eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
87 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 یک اجرای متفاوت از سلام فرمانده 🔵 حاج قاسم و شهدا مهمانان ویژه سرود سلام فرمانده
هدایت شده از مرکز نوجوانان فاطمی
✔️ششمین جشنواره مردمی کرامت 1️⃣مسابقه بزرگ حدیث کرامت 2️⃣پویش بزرگ فدای دخترم 3️⃣جشن های خانگی ( اعزام رایگان سخنران) 4️⃣ سفیران کریمه ✳️هدایا: 20 کمک هزینه مشهد مقدس، 100بسته متبرک فاطمی، ده ها پک فرهنگی آموزشی ⏰ مهلت شرکت در مسابقه و پویش: 21خرداد 📎لینک شرکت در مسابقه: fatemi.amfm.ir 🔷🔸💠🔸🔷 جوان نو؛ مرکزنوجوانان فاطمی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🆔eitaa.com/joinchat/3295150098C8f44199aee 🌐javaneno.amfm.ir
https://eitaa.com/emamhosein113/307 لینک دستیابی به پارت اول ☘رمان ناحله☘ https://eitaa.com/emamhosein113/3310 لینک‌ دستیابی به پارت‌ اول‌ رمان 🦋آرامش محض🦋
هدایت شده از شبکه جوانان رضوی
😍 🎊جشن میلاد حضرت علی بن موسی الرضا🎊 🔆با حضور خادمان آستان قدس رضوی💫 💠با اجرای گروه نام آوران نقش جهان😍 زمان:پنجشنبه۱۹ خرداد ساعت۱۷:۳۰ مکان:بلوار امام خمینی مدرسه فرشته 🔆شبکه جوانان رضوی تیران و کرون 💠 @javanan_razavi
🔴 یک معادله ریاضی زیبا شاید تا به‌حال این سؤال براتون پیش اومده كه جمعه روز فرده یا زوجه؟ جواب این پرسش اینه: جمعه نه فرده و نه زوجه بلكه تركیب فرد و زوجه یعنی روز "فر جه" اللهم عجل لولیک الفرج تعداد جمعه های یک سال 52 تاست. و تعداد روزهای یک سال 365 روز. 🔹 بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه: 365-52=3️⃣1️⃣3⃣ چه پیام زیبایی دارد 👇👇👇 یعنی ای شیعه و ای منتظر ظـهور!! در روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3️⃣1️⃣3️⃣ نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشی 🆔 @atrkosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیر دادن آقا محمد به خواب رسول 🤓 ولی واقعا هرچی فک میکنم سه ساعت تو ذهنم نمیگنجه😂💔 حتی تصور ۴ساعت و نیمم سخته 😂😂 من حداقل ۹ساعت می‌خوابم 😁 لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚 https://harfeto.timefriend.net/16295386988769 یا حسین . گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است کانال خدا 😍💜👇 @emamhosein113 کانال عشق با طعم نظام. گاندویی @roman_gandoi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطرناک ترین کلمه برای یک مامور امنیتی 💣 سکانس حله😇 لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚 https://harfeto.timefriend.net/16295386988769 یا حسین . گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است کانال خدا 😍💜👇 @emamhosein113 کانال عشق با طعم نظام. گاندویی @roman_gandoi
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۳❤️ حسام : بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ، چی پی اس رو روشن کردم .
✨ پارت ۸۴❤️ محمد: رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم که صدای زنگ گوشی رسول اومد. معذرت خواهی کرد و جواب داد...! انگار علی سایبری بود . بعد از تماس اومد کنارم و دوباره معذرت خواهی کرد. رسول: ببخشید...علی بود محمد: خواهش می کنم چه کار داشته ؟؟؟ رسول: پست برد قسمت ایمیل سفید حسام رو میخواست با خط ترکیش... محمد: برای چی؟؟؟ رسول: ماجرا رو برای محمد توضیح دادم کامل... _____ حسام: شریف بعد از پنج دقیقه از تماس رفت سمت خروجی فرودگاه... منم دنبالش رفتم ، ازش کمی فاصله گرفتم تا بهت شک نکنه👌 بعد از دو ، سه دقیقه یه ماشین شاستی بلند مشکی با شیشه های دودی جلوی شریف وایساد ، بعد کسی که راننده بود پیاده شد و چمدون یک نفرش رو تو صندوق گذاشت و در عقب رو براش باز کرد و شریف نشست و اون راننده که معلوم بود مال ترکیه نیست در رو براش بست . سریع گوشیم رو در آوردم و از ماشین و شماره پلاکش و اون راننده که هنوز ننشسته بود چند تا عکس گرفتم و سریع برای علی ارسال کردم 👌 راننده سوار شد و راه افتاد ، منم سوار ماشین شدم و دنبالش کردم . از خیابون های ترکیه گذشت و به یک هتل هشت ساره رسید ، که بهترین هتل ترکیه بود . جلو هتل ایستاد و همون راننده در رو برای شریف باز کرد و براش چمدون رو از صندوق خارج کرد. شریف بعد از اینکه پیاده شد سرش رو خم کرد و از پنجره ای که پایین بود با کسی حرف می زد و تایید می کرد . فهمیدم کسی تو ماشین هست که با شریف هم صحبت. دوباره گوشیم رو در آوردم و چند عکس از اون لحظه گرفتم. و بعد برای علی تو سایت فرستادم. ماشین بعد از سه دقیقه رفت و شریف رفت داخل ... ادامه دارد....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۴❤️ محمد: رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم ک
✨ پارت ۸۵❤️ علی: بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم. رفتم سراغ سیستم ، روفتم تو قسمت ایمیل سفید حسام ، بعد پست برد رو زدم👍 فایل صوتی که حسام برام فرستاده بود رو باز کردم و گوش دادم. صدای شریف بود انگار داشت انگلیسی با تلفن حرف می زد🤔 صحبت های شریف رو به انگلیسی تایپ کردم و چاپش کردم ، بعد ترحمه کردم و اونم چاپ کردم👌 بعد ورقه ها رو به هم منکنه کردم که گم نشن و قاطی نشه🙂 داشتم همین کارا رو می کردم که ، هنوز صدای آرار ایمیل سفید حسام اومد👍 دوباره پست برد رو زدم . چند تا عکس بود بازشون کردم و دیدم. _____ حسام: باید متوجه می شدم کدوم طبقه هست . زنگ زدم به علی : حسام: علی جان ، من دارم میرم تو هتل بتید بفهمم چه خبر و کجا میره . خودکار جیبیم که روش دوربین مخفی هست رو فعال می کنم منو پوشش بده علی: باشه حسام ، یاعلی حسام: رفتم داخل ، دیدم رو صندلی جلوی پذیرش نشسته بود ، با خودکار مخصوص دوتا عکس گروفتم .تا تو حافضش ذخیره شه. __________ عبدی: محمد رفت تا دل رسول رو به دست بیاره و از دلش در بیاره👌 منو بچه ها (سعید و داوود) جلو در آی سی یو بودیم. سعید : آقا ، میگم خودتون که حال رسول رو می دونید 😞.... عبدی: خوب.... سعید: نگرانشم ، میترسم اگه اهدای خون ..... عبدی: نزاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه و گفتم: عبدی: سعید ، منم نگرانم ولی خود رسول بیشتر خودش رو میشناسه ، اصلا اگه خودت بودی جای رسول چی می کردی؟؟؟؟ سعید: حرفی نداشتم .... سرم رو انداختم پایین و حرف آقای عبدی رو تایید کردم😢👌 ولی دلم نمی خواست رسول...... ادامه دارد.....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۵❤️ علی: بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم. رفتم س
✨ پارت ۸۶❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم . همه نگران بودیم ، آقا محمدم که بیشتر از همه نگران بود. مطمئن بودم خود رسول هم نگران ، استرس داره و.... ولی نشون نمی داد. آقا محمد و رسول کنار در بخش وایساده بودن و آقای عبدی و منو داوود هم روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. رسول که انگار متوجه ی حال محمد شد ، دستشو انداخت رو شونش و کشوند ش اونور تر . بعد یک دفعه صدای خنده های رسول بلند شد. ما متعجب از جامون بلند شدیم و با بهت به رسول نگاه می کردیم🤔😳 داوود نگاهی به من کرد و گفت: داوود: سعید ، تا الان اطمینان نداشتم ولی الان با اطمینان کامل می گم رسول دیونس😬😁 سعید: 😁😁😁چی بگم ___________________ رسول: داشتیم با محمد می خندیم که یه پرستار اومد سمتمون و گفت: پرستار: چه خبره ، اینجا بیمارستان ، لطفاً آروم. محمد: بله چشم ببخشید. پرستار: ..... رسول: در همین هین سعید و داوود هم به جمع ما ملحق شدن و بعد آقای عبدی: داوود: رسول...!!! رسول: بلهههه داوود: هنوزم مط.... رسول: وسط حرفش پریدم و گفتم: رسول: بله مطمئنم🙂 سوال بعد.....😄 سعید: رسول تپ واقعا دیوونه ای ! رسول: ؟؟؟ محمد: دستت درد نکنه سعید ، به برادر ما هم میگی دیوونه🤨😁 رسول: محمد وقتی جواب سعید رو داد سعید کپ کرد😁👍 رسول: بزارید جواب همه رو بدم 🙂❤️ به محمد هم گفتم ، یه اهدای خون سادس عمل پیوند نیست که😬😅 شما بیخودی نکرانید ، بعدشم من صد تا جون دارم ، اگه میخواستم بمیرم تا الان مرده بودم😄😂 جمع کنید خودتونو.😌😂 داوود: داشتیم حرف می زدیم که دکتر فرشید، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما👌 یک دفعه نگرانیم بیشتر شد..... ادامه دارد.....