🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوچهار #فصل_شانزدهم از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوپنج
#فصل_هفدهم
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.
دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده.
مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد.
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم، نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا، مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود، تمام تنم می لرزید، تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم، نمی دانستم باید چه بگویم، لب گزیدم، فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود، باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت، نمی دانستم چه کار کنم، به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم، هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد.
زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم، شما نمی آیید؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
📚 #رمان_خوب
#سلام_امام_زمانم❤️🌿
زمستان منم
که از نبودنت یخ زده ام
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
هر وقت حس کردی واقعا تنهایی و کسی نیست که بهت کمک کنه؛
به همین یه جمله فکر کن که خدا گفته
«هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ»
“و او با شماست هر جا که باشید..!”
دلگرمی بالاتر از این؟؟! ...
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوپنج #فصل_هفدهم برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ه
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوشش
#فصل_هفدهم
می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم، دلم برای شینا یک ذره شده، مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد، می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم، ساکم را بستم، یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم ، نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم ، دلم برای بچه هایش می سوخت ، از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست ، انگار همه خبردار بودند، جز ما ، به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده؟! بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده ، دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده ، شاید کسی از فامیل فوت کرده."
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود ، به طرفمان دوید ، خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود ، با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور.
دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم، چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد ، گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
#سلام_امام_زمانم ❤️
السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
سلام بر مولای مهربانی که آمدنش وعده ی حتمی خداست...
وسلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب...💫
#اللهمعجللولیکالفرج
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوشش #فصل_هفدهم می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وق
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوهفت
#فصل_هفدهم
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت ، انگار طاقتش تمام شده بود ، های های گریه می کرد، دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی، من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند.
صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت، می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد، طاقت نیاوردم، دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم.
برای صمد ناراحت بودم، دلم برایش می سوخت، غصه بچه های صدیقه را می خوردم، دلم برای صدیقه می سوخت.
صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد، از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم، صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود، دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است، چرا هیچ کس به فکر صمد نبود.
نمی توانستم یک جا بایستم، دوباره به حیاط رفتم، مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود، سرش را روی پاهای او گذاشته بود، گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد، مردها آمدند، زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه، جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن، صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه، کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش! من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم.
چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد.
تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
16.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسینجان آرام کن دل پردرد ما را...💞
به افق شب جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#سلام_امام_مهربانم
سلام ای تکانههای قلوب بندگان خدا💚
میگویند چشمها به قلبها متصلند،
نمیدانم چگونه است که نمیبینمتان اما
قلبم برایتان میلرزد...
-ایهاالعزیز
خدا کند که بیایی....