هدایت شده از ماهورا:)
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️﷽
💚
💛
🧡
💜
💙
💖
رمان:دختری از تبار امنیت
پارت :۱۶
سوگل «کوثر» «زینب »یا خدا چقدر اسم 🤦🏼♀
دو روز بود. علاف بودم 😶این جواد هم از پای سیستم تکون نمیخورد 😒
تو اینستا هم مشغول شدم اما فقط تو ۲روز تونستم ۶۰۰فالور بگیرم تو استوری ها هم زیاد چهره خودم مشخص نبود 🤓
عمو گفت میخاد بره بیرون منم گفتم خسته ام و حوصله ندارم 😝اونم خودش رفت
منم رفتم سراغ سیستم اما قفل بود هر چی سعی کردم با برنامه های گوشی خودم نشد که نشد 😶کلی باهاش کار کردم ولی فایده نداشت آخرش هم منصرف شدم و شب که شد به بهونه خریدن تخم مرغ رفتم بیرون 🤦🏼♀
قبلش هم به آقا محمد رمز دادم که یک نفر بیاد ملاقات که همه چیز رو بدم 🤒
رسیدم به پارک 🌱
رفتم به بچه ها نگاه کنم که صدای روشنک خانم از پشت سرم اومد برگشتم و دیدم دستش آویزون گردن رفتم و گفتم سلام چی شده 😧
روشنک :تو پیام درخواست قرار دادی من بگم چی شده 🤔😐
زینب :منظورم دستتون 😨
روشنک :چیزی نیست یک عملیات داشتیم تیر خوردم الان دیگه خوبم 😄
زینب :نگران شدم ها🙂
روشنک:حالا چی شده
زینب:امروز هر کاری کردم نشد رمز سیستم جواد رو باز کنم 🤐🤧
روشنک :حدس میزدم 🙄حالا ما یک تیم حرفه ای آماده میکنیم هر وقت دیدی زمان مناسب فقط پیام بده وقت نظافت
زینب:چشم خانم 🤓
روشنک :حالا هم برو تخم مرغ بخر
زینب :از کجا میدونستی 🤨
روشنک :میکرفون گوشیت فعال برامون
زینب: آهان
روشنک :یاحق
زینب: خداحافظ🙂
رفتم تخم مرغ خریدم و رفتم اصلا حوصله نداشتم
جواد-
سوگل بلاخره اومد گفتم دیر نکردی ؟
سوگل:وا 😐
جواد:باشه
سوگل :راستی من من قرار گذاشتم ۳روز دیگه با دوست هام میرم شمال
جواد :باشه عزیزم
سوگل-
به بهانه سفر میرم خونه چون هم امیرعلی میومد هم دلم برای خانواده ام تنگ شده بود
۳روز بعد 🤥🤥
ساک رو برداشتم خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه وقتی رسیدم مامان تا من دید هنگ کرد 😳آخه قیافه من دیدنی بود🤐
اول رفتم دوش گرفتم و بعد هم استراحت کردم شب که شد رفتم مسجد و ارغوان دیدم 😍ارغوان دوست صمیمی من بود ما عاشق هم بودیم با هم نماز و قرآن خوندیم و بعد رفتیم دنبال فاطمه ، فاطمه رفته بود کتابخونه و داشت درس میخوند و همون جا تا ما رسیدیم دیدم سر نماز بعد هم اومد احوال پرسی فاطمه داشت پزشکی میخوند بعد مجبورش کردم بریم بیرون
رفتیم بستنی خوردیم 😋
بعد هم کلی خندیدیم
فاطمه :کوثر خانم دیگه سراغ از ما نمیگیری 🤨
ارغوان :بله خانم وقت ما رو ندارن 🧐
کوثر :شما که نیدونید بودن با شما برای من بهترین لحظه ....... نیست 😂
فاطمه :نمکدون حالا که این جوریه بستنی همه رو خودت باید حساب کنی🤪
ارغوان :👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
کوثر :باشه بابا قبول 😅
بستنی ها رو حساب کردم و با بچه ها رفتیم پیاده روی و مثل همیشه کلی ببمزه باز در آوردیم ☺️😂
قرار بود فردا تمنا بیاد خونمون تا کلی خوش بگذرونیم با تمنا کلی بازی کردیم و یکم کتاب خوندیم تا به خودمون اومدیم شب شد و تمنا هم شام نخورده رفت 😕همیشه همین جوری میکنه فردا هم یک روز معمولی بود عصر که شد شروع کردم لباس پوشیدن و اماده شدن برای شب
خب قرار بود امیرعلی بیاد 😍
روی مبل نشستم و کتاب میخوندم در مورد چنگ نرم 😁البته این هزارمین بار بود که میخوندم😂یک هو صدای زنگ اومد😮برگشتم و مامان در رو باز کردم من هم رفتم تو اتاقم
نویسندگان ـ حدیث 🍓💌 ـ کوثر🌸🎈
منتظر پارت های بعدی باشید ❤️❤️😍😍
کپی به شرط ذکر منبع و ۳ صلوات برای سلامتی امام زمان و اجازه از یکی از نویسنده ها 🌹
منتظر نظرات هستیم
پیوی نویسنده ـ@Kosarrjo
پوی نویسنده @Okok13
#گاندو
.
هدایت شده از 🔥گاندویی ها🔥✌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای قربون اون دل پاکت ، هِری بیرون 🤪
لینک کانالمون =@gandoiiiiiiiha
کپی از کانال = @ghandoo
💚💛
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
هࢪگزنمۍفهمید!🙂💔
.
.
.
📓 #آقامحمد✨
🔘 #گاندو
⌚️⇦ #خودساز💛🎗
『 https://eitaa.com/joinchat/714997874Ccf196ed6c8 』
هدایت شده از (:قَرارگاه سایبِری³¹³ 🇰🇼
هدایت شده از (:قَرارگاه سایبِری³¹³ 🇰🇼
هدایت شده از ࢪوُحْینٰا❥|𝐑𝐔𝐇𝐈𝐍𝐀