eitaa logo
مهجور
114 دنبال‌کننده
166 عکس
31 ویدیو
2 فایل
هو‌ النور وصل‌ِتو کجا و من‌ِمهجور کجا..... مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان اللهم لاتکلني إلی نفسي طرفة عین أبداً @maroozbahani تلگرام: https://t.me/maaahjor
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خط روایت
هو الشهید می‌گفت: همون موقع که شنیدم چه اتفاقی افتاده، شروع کردم باهاشون حرف زدن. بهشون گفتم: « می‌دونید شما رئیس‌جمهور محبوب و منتخبم نبودید. نه اینکه اگر بهتون رای ندادم از سر لجبازی باشد. یا مثلاً رقیب از شما بهتر بود. نه! واقعا هرچه مناظره‌ها و برنامه‌ها و صحبت‌هایتان را گوش دادم با خودم کنار نیامدم به شما رای بدهم. انتخابات را شرکت کردم ولی جسارتاً رای سفید دادم. آدم گردن گرفتن دِین انتخاب شدنتان نبودم. ولی آدم خالی کردن میدان وطن‌دوستی و وطن‌خواهی و اعتلای این مرز و بوم هم نبودم. با اینکه به شما رای ندادم اما همیشه دعا کردم بهترین عملکرد رو داشته باشید. از وقتی مشمول رای دادن شده‌ام. فقط یک رئیس‌جمهور منتخبم روی برگه رأی، اسمش از صندوق بیرون آمده. تمام این سه سال که شما رئیس مجریه بودید، و کم و زیاد بی اشکال نبودید. آرزو می‌کردم کاش همان قوه قضائیه مانده بودید یا حتی صحن و سرای رضوی. احساس می‌کردم با کشاندن شما به این وهله، در حق خود شما هم اجحاف شده. شما را آدم مومن و پاکدستی می‌دانستم و می‌دانم ولی رئیس‌جمهوریتان را دوست نداشتم. اگرچه از حق نگذریم شما کجا و مثلاً قبلی‌تان کجا. البته همیشه شأن انسانی‌تان را دوست داشتم برخلاف آن عمامه‌پوش لجن‌پراکن. گاهی که محل نقد قرار می‌گرفتید، شاید چیزی برای دفاع نداشتم یا بلد نبودم. ولی سعی می‌کردم نمک به زخم هم نپاشم و در دلم دعا می‌کردم کاش با همه اهمال‌هایی که در حق شما و ما شد، روسفید شوید. می‌دونید درسته که حب و بغض شما در دلم جایی نداشت و مریدتان نبودم. ولی بیزار بودم از دشمنانتان و بی انصافی در قضاوت کردن. اما حالا از وقتی فهمیدم هلی‌کوپتر حامل شما و همراهان دچار سانحه شده، چیزی دست برده سمت چپ قفسه سینه‌ام، و ماهیچه و عضله و رگ و هرچه دم دستش بوده به هم گره زده و تابانده و پیچانده. گره‌اش درد داشته، درد انداخته به جانم. هول و ولا را ریخته در قلبم. دلم نمی‌خواهد خبر تلخ سانحه هوایی، تلخ‌تر شود. ذکر امن یجیب برداشتم که خدا دوباره معجزه کند. » _ : « ولی انگار کام خیلی‌ها شیرین شده با این اتفاق؟! » _ : « مرید سیدالشهدا دینداریش هم بلنگه تلاششو می‌کنه آزاده باشه. » _ : کاش مریدشون باشیم. ✍(م.ر) @khatterevayat @maahjor
هو الأعلی
هر از گاهی برایم مِنوی سفر می‌فرستی! لابد فهمیده‌ای یکی از آرزوهایم سفررفتن است. مثلاً ایران‌گردی که تمام شد بعدش جهان‌گردی. چقدر باهوشی تو! درست است وقتی عرصه تنگ شود، سفر تنها چاره است. شگفت‌انگیز است از کجا می‌فهمی سفر لازمم! ذهن‌خوانی بلدی یا غیب می‌دانی؟! تا بو می‌کشی که اوضاع پیچیده بهم، فرصت را غنیمت شمرده و سریع دست به کار می‌شوی. شرایطش را فراهم می‌کنی، آن هم قسطی و هرجور که دلم بخواهد. چقدر تحسین‌برانگیز است سخاوتت ! خوب بگو ببینم چه لقمه کردی‌ای برایم. عجب!! چرا منوی سفرت فقیر است! خودت را به آن راه زدی یا نمی‌دانی وقتی سفرلازمم یعنی دلم غنا و ثروت و افزودگی می‌خواهد. کاربلد بودی که؟! نمی‌دانستی وقتی دل‌تنگ باشم و سفر لازم، دلم هرم آفتاب صحن، روبروی ایوان‌ طلا را می‌خواهد. مثل آن دفعه که شدت آفتاب همه را زیر سایه تارانده و من مانده بودم و او، در گرمای آفتاب آسمانش و هرم حریم آستانش. نمی‌دانی باید بروم آنجا که دردهای تلنبارشده‌ی روح و روان و حتی جسم سبک می‌شود. آنجا که درد می‌خرند و درمان می‌فروشند. باهوش بودی که! نه، از تو آبی گرم نمی‌شود. باید منتظر دعوتنامه‌ی خودش بمانم که بیا اینجا. می‌دانیم سفرلازمی. عجله کن زودتر بیا. امروز خیلی خوب است، فردا هم بدک نیست یا حتی تا یک هفتهٔ دیگر، ولی دیرتر نه، از دست می‌روی آخر. مطمئنم می‌فرستد. هم غیب می‌داند و ذهن و دل می‌خواند، هم مرا خوب می‌شناسد. و هم أمیر البررة است. @maahjor
هو الأعلی
«فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً.» اگر براى اين حادثه تلخ، مسلمانى از روى تأسّف بميرد، ملامت نخواهد شد، و از نظر من سزاوار است. مسلمانیم ما؟! @maahjor
مهجور
هو الأعلی «فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً ب
هو الحی
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید مگر مساحت رنج مرا حساب کنید محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید خطوط منحنی خنده را خراب کنید @maahjor
هو الباقی «اگه مرگ نباشه، آدم‌ها از بزرگ‌ترین خطر و بزرگ‌ترین تهدید هستی نجات پیدا می‌کنند. آدم‌ها برای چی از مریضی می‌ترسند؟ برای این‌که بیماری همسایهٔ دیوار‌به‌دیوار مرگه. برای چی از تصادف با ماشین می‌ترسند؟ برای این‌که در تصادف احتمال مرگ زیاده. برای چی از قبرستون و مرده می‌ترسند؟ برای این که قبرستون یعنی خونهٔ مرگ.» 📚 استخوان خوک و دست‌های جذامی : مصطفی مستور @maahjor
هو ا
لشافی آقای مستور خوب گفتید آدم‌ها از مرگ و هرچه آدم را به آن وصل کند، می‌ترسند. اما به نظرم جسارتاً علتش را درست نگفتید. آدم‌ها می‌دانند بالأخره یک روزی زندگی در این دنیای فانی که اسمش هم معلوم است، تمام می‌شود. آدم‌ها می‌دانند جز اله‌العالمین هیچ‌کس ابدی نیست و یک روزی پروندهٔ زندگی در این دنیا بسته خواهد شد و تمام. آنچه دلهره می‌اندازد به جان آدم‌ها، از دست دادن است. داغ است. مرگ برای اهل دلش به معنای نابودی و تمام شدن اصل زندگی نیست که بخواهد بترسد و بلرزد که مبادا نوبت آسیابش زودتر برسد. و مرگ تهدید هستی نیست، که هستی ادامه دارد چه بسا قدرتمندتر. امّا امان از دوری، فراق، از دست دادن، ندیدن، نشنیدن و لمس نکردن عزیز، آدم را بی‌چاره و مستأصل می‌کند. که اگر ببینی عزیزت یا دوستت روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگی تقلا می‌کند، به در و دیوار و عالم و آدم چنگ می‌زنی و خواهش و تمنا که شماهای آبرومند در آسمان‌ها، دست ببرید سمتش و از او بخواهید تا دوباره باز کند چشمان این آدمی را که دل بریده از دنیا و می‌خواهد برود دنبال حقیقت هستی و اصل زندگی‌اش. تا نگاهی بیاندازد به چشم‌های تَر پشت در اتاق آی‌سی‌یو یا نیم‌نگاهی به تمام چشم‌های تَر و دل‌های کِز گرفتهٔ تمام کسانی که دور یا نزدیک، هنوز دلشان بودن و داشتن او را می‌خواهد. و هنوز محتاج دوباره زندگی کردن‌اش هستند. شما دعا کنید که اله‌العالمین معجزه کند و نعمت دوباره زیستن را به او عنایت فرماید. تا او هم متوجه اهمیت بودنش برای عزیزان و اطرافیانش شود و راضی به ماندن و ادامه دادن در همین‌جا، کنار کسانی که هنوز داشتنش را تمنا می‌کنند. و امیدارند تا دوباره «به تاریکی‌ها بخندد و برایشان از امید بنویسد.» لطفاً برای دوست به‌کمارفته‌ام که بین مرگ و زندگی مردد است، دعا کنید. چشمان پدر و مادرش و همهٔ ماهایی که او را کم یا زیاد داشته‌ایم، منتظر زندگی دوباره‌اش است. . @maahjor
یا مجیب دعوة‌المضطرین
خدایا! می‌دونی ما همیشه دست گدایی‌مون جلوی خودت بلند بوده و از خودت خواستیم. هر جا دستمون خالی بود و بضاعتی نداشتیم خوبی‌ها رو جبران کنیم، دست‌هامون رو بلند کردیم سمتت و دعا کردیم که «الهی ما که عوض نداریم خودت عوضش بده.» خدایا! بندهٔ کریمت أهل فرصت دادن و دست‌گیری بوده، حتمی پای سفره کرم خودت نشسته و یاد گرفته. حتمی دلش نیومده به خواهش یه بنده‌خدا برای فرصت خواستن بیشتر دست رد بزنه و با سخاوت روش رو گرفته. خدایا! بنده‌ٔ فقیرت، نه تنها الان از یک سال و خورده‌ای پیش به امید اجابتت دست به دعا بلند کرده که : «الهی به محض نیاز، دانای کل بهتون وقت و فرصت جبران بده.» خدایا! ما و تمام کسایی که از دیروز دست‌هامون رو به آسمونته و پائین نمیاد روی «أدعونی استجب لکم»ت حساب کردیم. . @maahjor
خانم رحمانی عزیزم میثاق جانم سفر به سلامت. الهی امام جواد علیه‌السلام، دستگیرت باشند دوست خوبم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حــوت
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچ‌کداممان نیستیم. اینکه می‌گویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمی‌کنم. هیچ‌وقت نکرده‌ام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازک‌تر. اصلا ندیده‌ام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟ مگر می‌شود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت. سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن. کافی‌ست یک‌بار دست‌ش در رفت‌و‌آمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ می‌اندازد. از رد انگشتش خون غلت می‌خورد و بیرون می‌ریزد. کمی بعد حتما دلمه می‌بندد. خشک می‌شود و پوست می‌اندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانه‌ای بیاید و خودش را خالی‌ کند. و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبه‌ای در آن سر دنیا هم ستاره‌اش می‌افتاد، باز بیرون می‌ریخت. سراغ صفحه‌اش را گرفتم. همیشه همین کار را می‌کنم. از روزهای قبلشان سراغی می‌گیرم. می‌خواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و‌ پرواز خیال هم همانا. خیالم شده بود پرنده‌ای. مدام می‌کوبید به قفسِ سرم. بال‌بال می‌زد که راه باز کنم برایش. دست و پایش را ‌بستم. هرچه بیشتر تقلا ‌کرد، طناب را محکم‌تر کشیدم. بی‌توجه به داد و بی‌دادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن‌ پایین‌ترها شاید صدای خنده‌ای می‌آمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی می‌آمد که کم بود از اتفاق، فقط خِس‌خِس نفس‌هایی بود مردانه. روایت‌ها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلک‌هایم فشار ‌آورد. افتادند روی هم. حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیه‌اش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. می‌رفت و از اتفاق ‌زیاد هم رفت. رفت تا رسید به صبح‌هایی که با یک بغل خبر بد بالا می‌آمدند. به آدم‌هایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته ‌می‌کشید. آخرین دری که زد، خانه مرگ بود. مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچه‌ها را دست می‌کشید و جلو می‌آمد. مثل رهگذر از پشت در داد می‌زد. و سلام می‌داد. آدم‌ها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمی‌دادند جز عده‌ای. تا دهانشان می‌آمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر می‌آمد و گرمای تنشان را می‌مکید. نرمه‌نرمه سرد می‌شدند و بی‌رمق. بعد از روی صندلی بلند می‌شدند و می‌رفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچ‌وقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند. صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس ‌کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ این‌قدر نزدیک است. که بی‌هوا انگشتش را می‌چسباند به زنگِ در‌. که پا پس نمی‌کشد تا در را باز کنی. خواستم بترسم. حتی لحظه‌ای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آن‌هایی‌ست که منتظری ندارند. @hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
مهجور
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچ‌کداممان نیستیم. اینکه می‌گویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمی‌کنم.
« ترس برای آن‌هایی‌ست که منتظری ندارند. » دل تنگ خواهرت مارال بودی که طاقت نداشتی بیشتر پیشمون بمونی..... به دل تنگی پدر و مادرت بعد رفتنت فکر نکردی..... حق داری ما هر چی بگیم مثل خواهریم باز مثل خواهر خونی که باهم و تو چند ثانیه اومدید توی این دنیا و همه چیتون شبیه هم بود که نمی‌شدیم..... حتما دوست داشتی زودتر بری پیش خواهرت، دوریش دیگه سخت بوده برات.... می‌دونستی منتظرته.... حالا فراق ما، تو رو به وصال رسونده.... الهی خوش باشید کنار هم ....... .
هو الباقی
از حلقِ ماهی‌های تُنگ آب خوشی پایین نرفت بعد از تو اقیانوس هم تسکین ماهی‌ها نشد… @maahjor