💚 یابن الحسن!
به دنیاگیر شدنمان نگاه نکن!
به این در و آن در زدن ها و خود فراموشی هایمان نگاه نکن!
شاید درگیر مشغله های دنیا شدن باعث شود که خودمان را فراموش کنیم، اما محال است که تو را فراموش کنیم.
🤲 گرچه در این آشفته بازارِ دنیای آخرالزمان، حیران و سرگردانیم، اما هنوز هم، اول و آخر دعاهایمان تویی
و اگر از مهمترین آرزویمان بپرسند، بی درنگ نام و یاد تو بر دل و زبانمان جاری می شود. درست مثل امشب که رسیدن به ایام ظهور تو را، بعنوان تنها آرزویمان از خدا می خواهیم.
✨ آرزویی که با برآورده شدنش، دیگر آرزوی تحقق نیافته ای باقی نمی ماند.
اللهم عجل لولیک الفرج
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ بد با امام زمان(عج) حرف نزنیا!
❗️یه وقت نگی آقا به من نگاه کن! زشته...
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_شش #فصل_پانزدهم برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که ب
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_هفت
#فصل_شانزدهم
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند.
ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر.
بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
❣️#سلام_امام_زمانم ❣️
چہزیباگفت:
بھراه بياييم...
تا ؛
از راهبيايد...! :)
+مهربانغائبِحاضر
اللھمعجلفیفرجنـٰا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
گاهی با خودم فکر می کنم:
" چیکار کردم که اینقدر هوامو داری؟ "
چیکار کردم که با همه ی بدی هام، هنوزم کنارمی؟ حتی از رگ گردن نزدیک تر..!
خدایا ؛
ممنونم که با همه ی نقصام،
با وجود همه ی اشتباهات ریز و درشتی که مرتکب شدم،
بازم " خدایِ منی "
و هوامو داری
خدایا
شـکرت که دارمـت
🌸روزتـون پر از شـادی
🍃دلتون لبريز از عشق و اميد
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#امام_هادی علیه السلام در ظاهر اسیر بود، اما پهنای دیدی به قامت یک مبارز داشت، جنگ نرمی کرد تمام عیار که عیارش پشت هر شمشیری را میشکست. مجلس بزمشان را به روضهی پند تبدیل میکرد و جام شرابشان را به زهری از سراب...
▪️در آخر هم چارهای برایشان نگذاشت جز بدرقه ای از جنس احترام در چشم عوام و حذفی از جنس شهادت در کمال رذالت
▫️آری، امام هادی غالب بود و متوکل مغلوب و هادی ای که شما باشید، دیگر جایی برای گمراهی نیست، هدایتمان کن در این وانفسای آخرالزمان، تا نَفْسِمان، نَفَسِمان را نبُرَّد، تا در قامتِ یک مبارزِ جنگِ نرم، بمانیم پای اماممان مهدی...
▪️#شهادت_امام_هادی علیه السلام پدربزرگِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را محضر ایشان و شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم.
⇩↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
سخت اسـت امّــا ...
گذشتنــد از هر آنچہ ڪہ
قلبــشان را وصل زمیــن میڪـرد !
#این_قانــون_پـــرواز_است
گذشتـــن براے رهــا شـدن ...
۱۵ دی ماه۱۳۷۳
سالروز شهادت شهیدان
امیر سرلشکر منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش
مصطفی اردستانی
سیدعلیرضا یاسینی
به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی گرامی باد🌷
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_هفت #فصل_شانزدهم در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_هشت
#فصل_شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدنش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها، آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
فَإِنِّي قَرِيبٌ(بقره۱۸۶)
من نزدیکم.
خدا رو ببین که میگه نزدیکتم
وقتی که تنهایی، وقتی که خستهای، وقتی که ناامیدی، وقتی که بریدی، وقتی که نمیخوای ادامه بدی ،غمت نباشه بندهم خودم هواتو دارم
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃