...جوّ زندان مملوّ از انواع ارعاب جسمی و روحی بود.مقامات زندان درنهایت بیرحمی وخشونت،به سرکوب وشکنجهی زندانیان مسلمان میپرداختند.با این همه،در این زندان متوجّه پدیدهی شگفتآوری شدم وآن《عزّت اسلام》بود.یعنی علیرغم آنکه پیروان اسلام مستضعف بودند ودشمنان اسلام نیرومند به شمار میآمدند،این عزّت به چشم میخورد.
رنج وگرفتاری درسالهای آخرین بازداشت من به اوج خود رسید،تا جایی که حتّی دیگر کسی احتمال نمیداد اسلام در عرصهی اجتماعی بتواند ظاهر شود.ما با قرائت بشارتهای قرآنی شکیبایی میورزیدیم ودر نماز مکرّراً سورهی《کوثر》را میخواندیم وبه خود تلقین میکردیم که کوثر باید به برپایی حکومت اسلامی منجر شود.امّا همهی محاسبات مادّی،حاکی از عدم امکان بازگشت اسلام بود.
@salehinhoze
فصل سیزدهم : کُد رمز
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
در گیرودار این گرفتاری،یک روز به اتاق بازجویی زندان احضار شدم.مرا به اتاق همیشگی نبردند،بلکه به اتاق دیگری بردند.منتظر بازجو نشستم،دیدم《کاوه》رئیس بازجوها_که پس از انقلاب گریخت_با لبخندی بر لب وارد شدو با خوشرویی به صحبت با من پرداخت؛حالم راپرسیدو نسبت به من ابراز مهربانی کرد!تعجّب کردم؛این مرد خودش مرا کتک زده بود،ولی الان این چنین نرم و خوشخو شده بود!شروع کرد به بحث در مورد ساده بودن اتّهام من و آسان بودن وضع پرونده.در این اثنا《مشیری》بازجوی پروندهی من نیز وارد شد و نزدیک من و کاوه پشت میز نشست.کاوه جوان بود،ولی در عین حال ریاست عدّهای از بازجوها،ازجمله بازجوی پروندهی من را برعهده داشت.کاوه به سخن خود ادامه داد وبا اشاره به بازجوی پرونده گفت:او میتواند کمکت کند.
معلوم بود که کاوه با این صحبتها میخواهد به من مژدهی نزدیک شدن زمان آزادی را بدهد و مسئولیّت آنچه را که تا تاکنون بر سر من آمده،از دوش خود ساقط کند و تبعات آن رابه گردن این بازجوی کوچک بیندازد!
مشیری فرصت پاسخگویی به کاوه را از دست نداد وبالحنی ظریف گفت:بله،ازخدا میخواهم که کارپروندهی شما آسان باشد،امّا میدانم که این مسئله موکول به رئیس ما است(به کاوه اشاره کرد)،که هرچند ازمن جوانتر است،امّا آیندهای درخشان دارد!
@salehinhoze
فصل سیزدهم : کُد رمز
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
فهمیدم که میخواهند مرا آزاد کنند.امّا این چربزبانیها برای چه بود؟این بحث میان بازجو و رئیسش در برابر من،برای چه بود؟چرا هر یک از این دو میخواهند خود را تبرئه کند؟اینها که اکنون براحتی قدرت کشتن مرا دارند،چون من فرد بیسلاحی هستم و هیچ زور و نیرویی ندارم.
پیش از این دوهم《کوچصفهانی》بازجوی دیگر با من ملاقات داشت و از تدیّن خود گفت؛ازجمله گفت:من از کودکی مرتّب پای منبر حسام واعظ میرفتم.(شیخ حسام از وعّاظ مشهور رشت بود.)
او میکوشید به دینداری تظاهر کند؛چرا؟علّت همهی اینها چیزی جز《عزّت اسلام》نبود.امثال آنها هر میزان قدرت و سطوت داشته باشند،انسان مسلمان در نظرشان بزرگ است و در برابر او احساس کوچکی و ناتوانی میکنند.
@salehinhoze
فصل سیزدهم : کُد رمز
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
روزی درسلّول بادونفرازهمسلّولیها نشسته بودم...مأمورطبق معمول آمدوگفت:
_علی کیست؟
_علی من هستم.
_علیِ چی؟
_علیِ خامنهای.
_سروصورتت رابپوشان ودنبال من بیا.
مرابه اتاق کاوه برد.به محض آنکه چشمش به من افتاد،گفت:
_شماآزادهستی!
خیلی تعجّب کردم.آنچه راازرئیس بازجوهاشنیده بودم،باورنمیکردم.ازاتاق اوبیرون آمدم.اینباربه من اجازه داده شدازاتاق بازجوبدون پوشاندن سروصورت بیرون بیایم.چون پوششی برچهره نداشتم،برای نخستین بارراهروی زندان رامیدیدم.
هرکس بعداًخبرآزادشدن مراشنید،دچارتعجّب شدواوّلین سؤالش این بود:چراشماراآزادکردند؟ومن فوراًپاسخ میدادم:به مقامات زندان اعتراض کنید!
اوّل به سلّول رفتم ودیدم یکی ازدوهمسلّولی درآنجااست ودیگری نیست.ازآزادی من خوشحال شد.بااوخداحافظی کردم.سپس مرابه اتاق لباسها بردند.این همان اتاقی است که هنگام ورودبه زندان،لباسهایمان راآنجا درآوردیم ولباسهاهنوز همانجا بود.نزدیک غروب بودوهواهنوز گرم.آزادی من مقارن با اواخرتابستان بود،درحالی که لباسهایم زمستانی بود؛چون درزمستان بازداشت شده بودم.
قباوعباوعمامه راپوشیدم.ازدرِ ورودی زندان بیرون رفتم.همه چیزتازگی داشت.هرچه میدیدم،جالب بود:مردم،...راه رفتن بدون نگهبان،...چراغهایی که پس ازعادت به تاریکی طولانی،اکنون چشمهایم رامیآزردند.
من درزندان همواره صحنهی آزادشدن خودرادرخواب میدیدم؛مثل سایرزندانیان که آنچه رادلشان آرزومیکند،در خواب میبینند.ولی آیااین،بازهم خواب است؟
@salehinhoze
فصل سیزدهم:کُدرمز
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_س
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
به سمت《توپخانه》(میدان امام خمینی فعلی)رفتم که نزدیک زندان است.مقدار کمی هم پول باخود داشتم.احساس گرسنگی کردم؛غذا خریدم وخوردم؛بدون آنکه فکر کنم شخصی مانند من باید مقیّد باشد و در کوچه و خیابان چیزی نخورد.
سپس به منزل دکتر بهشتی تلفن کردم.باور نمیکرد:...این شمائید؟بیرون آمدهاید؟چگونه شما را آزاد کردند؟سپس گفت:من مشتاقانه منتظر شما هستم.
به خانهی آقای بهشتی رفتم.برادرْ شفیق هم آنجا بود.میخواسته از خانهی آقای بهشتی خارج شود،ولی وقتی تلفن کردم،مانده بود تا مرا ببیند.
نخستین چیزی که در قیافهی من توجّه آنها را جلب کرد،صورت تراشیدهی من بود.تعجّب کردند.گفتم:تراشیدند،ولی دوباره مانند اوّلش خواهد شد!ساعتی آنجا ماندم.بعد مبلعی پول گرفتم و به منزل برادر بزرگترم که ساکن تهران بود،رفتم.از آنجا با مشهد تماس گرفتم،بعد هم به مشهد رفتم.
@salehinhoze
فصل سیزدهم : کُد رمز
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
بافراد خانواده بعداً از رنجها وگرفتاریها و نومیدیهای خود در مدّت حبس من،چیزهای عجیبی برایم تعریف کردند.همسرم برایم نقل کرد که مادرش پسرم مجتبی را_که کودکی بود سرشار از معصومیّت و پاکی و سلامت روحی و عشق و عاطفه و پایبندی به برخی عبادات_به حرم حضرت رضا(علیهالسّلام)میبرده و به او میگفته:به وسیلهی امام رضا به خدای متعال متوسّل شو و ازخدا بخواه که پدرت را از زندان آزاد کند.کودک،معصومانه رو به امام(علیهالسّلام)میکرده و به او توسّل میجسته.یک شب دیگر مجتبی با مادربزرگش به حرم رفتهوصحنه تکرارشده؛امّا این بار نشانههای تأثّری شدید در مجتبی ظاهر شده،گریه و زاری کرده وبا لحنی که حاکی از لبریز شدن کاسهی صبر کودک و سوز و گداز عمیق او بوده،با امام رضا صحبت کرده.او مثل کسی که در برابر امام ایستاده،با امام صحبت میکرده و بشدّت اشک میریخته؛به حدّی که مادربزرگش از کردهی خود پشیمان شده و تصمیم گرفته که دیگر این کار را از مجتبی نخواهد.دو روز بعد،تلفن خانه به صدا در میآید تا صدای من را بشنود؛من آزاد شده بودم و از خانهی برادرم در تهران با آنها تماس گرفته بودم.
@salehinhoze
فصل سیزدهم : کُد رمز
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
سلام و عرض ادب و احترام 🌹🌻🌸
شبتون مهدوی 🌹♥️
با عرض معذرت به دلیل آماده نشدن بخش کتابخوانی #کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد به خاطر ضعیف بودن نِت و قطع و وصل شدن نِت،
امشب امکان بارگزاری بخش کتابخوانی نمیباشد .
انشاءالله فردا شب در بخش #کتابخوانی با فصل چهاردم #کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد در خدمت شما بزرگواران هستیم .
با تشکر از همراهی و صبوری شما 🌹🌹
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@salehinhoze
در سال ۱۳۵۶ بحران سختی برکشور حکمفرماشد.در این سال،حاجآقامصطفی خمینی_فرزند امام_در نجف در شرایط ابهامآمیزی درگذشت.مرگ او غم واندوهی عمیق در میان مردم برانگیخت،که به صورت مجالسِ مملوّ از خشم و نارضایی و اعتراض علیه قدرت حاکمه درآمد.
پس از رسیدن خبر درگذشت حاجآقامصطفی(رضوان الله علیه)،ما در مشهد برای موضعگیری لازم برنامهریزی کردیم.من به ادارهی پست وتلگراف رفتم وچهار تلگراف تهیّه کردم؛یکی به نام خودم،دیگری به نام آقای طبسی،سوّمی به نام آقای محامی،وچهارمی به نام آقای هاشمینژاد.
وقتی تلگرافها را به کارمند پُست دادم،شگفتزده شد و آنها را به دوستانش نشان داد.درنتیجه،جوّی از حیرت،کارمندان را فراگرفت؛چون متن تلگرافهای تسلیت_که متضمّن تکریم شخص حضرت امام و همدردی عمیق با ایشان بود_عباراتی ستیزهجویانه نسبت به قدرت حاکمه داشت.کارمند پُست گمان کرد وقتی هزینهی مخابره را به من بگوید،منصرف خواهم شد؛امّا با پرداخت یک اسکناس هزارتومانی_که برای امثال من مبلغ سنگینی بود_او را غافلگیر کردم!
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
همچنین تلاش کردیم مراسم ترحیمی در یکی از مساجد برگزار کنیم،امّا مقامات جلوگیری کردند و مسجد را بستند.در قم مؤمنین مراسم ترحیم برگزار کردند،امّا به دستگیری تعدادی از آنها انجامید.
آن روزها فعّالیّتهای اسلامیِ بینظیری همهی شهرهای ایران را دربرگرفته بود و کسانی مانند من سخت سرگرم فعّالیّت سیاسی و تشکیلاتی در میان طلّاب حوزه و دانشجویان دانشگاه،تدوین نشریّههای حاوی اندیشهی سیاسی،تماسهای مخفیانه،و همچنین برگزاری جلسات تفسیر قرآن،بیان مفاهیم انقلابیِ اسلامی و بسیاری فعّالیّتهای دیگر بودند.
در آن ایّام آقای خلخالی از قم با من تماس گرفت و گفت:تعدادی از افراد دستگیر شدهاند و باید قاعدتاً نوبت من و شما هم برسد!گفتم:برای چه؟مگر من چه کردهام که دستگیر شوم؟!
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
در اواخر یکی از شبهای زمستان آن سال در خواب بودم که در زدند.از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیست،شخصاً برای باز کردن در رفتم.یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند.در را که باز کردم،دیدم افرادی با مسلسل و هفتتیر ایستادهاند! به ذهنم گذشت که آنها عدّهای چپی هستند و قصد تصفیهی مرا دارند؛چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطّلاع داده بود که چپیها دست به کشتار و تصفیهی اسلامگراها زدهاند،و از من خواسته بود که هشیار و مواظب باشم.چپیها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی ریخته بودند،دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در حادثهای غیرمنتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد.این مسئله هنوز هم در ابهام است و برای روشن شدن آن اقدامی نشده است.
به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد،فوراً در رابستم.آنها تلاش کردند مانع شوند،امّا ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم را بر آنها چربید و در رابستم.بعد به فکرم رسید که ممکن است آنها از دیوار بالا بیایند یا از راه دیگری وارد خانه شوند.آنها با اسلحهی خود شروع کردند به کوبیدن به شیشهی ضخیمی که روی در بود،و آن را شکستند.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
در همان حال که من به راهی برای نجات میاندیشیدم،یکی از آنها فریاد زد:《به نام قانون،در را باز کن.》.از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند.خدا را شکر کردم که برخلاف تصوّر من،آنها از چپیها نیستند.به طرف در رفتم و در را باز کردم.شش نفری حمله کردند و در میان درِ بیرونی خانه و درِ اندرونی،با خشونت و قساوت مرا به باد کتک گرفتند.در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت،بیدار شده بود و از پشت شیشهی نازکی که میان من و آنها حایل بود،با حیرت و شگفتی به صحنهی کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد.ساواکیها بیرحمانه به کتکزدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من میزدند.به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به داخل منزل بروم.به آنها گفتم:این جوانمردی نیست که خانوادهام مرا دستبسته ببینند؛دستبند را باز کنید.دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم.دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و چهار فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند.کوچکترینشان《میثم》بودکه دوماه داشت.به آنها گفتم:نترسید،اینها مهمانند!
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
مأموران ساواک به بازرسی خانه مشغول شدند و تا آشپزخانه و دستشویی راهم گشتند!همسرم اقدام جالبی کرد:وارد اتاقی شد که من با افراد در آنجا ملاقات میکردم.این اتاق دو در داشت؛یکی به کتابخانهام باز میشد،و دیگری به محیط اندرونی.همسرم اعلامیّههای محرمانهای را که در اتاق بود،جمع کرد؛و من نمیدانم چگونه متوجّه وجود این اعلامیّهها در آن اتاق شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیّتی متوجّه شوند،وارد آن اتاق شود.حتّی من هم متوجّه این اقدامش نشدم،تا اینکه بعدها خودش به من گفت.او اعلامیّهها را جمع کرده و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکیها آنها را پیدا نکنند.مأمورین وارد کتابخانه شدند،آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتابها و نوشتهها و اوراق مرا برداشتند،که تعدادی از آن کتابها هنوز مفقود است.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران