eitaa logo
فرمانده حسین
73 دنبال‌کننده
529 عکس
274 ویدیو
1 فایل
روایت زندگی و شهادت بزرگ مردی که خود را تربیت شده ی آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله می دانست شهید سردار مرتضی حسین پور شلمانی ملقب به (حسین قمی) #پیشنهاد_انتشار_مطالب #کپی_آزاد ارتباط باادمین👇 @leader_farmande_313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر روحی که قلبم را بی هیچ دیداری سرشار از عشق کرد
* معجزه‌ی انقلاب این است که بعد از چهل سال شما می‌بینید جوان مؤمن مسلمان که نه امام و نه انقلاب را دیده و نه دوران دفاع مقدّس را دیده است، امّا امروز با روحیه‌ی انقلابی، مثل همان جوانِ اوّلِ انقلاب میرود وسط میدان و با علاقه، با احساس مسئولیّت، با شجاعت تمام در مقابل دشمن می‌ایستد * (مد ظله)۹۷/۹/۲۱
روزی که بارگاه شفاعت بپاشود مگذاراز گروه تو ما را جداکنند (مدظله)
ازنشانه های تیزهوشی وذکاوت همین بس که بکوشی برای دوبار شهید شدن یکبار قبل از ظهور امام (علیه السلام) و بار دیگر همراه او درزمان ظهورش
آقا مصطفی بغضش را قورت داد و گفت : " الان بهم خبر دادن ... مرتضی شهید شده " نمی دانم این جمله چقدرسنگین بود که انگار تمام دنیا روی سرم آوار شد . باورم نمی شد که مرتضی سفارش مرا یادش رفته باشد . روی دستم زدم وگفتم : پسر من پسری نبود که حرفمو گوش نکنه . همیشه بهش سفارش میکردم حرم حضرت زینب سلام الله ، حضرت رقیه سلام الله ، سیدالشهدا علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام که رسیدی ، بعد از سلام بخواه که اول من بمیرم . بگو اول مامان بمیره ، بعد من شهید بشم.همین سری بهش گفتم :«ببین مرتضی من طاقت ندارم .» همیشه هم از این حرفم ناراحت میشد و بغضش رو در گلو نگه می داشت . حالا من مانده بودم زیر آوار نداشتن مرتضی و تعجبم از این بود که چطور هنوز نفس میکشم ؟ دستم را جلوی دهانم گرفتم . می ترسیدم که نکند کم طاقت شوم و بلند گریه کنم . در اوج مضطر و مستاصل بودنم یاد حضرت زینب سلام الله افتادم . فقط زیر لب ذکر گفتم ؛ ولی انگار یک تکه ذغال سرخِ سرخ گوشهٔ قلبم افتاده بود و داشت ذره ذره مرا ذوب می کرد .
۸ آبان ۱۳۶۴ پسر عزیز ما به دنیا آمد . به احترام اخلاق پدرشوهرم که دوست داشت اسم حتما با حرف میم شروع شود ، نام مرتضی را انتخاب کردیم .خیال هردومان راحت بود که نظر و لطف حضرت علی علیه السلام بدرقهٔ راه مرتضای ما هم هست .مرتضی خیلی خوش قدم و خوش روزی بود . روز های اول تولدش حاج آقا رسماً به عنوان پرسنل ویژه وارد سپاه شد و به جبهه رفت... از دل طبیعت آرام و زیبای شمال به یکی از شهر های مرزی آمده بودیم که حداقل روزی چندبار وضعیت قرمز می شد و هواپیماهای عراقی بالای سرمان پرواز می کردند. تمام روز گوشم به صدای رادیو بود . به محض اعلام وضعیت قرمز، مرتضی را محکم بغل میکردم و یک گوش امن پناه می‌گرفتیم. با یک دست محکم به سینه ام می چسباندمش و با یک دست سرش را روی شانه ام نگه می‌داشتم . حتی جرأت بغض کردن هم نداشتم . دائم به خودم می گفتم :«اگه بترسی ، فردا مرتضی ترسو میشه.» زیر گوشش «وجعلنا» یا شعر می‌خواندم تا هیچ کدام متوجه صدای انفجار نشویم . هنوز رد نفس های بچگی اش روی شانه هایم هست. من چقدر خوشبخت بودم که در دل جنگ با همین ضرب نفس های مرتضی آرامش داشتم . جنگ قاعدهٔ خودش را داشت . تلخ ، سخت و سنگین بود . من از عزم ، شجاعت و همت حاج آقا یاد گرفته بودم که باید مقاوم باشم .
همه دوستان و همکارانم همیشه می گفتند :«این قدر که روی این پسر یکی یه دونه ات حساسی ، چطور طاقت می آری این قدر می ره ماموریت ؟ اصلا مگه کجا می‌ره که این قدر کم می آد مرخصی و این قدر زود بر میگرده؟» من به خاطر حساس بودن شرایط کاری مرتضی ، هیچوقت به این سوال جواب نمی‌دادم و فقط با لبخند می گفتم :«دیگه پسر یکی یه دونه ست و دل بستگی های من .»
قبولی حاج آقا در دانشگاه ، فرصت هم جواری کریمهٔ اهل بیت، حضرت معصومه سلام الله علیها را به ما داد . این بار زندگی را جمع و جور کردیم و به قم آمدیم. برای ما هم جوار بودن ، یعنی مهمان سفره کریم اهل بیت بودن . دانشگاه در یکی از محله های دور افتادهٔ شهر قم بود. حاج آقا و دوستش دقیقا پشت دانشگاه خانه گرفته بودند. برای هر بار زیارت ، کل شهر را باید دور می‌زدیم تا به حرم می رسیدیم . با این حال خیلی وقت ها غروب آفتاب را سر سجادهٔ نماز جماعت حرم حضرت معصومه سلام الله به دست شب می سپردیم . تنها جایی که می رفتیم و مرتضی غرق در حال و هوای خودش می‌شد ، حرم حضرت معصومه سلام الله بود. در عالم بچگی دست روی سینه میگذاشت. مثل آدم بزرگ ها سلام می داد. به چهره آدم ها دقت میکرد. ♡ مرتضی در عالم بچگی با ذوق روی سنگ فرش های صحن و سرای حرم می دوید . انگار در همان روزها تمرین میکرد. یک روزی یک جای این دنیا برای حفظ حرمت یک حرم با سر و جان باید دوید .♡ جالب بود وارد حرم که می شدیم ، با تمام شیطنتی که داشت ، خیلی صبورتر و ساکت می شد .