میثاق، امشب دیدی ما رو؟
تو که دستت بازتره لطفا امشب دعامون کن عزیزم
استاد جوان امشب گفت: "آدمی که چیز ارزشمندی برای کشف ندارد، با مرگ تمام میشود."
خوشبحالت میثاق که بعد از رفتنت، انقدر چیز ارزشمند برای کشف کردن داشتی🌹
#ماراتن
#میثاق_رحمانی
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
@Negahe_To
مهجور
هو الآخراین روزها دلتنگ که میشوم، صفحه چتمان میشود پاتوق بهانهگیریام. آخرین گپمان روی جمعه ۲۱ اردیبهشت مانده. همان روزی که گفتی به اسم کوچک صدایت بزنم. قرار شد دوستیمان عمق پیدا کند. بشود صمیمیت، رفاقت. قرار شد بیخیال رابطهٔ معلم و شاگردی شویم. حتی اسم فامیل را خط بزنیم. بشود یکسره جریان مهر، حلقهٔ وصل. گفتم چشم و سر قولم ماندم. حتی روزهایی که برای ماندنت به همه خواهش کردم دعایت کنند. با این حال نمیدانستم واقعا رفاقتی بینمان شکل گرفته یا نه! به ادعا نبود که. تا ۲۰ خرداد که آمدم رفتنت را بدرقه کنم. از دیر رسیدنم به ساعت قرار نگران بودم. شروع کردم زمزمه کردن با تو. همان لحظه که بین انبوه ماشینها مانده بودم. گفتم میشود منتظرم بمانی؟! فقط بحث دوری راه که نیست. اینجا همیشه یک عالم آدم و ماشین ریختهاند در خیابان که بروند سر قرارهایشان. و مدام تکرار میکنند این رفت و آمدها را. بیاینکه بدانند شاید با این تکرارها محروم میکنند کسی را که برای اولین و آخرین قرار بیتاب است. ماشینت را خیابان پشت امامزاده دیدم. مطمئن شدم پیاده شدهای، دیر رسیدهام به بدرقه. وارد امامزاده که شدم، فهمیدم هنوز پیاده نشدهای. ماندهای در ماشین. خیالم جمع شد میبینمت. دیدارت به دلم نمیماند. چیزی که تا آن لحظه به دلم مانده بود. مطمئن شدم تو هم مشتاق دیدنم هستی. همانطور که سراغم را در عکس سهکتابیها گرفتی. ولی تو باز چهرهات را نمایان نکردی. روگشا میخواستی لابد. در ازدحام امامزاده یا حتی سکوتش باز صدایت را نشنیدم. چرا در سایه بودن را ترجیح دادی آفتاب پشت اَبر. تا جاییکه در سایهٔ درخت توت بیتوته کردی تا ابد. از زمزمهها شنیدم تو زودتر آمدهای ولی پیاده نشدی. شاید منتظر کسی بودی. مطمئن شدم صدایم را شنیدهای. رفاقت را در حقم تمام کردی که. دیگر مطمئن شدم به جریان مهر. به حلقهٔ وصل. اما بیا بگو چطور هر بار که چیز جدیدی از تو میآموزم #خانممعلم صدایت نکنم؟! وقتی که تو هنوز درحال آموختن منی. چطور سر قولم بمانم؟! امشب برایت روگشا فرستادهام. جزئی از کلی که حافظش بودی. مأنوسش بودی. حالا میشود چهره بگشایی رفیق جان؟! راستی تو هنوز سر قولت هستی #میثاق ؟! دل با همه آشفتگی از عهده برآمد هر عهد که با زلف پریشان تو کردم #رازسربهمهر @maahjor
هو الأعلی«و در صفت دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پستتر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی.» 📚 استخوان خوک و دستهای جذامی : مصطفی مستور #جرعهای_کتاب @maahjor
هو ا
لباطن«ظاهراً عکاس توی عکس غایبه، اما اگه عکاس به معنای حقیقی عکاس باشه، شخصیت و هویتش به شدت و قوت توی عکس حضور داره.» 📚 استخوان خوک و دستهای جذامی : مصطفی مستور #جرعهای_کتاب @maahjor
هو ا
لرحیم«مادر بزرگ میگه آدمها وقتی میمیرند میرند پیش ِخدا. پدربزرگ حالا پیش خداست؟ _ : گمونم همینطور باشه. _ : پیش خدا جای بدیه؟ _ : نه، کی این رو گفته؟ _ : کسی نگفته، پس چرا شما برای پدربزرگ گریه میکردید؟» 📚 استخوان خوک و دستهای جذامی : مصطفی مستور #جرعهای_کتاب @maahjor
هو ا
لمحبوب«اگه زنی در کار نباشه، عشقی هم در کار نیست. شکسپیر و حافظ و رومئو و مجنون و فرهاد و بقیهٔ عشاق عالم باید بروند بمیرند. اگه روزی زنها بخواند از اینجا برند، تقریباً همهٔ ادبیات و سینما و هنرِ دنیا رو باید با خودشون ببرند. اما اگه قرار باشه مردها برند چی؟» 📚 استخوان خوک و دستهای جذامی : مصطفی مستور #جرعهای_کتاب @maahjor
هو القادروَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٍ و او بر هر چیزی تواناست. الهی! قدرتت افزونتر از فهم و درک عقول است. شنیدهای، دیدهای و میدانی آنچه بندهات را به استیصال کشانده. ضعف و بیچارگیام را دخیل بستهام به کلمات نورت، عنایت بفرما آنچه را قادری تو و بنده ناتوان عاجز تمنا دارد، مقدر شود به صلاح و عافیتش. #عرفه @maahjor