eitaa logo
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده‌
2.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
575 فایل
💕در روزهای سخت و شیرین مادری همراه تان هستیم ارتباط با ما @MotherboonAdmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 دختر خنده رو و موش زبل 🔹 یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را دید که یک سیب را قل قل هول می داد تا به لانه اش ببرد. سیب قل می خورد و این طرف می رفت. بعد قل می خورد و آن طرف می رفت. موشی، دنبال سیب این طرف می دوید و بعد هم آن طرف می دوید. دخترک از کارهای موشی آنقدر خندید آنقدر خندید که ده تا پروانه آمدند و خنده اش را تماشا کردند! موشی صدای خنده دخترک را شنید و به او نگاه کرد: «وای! چه دختر قشنگی!» بعد برای اینکه بتواند دخترک را بهتر ببیند، سرش را بالا گرفت و عقب عقب رفت تا اینکه تالاپ، از پشت افتاد روی زمین! این طرفی شد، آن طرفی شد، تا بالاخره از جایش بلند شد. دخترک به سر موشی دستی کشید و دوباره خندید. این بار بیست پروانه دیگر هم آمدند و خنده قشنگ او را تماشا کردند. موشی با خودش فکر کرد که اگر از سیب بالا برود و روی آن بنشیند، می تواند دخترک را بهتر ببیند، پس تصمیم گرفت از سیب بالا برود، اما همین که سوار سیب شد، سیب قل خورد و موشی هم با سیب قل خورد و رفت و رفت آن طرف اتاق. صدای خنده دخترک همه جا پیچید و یک لحظه بعد، اتاق پر شد از پروانه. آنها روی سر و شانه های دخترک نشستند. موشی هیچ وقت دختری به این قشنگی ندیده بود. موش، سیب را رها کرد و رفت جلوی پای دخترک ایستاد و دست هایش را بالا گرفت. دخترک موش را از زمین برداشت و به او نگاه کرد. موش خندید و آنها با هم دوست شدند. حالا یک دختر بود که شبیه هیچ کس نبود. یک موش بود که زبل و بامزه بود! و یک عالمه پروانه بودند که همه با هم خوش و خندان و شاد، زندگی می کردند! 🐭 @madaran_e_delvapas
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 قصه 🕊 اتحاد كبوتران 🕊 يكي بود يكي نبود روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند. هر کدام از کبوترها یک نظر می‌دادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام می‌کردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را می‌خواهم یادآوری کنم‌ و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون‌ هیچ‌کس به تنهایی نمی‌تواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با هم‌پیمان بستند و بال‌هایشان را یکی‌یکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست می‌دهیم.فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشه‌ای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند. شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند. شکارچی که خیلی ترسیده بود کم‌کم دست‌هایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد. داخل آن درخت یک سنجاب زندگی می‌کرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتاده‌اند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طناب‌ها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند‌. شکارچی هم دیگر هیچ‌وقت آن طرف ها پیدایش نشد. 🕊 @madaran_e_delvapas
دلاور کوچک ( داستان ) يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربان هيچكس نبود. در آن سالهايي كه شاه ستمگر در كشور ما حكومت مي كرد در يك شهر كوچك به اسم قم پسري زندگي مي كرد كه اسمش محمد حسين بود. پسري كه بر خلاف پسرهاي همسن و سال خودش دنياي ديگري داشت كه ماجراهاي مهمي برايش اتفاق مي افتاد و حسين قصه ما دنياي متفاوتي داشت. محمد حسين پسر شجاع و فعال خوش اخلاق و خنده رويي بود و هميشه به همه كمك مي كرد و اينقدر پسر خوبي بود كه همه از او راضي بودند و دوستش داشتند. علاقه شديدي به مدرسه رفتن و مطالعه داشت و با اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده بود نماز مي خواند. محمد حسين با تمام كوچكيش را دوست داشت و هر وقت امام صحبت مي كرد به صحبتهاي امام با دقت گوش مي كرد و آنقدر امام را دوست داشت كه مي گفت امام هر چه بگويد حاضرم انجام دهم. محمد حسين از همان دوران كودكي در مغازه كنار پدرش كار مي كرد و از اين طريق حرفها و اعلاميه هاي امام را به دست مردم و دوستانش مي رساند حتي بعضي وقتها با بچه هاي محل قرار مي گذاشت كه رأس ساعت خاصي از خانه ها بيرون بيايند و شعار و سر دهند. بعد از اينكه انقلاب پيروز شد كشور عراق به ايران حمله كرد و بين كشور ما و عراق يك جنگ طولاني اتفاق افتاد. جنگي كه دشمن مي خواست وارد خاك كشور و خانه هايمان شود و آنها را از ما بگيرد. به همين خاطر محمد حسين كه مثل شما دانش آموز بود وقتي ديد دشمن به كشور حمله مي كند به جاي درس خواندن تصميم گرفت به جنگ با دشمنان برود. چون دلش نمي خواست دشمن وارد كشورش بشود. اما چون خيلي كوچك بود هيچ كس اجازه رفتن به جبهه را به او نمي داد تا اينكه با اصرار زياد توانست با گروهي كه به جبهه مي روند به مدت يك هفته به جبهه سفر كند. اما توي جبهه وقتي فرمانده اين پسر كوچك را ديد فوراً دستور داد او را هر چه سريع تر ببرند و به خانواده اش تحويل دهند تا مبادا برايش اتفاقي بيفتد. دو نفر از رزمنده ها او را به شهر آوردند و به مادرش تحويل دادند و از او خواستند قول بدهد كه ديگر به جبهه باز نگردد. ولي محمد حسين كه پسر شجاعي بود گفت من نمي توانم به شما قول دروغ بدهم چون من بازهم به جبهه خواهم برگشت. بعد از چند روز محمد حسين همانطور كه گفته بود دوباره به جبهه برگشت . با وجود اينكه فرماندهان با بودن او در جبهه مخالفت مي كردند ولي وقتي شجاعت و توانايي او را ديدند و فهميدند فرستادن او به خانه فايده اي ندارد تصميم گرفتند قبول كنند كه در جبهه بماند. از اين به بعد محمد حسين به همراه دوستش محمد رضا شمس در يك سنگر قرار داشتند تا اينكه در حمله عراقيها به خرمشهر محاصره مي شوند در اين درگيري دوست محمد حسين زخمي مي شود و محمد حسين دوستش را با سختي و زحمت زياد به پشت خط جبهه مي رساند و خودش دوباره به سنگر بر مي گردد تا با عراقي ها بجنگد كه متوجه مي شود تانكهاي عراقي رزمندگان را مورد هدف قرار دادند محمد حسين با ديدن اين صحنه چند نارنجك به كمرش مي بندد و با چند نارنجك در دستش به طرف تانكهاي دشمن حركت مي كند. همين طور كه داشت با سرعت جلو مي رفت يك تير به پايش خورد و مجروح شد اما زخم گلوله نمي تواند از اراده او جلوگيري كند و بدون هيچ ترسي از لابه لاي تيرهايي كه از دو طرف به سوي او مي آمدند خودش را به تانك رسانيد و آن را منفجر ساخت و خود نيز به شهادت رسيد و دشمن هم با ديدن انفجار تانك از شدت ترس تانكها را رها و فرار كردند و دوستان محمد حسين نجات پيدا كردند او كار بزرگي كرد و با اين كار بزرگ نامش براي هميشه زنده ماند. « و امام درباره اين شهيد فرزانه فرموده اند: رهبر ما آن طفل 13 ساله اي است كه با قلب كوچك خود با نارنجك خود را زير تانك دشمن انداخت.» « زهرا فقیه »   🌷 @madaran_e_delvapas
🌸🌔🌸🌔🌸 امشب 🔹 دوست عجیب 🔹 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود آن روز، دلقک ماهی‌های کوچولو پشت مرجان‌ها بازی می‌کردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده. دلقک ماهی‌های کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّه‌ای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر گفت: «چه‌ قدر دراز و بی‌ریخت است!» سوّمی گفت: «خال‌هایش را نگاه کنید!» و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو. آلبالو مثل دوستانش هیچ‌وقت از پشت مرجان‌ها بیرون نرفته بود و هیچ‌وقت مارماهی ندیده بود. آن‌ جا فقط دلقک ماهی‌ها زندگی می‌کردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّه‌ی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم می‌آید. دلم می‌خواهد با او دوست شوم.» امّا دلقک ماهی‌های کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه از آن جا رفت. آن روز، آلبالو برای اولین بار از پشت مرجان‌ها بیرون رفت و یواشکی دور شد. می‌ترسید دوستانش از این که می‌خواهد با بچه مارماهی دوست شود؛ مسخره‌اش کنند. آلبالو هیچ‌وقت این همه ماهی جورواجور ندیده بود. میانشان دنبال بچه مارماهی گشت تا این که او را از خال‌هایش شناخت. ولی به خاطر اتّفاق آن روز، رویش نشد نزدیک شود و یواشکی دنبالش رفت. این قدر پشت سر بچه مارماهی رفت و رفت تا یک‌ دفعه... یک‌دفعه به پشت صخره‌ای رسید که پر از مارماهی بود. چند بچه مارماهی دورش را گرفتند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «هی! ماهیِ خط‌خطی دیده بودید بچّه‌ها؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر قد کوتاه است!» سوّمی گفت: «تا حالا بچّه‌ای به این عجیبی ندیده بودم.» و همه زدند زیر خنده. آلبالو خیلی دلش گرفت. از خودش پرسید: «یعنی برای این‌ها این قدر عجیب و غریبم؟» دلش خواست از خودش دفاع کند، ولی نمی‌دانست چه بگوید. یک‌دفعه بچه مارماهی خال‌خالی، همان که آلبالو دنبالش کرده بود، از پشت سر بچه‌ها جلو آمد و گفت: «هی! این دوست من است و اجازه نمی‌دهم مسخره‌اش کنید. تازه اگر از این‌جا بیرون بروید، می‌فهمید که خیلی از ماهی‌ها شکل ما نیستند. ما هم برایشان عجیب و غریبیم.» بعد باله‌اش را زیر باله‌ی آلبالو انداخت و گفت: «برویم بازی؟» آن روز، به خاطر دوست جدیدش، آلبالو با دلی پر از شادی به پشت مرجان‌ها  برگشت. به دوستانش گفت: «من با بچّه‌ی عجیب و غریبی که این‌جا آمده بود دوست شدم. درست است که با ما فرق دارد. ولی او هم شنا می‌کند، مثل ما. او هم بازی می‌کند، مثل ما. گاهی خوش‌حال و گاهی غمگین می‌شود، مثل ما. تازه خیلی هم مهربان است.» 🍒 @madaran_e_delvapas
🍄☘🍄☘🍄 امشب 🌸 قصه های بابای خسته 🌸 بابا دلش نمی خواست قصه بگه آخه خسته بود و خوابش میومد. اما مانی کوچولو پیله کرده بود که قصه بگو قصه بگو .بابا گفت یکی نبود یکی بود. بعدش گرگه تو خونشون بود شنگول و منگول و حبه ی انگور اومده بودن بخورنش . مانی با تعجب به بابا نگاه کرد و گفت :"وا ،چرا " بابا گفت آخه از بس که این گرگه اذیت می کنه وقتی باباش خسته است هی می گه قصه بگو قصه بگو. مانی اخم کرد و گفت بابا بابا بابا درست قصه بگو ،این جوری دوست ندارم . بابا گفت خیلی خوب اصلا شنگول و منگول و حبه ی انگور با گرگه رفته بودن شهر بازی ولی گرگه رو راه ندادن . مانی دوباره گفت چرا: بابا گفت واسه اینکه باباش خسته بوده خوابش میومده هی می گفته بابا قصه بگو قصه بگو .به خاطر همین هم مامورای شهر بازی راهش ندادن . مانی دوباره اخم کرد و گفت بابا .... بابا گفت خیلی خوب اصلا گرگه شنگول و منگول و حبه ی انگور رو خورد و مامانشون هم نتونست اونارو نجات بده . مانی خیلی ناراحت شد گفت نه دوست ندارم بخورتشون .خواهش می کنم قصه رو درستش کنین من قول می دم که دیگه اصرار نکنم قصه بگین . بابا خندید و گفت این حرفا شوخی بودند. شنگول و منگول و حبه ی انگور با مامانشون رفته بودن شهر بازی و آقا گرگه هم با زن و بچه های خودش اومده بود تو شهر بازی .اونجا باهم دوست شدن و آقا و خانم گرگه با مامان و بابای شنگول و منگول نشستن و حسابی حرف زدن و میوه خوردن. بچه های گرگه هم با شنگول منگول و حبه ی انگور رفتن بازی .خیلی خیلی هم خوش گذشت . و۰ قصه ی ما هم تموم شد. مانی گفت تو شهر بازی چی سوار شدن ؟ بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت ماشین سوار شدن و یکسره رفتن خونشون . مانی فهمید چون زیر قولش زده الان بابا دوباره قصه رو خراب می کنه .گفت بهتره تا بابا ماشینشونو تو راه خراب نکرده بگیرم بخوابم و دیگه از بابا سوالی نپرسم. 🌼 😴 @madaran_e_delvapas
🌔🌸🌔🌸🌔 امشب قصه 🌸 باغچه ی مادربزرگ 🌸 یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود. ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود. البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت. دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند. اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رزگفت: فکرمی کردم خیلی قشگم اما من پراز خارم! بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش  چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها اینست که از زیبایی تو مراقبت میکنند وگرنه الان چیده شده وپرپرشده بودی! گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه  و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره. بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها .......🐌🌸🐌......... @madaran_e_delvapas
(باغچه مادربزرگ ) یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه گل ها زیباتر گل رز بود. البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت. دستش را کشید و با عصبانیت گفت: اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند. اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رزگفت: فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم! بنفشه با مهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی! گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها… 🌹 @madaran_e_delvapas
🌔🌸🌔🌸🌔 🐸 قورقوری و استخر بزرگ 🐸 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود. قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت. یک روز صبح وقتی قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی جنگل گشتی بزنه. اون روز وقتی قورقوری صبحانه اش را خورد، سریع از جنگل بیرون رفت. اون از بین چمنزارهای بزرگ گذشت و به جایی رسید که همه ی قورباغه ها می ترسیدن به اون جا پا بگذارند. اون یک استخر بزرگ بود. حالا قورقوری خیلی از جنگل دور شده بود، اون دیگه نمی تونست جنگل را ببینه. قورقوری کمی ترسیده بود. درجنگل قورقوری سه قانون وجود داشت که همه باید از اون اطاعت می کردند. اول این که وقتی مار هیس هیسو نزدیک  شماست اصلاً قورقور نکنید. دوم این که هرگز قبل از خواب پشه نخورید و آخر این که هرگز در استخر بزرگ شنا نکنید. قورقوری اصلاً به قانون های جنگل توجهی نکرد و تندی توی استخر بزرگ پرید. قورقوری با خودش گفت:"این جا خیلی هم قشنگه، چرا قورباغه ها از اینجا می ترسن؟" قورقوری شروع کرد به شنا کردن توی استخر بزرگ. اما کمی بعد متوجه شد که در این استخر نه گیاهی وجود داره و نه ماهی. قورقوری از این که در استخر تنهاست کمی ترسید. حالا قورقوری می خواد به خونه اش برگرده، اما وقتی اون شنا می کنه اصلاً تکون نمی خوره. قورقوری ترسید و سریع تر شنا کرد، اما یکدفعه همه جا تاریک شد، آب استخر تند و تند می چرخید و داشت قورقوری را با خودش به سمت پایین می برد. قورقوری هرچی دست و پا می زد فایده ای نداشت. اون دیگه همه ی امیدش را از دست داده بود که یک دفعه یک دست بزرگ اونو نجات داد. حالا همه جا روشن شده بود. بعد از این که قورقوری یک کم حالش بهتر شد فهمید که اونجا استخر آدم هاست. استخر آدم ها یک چاه بزرگ داره. وقتی آب استخر کثیف می شه، آدم ها سر چاه را می گیرن تا آب های کثیف داخل چاه بره. اون کسی که قورقوری را نجات داده بود یک پسر بچه ی مهربان بود. از اون روز به بعد قورقوری تصمیم گرفت که به حرف بزرگترهاش گوش بده و به قانون و مقررات آن ها احترام بگذاره. 😴 @madaran_e_delvapas
قصه مداد پرکار من مداد مرجان هستم ، یك مداد نویسنده و پركار ، راستش را بخواهید من عاشق كاغذ هستم ، آنقدر عاشق كاغذ هستم كه هر روز در آن چیزهای قشنگی نقاشی می كنم . وقتی مرجان مرا بدست می گیرد ، آنقدر خوشحال می شوم كه نگو ! با خودم فكر می كنم كه حتماً الان مرجان یك نقاشی قشنگ و یا یك شعر خوب و یا یك داستان جالب را بوسیلة من ، روی كاغذ می آورد . بعضی وقتها كه دختر كوچولوهای همسایه ، حوصله شان سر رفته یا ناراحت هستند ، مرجان یك درخت قشنگ با گلهای زیبا در اطراف آن ، یك رودخانه پر آب و یا یك قلب قشنگ برایشان می كشد ، راستش من در این لحظات از ته دل خوشحال هستم . بیشترین خوشحالی من آن لحظه هایی است كه مرجان دارد فكر می كند و بعد مرا روی كاغذ می لغزاند كلمه ای می نویسد و پاك می كند ، دوبارة كلمه جدیدی می نویسد و پاك می كند و آنقدر می نویسد و پاك می كند تا بالاخره یك جملة زیبا درست می كند . وای نمی داند چه قدر كیف می كنم از این كه بچه ای مرا به دست بگیرد و تكالیف مدرسه اش را حل كند ... وقتی مرجان مرا آرام روی كاغذ ، تكان می دهد و با من چند ضربه ای به روی كاغذ می زند، می فهمم كه دارد خیالها و فكرهایش را كنار هم می گذارد و حركت می دهد و بعد با آن خیالها تصاویر زیبا را روی كاغذ حك می كند ، وای خدای من خیلی احساس غرور می كنم ! صبر كن ببینم ، چه اتفاقی دارد می افتد ؟ مرجان خواهش می كنم این خطهای قشنگ را پاك نكن ! " آخه مداد عزیزم، چرا متوجه نیستی ، اگر مامان بیاید و این خطها را توی دفتر ریاضی من ببیند ، عصبانی می شود و می گوید : آخه دخترم مگر تو دفتر نقاشی نداری كه ...!" امروز صبح ، مرجان خواهر و برادرهایم را یكجا جمع كرد ، نوك همة آنها را با تراش ، تیز كرد و به ترتیب توی جعبه خودشان گذاشت ، آخ جون امروز قراره توی مدرسه نقاشی داشته باشیم . زنگ نقاشی ؛ مرجان از من و خواهر و برادرهایم خواهش می كند كه در كشیدن یك نقاشی خوب كمكش كنیم ، ما هم به او قول می دهیم به شرطی كه نوك ما را محكم روی كاغذ فشار ندهد ، هر چه كه دلش خواست برایش بكشیم . مرجان آنقدر با احتیاط نقاشی می كند كه خانم معلم به خاطر این همه دقت او ، یك بیست زیبا پائین نقاشی اش می كشد ! به هر حال همكاری و دقت ما هم در این موفقیت بی تأثیر نبوده است ! مرجان املاء مرا هم خیلی دوست دارد ، آنقدر در نوشتن املاء تلاش كرده است كه ، الان به خوبی می تواند بهترین كلمات و جملات را كنار هم ردیف كند و یك نامة‌زیبا برای دوستش بنویسد و سال نو را به او تبریك بگوید 💤 @madaran_e_delvapas
💚💚💚💚💚💚💚💚💚 معجزه‌ای جالب 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 بت‌پرستان به پیامبر(ص) گفتند: اگر پیامبری باید معجزه کنی. پیامبر(ص) فرمود: اگر معجزه کنم آن وقت ایمان می‌آورید؟ همه گفتند: آری. پیامبر(ص) فرمود: خب بگویید چه کاری انجام بدهم. بت‌پرستان گفتند: اگر می‌توانی به آن درخت بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید. سپس پیامبر(ص) به درخت اشاره‌ای کردند. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه‌هایش حرکت کرد و تا نزد پیامبر دوید و سایه‌اش را بر سر پیامبر(ص) انداخت. همه گفتند: بگو تا درخت دو نصف شود. پیامبر گفتند و همان طور شد. باز بت‌پرستان گفتند: حالا دوباره به هم بچسبد. پیامبر گفتند و همان طور شد. گفتند: بگو برگردد. پیامبر گفتند و درخت برگشت سر جای اولش. بت‌پرستان بدجنس پس از مشاهده این همه از معجزه از پیامبر به جای آن که ایمان بیاورند به پیامبر(ص) گفتند: تو جادوگری! پیامبر(ص) فرمود: می‌دانستم ایمان نمی‌آورید. از الان می‌بینمتان که در جنگ بدر کشته می‌شوید و جنازه‌تان را درون چاه می‌اندازیم... و همان طور که پیامبر(ص) فرمودند همه آن‌ها در جنگ بدر کشته شدند و جنازه‌شان در چاه انداخته شد 🌴 @madaran_e_delvapas
🌸🌔🌸🌔🌸 امشب قصه 🌺 دایناسور مهربان 🌺 یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند.  مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: نی نی بابا. دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد.  بچه خرگوش به او گفته بود: نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی. چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی. آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد. چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده! بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.  یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند. گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد. خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو. دل گرگ لرزید.  پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی. گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد. این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند. پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند... 💤 @madaran_e_delvapas
🌸🌔🌸🌔🌸 امشب قصه 🔹 دوست عجیب 🔹 یکی بود یکی نبود آن روز، دلقک ماهی‌های کوچولو پشت مرجان‌ها بازی می‌کردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده. دلقک ماهی‌های کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّه‌ای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر گفت: «چه‌ قدر دراز و بی‌ریخت است!» سوّمی گفت: «خال‌هایش را نگاه کنید!» و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو. آلبالو مثل دوستانش هیچ‌وقت از پشت مرجان‌ها بیرون نرفته بود و هیچ‌وقت مارماهی ندیده بود. آن‌ جا فقط دلقک ماهی‌ها زندگی می‌کردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّه‌ی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم می‌آید. دلم می‌خواهد با او دوست شوم.» امّا دلقک ماهی‌های کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه از آن جا رفت. آن روز، آلبالو برای اولین بار از پشت مرجان‌ها بیرون رفت و یواشکی دور شد. می‌ترسید دوستانش از این که می‌خواهد با بچه مارماهی دوست شود؛ مسخره‌اش کنند. آلبالو هیچ‌وقت این همه ماهی جورواجور ندیده بود. میانشان دنبال بچه مارماهی گشت تا این که او را از خال‌هایش شناخت. ولی به خاطر اتّفاق آن روز، رویش نشد نزدیک شود و یواشکی دنبالش رفت. این قدر پشت سر بچه مارماهی رفت و رفت تا یک‌ دفعه... یک‌دفعه به پشت صخره‌ای رسید که پر از مارماهی بود. چند بچه مارماهی دورش را گرفتند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «هی! ماهیِ خط‌خطی دیده بودید بچّه‌ها؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر قد کوتاه است!» سوّمی گفت: «تا حالا بچّه‌ای به این عجیبی ندیده بودم.» و همه زدند زیر خنده. آلبالو خیلی دلش گرفت. از خودش پرسید: «یعنی برای این‌ها این قدر عجیب و غریبم؟» دلش خواست از خودش دفاع کند، ولی نمی‌دانست چه بگوید. یک‌دفعه بچه مارماهی خال‌خالی، همان که آلبالو دنبالش کرده بود، از پشت سر بچه‌ها جلو آمد و گفت: «هی! این دوست من است و اجازه نمی‌دهم مسخره‌اش کنید. تازه اگر از این‌جا بیرون بروید، می‌فهمید که خیلی از ماهی‌ها شکل ما نیستند. ما هم برایشان عجیب و غریبیم.» بعد باله‌اش را زیر باله‌ی آلبالو انداخت و گفت: «برویم بازی؟» آن روز، به خاطر دوست جدیدش، آلبالو با دلی پر از شادی به پشت مرجان‌ها  برگشت. به دوستانش گفت: «من با بچّه‌ی عجیب و غریبی که این‌جا آمده بود دوست شدم. درست است که با ما فرق دارد. ولی او هم شنا می‌کند، مثل ما. او هم بازی می‌کند، مثل ما. گاهی خوش‌حال و گاهی غمگین می‌شود، مثل ما. تازه خیلی هم مهربان است.» 😴 @madaran_e_delvapas
🌸🌔🌸🌔🌸 امشب قصه 🐮 گاو بادان پرنده 🐮 یکی بود یکی نبود روزی روزگاری گاوِ نادانِ شکمویی توی چمن‌ زار لم داده بود و علف‌ها را می‌لُمباند.  شب‌پره‌ی کوچکی بال زد و رفت توی گوشش و گفت: «گاوِ نادان؟!» گاو دور و برش را نگاه کرد و ترسید. گفت: «کیه؟ کیه داره حرف می‌زنه؟» شب‌پره گفت: «من گاوِ بادان هستم.» گاو گفت: «هان؟ گاوِ بادان؟» شب‌پره گفت: «گاو بادان یه جور گاویه که همه‌چی رو می‌دونه. مثل تو نادان نیست. فهمیدی؟» گاو دستی به شاخ‌هایش کشید و گفت: «هان؟ یه گاو که همه‌چی رو می‌دونه؟ پس کجایی؟ اگه گاوی خودت رو نشون بده شاخ بزنیم، ببینیم کی زورش بیش تره.» شب‌ پره توی گوشِ گاو پاهاش را انداخته بود روی هم و می‌خندید. گفت: «من یه گاو بادانِ نامرئی هستم. چون خیلی بادان بودم، تونستم نامرئی بشم.» گاوبا دُمش کوبید روی شکمش و گفت: «یه گاو نامرئی؟ زورت هم زیاده؟» شب‌پره گفت: «خیلی! از گاومیش هم بیشتره. از شتر گاو پلنگ هم بیش تر.» گاو سم‌هایش را جمع کرد زیرِ شکمش و گفت: «چی می‌خوای؟» شب‌پره گفت: «می‌خوام دُمت رو بزاری روی کولت و از این چمن زار بری. چون که خیلی علف می‌خوری. آن قدر شکم‌گنده‌ای که همه‌ی گل‌ها رو می‌خوری. نمی‌گی پروانه‌ها و زنبورها چی بخورن؟» گاو گفت: «زورم زیاده. می‌خورم. زنبورها رو می‌خورم. پروانه‌ها رو هم. شب‌پره‌ها رو هم.» شب‌ پره با پاهای نازکش به گوشِ گاو لگد زد و گفت: «پس بیا با هم بجنگیم. می‌ندازمت بیرون از چمن زار نادان.» گاو گفت: «بجنگ تا بجنگیم. کجایی بادان؟» شب‌ پره گفت: «جلوی اون درختِ چنار. بیا جلو!» گاو دماغ بلندی کشید و دوید. شاخ‌هایش را پایین آورد و محکم کوبید به درختِ چنار. شاخ‌هاش توی تنه‌ی چنار گیر کرد و همان جا ماند.  شب‌پره بیرون آمد و روی دماغش نشست. گفت: «دیدی گاوِ بادانی بودم؟ تا تو باشی قُلدُر بازی در نیاری.» و پر کشید و رفت. 🌼 🐮 @madaran_e_delvapas
🌔🌙🌔🌙🌔 امشب قصه « کی قویتره؟ » 🌙 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یک روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟ مادرش خندید و گفت: هر کس به اندازه خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی می کند، با خودش گفت: امروز می روم جنگل و یک دوست قوی پیدا می کنم. موشی از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید. چشمش به خورشید گرم و پر نور افتاد، با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا را روشن می کند. بلند شد و فریاد کشید: ای خورشید درخشان که در آسمان می درخشی، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟ خورشید خندید و گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد. موشی از خورشید خانم خداحافظی کرد و رفت. با خودش گفت: پس من با ابر دوست می شوم. بعد به آسمان نگاه کرد و یک تکه ابر دید. رفت و رفت تا به ابر رسید. به ابر سلام کرد و گفت: ای ابر پر از باران، من به دنبال یک دوست قوی هستم. آیا دوست من می شوی؟ ابر خندید و گفت: درسته که من می بارم و آب براتون میارم. ولی باد از من قویتر است، چون او به هر جا که بخواهد مرا این طرف و آن طرف می کشد. موشی از ابر خداحافظی کرد و راه افتاد. موشی با صدای بلند باد را صدا کرد. یک دفعه گرد و غبار به هوا بلند شد. موشی فهمید که باد آمد. سلام کرد و گفت: ای باد قوی که به هر جا می روی. من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟ باد گفت: درست است که من همه جا می روم ولی کوه از من قویتر است، چون وقتی به کوه می رسم دیگر زور من به او نمی رسد و مجبورم که بایستم. موشی از باد تشکر کرد و راه افتاد. موشی راه افتاد و رفت تا به کوه رسید. از کوه بالا رفت و با صدای بلند سلام کرد و گفت: ای کوه بلند و پر زور، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟ کوه گفت: درست است که من بلند و سخت هستم، ولی وقتی زمین خودش را تکان می دهد، تمام سنگهایم می ریزد. پس زمین از من قویتر است. موش گفت: پس من با زمین دوست می شوم و راه افتاد. موشی از کوه پایین آمد و زمین را صدا کرد و گفت: ای زمین پر زور که می توانی کوه را تکان بدهی. من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟ زمین گفت: درسته که من خیلی بزرگم ولی از من قویتر هم هست. مثلاً خود تو می توانی مرا سوراخ کنی و در درون من خانه بسازی. موشی تازه متوجه حرف مادرش شد و فهمید هر موجودی می تواند هر کاری بکند به شرط اینکه خوب فکر کند. 🌼 🐭 @madaran_e_delvapas
✨🌔✨🌔✨ قصه 🌳 درخت خوابالو 🌳 یکی بود، یکی نبود. پیرمرد زحمت کشی بود که در دوران جوانی درختی کاشته بود اما این درخت میوه نمی داد چون همیشه می خوابید. پیرمرد دیگر ناامید شده بود. روزی پیرمرد اندیشید و با خود گفت:«این درخت فقط می خوابد… نه میوه ای دارد که پولی به دست آورم و نه کاری برای زیبایی طبیعت می کند… پس باید آن را قطع کنم… همین الان باید دست به کار شوم.» پیرمرد بلند شد. وسایل خود را برداشت. نام خداوند را بر زبان آورد تا درخت را قطع کند. ولی احساس کرد که پلک هایش سنگین شده است. با خود گفت:«حالا می خوابم، عصر سرحال می شوم و این درخت را قطع می کنم.» پیرمرد بعد از گفتن این جمله خوابش برد. او سه ساعت خوابید. وقتی بیدار شد خورشید غروب کرده بود و اذان می گفتند. پیرمرد که دید شب شده بلند شد و به خانه رفت، وضو گرفت و نماز خواند. صبح روز بعد به طرف درخت به راه افتاد. در راه، گرفتار یک پیرمرد پرحرف شد. پیرمرد کشاورز مجبور شد تا شب با این پیرمرد پر حرف حرف بزند و به سئوالات او پاسخ بدهد. در نتیجه نتوانست آن روز هم درخت را قطع کند. روز بعد پیرمرد بلند شد و خود را آماده کرد تا برود. در راه احساس ناراحتی می کرد چون واقعاً نمی خواست درخت قطع شود. وقتی رسید تبر را برداشت تا درخت را قطع کند. در آن موقع ناگهان چشمش به به میوه های درخت افتاد که تازه در آمده بودند. با خوشحالی گفت:«میوه…! بالاخره درختم میوه داد!» پیرمرد فراموش کرده بود که این سه ماه که درخت خوابیده بود فصل زمستان بود. او فکر کرد و به یاد دوران جوانی اش افتاد. در آن موقع او به درخت رسیدگی نمی کرد و به آن کم آب می داد و به خاطر همین بود که درخت میوه خوبی نمی داد. 🌼🌼 🌳 @madaran_e_delvapas
🌸🌔🌸🌔🌸 امشب قصه 💙 لبخند مداد سیاه 💙 آقای نقاش یک بسته مداد رنگی خرید و روی میزش گذاشت. مداد رنگی ها توی جعبه خوشحال بودند و منتظر بودند تا نقاشی شروع بشه. هر کدومشون به کارهای خودشون افتخار می کردن. مداد آبی گفت من بلدم دریا رو رنگ کنم. مداد سبز گفت من بلدم چمن ها رو رنگ کنم. مداد زرد گفت من هم خورشید رو رنگ می کنم مداد قهوه ای گفت من هم بلدم ساقه ی درختها و کوهها رو رنگ  بزنم. اما مداد مشکی ساکت بود و هیچی نمی گفت . مداد آبی با لحن مسخره به مداد سیاه گفت تو چی رنگ می کنی؟ زرد گفت اون هر چی رو رنگ کنه سیاه می شه. بهتره هیچی رو رنگ نکنه سبز گفت مداد سیاه فقط بلده تاریکی رو رنگ کنه هیچ کس تاریکی رو دوست نداره . قهوه ای گفت اصلا من نمی فهمم جعبه ی مداد رنگی چه احتیاجی به مداد سیاه داره. مداد سیاه دلش شکست و فکر کرد یک مداد دست و پا چلفتیه. طولی نکشید که نقاش به سراغ جعبه ی مداد رنگی اومد و در جعبه رو باز کرد و بدون معطلی مداد سیاه رو برداشت و با مداد سیاه ،چمن و دریا و درخت و کوه و خورشید کشید . بعد مدادهای رنگی رو برداشت و یکی یکی نقاشیهاش رو رنگ کرد . وقتی نقاشی آماده شد، نقاش، مداد رنگی ها رو سر جاشون گذاشت و در جعبه رو بست تا استراحت کنند. همه ی مدادها کارهای مفیدی انجام داده بودند و خسته بودند، اما مداد سیاه از همه خسته تر بود. آخه بیشتر از همه کار کرده بود. مداد سیاه در حالیکه لبخند به لب داشت به خواب رفت. مدادهای رنگی با خودشون فکر کردن بهتره در اولین فرصت از مداد سیاه معذرت خواهی کنند. اونها فهمیدند همه ی رنگها زیبا هستند و هر کسی با هر رنگی که داره می تونه کارهای مفیدی انجام بده و هیچ کس بی فایده نیست. 🌼 .........🐌🌸🐌......🌼 @madaran_e_delvapas
🌔🌔🌔🌔 قصه 🌸 کیسه های پلاستیکی 🌸 توی کوچه ی ما پیرزن مهربانی زندگی می کند. او هرروز عصر جلوی در خانه اش می نشیند و به مردم نگاه می کند. بعضی از همسایه ها که او را می شناسند، کنارش می نشینند و با او حرف می زنند. یک روز من و مادرم داشتیم از کوچه رد می شدیم که او را تنها جلوی درخانه اش دیدیم. هردوی ما به او سلام کردیم. پیرزن با لبخند جواب سلام ما را داد و به مادرم گفت:«به به! چه دختر خوبی داری! چقدر باادب و تمیز و دوست داشتنیه! خدا برایتان نگهش دارد.» مادرم که معلوم بود ازتعریف های او خوشش آمده تشکر کرد و با محبت به من لبخند زد. من کمی خجالت کشیدم. توی دستم یک مجله بود که تازه از دکه روزنامه فروشی خریده بودم آن را بازکردم و نگاهی به عکس هایش انداختم. پیرزن گفت:«توی مجله ات چی نوشته؟» گفتم:«خیلی چیزها، شعر، داستان، جدول، مقاله ی علمی.» و همان وقت نگاهم به این عنوان افتاد:«ضررهای پلاستیک برای محیط زیست.» آن را به پیرزن نشان دادم و گفتم:« ببینید اینجا درمورد ضررهای پلاستیک هم نوشته.» پیرزن گفت: « چی نوشته؟ مگر پلاستیک برای محیط زیست ضرردارد؟» گفتم بله این کیسه هایی که مردم برای خرید استفاده می کنند ههش ضرره برای آب و خاک. مادرم گفت: «خوب باید فکری کرد. نباید زیاد از این کیسه ها استفاده کرد.» من که نگاهم به صفحه ی مجله ام بود و پیشنهاد نویسنده را می خواندم که توصیه کرده بود از کیسه های پارچه ای استفاده شود، گفتم بله استفاده از کیسه های پارچه ای یک راه حل برای این مشکله. پیرزن گفت:« من یک عالمه پارچه های تکه پاره دارم. از امشب می نشینم و کیسه می دوزم و به همسایه ها می دهم تا از آن ها استفاده کنند.» مادرم که از این گفت گو خنده اش گرفته بود گفت:«حاج خانم، شما خیلی خوبید. کاش همه ی مردم مثل شما فکر می کردند و راهی برای کم تر آسیب رساندن به طبیعت پیدا می کردند.» بعد هم خداحافظی کردیم و به خانه رفتیم. یک هفته بعد بازهم همراه مادرم از جلوی خانه ی پیرزن رد می شدیم. او سر جای همیشگی اش نشسته بود. برای اولین بار متوجه شدم که او روی صندلی چرخ دار نشسته است. به او سلام کردیم. او با خوشحالی جوابمان را داد و بعد از زیر چادرش چند کیسه رنگارنگ بزرگ و کوچک پارچه ای بیرون آورد و گفت:«کیسه ها را دوختم. چهارتاش برای شما.» و چهار کیسه را به دستم داد. کیسه ها با پارچه های خوش رنگی دوخته شده بود. اندازه های آن ها با هم فرق می کرد. یکی از آن ها را می شد با یک کیلو میوه پرکرد، دومی را با دو کیلو، سومی را با سه کیلو و چهارمی را با چهار کیلو. .... 💤 @madaran_e_delvapas
🌸🌔🌸🌔🌸 امشب قصه 🌧 گربه کوچولو زیر باران 🌧 هوا سرد بود و باران می بارید. مانی روی مبل نشسته بود که متوجه صدای باران شد. مادربزرگ پرده را کنار زد تا مانی بتواند بارش باران را تماشا کند. یک گربه ی کوچولوی خیس کنار پنجره نشسته بود و می لرزید. مادربزرگ یک دستمال بزرگ به مانی داد و گفت زود باش برو گربه ی بیچاره را بیاور تا گرم شود. مانی رفت و با گربه کوچولو بازگشت.  گربه کوچولو با مهربانی به مادربزرگ نگاه کرد و میو میو کرد. مادربزرگ برایش یک تکه سوسیس و یک ظرف شیر آورد. گربه کوچولو خیلی خوشحال شد و فورا شروع به خوردن شیرها کرد و بعد سوسیس را بو کرد و آن را هم خورد. مادر بزرگ روی مبل نشست و شروع به بافتن بافتنی اش کرد. مانی هنوز با ذوق زیادی مشغول تماشای گربه کوچولو بود و با خودش فکر می کرد که از این به بعد او را پیش خودم نگه می دارم و از او مراقبت می کنم. مانی از مادربزرگ پرسید: شما اجازه می دهید این گربه را همین جا نگه داریم و از آن مراقبت کنیم؟ مادربزرگ دوست نداشت اجازه بدهد ولی وقتی به چشمهای مانی نگاه کرد و خوشحالی مانی را دید نتوانست مخالفت کند. مادربزرگ لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم، اما باید داخل حیاط برای او خانه ای درست کنی. مانی گفت من دوست دارم همین جا بین ما باشد. مادربزرگ گفت: مانی جان ما مسلمانیم و نماز می خوانیم اگر یک موی گربه به لباسمان بچسبد نمازمان قبول نیست. تازه این کار اصلا بهداشتی نیست و باعث بیماری می شود. تو می توانی داخل حیاط برای گربه ی ناز و کوچولویت یک خانه ی گربه ای قشنگ درست کنی و از او مراقبت کنی. مانی گفت: بله همین کار را می کنم. مادربزرگ گفت حالا یک اسم برایش انتخاب کن. مانی کمی فکر کرد و گفت: اسمش را می گذارم "کوچولو" ! مادربزرگ لبخندی زد و گفت: خوبه... راستی کوچولو کجاست؟ مانی نگاهی زیر مبل کرد و دید کوچولو زیر مبل مادربزرگ مشغول بازی کردن با کلاف نخ است. کوچولو آنقدر به کلاف نخ چنگ زده بود که خودش را هم لای نخها گم کرده بود. مادربزرگ گفت: اوووه ... یادم رفته بود که گربه ها عاشق کلاف نخ هستند. مانی و مادربزرگ کمک کردند و نخ ها را از دور دستهای کوچولو باز کردند. مادربزرگ گفت: حالا دیگر با این نخ ها باید یک تشک برای خودش درست کنم. مانی خندید و گفت: تشک ! خیلی خوبه ،دستتون درد نکنه. چه مادربزرگ مهربونی . حالا دیگر باران بند آمده بود و وقتش رسیده بود که مانی ساختن خانه ی گربه ای را شروع کند. 🌼 🐈 @madaran_e_delvapas
#قصه #قصه_شب 🛌 @madaran_e_delvapas
👇توی این قسمت میخوایم به این سؤال جواب بدیم که: ❓ گفتن رو باید از چه زمانی برای بچه ها شروع کرد؟ @madaran_e_delvapas
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.» دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.» چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.» آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد. چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده!» بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد. یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: «برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند. نی نی دایناسور مهربان گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد. خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: «آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو.» دل گرگ لرزید. پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: «اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: «اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی.» گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد. این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند. پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند. 🐇 @madaran_e_delvapas
هفتمین قسمت از مباحث به جواب این سؤال اختصاص داره: ❓چه جوری برای بچه هامون بگیم؟ @madaran_e_delvapas
🌹نیکی به والدین🌹 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید  او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید . . فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد. با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند . آنها آنجا مشغول بازی شد. آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود. صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید. آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند. آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند. آنها میگفتنند: وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید. شیرین کوچولو به آنها گفت: این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند: این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد و با آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد ، بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند. آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند و به آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند. و به طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند. بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز  چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گلباران شدند . آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند. او از مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد. منبعyaghotm.blogfa.com 💛 @madaran_e_delvapas
یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد. درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت. اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت. یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد. باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد. یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است. آن قدر این حرف ها را زد که درخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر می گفت که حرفی نزده درخت باور نمی کرد. کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت آن جا را ترک کرد. یک کمی که از آن جا دور شد مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت فهمید که چه خطر بزرگی درخت رو تهدید می کنه. یک هو یاد جنگل بان افتاد و چون کلبه اش را بلد بود سریع به سمت او رفت. ولی وقتی سنجاب متوجه مرد تبر به دست شد و فرار کرد و هر چه درخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد. ولی همین که مرد تبر به دست اولین ضربه را زد مرد جنگل بان به موقع رسید و جون درخت را نجات داد. حالا درخت پی به اشتباهش برده بود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند. و اما سنجاب قصه ما که فکر می کرد خیلی زرنگه هنگام فرار گرفتار صیاد شده بود و این عاقبت کسی است که با حسادت و غیبت می خواهد به خوشختی برسد اما به تباهی خواهد رسید. 🐿 @madaran_e_delvapas