هدایت شده از دلگویه♡
وَاصبِر لِحُكمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعيُنِنَا..
صبر داشته باش دارم میبینمت!
-سورهطور،آیه۴۸-
هدایت شده از هُبوط | فاطمه سعادت
یا عٰالِمَ الْخَفیّٰاتِاین روزها مچالهام. روحم کلاف سردرگمی است که سر و ته احوالش درهم گره خورده، از آن گرههای کور که هرچه تغلا میکنی باز که نمیشود، درهمتنیدهتر میشود. به دندان پناه میبری، اما زور تیزی آن هم به باز کردن گره نمیرسد.... این روزها حالم دم غروب جمعهای دلتنگ در پائیزی ابری است، آسمانِ مهآلود و سرد و پر رِخوتش، میل باریدن دارد و نمیبارد. ابرها آمدهاند بساط کردهاند در پهنای نیلگونش، هوا را غربت گرفته، دل آسمان باران میخواهد که ببارد و سبک شود از این حجم اندوه سربهفلککشیده در پهنهاش، اما ابرها گردن نمینهند به یاری و همدردی. و همینطور بغضخفهشدهٔ آسمان در گلویش میماند و آنقدر شدت میگیرد که ماتمش پخش میشود در هوا و محیط ..... این روزها کودک خردسالیام که در شلوغی بازار دستفروشها، دستش رها شده از دست مادر و سیل جمعیت بردهاش چند کوچه آنطرفتر، بیپناهیاش شده اشک و گریه و ناله که «مامان کجااایی؟» و هر چه بیشتر چشم چرخانده و داد زده «مامان»، بیشتر متوجه گم شدگیاش گشته و دلش هُری ریخته و اشک امانش را بریده.... این روزها دلقک سیرکیام که غم چُمپاتمه زده در دلش را با صورت بزک کرده، با لبها و لپهای گلی رنگین شده پنهان کرده تا شادی تصنعی را بریزد به جان اطرافیان که مباد کسی سر از غصهٔ درونش درآورد و بچشد طعم تلخی روی لبی که کارش از گریه گذشته و پناه آورده به سرخوشیهای دروغین... در این روزهای مچالهٔ مشوشِ چمپاتمهزده در خود، که مجال اشک شدن را هم دریغ داشتهام که مباد غبارِ غم، خاطر نازک عزیزانم را مکدر کند و سکوت و لپهای گلی و لبهای کشآمده و شوخوشنگیهای مستانه را نقاب چهره کردهام... دلم دندانی میخواهد که زورش به گرهٔ کور کلاف درهم روحم کار کند.... ابری که دلش رضا دهد به بارش و آسمان را سبک کند از حجم بغض فروخفته در گلوی پت و پهنش را با یک دل سیر باریدن..... سایهٔ مادری که از دوردست میدود و میآید سمت کودک گمشدهاش.... و لبریز شدن شادی نقابشده دلقک از صورت بزک کرده به دلش، و نزدیکی ظاهر و باطن در شادی راستین..... این روزها دلم تو را میخواهد هرچه نزدیکتر و دستان پرمهر گرهگشایت را هرچه پرزورتر... نزدیکی فراتر از حدس و گمانم، ای نزدیکتر از رگ گردن و ای مهربانتر از مادر..... #یاخَیْرَالْفٰاتِحیٖنَ #یامُعْطِیَالْمَسْئَلاٰتِ مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان @maahjor
هو خیرالرّازقینفرمایش معصوم علیهالسلام است که؛ «أَیمَا مُسْلِمٍ لَقِی مُسْلِماً فَسَرَّهُ سَرَّهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ»
هر مسلمانی به مسلمانی برخورد کند و او را شاد گرداند، خدای عزوجل او را شاد میکند.
(الکافی/ج۲/ ص۱۹۲)پستچی بستهای آورد بیانتظار آمدنش، بسته را که باز کردم دیدم مبنا زحمتش را کشیده... ناخدای باخدای کشتی مبنا، لطف و عنایتش را کلمه کرده و کنار تحفهای نفیس و ارزشمند روانهٔ کوی کمفروغ شاگرد تهکلاسش نموده، او خود را در آینهٔ وجود نهچندان شفاف شاگرد دیده که به لطف و مهر فرموده:
«خدا به نیتها و زحمات و تلاشهایتان برکت و أجر بیشتر بدهد که در زمانی درست مشغول کاری درست بودید. من گرچه راهی به جبران زحمات شما ندارم اما صادقانه و خالصانه میگویم قدردان شما هستم و به همکاری با شما افتخار میکنم.»اینکه استاد بزرگواری فرسنگها آنطرفتر حواسش به دلشادکردن شاگردش بوده و دم عیدی در کمال سلیقه و مهربانی، برایش هدیه فرستاده، که همچون آبی زلال هُرم غم و اندوه را برای ساعاتی از دلش شسته و برده، اگر #رزقلایحتسب و #نسیممهرورزیخدا نیست، چیست؟!
خواهی چو خلیل، کعبه بنیاد کنی وان را به نماز و طاعت آباد کنی
روزی دو هزار بنده آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی#مبنابرکتزندگیام #ناخداجوانسپاسگزارم مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان @maahjor
هو الأبقی_ : مامان! من نمیخوام بزرگ بشم. _ : چرا عزیزم، دوست داری همیشه بچه باشی و بازی کنی؟ _ : نه، آخه بزرگ شم تو پیر میشی! _ : خوب، بچهها بزرگ میشن بزرگترا پیر میشن، اشکالی نداره که.... _ : آخه پیر بشی، میمیری... من نمیخوام بمیری... 😭 اشکهایش را پاک میکنم و در آغوش میکشمش تا بغضش را در بغلم حسابی رها کند، آرامتر که شد میگویم؛ _ : کی گفته هر کی پیر شد، میمیره. مامانا پیر هم بشن باز مواظب بچههاشون، دختراشون هستن. _ : اما بابایی پیر شد، مُرد. _ : بابایی مریض بود، بخاطر همین زود از پیشمون رفت. _ : یعنی هرکی مریض بشه، میمیره؟! خوب تو هم مریضی دیگه، همش سرت درد میگیره....😭 _ : نه عزیزم، هر مریضی که آدم نمیمیره، بعضی مریضیها اینطوره. _ : ولی من نمیخوام تو و بابا پیر بشین. بهش قول دادم مواظب خودم باشم تا پیر نشوم و او با خیال راحت بزرگ شود. #دلبرک #تجربهزودهنگامسوگ #دغدغهکودکی @maahjor
مهجور
هو الأبقی _ : مامان! من نمیخوام بزرگ بشم. _ : چرا عزیزم، دوست داری همیشه بچه باشی و بازی کنی؟ _
هو البصیراینجا دختری نگران بزرگ شدن و از دست دادن مادر است، آنجا دختران قبل فهمیدن مفهوم از دست دادن یا حتی بزرگ شدن، آن را تجربه میکنند..... اینجا مادرها و دخترها سر زندگی و زنده ماندن باهم چانه میزنند، آنجا مادرها و دخترها در آغوش هم زندگی را از دست میدهند و با هم بزرگ میشوند.... اینجا دغدغهها کلمه میشوند و آنجا دغدغهها جان میگیرند ..... #غزه #بیپناهیطفلانوکودکان #اللهمعجللولیکالفرج @maahjor