eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
538 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
850 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامی از سرزمین باران به شما خوبان ✅ روزتون روشن به حضور خداوند ☀️ الهی حالِ دلتون خوب... عیدتون خیلی خیلی مبارک 🎉🎊 امروز یک 🎁 داریم برای همه شما دوستان عزیز😍👏👏👏 جا نمونید👏 دوستان تون را هم خبر کنید .اینجا قراره کلی اتفاق خوب بیفته👇👇😍👏👏
تحول ماندگار؛ راهی برای رسیدن به آرامش و آغاز فصل جدیدی در زندگی✨ ❣در دل هر انسان ، نغمه ای نهفته است که به او می گوید: ←« میتوانی »→ 🤝بیاید با هم این نغمه را به سمفونی ای دلنشین بدل کنیم و گام به گام در مسیر تغییر حرکت کنیم. ✔️ ☜آماده ی یک ←« تحول »→ بزرگ هستید ؟ ♻️فرقی نمیکند که در کدام مرحله از زندگی هستید ، ما برای شما برنامه ویژه ای داریم که به شما کمک میکند به بهترین نسخه ی خود تبدیل شوید😇 ✔️ ↫به خودتان اعتماد کنید ✔️ ↫مهارت های جدید بیاموزید ✔️ ↫ و با تغییر نگرش و رفتار ، به سوی موفقیت گام بردارید ✙↫◄همین امروز شروع کنید ☜با ما همراه شوید و اولین قدم را به سوی ←« تحول ماندگار »→ بردارید ، زندگی جدیدی منتظر شماست https://eitaa.com/joinchat/1375339516C023cb5cd6e 🔅☜تحول ماندگار : جایی برای امید ، آرامش ، موفقیت و زندگی بهتر
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودوهفت #فصل_شانزدهم برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود
✫⇠ ✫⇠ گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت ، برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم ، سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.» سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «اول مژدگانی بده.» خندیدم و گفتم: «باشد ، برایت سوغات می آورم.» آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.» و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.» می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت. گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!» گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.» خوشحال شدم ، گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.» دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.» ادامه دارد...✒️ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مےشـود عالـم پُـر از آوازه‌ے آقـایـےاٺ یوسفان را محوخواهے ڪرد با زیبایےاٺ مےشود تسلیم محض ذوالفقارٺ شرق وغرب سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ 🌤 ‌
..میگن عمه‌جان حضرت زینب سلام الله علیها یک‌سال و نیم بعد از کربلا از غم و غصه دق کردن و از دنیا رفتن... امشب شب وفاتشونه تسلیت میگیم😭🖤
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودوهشت #فصل_شانزدهم گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطو
✫⇠ ✫⇠ وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین، خدا کند سومی اش هم خیر باشد.» هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.» صمد ایستاده بود جلوی در ، گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!» خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.» خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!» گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.» گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند ، بنده خدا حوصله ندارد.» گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.» گفتم: «باشد، تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.» دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.» سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده ، آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.» دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.» صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.» گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم، بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. ادامه دارد...✒️ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌿 📖السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ... سلام بر تو ای یادگار بهانه خلقت، ای امیدِ مادر، سلام بر تو و بر روزی که دولت زهرایی ات جهان را منور خواهد ساخت. ...فَفَرِّج عَنّا بِحَقِّهِم فَرَجاً عاجلاً قریباً ، کَلَمحِ البَصَر اَو هُوَ اَقرب🤲 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🌺 @mabareshohada 🌺
✔️با خودت تکرار کن؛ «امروزقلبم آرام است و با امید به خدا به سمت اهدافم حرکت میکنم و میدانم باران رحمت و فراوانی بر سرم نازل می شود و همه چیز دگرگون می گردد. خداوندا سپاسگزارم» 🌹اینجا معبر شهداست 👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
تمام آنچه از عاشورا و بعد از عاشورا به دستان زینب سلام‌الله‌علیها در تاریخ ثبت شد؛ برای "دیدن" و "فهمیدن" ما بود و .. جبران مافاتش ... ؛ 💥تا حسین آخرالزمان را، عاشورایی دیگر احاطه نکند! شهادت سرچشمه وفا، آيينه زهرانما، زينت تمام نمای ولايت، قهرمان فصاحت و بلاغت، الگوی تمام عيار ايثار و وقار، پرچمدار عاشورائيان، رسوا كننده يزيديان، مفسّر حقيقی كربلا، سنگ صبور غربت حسين، نايبة الزهرا، تجسم عصمت فاطمی، تبلور صبر علوی، او كه صبر در كلاسش شاگردی می‌كند و در مقابلش به زانو درمیآيد، يار واقعی امام زمانش، عقیله بنی هاشم ... حضرت زينب كبری سلام الله علیها را به پیشگاه مقدس مولای مظلوممان حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما اعضای بزرگوار تسلیت عرض می‌نماییم... _دعا ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ ✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 @mabareshohada ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودونه #فصل_شانزدهم وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد
✫⇠ ✫⇠ تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود. همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم ، دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند ، وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا ، همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 📚