eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
513 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
944 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔰 💞 💠 تمام شده بود 🌷 نگاهش به یک کلاه آهنی دوران بود. 🌷سيد گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت همین کار رو هم کرد و گفت: به من مياد؟ سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، برای هميشه سرت كلاه گذاشتند! 🌷همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. 💞 ، همان بود كه او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد. ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
#خاطرات_شهدا یک روز #ظهر همه در خانه جمع بودیم و مشغول ناهار خوردن، #فقیری زنگ خانه را به صدا درآورد، 🍃🌺 او بدون کوچکترین مکثی و بی هیچ حرفی بلند شد، #غذای_خودش را برد داد دم در و گفت: «اینو بدین بهش من نون و پنیر می خورم»😊 #شهید_مجید_پازوکی 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌹🍃🕊 🌹امروز روز تولد توست ومن هر روز بیش از پیش به این راز پِے مے برم ڪـــه تو خلق شده اے تا راه ‌آ
🌹 نصفہ شب بود ، چشم چشم رو نمى ديد ،سوار تانك بودیم ، وسط دشت ،كنار برجك نشستہ بودم ،ديدم يكى پيادہ میاد ،بہ تانك هـا نزديك مےشد ،چندلحظہ توقف مےڪرد ،مےرفت سراغ بعدی ،😐سمت ما هم اومد ،دستش رو دو پايم حلقہ كرد ،پايم رو بوسيد و گفت : «بہ خدا سپردمتون.»😔 گفتم «حاج حسين؟»،😳 گفت :«هيـس! اسم نيار»، رفت طرف تانك بعدے... تازہ فهمیدم پاے رزمندہ ها رو مےبوسه ،گفت اسمشو نیارم کہ کسے نفهمہ پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه ...😞💚 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌷🕊🍃🕊🌷 راوی: امیرمنجر 🌷صبح روز هفدهم شهریور بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف ژاله (شهدا) جلسه تمام شد. سرو صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند . سربازان وماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمیعت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مأمورها با بلندگو اعلام می کردند که متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت امیر بیا ببین چه خبره؟ آمدم بیرون تا چشم کار می کرد ازهمه طرف جمیعت به سمت میدان می آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنین اندازشده بود جمیعت به سمت میدان هجوم می آورد بعضی ها می گفتند ساواکی هاازچهار طرف میدان را محاصره کرده اند و... لحظاتی بعداتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می کرداز همه طرف صدای تیر اندازی می آمد.حتی از هلی کوپتری که در آسمان بود ودورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم وموتوررا آوردم از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم. مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح ها را آورد.. باهم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان وسریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان. مجروح ها را می رساندیم و بر می گشتیم. تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین افتاده بود. مأمورها از دور نگاه می کردند. هیچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت. ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکت کند. جلویش را گرفتم. گفتم: آن ها مجروح را تله کرده بودند. اگه حرکت کنی با تیر می زنند. ابراهیم نگاهی به من کرد وگفت اگه برادر خودت بود همین رو می گفتی!؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمترشده بود. مأمورها کمی عقب تر رفته بودند.ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت وآن جوان را انداخت روی کمرش. بعدهم به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد. بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد وحرکت کردم در راه برگشت مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شدیدتر شد. من هم ابراهیم را گم کردم! هرطوری بود برگشتم به خانه. عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت. خیلی ناراحت بودیم. اخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته. خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مأمورها فرار کند... 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#خاطرات_شهدا نمیدونستم هروقت میخواد بره مدرسه، #وضو میگیره ،چند بار دیدم که توی حیاط مشغول وضو گرفتنه بهش گفتم: مگه الان وقت #نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادرجون! مدرسه #عبادتگاهه، بهتره انسان هروقت میخواد بره مدرسه #وضوداشته باشه... #شهید_رضا_عامری #به_یاد_شهدا_صلوات 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌷 💠▫️یه روز نگاه کردم تو چشمای گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن ،گفتم تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره تو این دنیا برای خودش بر می داره 💠▫️مطمئنم حاجی تو وقتی بشی سرت جدا می شه خدا می بره. حاج ابراهیم همت می گه چشمای ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود 💠▫️یکی بخاطر اینکه این چشم ها به گناه باز نشد 💠▫️دوم اینکه هر وقت خونه بود پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه چه اشکی می ریزن 💠▫️گفتم من مطمئنم این چشما رو خاطر خواه شده چشمات نمی مونه.آخرش هم تو از بالای دهانش و لبهاش رفت چشما رو خدا با قابش برداشت و برد. ❣ ✅ڪانال برتــر ⏬⏬ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🔳 💟⇐نمازهای زیاد می‌خواند،ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود.همیشه بعد از نماز با حالِ خاصی می‌خوندش. 💟⇐می‌دونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته.برا همین یکبار ازش پرسیدم: «این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح می‌خوانی، چیه؟» 💟⇐اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم،گفت: «اگه بدی تو هم همیشه میگم.» 💟⇐وقتی قول دادم،گفت: «من هر روز این دو رکعت نماز رو برا و فرجِ (عج الله تعالی فرجه الشریف )می‌خوانم...» 📚 منبع/ کتاب ساکنان ملک اعظم۳/ ص۴۴ 🔰🔰🔰🔰🔰 ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺 ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🌹🍃🌹 ❗️ 🌹🌺 🍃شهید احمدعلی یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است! ☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " . ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟" در بخشی از کتاب نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!" 🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. ! بلکه حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت ام به کسی حرفی نزنید کتاب زندگی و حاطرات عارف شهید احمدعلی 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🔰🔰🔰🔰🔰 ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺 ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🌹🍃🌹 یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران... چون بابا نداشت خیلی بد شده بود خودش میگفت: خیلی بیراهه می رفتم ! تا اینکه یه نوار ی حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و روش کرد... بلند شد اومد جبهه! یه روز به فرماندمون گفت من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم... می ترسم بشم و آقا رو نبینم! یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت مشهد؛ دو ساعت توی حرم کرد و برگشت جبهه! توی وصیت نامه اش نوشته بود : در راه برگشت از حرم امام رضا توی ماشین خواب رو دیدم... آقا بهم فرمود حمید! اگر همین طور ادامه بدی؛ میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود! نیمه شبا تا میخوابید داخل قبر گریه میکرد میگفت یا امام رضا وعده ام... توی وصیت نامه شهادت، شهادت و شهادتش رو هم نوشته بود!! که شد دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهید شد! که تو وصیت نامه اش نوشته بود... شهید حمید محمودی ✍🌹🌹کانال معبر شهدا 🌹🌹👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺