6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☕️🌿🌦⃟🕊؎•°🌹
میلاد نور چشم امام رضاجانمون حضرت جواد الائمه علیه السلام مبارک باشه💐
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نود_و_سه #فصل_شانزدهم هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_نود_و_چهار
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
و اکنون ؛ ذکـــرِ #یا_جوادالائمه ،
شبیه نَفَـــس ،
رزق اینروزهای تنگدستی زمین است...
خوش آمدی گشایش تمامِ گرهها ☀️
#تولد_امام_جواد_علیه_السلام و ولادت باسعـادت، پرخيـر و بركت بابالحوائج،
شش ماهـه كربلاء، سيدنا و مولانا اقـا
حضرت علي اصغــر (عليهالسلام)
را به محضر مقدس سیدنا و مولانا و مقتدانا
حضرت صاحبالعصر والزمان بقيةاللهالاعظمارواحنالترابمقدمهالفداه
و عموم شيعيان تبریک و تهنیت عرض ميكنيم.
ڪلیڪ ڪنید 👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🌹 #شهید_مسعود_علیمحمدی
🍃ولادت : ۱۳۳۸/۶/۳ - کن
🍂شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۲ - تهران
🌾توسط گروهک صهیونیستی منافقین
🍁آرامگاه : تهران - امامزاده علی اکبر چیذر
🌺شهید علیمحمدی از دانشجویان نخستین دوره دکترای فیزیک در داخل ایران بود و نخستین کسی بود که در ایران دکترای خود را در فیزیک دریافت نمود.
🌺او ده ها مقاله ISI منتشر نمود. تخصص اصلی او ذرات بنیادی، انرژی های بالا و کیهان شناسی بود.
🌺وی از سال ۱۳۷۴در دانشکده فیزیک دانشگاه تهران و در مقاطع مختلف تحصیلی رشته فیزیک در تربیت معلم، مشغول به تدریس بود و عضو هیئت علمی و از اعضای اصلی دانشگاه تهران به شمار می آمد.
🌺شهید علیمحمدی، یکی از برگزیدگان جشنواره بین المللی خوارزمی در سال ۸۶ بود و در پژوهش های بنیادی رتبه دوم را کسب کرد.
🌺سرانجام در صبح روز ۲۲ دی ماه ۱۳۸۸ در اثر انفجار بمبی که در موتورسیکلت جاسازی شده بود و به فاصله یک متر از درب ورودی منزل وی به یک درخت بسته شده بود به لقای معبود شتافت.
🍃⚜️🍃⚜️🍃⚜️
#سالروز_شهادت
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🍃🌺 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نود_و_چهار #فصل_شانزدهم پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» کمک کرد بچه ها سوار ما
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_شانزدهم
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم.
چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
#سلام_مولای_من 💖
قسم به خوبی حالم...شبی که می آیی..
قسم به شعر و ترانه....شب و هم آوایی
قسم به تلخی دوری...به واژه برگرد
به زجر و صبر و تحمل...به این شکیبایی
بیا و با دل تنگم کمی مدارا کن
بخوان...بخوان غزلم را...بگو که می آیی..
#اللهمعجللولیکالفرج
« وَقَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ... »
خدا میگه من طرف تو هستم!
حالا دیگه هر کی خواست بزار بره، هر کی خواست بزار بهت پشت کنه!
هر کی خواست تنهات بزاره؛ هرکی خواست باورت نکنه
ولی تو بدون خدا رو داری و همین برای همهی دنیات کافیه...
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🍃🌺 @mabareshohada 🌺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|❤️✨|
به فکرِ مثلِ شهدا مردن نباشید
به فکرِ مثل شهدا زندگیگردن باشید
📚 شهید ابراهیم هادی
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🍃🌺 @mabareshohada 🌺