هو الباقی
«اگه مرگ نباشه، آدمها از بزرگترین خطر و بزرگترین تهدید هستی نجات پیدا میکنند. آدمها برای چی از مریضی میترسند؟ برای اینکه بیماری همسایهٔ دیواربهدیوار مرگه. برای چی از تصادف با ماشین میترسند؟ برای اینکه در تصادف احتمال مرگ زیاده. برای چی از قبرستون و مرده میترسند؟ برای این که قبرستون یعنی خونهٔ مرگ.»
📚 استخوان خوک و دستهای جذامی : مصطفی مستور
#جرعهای_کتاب
@maahjor
هو الشافی آقای مستور خوب گفتید آدمها از مرگ و هرچه آدم را به آن وصل کند، میترسند. اما به نظرم جسارتاً علتش را درست نگفتید. آدمها میدانند بالأخره یک روزی زندگی در این دنیای فانی که اسمش هم معلوم است، تمام میشود. آدمها میدانند جز الهالعالمین هیچکس ابدی نیست و یک روزی پروندهٔ زندگی در این دنیا بسته خواهد شد و تمام. آنچه دلهره میاندازد به جان آدمها، از دست دادن است. داغ است. مرگ برای اهل دلش به معنای نابودی و تمام شدن اصل زندگی نیست که بخواهد بترسد و بلرزد که مبادا نوبت آسیابش زودتر برسد. و مرگ تهدید هستی نیست، که هستی ادامه دارد چه بسا قدرتمندتر. امّا امان از دوری، فراق، از دست دادن، ندیدن، نشنیدن و لمس نکردن عزیز، آدم را بیچاره و مستأصل میکند. که اگر ببینی عزیزت یا دوستت روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگی تقلا میکند، به در و دیوار و عالم و آدم چنگ میزنی و خواهش و تمنا که شماهای آبرومند در آسمانها، دست ببرید سمتش و از او بخواهید تا دوباره باز کند چشمان این آدمی را که دل بریده از دنیا و میخواهد برود دنبال حقیقت هستی و اصل زندگیاش. تا نگاهی بیاندازد به چشمهای تَر پشت در اتاق آیسییو یا نیمنگاهی به تمام چشمهای تَر و دلهای کِز گرفتهٔ تمام کسانی که دور یا نزدیک، هنوز دلشان بودن و داشتن او را میخواهد. و هنوز محتاج دوباره زندگی کردناش هستند. شما دعا کنید که الهالعالمین معجزه کند و نعمت دوباره زیستن را به او عنایت فرماید. تا او هم متوجه اهمیت بودنش برای عزیزان و اطرافیانش شود و راضی به ماندن و ادامه دادن در همینجا، کنار کسانی که هنوز داشتنش را تمنا میکنند. و امیدارند تا دوباره «به تاریکیها بخندد و برایشان از امید بنویسد.» لطفاً برای دوست بهکمارفتهام که بین مرگ و زندگی مردد است، دعا کنید. چشمان پدر و مادرش و همهٔ ماهایی که او را کم یا زیاد داشتهایم، منتظر زندگی دوبارهاش است. #امنیجیبالمضطراذادعاهویکشفالسوء #بهتاریکیهامیخندموازامیدمینویسم. #میثاق @maahjor
یا مجیب دعوةالمضطرینخدایا! میدونی ما همیشه دست گداییمون جلوی خودت بلند بوده و از خودت خواستیم. هر جا دستمون خالی بود و بضاعتی نداشتیم خوبیها رو جبران کنیم، دستهامون رو بلند کردیم سمتت و دعا کردیم که «الهی ما که عوض نداریم خودت عوضش بده.» خدایا! بندهٔ کریمت أهل فرصت دادن و دستگیری بوده، حتمی پای سفره کرم خودت نشسته و یاد گرفته. حتمی دلش نیومده به خواهش یه بندهخدا برای فرصت خواستن بیشتر دست رد بزنه و با سخاوت روش رو گرفته. خدایا! بندهٔ فقیرت، نه تنها الان از یک سال و خوردهای پیش به امید اجابتت دست به دعا بلند کرده که : «الهی به محض نیاز، دانای کل بهتون وقت و فرصت جبران بده.» خدایا! ما و تمام کسایی که از دیروز دستهامون رو به آسمونته و پائین نمیاد روی «أدعونی استجب لکم»ت حساب کردیم. #أمنیجیبالمضطراذادعاهویکشفالسوء. @maahjor
خانم رحمانی عزیزم
میثاق جانم
سفر به سلامت.
الهی امام جواد علیهالسلام، دستگیرت باشند دوست خوبم.
#میثاق_رحمانی
هدایت شده از حــوت
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچکداممان نیستیم. اینکه میگویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمیکنم. هیچوقت نکردهام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازکتر. اصلا ندیدهام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟
مگر میشود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت.
سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن.
کافیست یکبار دستش در رفتوآمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ میاندازد. از رد انگشتش خون غلت میخورد و بیرون میریزد.
کمی بعد حتما دلمه میبندد. خشک میشود و پوست میاندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانهای بیاید و خودش را خالی کند.
و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبهای در آن سر دنیا هم ستارهاش میافتاد، باز بیرون میریخت.
سراغ صفحهاش را گرفتم. همیشه همین کار را میکنم. از روزهای قبلشان سراغی میگیرم. میخواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و پرواز خیال هم همانا.
خیالم شده بود پرندهای. مدام میکوبید به قفسِ سرم. بالبال میزد که راه باز کنم برایش.
دست و پایش را بستم. هرچه بیشتر تقلا کرد، طناب را محکمتر کشیدم.
بیتوجه به داد و بیدادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن پایینترها شاید صدای خندهای میآمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی میآمد که کم بود از اتفاق، فقط خِسخِس نفسهایی بود مردانه.
روایتها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلکهایم فشار آورد. افتادند روی هم.
حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیهاش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. میرفت و از اتفاق زیاد هم رفت.
رفت تا رسید به صبحهایی که با یک بغل خبر بد بالا میآمدند.
به آدمهایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته میکشید.
آخرین دری که زد، خانه مرگ بود.
مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچهها را دست میکشید و جلو میآمد. مثل رهگذر از پشت در داد میزد. و سلام میداد.
آدمها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمیدادند جز عدهای. تا دهانشان میآمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر میآمد و گرمای تنشان را میمکید. نرمهنرمه سرد میشدند و بیرمق. بعد از روی صندلی بلند میشدند و میرفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچوقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند.
صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ اینقدر نزدیک است.
که بیهوا انگشتش را میچسباند به زنگِ در.
که پا پس نمیکشد تا در را باز کنی.
خواستم بترسم. حتی لحظهای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آنهاییست که منتظری ندارند.
#مسعود_دیانی
#ستارهیدیگریکهافتاد
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
مهجور
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچکداممان نیستیم. اینکه میگویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمیکنم.
« ترس برای آنهاییست که منتظری ندارند. »
دل تنگ خواهرت مارال بودی که طاقت نداشتی بیشتر پیشمون بمونی.....
به دل تنگی پدر و مادرت بعد رفتنت فکر نکردی.....
حق داری ما هر چی بگیم مثل خواهریم باز مثل خواهر خونی که باهم و تو چند ثانیه اومدید توی این دنیا و همه چیتون شبیه هم بود که نمیشدیم.....
حتما دوست داشتی زودتر بری پیش خواهرت، دوریش دیگه سخت بوده برات....
میدونستی منتظرته....
حالا فراق ما، تو رو به وصال رسونده....
الهی خوش باشید کنار هم .......
#میثاق_رحمانی
#ستارهیدیگریکهافتاد.
هو الباقیاز حلقِ ماهیهای تُنگ آب خوشی پایین نرفت بعد از تو اقیانوس هم تسکین ماهیها نشد… #میثاق_رحمانی @maahjor
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
میثاق، امشب دیدی ما رو؟
تو که دستت بازتره لطفا امشب دعامون کن عزیزم
استاد جوان امشب گفت: "آدمی که چیز ارزشمندی برای کشف ندارد، با مرگ تمام میشود."
خوشبحالت میثاق که بعد از رفتنت، انقدر چیز ارزشمند برای کشف کردن داشتی🌹
#ماراتن
#میثاق_رحمانی
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
@Negahe_To