا به زهرا گفتم اونم با مامانم میگه
آقا محمد: رسول خیلی سر خود شدیا نمیشه باید بری خونه
یهو من با تعجب گفتم: این خانم حسنی یا زهرا کیه؟
سعید: خواهر آقا رسوله
و در ادامه حرف سعید فرشید گفت: که ظاهراً ایشوت هن مأمور امنیتی هستن
رسول با جدیت برگشت طرف سعید و فرشید گفت: این حرفا یعنی چی؟
آقا محمد: آقا رسول آقا رسول جدی نشو که اصلا جدیت بهت نمیاد
با این حرف آقا محمد همه زدن زیر خنده رسول هم لبخندی زدو پنجره را کشید پایین و بیرون را نگاه میکرد و تند تند چشماش ماساژ میداد..
این داستان ادامه دارد.. 🌸
لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚
https://harfeto.timefriend.net/16281011133063
گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است
کانال خدا 😍💜👇
@emamhosein113
کانال گاندویی ها با رمان قهرمانان گمنام
@gandooooooooo
منبع رمان = روبیکا
ﷺ یٰآحَقْﷺ
پارت۱۴
🍃امیر🍃
آقا محمد:رسول یادم بنداز فردا بریم برای عینک
رسول:آقا شما نمی خواد بیاید با داوود میریم
داوود:آقا خیالتون راحت حواسم بهش است
رسول: بی مزه
🍃زهرا🍃
چند روز از اومدن آقا محمد و آقای امینی میگذشت و رسول هنوز خبری نداشت که ماجرا چی بوده
چند بار دیدم که رسول از مامان داره می پرسه منم با چشمک از پشت رسول به مامان اشاره میکردم که چیزی نگه
رفتم توی اتاق رسول میخواستم یکی از کتاباش را بردارم رسول اومد
رسول: زهرا میگم تو میدونی چرا آقا محمد و داوود اومده بودن اینجا
ـ ام.. چیزه.. نه من از کجا بدونم اصلا به من چه
رسول: خب باشه من که چیز بدی نگفتم یهو عصبی میشی
بهش بی اعتنایی کردم و رفتم تو اتاقم میخواستم کتاب بخونم اما حوصلشو نداشتم دفترچه خاطراتم را برداشتم از چیزایی که توی دلم بود نوشتم
نوشته زهرا:
یه حس یه حس عجیب اومده سراغم
حسم نسبت به داوود است چرا باید این حس بوجود بیاد؟
نمی تونم به کسی بگم چیزی نیست که بشه به زبان آورد
نمیشه به زبان آورد که....
نمیدونم چرا نا خود آگاه برگه را کندم گذاشتم روی میزم
کلافه بودم کاملا از چهرم مشخص بود از اتاقم رفتم بیرون میخواستم آب بخورم
رسول اومد طرفم با خنده گفت: به به خواهر گلم میبینم که قیافت گرفتس! کتابم را لازم داری؟ لازمش دارم
ـ نه لازم ندارم روی میزم است برو برش دار
رسول: باش
🍃رسول🍃
رفتم سمت میز زهرا یه برگه روی کتابم بود کنجکاو شدم ببینم چیه برگه برداشتم تا بخونم....
این داستان ادامه دارد... 🌸
لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚
https://harfeto.timefriend.net/16281011133063
گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است
کانال خدا 😍💜👇
@emamhosein113
کانال گاندویی ها با رمان قهرمانان گمنام
@gandooooooooo
منبع رمان = روبیکا
ﷺ یٰآحَقْ ﷺ
پارت ۱۵
🍃رسول🍃
بعد از اینکه اون برگه را خوندم تازه متوجه شدم دلیل اینکه داوود پریشون بود، زهرا آشفته، اومدنشون به خونه ما همش یه علاقه بوده
واقعا دلیل پنهان کردنشون از منو نمی فهمم
کلافه دستی به صورتم کشیدم و رفتم بیرون زهرا داشت میمومد سمت اتاقش
زهرا: داداش مگه کتابت را نمی خواستی چرا برنداشتی
ـ یادم رفت
🍃زهرا🍃
از آشپز خونه اومدم بیرون میخواستم برم سمت اتاقم که مامان اومد جلو و گفت: زهرا مامان تا کی میخوای این موضوع را از رسول مخفی کنی
ـ مامان جان ول کن فعلا چیزی بهش نگو
مامان: والا من که از کارای تو سر در نمیارم
رفتم سمت اتاقم که رسول با چهره ای کلافه از اتاق اومد بیرون ولی کتاب دستش نبود
بهش گفتم: داداش مگه کتابت را نمی خواستی چرا بر نداشتی
رسول: یادم رفت
تازه یاد اون برگه روی میز افتادم وای بد بخت شدم
اگه رسول اونو خونده باشه چی؟
خواستم برم تو اتاق که رسول با جدیت و کلافگی گفت: زهرا بیا تو اتاقم کارت دارم
کارم تمومه رسول اونو خونده
🍃رسول🍃
زهرا اومد توی اتاق خیلی نگران به نظر میمومد
ـ زهرا آبجی ما باهم چیز پنهونی داریم؟ چرا بهم نگفتی؟ چرا منو غریبه میدونی؟
از قیافه زهرا معلوم بود هل شده پوفی کشید و اومد نشست
زهرا: داداش من میخواستم بهت بگم اما..
حرفشـو قطع کردمو گفتم: اما چی؟
زهرا: اما خیلی برام سخت بود هم بود چون..
ـ سخت بود؟ یعنی چی؟
زهرا دیگه کلافه شده بود یهو بلند شد و گفت: داداش ببخشید اما من روم نشد بهت بگم آخه منم احساساتی دارم نمی تونم که همشو در اختیار تو بذارم تو هم باید منو درک کنی بعدشم من نمی خواستم به خاطر کم خونی دستـ..
ـ هان؟.. تو از کجا میدونی؟
زهرا: آقا محمد گفت....
این داستان ادامه دارد.. 🌸
لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚
https://harfeto.timefriend.net/16281011133063
گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است
کانال خدا 😍💜👇
@emamhosein113
کانال گاندویی ها با رمان قهرمانان گمنام
@gandooooooooo
منبع رمان = روبیکا
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
#چادرانه
#حجاب
#حیا
#شهیدانه
#حضرتزهرا(ص)
خیلی قشنگه
مخصوصا دخترااااااااااا
لطفا بخووووووووونید
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن..
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...
سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده
بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا.س..
حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....
..یا زهرا.س
مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني.
امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کپی کردنش عشق میخاد ⚘ اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا صلوات فرستاد میشه
ﷺ یٰآحَقْ ﷺ
پارت ۱۶
🍃رسول🍃
ـ آقا محمد؟ اما قرار شد آقا محمد چیزی نگه، مامان میدونه؟
زهرا: یه لحظه نفس بگیر من ازشون پرسیدم چی شده که گفتن، نه خیر مامان من تا نمیدونه، راستی تو چرا امروز نرفتی اداره؟
ـ من... چیز شد آقا محمد مرخصی داد، خودت چرا نرفتی؟
زهرا میخواست بگه که یهو مامان اومد تو اتاق و گفت: آقا رسول امشب قرار برای خواهرت خواستگار بیاد
ـ به این زودی؟
مامان: زوده چیه مادر جان بذار بیان حرفاشون را بزنن
ـ اها.. خب باش من میخوام برم اداره یه سر به بچه ها بزنم
مامان: برو بسلامت
زهرا: رسول نری شر بپا کنی آبرمون را ببری
ـ خواهر من من کی شر بپا کردم؟..
خداحافظی کردم و رفتم اداره
وقتی رفتم اداره آقا محمد و داوود را دیدم که داشت دم در اتاق آقا محمد باهم صحبت میکردن که داوود یه برگه از آقا محمد گرفت و رفت پایین
منم رفتم پیش آقا محمد
ـ سلام آقا
آقا محمد: به به استاد رسول مگه نباید الان خونه باشی؟
ـ بله آقا اومدم یه سر بزنم و برم
بعد با خنده گفتم: انشالله امشب که تشریف میارید!
آقا محمد با تعجب به من نگاه کرد و دید دارم میخندم زد زیر خنده و گفت: بلاخره فهمیدی استااد رسول؟!
ـ بله آقا به لطف شما و داوود خان
آقا محمد با جدیت به من نگاه کرد و گفت: حتما دلیلی داشتیم که بهت نگفتیم حالا هم برو وقت دنیار رو نگیر رسول
منم با خنده گفتم: چشم آقا
میخواستم از پله برم پایین آقا محمد طور مشکوکی منو نگاه کرد
رفتم سمت میز داوود و زدم پشت کمرش و گفتم: به به آقا داوود شنیدم که...
یهو داوود با عصبانیت گفت: هی رسول چیه چته؟ کمرم رو نابود کردی
خندیدم و گفتم: داماد این همه تند و پرخاشگر ندیده بودم، آقا داوود شما نباید یه خبری به ما بدی ناسلامتی رفیقیم مثلا
داوود که انگار هول شده بود سعی کرد خودشو جمع و جورد کنه گفت: انتظار هر برخورد دیگه ای داشتم جز این
ـ خب انتظار داری چیکار کنم؟ پاشم وسط مجموعه بزنمت؟
داوود بی توجه بر حرف من یه نگاه به ساعت کرد و با خودش گفت: ساعت هفته دیگه برم که دیر میشه بعد رو شو کرد به منو گفت: تو نمیخوای بری خونه من یک ساعت دیگه خونتونم
منم با تعجب یه نگاه به داوود کردمو و هیچی نگفتم
با داوود از پله ها بالا رفتیم
داوود: آقا محمد شما نمیاین
آقا محمد: داوود وقتی میخواستی بری منو خبر کن اگه کاری نداشتم میام
داوود: چشم آقا
از آقا محمد و داوود خداحافظی کردم
توی راه باید میرفتم گچ دستم را باز میکردم
وقتی رسیدم خونه موتور آقا محمد و ماشین داوود دم در بود فهمیدم که اومدن
زنگ زدم بابا آیفون را زد رفتم تو و در حال را باز کردم و سلام کردم
آقا محمد: سلام،رسول تو حدود یک ساعت و نیم قبل از اداره اومدی بیرون چرا ای همه این همه دیر کردی؟
خواستم جواب بدم که داوود پوز خندی زد و گفت: آقا محمد گچ دستش را باز کرده
آقا محمد: عه..؟ بسلامتی
ـ سلامت باشید آقا
رفتم توی آشپز خونه زهرا میخواست سینی چایی رو بیاره اما به خاطر دستش براش سخت بود
ـ سلام زهرا خوبی؟
زهرا: سلام خوبم تو خوبی؟
ـ خوبم، بده من سینی را میارم
زهرا: تو تازه گچ دستت را باز کردی بعدشم زشته ضایع است
ـ نه بابا زشته چیه بده بده خودم میارم
زهرا با تردید گفت: باشه
زهرا رفت نشست و منم سینی چایی رو بردم مامان با حالتی عصبی منو زهرا را نگاه میکرد
سینی چایی رو یکی یکی جلوی همه گرفتم به آقا محمد که رسیدم آقا محمد بت نیش خندی گفت: آقا رسول بذار گچ دستت را باز کنی بعد فداکاری کن
منم با نگاهی به آقا محمد گفتم که ادامه ندن
بابا و آقای امینی سر صحبت را باز کردن البته با مثال زدن منو داوود
بابا می گفت: رسول جان از هر مأموریتی بر میگرده یه جاییش را ناقص کرده و آقای امینی هم تأیید می کردن و آقا محمد به منو داوود چپ چپ نگاه میکرد که تلفنم زنگ خورد یه نگاه به آقا محمد کردم آقا محمد با اشاره از پرسید کیه
گفتم: آقا، آقای عبدیه
آقا محمد آقای عبدی؟...
این داستان ادامه دارد... 🌸
ﷺ یٰآحَقْﷺ
#پارت_۱۷
🍃رسول🍃
آقا محمد بهم اشاره کرد که برم تو اتاق صحبت کنم
رفتم توی اتاق زهرا بعد اینکه تلفنم تموم شد از اتاق اومدم بیرون داوود و زهرا نبودن
پرسیدم: بقیه کجان؟
مامان: رفتن توی اتاق با هم صحبت کنن
ـ عجب
آقا محمد: رسول آقای عبدی چی گفت؟
ـ آهاا.. آقای عبدی گفتن که کار فوری پیش اومده باید بریم اداره
آقا محمد: خب بریم
ـ آقا چیزه.. داوود و زهرا هم باید بیان
همه با تعجب و عصبانی منو نگاه میکردن
آقا محمد: یعنی چی؟ آقای عبدی که در جریان بودن
ـ بله آقا ولی کار مهمی داشتن
آقا محمد: خب برو صداشون کن
ـ آقا گفتم یک ساعت دیگه میایم اداره تا اون موقع صحبت هاشون تموم شده
آقا محمد: خب باشه فعلا بیا بشین
حدود نیم ساعت بعد داوود و زهرا از اتاق اومدن بیرون
منم که خیلی عجله داشتم تا از اتاق اومدن بیرون گفتم: زهرا بدو آماده شو باید بریم اداره
زهرا هم که انگار فهمیده بود من خیلی عجله دارم بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آماده شد پنج دقیقه نرسید که زهرا آماده شد و باعجله با ماشین داوود رفتیم اداره
خیلی خندم گرفته بود داوود مامان و باباش رو ول کرد ماشین هم براشون نذاشت تا برگردن
وقتی رفتیم اداره سعید که داشت میرفت سمت اتاق آقای عبدی اومد سمتون و با نگرانی پرسید: شما میدونید چرا آقا ی عبدی گفتن بیایم تو اتاقش
ماهم سرمون رو به نشونه اینکه چیزی نمیدونیم تکون دادیم
تا وارد اتاق شدیم آقای عبدی گفتن: محمد باید برید قم
همه با تعجب به آقای عبدی نگاه میکردن
که آقای عبدی در ادامه گفتند: سوژه داره میره سمت قم مقصد دقیقش مشخص نیست اما احتمال اینکه بخوان توی حرم حضرت معصومه بمب گذاری کنن زیاده
محمد تو رسول، داوود، سعید، امیر و فرشید با دو تا ماشین و خانم حسنی و خانم قطبی هم توی یک ماشین
💚محمد💚
حدود یک ساعت بود که حرکت کرده بودیم اما تو همون یک ساعت هم رسول خوابش برده بود خیلی خسته بود
سعید بین راه برای نماز صبح وایساد
به بچه ها گفتم تا ما نماز میخونیم رسول را بیدار نکنن
🍃سعید🍃
دیگه نماز خونده بودیم و تو نماز خونه بین راه نشسته بودیم آقا محمد گفت: سعید برو رسول را صدا کن تا بیاد نمازشو برو بخونه
رفتم سمت ماشین دودی که از ماشین بیرون میومد نذاشت تا رسول را صدا کنم اصلا یادم رفت چرا رفتم سمت ماشین
هراسون برگشتم سمت نماز خونه آقا محمد را صدا کردم
وقتی منو آقا محمد برگشتیم ماشین رفت روی هوا
آقا محمد با نگرانی برگشت سمت منو گفت: رسول را بیدار کردی
همون لحظه بود که دیگه حس کردم رسولی وجود نداره
یه لحظه خوشکم زد
🌻زهرا🌻
با خانوم قطبی نشسته بودیم تا اقا محمد بگه و بریم
خانوم قطبی: زهرا بنظرت دیر نشده یکم
من:چرا اتفاقا دیر شده
خانوم قطبی: برم ببینم چی شد
من: نه تو بشین من میرم
خانوم قطبی: باشه برو
از در نماز خونه اومدم بیرون خواستم برم بیرون که....
این داستان ادامه دارد....🌸
ﷺ یا حق ﷺ
#پارت_۱۸
🍃زهرا🍃
بیرون که آقای محمدی اومدن طرفم چهرشون پریشون و نگران بود
آقا محمدی: خانم حسنی آقا محمد گفتن یک ساعت دیگه حرکت میکنیم
ـ چرا؟ چیزی شده؟
آقای محمدی: اِم... نه... چیزه... آقای عبدی زنگ زدن گفتن یه مشکلی پیش اومده
ـ آها
خواستم برم ببینم رسول بیدار شده یا نه اگه بیدار نشده بیدارش کنم
آقای محمدی: عههه... خانم حسنی نماز خونه از این طرفه
ـ میدونم میخوام برم ببینم رسول بیدار شده یا نه
آقای محمدی: نه نه نه.... یعنی منظورم اینه که رسول هنوز خوابه
ـ آها خب باشه
🍃محمد 🍃
بچه ها همه خیلی نگران رسول بودن فکر کردن به اینکه دیگه رسول نباشه خیلی عذاب آور بود اللخصوص برای داوود
داوود که هیچ اختیاری از خودش نداشت بی اختیار میرفت سمت ماشین فرشید دویید دست داوود رو گرفت و کشید عقب وبا حال خرابی که داشت و صورت خیسش سعی میکرد داوود رو آروم کنه یکدفعه فرشید بی اختیار داد زد: داوود بسه دیگه کلافمون کردی ببین حال من از تو بهتر نیست اینو بفهم همه ناراحتن برو محمد رو ببین سعید و امیر رو ببین اونا حالشون از تو هم بدتره بسته دیگه داوود
با این حرف فرشید داوود یکم به خودش اومد فرشید و داوود همو بقل کردن و نشستن روی زمین با چشمهای خیس به آتش نگاه میکردند
🍃زهرا🍃
صدای داد آقا فرشید را شنیدم نگران شدم و رفتم بیرون
از نماز خونه که فاصله گرفتم ماشین آقا محمد رو دیدم که توی آتش داشت میسوخت یادم افتاد رسول توی ماشین بوده اولش به خودم دلداری میدادم و میگفتم نه حتما رسول بیرون بوده نمیشه که رسول توی ماشین باشه
داشتم با خودم همین را تکرار میکردم که آقای امینی و آقا فرشید رو دیدم که روی زمین نشسته بودن و با صورتی خیس و مبهوت به آتش نگاه می کردن
بی اختیار گفتم: رسول رسول تو اون ماشین بوده و دیگه نفهمیدم چی شد
این داستان ادامه دارد.....🌸
نظر بدید خب وگرنه رمان نمیزارم😂❤️
•••|ما امام رضایی ها|•••
ﷺ یا حق ﷺ #پارت_۱۸ 🍃زهرا🍃 بیرون که آقای محمدی اومدن طرفم چهرشون پریشون و نگران بود آقا محمدی: خانم
ﷺ یا حق ﷺ
#پارت_۱۹
🍃داوود 🍃
خوشحالی و ناراحتی آقا محمد از درک نمی کردم
داداشم توی آتش داشت میسوخت اما هیچدکاری از دستم بر نمیومد که براش بکنم
🍃سعید 🍃
لحظه های خیلی بدی رو سپری میکردیم همه وحشتزده شده بودن
رسول، رسول توی اون ماشین بود باید صبر میکردیم تا جنازه سوخته داداشم را بیارن
همه بچه ها کپ کرده بودند هیچکس فکرش را نمی کرد که رسول توی این شرایط ما را تنها بذاره
تمام خاطره های رسول میومد جلوی چشمم دلم میخواست فقط یک بار دیگه بیاد و بهم بگه به به آقا داماد، اذیتم کنه، مسخره بازی دربیاره، یه بار دیگه بگه سعید وقت دنیارو میگیری با این نمکات
ناراحتی فرشید و امیر رو که میدیدم حالم بد تر میشد امیر به هیچ عنوان باورش نمیشد که رسول نباشه
هی میومد از میپرسید: مطمئنی رسول اونجا بوده مطمئنی سعید؟
و بعدش با داد میگفت: دارید دروغ میگید امکان نداره داداشم اونحا باشه امکان نداره
🍃محمد 🍃
بعد از تلفن آقای عبدی نفسی راحت کشیدم
با دیدن بچه ها و حال خرابشون حالم بد تر شد
واقعا براشوت سخت بود که دیگه رسول که هم رفیقشون و برادرشون بود دیگه نباشه
اورژانش اومد خانم حسنی را بردن بیمارستان به فرشید گفتم همراشون برو که اگه کاری داشتن انجام بده
🍃ستاره سادات 🍃
وقتی رسیدیم بیمارستان حدود دو ساعت بعد زهرا به هوش اومد تا بیدار شد سراغ رسول رو گرفت و با یاد آوری آتش سوزی زد زیر گریه
سعی میکردم باهاش همدردی کنم واقعا سخته
زهرا: ستاره سادات میشه تنهام بزاری میخوام فقط به داداشم فکر کنم میخوام با خدای خودم خلوت کنم
این داستان ادامه دارد....🌸
#گاندو