🔻قول قرار آقای وزیر با دخترک ۱۱ ساله
دلمان کربلا بود، قسمت نبود برویم، خانهنشینی و فراق و بیتابی بعد از سفر اول امانمان را بُریده بود. اینجا بود که تنها راه آرام گرفتن این جزر و مد دلتنگی حریم امن او بود. قصد سفر کردیم. برعکس تمام دنیا که اربعین را میهمان حسین[ع] میشوند، ما میهمان روضهخوانِ حسین[ع] شدیم. بعد از دلتنگیهای یک ساله وصال هم شیرینتر بود و هم پر از تعریف از شبها و روزهایی که گذشت. بر حسب تقدیر عزیزانمان هم از مسیری دو برابر تر از مسیر ما قصد مشهد کرده بودند. فردا، قرار برای دیدارمان از سوی صحنآزادی به رواق امامخمینی[ره] بود. بعد از دیدار و آغوشها و بازی زینب و پسرخاله روی ویلچرهایی که از ورودی همراهمان بودند عزیزانمان برای استراحت از حرم رفتند. مادر و پدر نماز میخواندند. زینب مشغول بازی در حیاط صحن بود. معصومه، آنیکی خواهرم را نمیدیدم. گرچه عادت داشتیم به این ناگهانی غیب شدن هایش و برگشتنش با خبری خوش. دنبال بازی زینب رفتم تا مبادا گم شود. زینب میگفت، آجیجون، آجیجون! این آقاهه توی تلوزیون! آجی معصومه رفته پیشش..
خط نگاه زینب را گرفتم ؛ قد و قامت معصومه را ندیدم. آنچه دیدم حصار دوستان و محافظان و مردم و او بود. او، آن قد رشید که عزت کشورم را مثل پرچمی بر فراز در فراز سرش میپروراند.
زینب را بغل گرفتم و داخل رواق دویدم.
هنوز داشتند نماز میخواندند. السلامعلیکمورحمتاللهوبرکاته.
- بابااا بدو بیا آقای امیرعبداللهیان. بدو بابا. وایساده ورودی رواق. بیا ببین!
معصومه جلو تر رفته بود، بابا زینب را بغل کرد و وارد حلقهی مردم شد. معصومه پیشپیش گفته بود آقای امیرعبداللهیان میشه ما رو ببرید دیدار آقا ؟ او هم انگار نظری کارشناسی از کسی دریافت کند، دفترش را از جیب کنش درآورده بود و با آن دست چپ مینوشت..
بابا که به حلقه مردم و محافظان میرسد درخواستهای معصومه جان میگیرد.
- اسمت چیه ؟ معصومه الهائی سحر
- چندسالته ؟ ۱۱
- شمارهتون و بگید . ۰۹۱۶۰۰۰۰۰۰۰
او به شوخی به معصومه میگوید ؛
- بابای شما ایشونه ؟ بله. [پدرطلبههستند]
- ایشون که پارتیش کلفتتر از ماست :))))
و میخندند. بابا صحبت میکند که چطور درخواست دیدار حضرتآقا را پیگیری کنیم؟ و توضیحاتی دریافت میکند و شمارهای رد و بدل میشود. و آقایشهید هم هرچند دقیقه یکبار لپ زینب را میکشد و او را میخنداند.
وقتی به محل استقرار میرسیم معصومه تعریف میکند که بعد از گفتن درخواستش دقیقا چه جملهای دریافت کرده ؛
- وقتی گفتم آقایامیرعبداللهیان ما رو دیدار آقا ببرید، گفتن یه شرط داره! گفتم چی ؟ آقایامیرعبداللهیان گفتن ؛ دعا کنی من شهید شم ! منم گفتم قبوله! از آن به بعد هر وقت در تلوزیون او را دیدیم معصومه را صدا زدیم ؛
- معصومه ؟ بیا دوستت رو ببین!
چندماه بعد از نوشتن درخواست و ارسالش به وزارت امورخارجه در تاریخ ۱۳ آبانماه نامهای از بیت مهمان خانهمان میشود، به علاوهی کتاب قصههایخوببرایبچههای خوب.
و حالا، چندماه بعدتر معصومه ناراحت است از اینکه به این قول و قرار عمل کرده.. از اینکه شرط را پذیرفته و برایت دعا کرده. بابا میگوید، شهید حق دوستی را برای تو تمام کرد. چه دوست خوبی داشتی!
🖋فاطمهالهائیسحر
شما هم روایتهای خود را از شهدای خدمت به آیدی @adm_mabna ارسال کنید.
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره سادهزیستی وتلاش شبانهروزی و مردمی بودنش را تعریف میکنند، اما تو - سید ابراهیم رییسی - سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی.
روایت متفاوت خانم سمیه کچویی را - فرزند شهید کچویی (نخستین رئیس زندان اوین بعد از انقلاب) - از شهید جمهور در پیام بعدی بخوانید.
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره
🔻اینجا انگار یک نفرجامانده بود...
✍️سمیه کچویی
آخرین بار که قوه قضاییه یادش بود من فرزند یکی از شهدای سال شصت هستم، خاطرم نیست.اما یادم هست که فاطمه ساداتم کوچک بود ومحمدجواد در آغوش پدر.
وقتی دعوت میشدیم میدانستیم که این مهمانی، شهید مسئول وغیرمسئول ندارد. ممکن بود یک نفر تنه بزند به تو و دوکلمه هم به زبانی که نمیشناسی بشنوی، در مسیر سالن پذیرایی. همه خانواده شهدای قوه ،دعوت بودند. بالاتر و پایین تر نداشت این دعوت نامه.شاید به همین علت بعضی نمی آمدند. سخنرانی اش که تمام میشد می آمد پایین سن و دیگر در دسترس همه بود. همهٔ همه.
ممکن بود یکی از چک برگشتی اش گله کند یکی از بیماری فرزندش،یکی از.... ابراهیم رییسی همه را میشنید ونامه ها را دریافت میکرد.
نامه گفتم، روضه تازه یادم آمد. دوهفته پیش نامه ها راجمع کردند و بردند برایش که مهمان قم بود وحالا یکی یکی پیامک وصولشان دارد میرسد. لابد از بهشت....
پنجشنبه ,هفت ونیم صبح پشت چراغ قرمز چهارراه گلزار بودیم که سبز شد وکسی حرکت نکرد. یک ردیف پژو از روبرو پیچیدند سمت گلزار. فهمیدیم که آمده و استقبال ساعت ده صبح برنامه چندمش است. به دخترم گفتم : «رییس جمهوری که هیات همراهش با پژو سفرکنند، استثناییه.»
مدیر پیامک داد: «فردا اقای رییسی میاد سالن شهید اوینی.میای؟ قراره مشکلات اموزش وپرورش رو بگیم.» گفتم :«بیام؟» وپیش خودم فکرکردم جمعه و اون دریای کار عقب مانده!
گفت: «اگردوست داری بیا.»
گفتم :«میام » ونگفتم اگر یک صندلی در این مراسم خالی بماند، من باید پرش کنم. اگر یک جای خالی ایستاده در سالن بماند ،من باید آنجا بایستم. ابراهیم رییسی، ارزشش را دارد.
آمدم ولی تو نیامدی ،همه دلخور بودند. گفتم : «اشکالی نداره ،کارهاش زیاده باید تقسیم کنه . معاون هم مثل خودشه.»
مجری اخبار که داغ پرزدن وسوختنت را برایمان قطعی کرد, همسرم مارا برد به همان سالنِ نمیدانم کجا و دعوتِ نمیدانم چندسال پیش.
- «خانم یادته خاطره من رو؟ وقتی رفتیم برای نماز ،رییسی گفت :آقاسید بایست جلو،همه مسئولیت ها که نباید گردن من باشه!
ومن که طلبه جوانی بودم ایستادم جلو ورییسی بمن اقتدا کرد.»
میدانم خبر نداشتی این اقا سید, داماد زندانی سیاسی سالهای مبارزه و اولین رییس زندان جمهوری اسلامیست که هشت تیر شصت،ترور شد.
من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره ساده زیستی وتلاش شبانه روزی ومردمی بودنش را تعریف میکنند، اما تو ،سید ابراهیم رییسی،سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی.
تو انگار جامانده بودی از مسئولین جمهوری اسلامی که همان اول کار،ترور شدند.
دیروز آمدم بدرقه ات. بازهم عجله داشتی وحتما کارهای خیلی مهم .
نشد سلامی کنم وعلیکی بشنوم . فقط رفتنت را تماشاکردم وگریستم.
یادت باشد سید ابراهیم رییسی،یک سلام وعلیک به من بدهکاری.
#شهید_محمد_کچویی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
پیرمرد، درگیر "چرا" های زیادی بود، پاراگراف اول را که نوشت، قاب کوچکش پر شد.
زیر لب گفت، او مرد این دنیای کوچک نبود. جوابش را پیدا کرد...
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
ماشین حمل شهدا رفت ...
پیکرها رفتند...
سید مظلوم ما رفت...
ولی این مردم خیابان را رها نمیکنند!
مشهد قیامتی به پا شده
که تمام هم نمی شود!
هرچه از مردم میخواهند
که از خیابان اصلی
به خیابانهای اطراف بروند
اما بازهم جمعیت است که میآید ...
این مردم ما هستند که
تمام نمی شوند ...
#حس_نگر
https://eitaa.com/joinchat/3098280028Cd3fba4451e
با کالسکه پسر کوچکم توی یکی از فرعیها ایستاده بودم. ماشين شهدا که از مقابلمان رد شد صدای هق هقی شنیدم.
پشت سرم را که نگاه کردم پسر نوجوانی را دیدم که تازه پشت لبش سبز شده بود. دستهایش به برادر کوچکترش بود که قلمدوشش بود. اشکهایش میریخت روی لباسش...
🖋 خانم محمدی
#شهید_خدمت
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ کار فرهنگی دردسر داره...
🔻شهید مالک رحمتی
#شهید_جمهور
| @mabnaschoole |
بلاخره این دل کار خودش را میکند، توی تراس میایستد و دست به سینه میگیرد. ده دقیقهای هست که آنجاست و انگار خیال رفتن هم ندارد. دلش هنوز آرام نشده...
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
انگار قصه انقلاب ما همین است، خادمها شهید میشوند!
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |