eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
87 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیر دادن آقا محمد به خواب رسول 🤓 ولی واقعا هرچی فک میکنم سه ساعت تو ذهنم نمیگنجه😂💔 حتی تصور ۴ساعت و نیمم سخته 😂😂 من حداقل ۹ساعت می‌خوابم 😁 لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚 https://harfeto.timefriend.net/16295386988769 یا حسین . گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است کانال خدا 😍💜👇 @emamhosein113 کانال عشق با طعم نظام. گاندویی @roman_gandoi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطرناک ترین کلمه برای یک مامور امنیتی 💣 سکانس حله😇 لینک ناشناس برای ارتباط با ما 🕊💚 https://harfeto.timefriend.net/16295386988769 یا حسین . گاندو کپی بدون ذکر منبع ⛔است کانال خدا 😍💜👇 @emamhosein113 کانال عشق با طعم نظام. گاندویی @roman_gandoi
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۳❤️ حسام : بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ، چی پی اس رو روشن کردم .
✨ پارت ۸۴❤️ محمد: رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم که صدای زنگ گوشی رسول اومد. معذرت خواهی کرد و جواب داد...! انگار علی سایبری بود . بعد از تماس اومد کنارم و دوباره معذرت خواهی کرد. رسول: ببخشید...علی بود محمد: خواهش می کنم چه کار داشته ؟؟؟ رسول: پست برد قسمت ایمیل سفید حسام رو میخواست با خط ترکیش... محمد: برای چی؟؟؟ رسول: ماجرا رو برای محمد توضیح دادم کامل... _____ حسام: شریف بعد از پنج دقیقه از تماس رفت سمت خروجی فرودگاه... منم دنبالش رفتم ، ازش کمی فاصله گرفتم تا بهت شک نکنه👌 بعد از دو ، سه دقیقه یه ماشین شاستی بلند مشکی با شیشه های دودی جلوی شریف وایساد ، بعد کسی که راننده بود پیاده شد و چمدون یک نفرش رو تو صندوق گذاشت و در عقب رو براش باز کرد و شریف نشست و اون راننده که معلوم بود مال ترکیه نیست در رو براش بست . سریع گوشیم رو در آوردم و از ماشین و شماره پلاکش و اون راننده که هنوز ننشسته بود چند تا عکس گرفتم و سریع برای علی ارسال کردم 👌 راننده سوار شد و راه افتاد ، منم سوار ماشین شدم و دنبالش کردم . از خیابون های ترکیه گذشت و به یک هتل هشت ساره رسید ، که بهترین هتل ترکیه بود . جلو هتل ایستاد و همون راننده در رو برای شریف باز کرد و براش چمدون رو از صندوق خارج کرد. شریف بعد از اینکه پیاده شد سرش رو خم کرد و از پنجره ای که پایین بود با کسی حرف می زد و تایید می کرد . فهمیدم کسی تو ماشین هست که با شریف هم صحبت. دوباره گوشیم رو در آوردم و چند عکس از اون لحظه گرفتم. و بعد برای علی تو سایت فرستادم. ماشین بعد از سه دقیقه رفت و شریف رفت داخل ... ادامه دارد....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۴❤️ محمد: رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم ک
✨ پارت ۸۵❤️ علی: بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم. رفتم سراغ سیستم ، روفتم تو قسمت ایمیل سفید حسام ، بعد پست برد رو زدم👍 فایل صوتی که حسام برام فرستاده بود رو باز کردم و گوش دادم. صدای شریف بود انگار داشت انگلیسی با تلفن حرف می زد🤔 صحبت های شریف رو به انگلیسی تایپ کردم و چاپش کردم ، بعد ترحمه کردم و اونم چاپ کردم👌 بعد ورقه ها رو به هم منکنه کردم که گم نشن و قاطی نشه🙂 داشتم همین کارا رو می کردم که ، هنوز صدای آرار ایمیل سفید حسام اومد👍 دوباره پست برد رو زدم . چند تا عکس بود بازشون کردم و دیدم. _____ حسام: باید متوجه می شدم کدوم طبقه هست . زنگ زدم به علی : حسام: علی جان ، من دارم میرم تو هتل بتید بفهمم چه خبر و کجا میره . خودکار جیبیم که روش دوربین مخفی هست رو فعال می کنم منو پوشش بده علی: باشه حسام ، یاعلی حسام: رفتم داخل ، دیدم رو صندلی جلوی پذیرش نشسته بود ، با خودکار مخصوص دوتا عکس گروفتم .تا تو حافضش ذخیره شه. __________ عبدی: محمد رفت تا دل رسول رو به دست بیاره و از دلش در بیاره👌 منو بچه ها (سعید و داوود) جلو در آی سی یو بودیم. سعید : آقا ، میگم خودتون که حال رسول رو می دونید 😞.... عبدی: خوب.... سعید: نگرانشم ، میترسم اگه اهدای خون ..... عبدی: نزاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه و گفتم: عبدی: سعید ، منم نگرانم ولی خود رسول بیشتر خودش رو میشناسه ، اصلا اگه خودت بودی جای رسول چی می کردی؟؟؟؟ سعید: حرفی نداشتم .... سرم رو انداختم پایین و حرف آقای عبدی رو تایید کردم😢👌 ولی دلم نمی خواست رسول...... ادامه دارد.....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۵❤️ علی: بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم. رفتم س
✨ پارت ۸۶❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم . همه نگران بودیم ، آقا محمدم که بیشتر از همه نگران بود. مطمئن بودم خود رسول هم نگران ، استرس داره و.... ولی نشون نمی داد. آقا محمد و رسول کنار در بخش وایساده بودن و آقای عبدی و منو داوود هم روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. رسول که انگار متوجه ی حال محمد شد ، دستشو انداخت رو شونش و کشوند ش اونور تر . بعد یک دفعه صدای خنده های رسول بلند شد. ما متعجب از جامون بلند شدیم و با بهت به رسول نگاه می کردیم🤔😳 داوود نگاهی به من کرد و گفت: داوود: سعید ، تا الان اطمینان نداشتم ولی الان با اطمینان کامل می گم رسول دیونس😬😁 سعید: 😁😁😁چی بگم ___________________ رسول: داشتیم با محمد می خندیم که یه پرستار اومد سمتمون و گفت: پرستار: چه خبره ، اینجا بیمارستان ، لطفاً آروم. محمد: بله چشم ببخشید. پرستار: ..... رسول: در همین هین سعید و داوود هم به جمع ما ملحق شدن و بعد آقای عبدی: داوود: رسول...!!! رسول: بلهههه داوود: هنوزم مط.... رسول: وسط حرفش پریدم و گفتم: رسول: بله مطمئنم🙂 سوال بعد.....😄 سعید: رسول تپ واقعا دیوونه ای ! رسول: ؟؟؟ محمد: دستت درد نکنه سعید ، به برادر ما هم میگی دیوونه🤨😁 رسول: محمد وقتی جواب سعید رو داد سعید کپ کرد😁👍 رسول: بزارید جواب همه رو بدم 🙂❤️ به محمد هم گفتم ، یه اهدای خون سادس عمل پیوند نیست که😬😅 شما بیخودی نکرانید ، بعدشم من صد تا جون دارم ، اگه میخواستم بمیرم تا الان مرده بودم😄😂 جمع کنید خودتونو.😌😂 داوود: داشتیم حرف می زدیم که دکتر فرشید، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما👌 یک دفعه نگرانیم بیشتر شد..... ادامه دارد.....
هدایت شده از مرکز نوجوانان فاطمی
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 تهیه و تدوین جدید سرود برکت ایران با بچه های قم و مشهد ❣با حضور فرزند شهید اصلانی 🔹 من به لطف تو امیدوارم 🔸 توشدی محرم اسرارم 🔹خوش بحالم که تو را دارم و اجازه ندادن درد دشمن از ترکش قبلی خوب بشه بعدی رو هم شلیک کردن 🎥 فیلم باکیفیت در آپارات؛ ▶️ https://aparat.com/v/haNCA 🔹با نشر این سرود شما هم در ثواب این اثر شریک شوید 🔷🔸💠🔸🔷 جوان نو؛ مرکزنوجوانان فاطمی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🆔eitaa.com/joinchat/3295150098C8f44199aee 🌐javaneno.amfm.ir
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۶❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
✨ پارت ۸۷❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم . همه نگران بودیم ، آقا محمدم که بیشتر از همه نگران بود. مطمئن بودم خود رسول هم نگران ، استرس داره و.... ولی نشون نمی داد. آقا محمد و رسول کنار در بخش وایساده بودن و آقای عبدی و منو داوود هم روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. رسول که انگار متوجه ی حال محمد شد ، دستشو انداخت رو شونش و کشوند ش اونور تر . بعد یک دفعه صدای خنده های رسول بلند شد. ما متعجب از جامون بلند شدیم و با بهت به رسول نگاه می کردیم🤔😳 داوود نگاهی به من کرد و گفت: داوود: سعید ، تا الان اطمینان نداشتم ولی الان با اطمینان کامل می گم رسول دیونس😬😁 سعید: 😁😁😁چی بگم _______________ رسول: داشتیم با محمد می خندیم که یه پرستار اومد سمتمون و گفت: پرستار: چه خبره ، اینجا بیمارستان ، لطفاً آروم. محمد: بله چشم ببخشید. پرستار: ..... رسول: در همین هین سعید و داوود هم به جمع ما ملحق شدن و بعد آقای عبدی: داوود: رسول...!!! رسول: بلهههه داوود: هنوزم مط.... رسول: وسط حرفش پریدم و گفتم: رسول: بله مطمئنم🙂 سوال بعد.....😄 سعید: رسول تپ واقعا دیوونه ای ! رسول: ؟؟؟ محمد: دستت درد نکنه سعید ، به برادر ما هم میگی دیوونه🤨😁 رسول: محمد وقتی جواب سعید رو داد سعید کپ کرد😁👍 رسول: بزارید جواب همه رو بدم 🙂❤️ به محمد هم گفتم ، یه اهدای خون سادس عمل پیوند نیست که😬😅 شما بیخودی نکرانید ، بعدشم من صد تا جون دارم ، اگه میخواستم بمیرم تا الان مرده بودم😄😂 جمع کنید خودتونو.😌😂 داوود: داشتیم حرف می زدیم که دکتر فرشید، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما👌 یک دفعه نگرانیم بیشتر شد.....😓 ادامه دارد.....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۷❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
✨ پارت ۸۸❤️ داوود: داشتم حرف می زدیم که دکتر فرشید ، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما 👌 یک دفعه نگرانیم بیشتر شد ....😓 افشین: سلام به همگی 🙂 همه: سلام ... افشین: خوب کی قرار خون بده...؟؟؟ سعید: دکتر تا گفت کی قرار خون بده؟؟؟ همه ما با نگرانی رسول رو نگاه کردیم 😢😬 رسول با صدای آروم گفت: رسول: من افشین جان🙂😔 افشین: خیلی هم عالی... خوب ایشون آقای احمدی ، دکتر بخش آزمایش و اهدا ....🙂 سپردم که ایشون حتما نظارت کنن👌☺️❤️ محمد: ممنون احمدی: خوب شما که میخواستید اهدا کننده ی خون باشید ؟! اسمتون؟؟؟ رسول: رسول..... رسول حسینی احمدی: خوب آقا رسول ، ببینم چیزی خوردی؟؟؟ رسول: چطور؟؟؟ احمدی: خوب پسر اگه با شکم خالی بیای خون اهدا کنی که از حال میری! خوردی؟؟؟ رسول: نه.... احمدی: خوب بهتره یه چیزی بخوری ، الانم که ساعت ۴و نیم بامداد،این ساعت جایی باز نیست که برید چیزی تهیه کنید . من تو اتاقم یه کیک دارم ، میارم حتما بخور. رسول: ممنونم🙂😢 ______________ حسام: با چشمم خیلی نا محسوس تعقیبش می کردم . بعد از ده دقیقه ، یکی از کارکنان هتل اومد سمت شریف و رهنماییش کرد تا دم اتاق. چون نمی تونستم برم بالا از همپن جا شماره ی توقف آسانسور یی که شریف باهاش رفت رو چک کردم . طبقه ی ۱۰👌 کلا هتل ۱۵ طبقه بیشتر نداشت ..... بعد رفتم تو ماشین تا نشستم اطلاعات رو برای علس فرستادم.... ادامه دارد.....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨ پارت ۸۸❤️ داوود: داشتم حرف می زدیم که دکتر فرشید ، آقای نصیری با یه دکتر
✨ پارت ۸۹❤️ سعید: دکتر احمدی یک کیک بسته بندی از اتاقش برا رسول آورد . رسول هم در برابر خوردن کیک مقاومت می کرد . بالاخره هر طور بود به زور به رسول دادیم تا خورد😓😒 احمدی: خوب آقا رسول اماده ای بری داخل برای دادن خون🙂 رسول: ب....بل...بله سعید: همه نگران بودیم . دکتر رو کرد بهمون و گفت: احمدی: نگران نباشید ، پنج واحد رو یک دفعه نمی‌گیرم ، اول ۲ واحد خون میگیرم بعد از چند دقیقه ۳ واحد رو ازش می گیریم👌🙂 همه:..... احمدی: خوب بریم آقای حسینی محمد: وقتی دکتر احمدی گفت بریم آقای حسینی ، رسول برگشت رو به من و ببخندی زد و چشماش رو چند ثانه روی هم فشار داد. بعد شروع کرد به قدم برداشتن سمت در وردی بخش آزمایش و اهدای.... رسول: وارد بخش شدیم ، آقای احمدی گفت که رو این تخت بشینم. بعد کسی رو به نام آقای رحیمی صدا کرد تا بیاد. احمدی: آقای رحیمی ..... آقای رحیمی رحیمی: بله دکتر احمدی: فعلا از اینشون دو واحد خون بگیرید.بعد از چند دقیقه سه واحد خون بعدی رو بگیرید ، یعنی کلا پنج واحد اهدایی دارن. رحیمی: بله چشم رسول: یه کیسه اورد و به یک دستگاهی وصل کرد بعد سر اون کلسه رو به یک لوله ی شلنگی زد و سوزن روتو دستم فرو برد. وقتی سوزن رو زد تپ دستم قیافم جمع شد و چشمام و روی هم فشار دادم😣 رحیمی: نگران نباشید ، چیزی نیست . فقط لطفاً برای اینکه خون جریان داشته باشه دستتون رو باز و بسته کنید🙂👌 رسول: بله احمدی:خوب لطفاً اینجا بشینید تا من به آقای صامتی بگم بیان برای گرفتن خون. _________ علی: پشت سیستم بودم . دیدم علی بهم زنگ زد. حسام: الو علی سلام علی: سلام حسام ، چی شد؟؟؟ حسام: هیچی، ببین می تونی دوربین های طبقه ی ۱۰ ساختمون B رو هک کنی ؟؟؟؟ علی: سعی خودم رو می کنم . حسام: یه چند تا عکس هم برات میفرستم ببین . علی: باشه، دستت درد نکنه داداش🌸 حسام: خواهش می کنم خودمم امشب دم در هتل گشت می زنم علی: علی خوب چرا نمی ری یکی از ساکنین هتل بشی ؟؟؟ حسام: نظر خوبی. ولی آقا محمد چی؟؟؟ اجازه میده؟؟ علی: خیلی خوب تو فعلا امشب پم در باش تا ببینم چی میشه🙂 کاری نداری؟؟ حسام: خیلی خوب. نه ممنون،سلام برسون. علی: حسام اگه کاری داشتی زنگ بزن ، من هستم. حسام: باشه ، خدافظ علی: خدا نگهدار ادامه دارد.....