هدایت شده از بی نهایت
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا عاشق نشی نمی دونی! 🥲
#امام_رضایی_ام
♾️ @binahayat_ir
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار زیبا ی آقا محمد 😍👀
لینک ناشناس برای ارتباط با ما نظراتو نو بگید
harfeto.timefriend.net/16281011133063
یا حسین
#محرم
#امام_حسین
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#گاندو
🍃🌹🍃🌹
@emamhosein113
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیر دادن آقا محمد به خواب رسول 🤓
ولی واقعا هرچی فک میکنم سه ساعت تو ذهنم نمیگنجه😂💔 حتی تصور ۴ساعت و نیمم سخته 😂😂 من حداقل ۹ساعت میخوابم 😁
لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚
https://harfeto.timefriend.net/16295386988769
یا حسین . گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است
کانال خدا 😍💜👇
@emamhosein113
کانال عشق با طعم نظام. گاندویی
@roman_gandoi
#یازهرا
#گاندو
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطرناک ترین کلمه برای یک مامور امنیتی 💣
سکانس حله😇
لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚
https://harfeto.timefriend.net/16295386988769
یا حسین . گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است
کانال خدا 😍💜👇
@emamhosein113
کانال عشق با طعم نظام. گاندویی
@roman_gandoi
#یازهرا
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۳❤️ حسام : بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ، چی پی اس رو روشن کردم .
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۴❤️
محمد:
رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم که صدای زنگ گوشی رسول اومد.
معذرت خواهی کرد و جواب داد...!
انگار علی سایبری بود .
بعد از تماس اومد کنارم و دوباره معذرت خواهی کرد.
رسول: ببخشید...علی بود
محمد: خواهش می کنم
چه کار داشته ؟؟؟
رسول: پست برد قسمت ایمیل سفید حسام رو میخواست با خط ترکیش...
محمد: برای چی؟؟؟
رسول:
ماجرا رو برای محمد توضیح دادم کامل...
_____
حسام:
شریف بعد از پنج دقیقه از تماس رفت سمت خروجی فرودگاه...
منم دنبالش رفتم ، ازش کمی فاصله گرفتم تا بهت شک نکنه👌
بعد از دو ، سه دقیقه یه ماشین شاستی بلند مشکی با شیشه های دودی جلوی شریف وایساد ، بعد کسی که راننده بود پیاده شد و چمدون یک نفرش رو تو صندوق گذاشت و در عقب رو براش باز کرد و شریف نشست و اون راننده که معلوم بود مال ترکیه نیست در رو براش بست .
سریع گوشیم رو در آوردم و از ماشین و شماره پلاکش و اون راننده که هنوز ننشسته بود چند تا عکس گرفتم و سریع برای علی ارسال کردم 👌
راننده سوار شد و راه افتاد ، منم سوار ماشین شدم و دنبالش کردم .
از خیابون های ترکیه گذشت و به یک هتل هشت ساره رسید ، که بهترین هتل ترکیه بود .
جلو هتل ایستاد و همون راننده در رو برای شریف باز کرد و براش چمدون رو از صندوق خارج کرد.
شریف بعد از اینکه پیاده شد سرش رو خم کرد و از پنجره ای که پایین بود با کسی حرف می زد و تایید می کرد .
فهمیدم کسی تو ماشین هست که با شریف هم صحبت.
دوباره گوشیم رو در آوردم و چند عکس از اون لحظه گرفتم.
و بعد برای علی تو سایت فرستادم.
ماشین بعد از سه دقیقه رفت و شریف رفت داخل ...
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۴❤️ محمد: رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم ک
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۵❤️
علی:
بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم.
رفتم سراغ سیستم ، روفتم تو قسمت ایمیل سفید حسام ، بعد پست برد رو زدم👍
فایل صوتی که حسام برام فرستاده بود رو باز کردم و گوش دادم.
صدای شریف بود انگار داشت انگلیسی با تلفن حرف می زد🤔
صحبت های شریف رو به انگلیسی تایپ کردم و چاپش کردم ، بعد ترحمه کردم و اونم چاپ کردم👌
بعد ورقه ها رو به هم منکنه کردم که گم نشن و قاطی نشه🙂
داشتم همین کارا رو می کردم که ، هنوز صدای آرار ایمیل سفید حسام اومد👍
دوباره پست برد رو زدم .
چند تا عکس بود بازشون کردم و دیدم.
_____
حسام:
باید متوجه می شدم کدوم طبقه هست .
زنگ زدم به علی :
حسام: علی جان ، من دارم میرم تو هتل بتید بفهمم چه خبر و کجا میره .
خودکار جیبیم که روش دوربین مخفی هست رو فعال می کنم منو پوشش بده
علی: باشه حسام ، یاعلی
حسام:
رفتم داخل ، دیدم رو صندلی جلوی پذیرش نشسته بود ، با خودکار مخصوص دوتا عکس گروفتم .تا تو حافضش ذخیره شه.
__________
عبدی:
محمد رفت تا دل رسول رو به دست بیاره و از دلش در بیاره👌
منو بچه ها (سعید و داوود) جلو در آی سی یو بودیم.
سعید : آقا ، میگم خودتون که حال رسول رو می دونید 😞....
عبدی: خوب....
سعید: نگرانشم ، میترسم اگه اهدای خون .....
عبدی:
نزاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه و گفتم:
عبدی: سعید ، منم نگرانم ولی خود رسول بیشتر خودش رو میشناسه ، اصلا اگه خودت بودی جای رسول چی می کردی؟؟؟؟
سعید:
حرفی نداشتم ....
سرم رو انداختم پایین و حرف آقای عبدی رو تایید کردم😢👌
ولی دلم نمی خواست رسول......
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۵❤️ علی: بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم. رفتم س
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۶❤️
سعید:
همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
همه نگران بودیم ، آقا محمدم که بیشتر از همه نگران بود.
مطمئن بودم خود رسول هم نگران ، استرس داره و....
ولی نشون نمی داد.
آقا محمد و رسول کنار در بخش وایساده بودن و آقای عبدی و منو داوود هم روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد.
رسول که انگار متوجه ی حال محمد شد ، دستشو انداخت رو شونش و کشوند ش اونور تر .
بعد یک دفعه صدای خنده های رسول بلند شد.
ما متعجب از جامون بلند شدیم و با بهت به رسول نگاه می کردیم🤔😳
داوود نگاهی به من کرد و گفت:
داوود: سعید ، تا الان اطمینان نداشتم ولی الان با اطمینان کامل می گم رسول دیونس😬😁
سعید: 😁😁😁چی بگم
___________________
رسول:
داشتیم با محمد می خندیم که یه پرستار اومد سمتمون و گفت:
پرستار: چه خبره ، اینجا بیمارستان ، لطفاً آروم.
محمد: بله چشم ببخشید.
پرستار: .....
رسول:
در همین هین سعید و داوود هم به جمع ما ملحق شدن و بعد آقای عبدی:
داوود: رسول...!!!
رسول: بلهههه
داوود: هنوزم مط....
رسول: وسط حرفش پریدم و گفتم:
رسول: بله مطمئنم🙂
سوال بعد.....😄
سعید: رسول تپ واقعا دیوونه ای !
رسول: ؟؟؟
محمد: دستت درد نکنه سعید ، به برادر ما هم میگی دیوونه🤨😁
رسول:
محمد وقتی جواب سعید رو داد سعید کپ کرد😁👍
رسول: بزارید جواب همه رو بدم 🙂❤️
به محمد هم گفتم ، یه اهدای خون سادس عمل پیوند نیست که😬😅
شما بیخودی نکرانید ، بعدشم من صد تا جون دارم ، اگه میخواستم بمیرم تا الان مرده بودم😄😂
جمع کنید خودتونو.😌😂
داوود:
داشتیم حرف می زدیم که دکتر فرشید، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما👌
یک دفعه نگرانیم بیشتر شد.....
ادامه دارد.....
#گاندو
هدایت شده از مرکز نوجوانان فاطمی
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 تهیه و تدوین جدید سرود برکت ایران با بچه های قم و مشهد
❣با حضور فرزند شهید اصلانی
🔹 من به لطف تو امیدوارم
🔸 توشدی محرم اسرارم
🔹خوش بحالم که تو را دارم
#دهه_هشتادی_ها و #دهه_نودی_ها اجازه ندادن درد دشمن از ترکش قبلی خوب بشه بعدی رو هم شلیک کردن
🎥 فیلم باکیفیت در آپارات؛
▶️ https://aparat.com/v/haNCA
🔹با نشر این سرود شما هم در ثواب این اثر شریک شوید
#برکت_ایران
#عشق_مقدس
#همه_خادم_الرضا_ایم
#دهه_کرامت
🔷🔸💠🔸🔷
جوان نو؛ مرکزنوجوانان فاطمی
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🆔eitaa.com/joinchat/3295150098C8f44199aee
🌐javaneno.amfm.ir
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۶❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۷❤️
سعید:
همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
همه نگران بودیم ، آقا محمدم که بیشتر از همه نگران بود.
مطمئن بودم خود رسول هم نگران ، استرس داره و....
ولی نشون نمی داد.
آقا محمد و رسول کنار در بخش وایساده بودن و آقای عبدی و منو داوود هم روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد.
رسول که انگار متوجه ی حال محمد شد ، دستشو انداخت رو شونش و کشوند ش اونور تر .
بعد یک دفعه صدای خنده های رسول بلند شد.
ما متعجب از جامون بلند شدیم و با بهت به رسول نگاه می کردیم🤔😳
داوود نگاهی به من کرد و گفت:
داوود: سعید ، تا الان اطمینان نداشتم ولی الان با اطمینان کامل می گم رسول دیونس😬😁
سعید: 😁😁😁چی بگم
_______________
رسول:
داشتیم با محمد می خندیم که یه پرستار اومد سمتمون و گفت:
پرستار: چه خبره ، اینجا بیمارستان ، لطفاً آروم.
محمد: بله چشم ببخشید.
پرستار: .....
رسول:
در همین هین سعید و داوود هم به جمع ما ملحق شدن و بعد آقای عبدی:
داوود: رسول...!!!
رسول: بلهههه
داوود: هنوزم مط....
رسول: وسط حرفش پریدم و گفتم:
رسول: بله مطمئنم🙂
سوال بعد.....😄
سعید: رسول تپ واقعا دیوونه ای !
رسول: ؟؟؟
محمد: دستت درد نکنه سعید ، به برادر ما هم میگی دیوونه🤨😁
رسول:
محمد وقتی جواب سعید رو داد سعید کپ کرد😁👍
رسول: بزارید جواب همه رو بدم 🙂❤️
به محمد هم گفتم ، یه اهدای خون سادس عمل پیوند نیست که😬😅
شما بیخودی نکرانید ، بعدشم من صد تا جون دارم ، اگه میخواستم بمیرم تا الان مرده بودم😄😂
جمع کنید خودتونو.😌😂
داوود:
داشتیم حرف می زدیم که دکتر فرشید، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما👌
یک دفعه نگرانیم بیشتر شد.....😓
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۷❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨
پارت ۸۸❤️
داوود:
داشتم حرف می زدیم که دکتر فرشید ، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما 👌
یک دفعه نگرانیم بیشتر شد ....😓
افشین: سلام به همگی 🙂
همه: سلام ...
افشین: خوب کی قرار خون بده...؟؟؟
سعید:
دکتر تا گفت کی قرار خون بده؟؟؟
همه ما با نگرانی رسول رو نگاه کردیم 😢😬
رسول با صدای آروم گفت:
رسول: من افشین جان🙂😔
افشین: خیلی هم عالی...
خوب ایشون آقای احمدی ، دکتر بخش آزمایش و اهدا ....🙂
سپردم که ایشون حتما نظارت کنن👌☺️❤️
محمد: ممنون
احمدی: خوب شما که میخواستید اهدا کننده ی خون باشید ؟!
اسمتون؟؟؟
رسول: رسول..... رسول حسینی
احمدی: خوب آقا رسول ، ببینم چیزی خوردی؟؟؟
رسول: چطور؟؟؟
احمدی: خوب پسر اگه با شکم خالی بیای خون اهدا کنی که از حال میری!
خوردی؟؟؟
رسول: نه....
احمدی: خوب بهتره یه چیزی بخوری ، الانم که ساعت ۴و نیم بامداد،این ساعت جایی باز نیست که برید چیزی تهیه کنید .
من تو اتاقم یه کیک دارم ، میارم حتما بخور.
رسول: ممنونم🙂😢
______________
حسام:
با چشمم خیلی نا محسوس تعقیبش می کردم .
بعد از ده دقیقه ، یکی از کارکنان هتل اومد سمت شریف و رهنماییش کرد تا دم اتاق.
چون نمی تونستم برم بالا از همپن جا شماره ی توقف آسانسور یی که شریف باهاش رفت رو چک کردم .
طبقه ی ۱۰👌
کلا هتل ۱۵ طبقه بیشتر نداشت .....
بعد رفتم تو ماشین تا نشستم اطلاعات رو برای علس فرستادم....
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨ پارت ۸۸❤️ داوود: داشتم حرف می زدیم که دکتر فرشید ، آقای نصیری با یه دکتر
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨
پارت ۸۹❤️
سعید:
دکتر احمدی یک کیک بسته بندی از اتاقش برا رسول آورد .
رسول هم در برابر خوردن کیک مقاومت می کرد .
بالاخره هر طور بود به زور به رسول دادیم تا خورد😓😒
احمدی: خوب آقا رسول اماده ای بری داخل برای دادن خون🙂
رسول: ب....بل...بله
سعید:
همه نگران بودیم .
دکتر رو کرد بهمون و گفت:
احمدی: نگران نباشید ، پنج واحد رو یک دفعه نمیگیرم ، اول ۲ واحد خون میگیرم بعد از چند دقیقه ۳ واحد رو ازش می گیریم👌🙂
همه:.....
احمدی: خوب بریم آقای حسینی
محمد:
وقتی دکتر احمدی گفت بریم آقای حسینی ، رسول برگشت رو به من و ببخندی زد و چشماش رو چند ثانه روی هم فشار داد.
بعد شروع کرد به قدم برداشتن سمت در وردی بخش آزمایش و اهدای....
رسول:
وارد بخش شدیم ، آقای احمدی گفت که رو این تخت بشینم.
بعد کسی رو به نام آقای رحیمی صدا کرد تا بیاد.
احمدی: آقای رحیمی ..... آقای رحیمی
رحیمی: بله دکتر
احمدی: فعلا از اینشون دو واحد خون بگیرید.بعد از چند دقیقه سه واحد خون بعدی رو بگیرید ، یعنی کلا پنج واحد اهدایی دارن.
رحیمی: بله چشم
رسول:
یه کیسه اورد و به یک دستگاهی وصل کرد بعد سر اون کلسه رو به یک لوله ی شلنگی زد و سوزن روتو دستم فرو برد.
وقتی سوزن رو زد تپ دستم قیافم جمع شد و چشمام و روی هم فشار دادم😣
رحیمی: نگران نباشید ، چیزی نیست .
فقط لطفاً برای اینکه خون جریان داشته باشه دستتون رو باز و بسته کنید🙂👌
رسول: بله
احمدی:خوب لطفاً اینجا بشینید تا من به آقای صامتی بگم بیان برای گرفتن خون.
_________
علی:
پشت سیستم بودم .
دیدم علی بهم زنگ زد.
حسام: الو علی سلام
علی: سلام حسام ، چی شد؟؟؟
حسام: هیچی، ببین می تونی دوربین های طبقه ی ۱۰ ساختمون B رو هک کنی ؟؟؟؟
علی: سعی خودم رو می کنم .
حسام: یه چند تا عکس هم برات میفرستم ببین .
علی: باشه، دستت درد نکنه داداش🌸
حسام: خواهش می کنم خودمم امشب دم در هتل گشت می زنم
علی: علی خوب چرا نمی ری یکی از ساکنین هتل بشی ؟؟؟
حسام: نظر خوبی. ولی آقا محمد چی؟؟؟ اجازه میده؟؟
علی: خیلی خوب تو فعلا امشب پم در باش تا ببینم چی میشه🙂
کاری نداری؟؟
حسام: خیلی خوب.
نه ممنون،سلام برسون.
علی: حسام اگه کاری داشتی زنگ بزن ، من هستم.
حسام: باشه ، خدافظ
علی: خدا نگهدار
ادامه دارد.....
#گاندو