#ش_فتاحی
(مامان ۳ فرزند)
۳۹ سالمه و تا به امروز کلی کتاب برای بچههای نادیدهم ترجمه کردم. (مترجم کتاب کودک و نوجوان هستم)
در کنار بچههایی که ندیدمشون، تو خونه مامان سه تا امانتِ خدا هستم که اختصاصی به من سپرده شدند...
آقا پسر اولم الان ۱۴ سالشه و خداروشکر یه دانش آموز تلاشگر و موفقه.
دختر دردونهم یه کلاس دومی مهربونه که تو خونه مامانِ دوم هم صداش میزنیم از بس مراقب برادرهاشه.
و پسر دومم هم یازده ماههست و به لطف حضورش، کلی خنده و شادی مهمون خانوادهمونه....
راستش هییییچ وقت فکر نمیکردم سومین بچه رو بیارم! یعنی در خودم نمیدیدم، یا اینکه دوست نداشتم، یا ....
ولی همسرم بعد از اینکه دخترم سه چهار ساله شد، به شدت اصرار داشتن که ما باز هم باید بچهدار بشیم و خداییش هم در امورات بچهداری، هم اولی و هم دومی کلی کمک میکردن.
اما من برای خودم برنامهریزی کرده بودم که وقتی دخترم به کلاس اول میره، منم برم دنبال ادامهٔ تحصیل و رسیدگی به اموری که تو ذهنم داشتم و به خاطر بچهداری ازشون عقب مونده بودم...
در همین مدت هم کارهام رو شبها انجام میدادم. یعنی وقتی بچهها میخوابیدن تازه کار من شروع میشد. در سکوت شب مینشستم و کتاب ترجمه میکردم. خلق یک اثر برای بچهها انقدر دلنشین بود که خستگیش رو تحملپذیر میکرد.
خلاصه که وقتی دخترم پیش دبستانی بود، غول کرونا اومد به دنیا و همهمون خونهنشین شدیم...
و تمام برنامههای من که هیچ، برنامههای عالم رو به هم ریخت...
با این حال، همسرم هنوز سر حرف خودشون بودن که باید سومی رو هر چه زودتر بیاریم و خیلی وقتها با هم مینشستیم و دو دوتا چهار تا میکردیم و حتی روی برگه مزایا و معایب بچهداری در عصر حاضر رو مینوشتیم و بالا و پایین میکردیم.😁
اما من بدجنسی میکردم😉 یا بهتره بگم تنبلی میکردم و از زیرش در میرفتم.😅
تنها نکتهای که تو حرفهای همسر جان برام تلنگر میشد و در تنهایی بهشون فکر میکردم، این بود که من به عنوان یک خانم معتقد چه وظیفهای در قبال تربیت فرزندانم دارم و آیا وقتی حضرت رسول (صلیاللهعلیهوآله) میفرمایند:
«انی اباهی بکم الامم ولو بالسقط...»
من به امت خودم مباهات میکنم حتی به سقط شدگانشون.
اجازه دارم از این مسئولیت شونه خالی بکنم؟!؟!
یک روز که دیگه جناب همسر با زبان بسیار چرب و نرمشون، سخنرانی غرّایی برام کردن، بعد از خوندن دعای هر شبم رو به قبله، با امام زمان (علیهالسلام) حرف زدم. که اگر من قابلیت و توانایی تربیت درست بچه هام رو دارم و وظیفه دارم که باز هم امانتی از خدا بگیرم و نقش مادری رو برای بار سوم هم تجربه کنم، خودشون به دلم بندازن ....
فکر میکردم خوابی... نشونهای یا نمیدونم یه جوری بهم میفهموندن...
ولی آقا طور دیگهای برام چیدن برنامه رو...
بعد یه مدت فهمیدم باردارم. خیلی کفری شدم. قرارم با امام زمانم رو هم از شدت ناراحتی بارداری بیبرنامه فراموش کرده بودم...
اصلاً یادم نبود که چی گفتم. حال فیزیکیم خیلی بد بود. بارداریهای قبلی هم با وجود ویار شدید و عود میگرن و معده درد، سخت بود برام و این یکی سختتر...
چون مدام باید متلکهای اطرافیان رو هم میشنیدم که واااای، سومی؟!؟!
چه خوش خیال!!!!
چه بیکلاس!!!!!
چه خبرتونه؟!؟!؟!
واقعاً میخواستید؟!؟!؟!
نمیخوای سقطش کنی؟؟؟؟!!!
اما یک روز انگار صدای خودم رو برام تو ذهنم پخش کردند.
یهو لبخند به لبم اومد. امام زمان این امانت رو به دلم انداختن، نه تصمیم برای باردار شدنش رو.😉☺️
خلاصه که امروز، ممنونم از خدای مهربون و امام زمانم که باز هم تاج مادری رو بر سرم گذاشتن و امانت دیگهای رو به من سپردند تا انشاءالله با کمک خودشون به درستی تربیتشون کنم و انشاءالله همین امانتها انسانهایی باشند که آیندهٔ روشنتری رو رقم بزنن...
البته این نکته رو هم بگم که این راه سختی هم کم نداره.
یه وقتایی احساس میکنم باید روز یک مادر بیشتر از ۳۰ ساعت باشه تا بتونه به کارهاش برسه.😄
اما خدا کمک میکنه
اطرافیانِ مهربون هم....🌹
پ.ن: عکس، نقاشی دخترمه از خانوادهمون.
تو نقاشی گفته ما حتی اگر به فضا هم بریم، مامان و باباهامون بازم برامون زحمت میکشن.😁
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
دوست داری از وقتی تصمیم گرفتی مامان بشی تا پایان شیردهیت 🤰🤱 یه تیم پزشکی از انواع تخصص ها و مشاورین حرفه ای و مجرب 👌🤩 کنارت باشن؟؟؟
✅ کلی هم آموزش های مهم و راهکارهای آسون دارن 🤓 برای اینکه خودت یه پا مامان دکتر باشی 😊
👩⚕️ به همراه درمانگاه تخصصی آنلاین
معطل نکن
اگه قصد مامان شدن داری 🙋♀
یا بارداری🤰
یا نوزاد داری🤱
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/751632506C3bee079240
مامان دکتر شدن رو با رهنمون مادری تجربه کن👩⚕✨
📣خبر خبر..📣
مادران عزیز...😍🤱
مادران چند فرزندی.. 🤩👨👩👧👦
مادرانی که تو راهی دارین 😘🤰
یه خبر خوب دارم واسه تون..✨
کانال مهر فرشته ها همراه شماست😊
با کلی توجه ..❤️❤️
یک عالمه محبت...😘😍
بله اومدیم برای شما مادر عزیز ،
با پزشک و ماما👩⚕
و معنویت 😇و فروشگاه همواره تخفیف 🛍
و یه دنیا کلاس آموزشی👩🏫🤓 و هنری جذاب و کاربردی👩🍳🎨 برای کسب درآمد از مشاغل خانگی 💵
و البته همراهی و همفکری با مادرانی که مثل خود شما فوق العاده هستند🤩😃
که اگه بیاین..😍قول میدم دیگه ما رو ترک نمی کنین..😉😄قول قول قول☺️👌
پس منتظرتونیم👇❣
https://eitaa.com/joinchat/1240072267C75c31126bb
#پویش_مرضیه
کیا مشغول مطالعهٔ کتاب مرضیه هستن!؟😉
کیا کتاب رو تموم کردن!؟😎
و کیا هنوز شروع نکردن!؟🤨
یه خبر خوب داریم براتون!😇
با توجه به استقبال شما عزیزان از این کتاب و همینطور بخاطر افزایش جوایز این پویش 🤩 تصمیم گرفتیم ۱۰ روز دیگه به مدت پویش اضافه کنیم.👏🏻
پس، از امروز ۱۵ آذر تا ۱۰ دی، ۲۵ روز دیگه فرصت دارین تو این پویش پربرکت شرکت کنین.😉 مطمئن باشین که از خوندن این کتاب لذت میبرین.😍
با نیتهای خیر دوستان کتابخونِ همراه هم، تعداد جوایزمون تا الان به ۸ تا رسیده.🎉
پس بشتابید و تا فرصت باقیست کتاب رو تهیه کنید و وارد دنیای شگفتانگیز زندگی مرضیه بشین.😉
🔗 از طریق پیوند پایین میتونین وارد کانال پویش تو پیامرسان ایتا بشین، اونجا روشهای تهیهٔ کتاب رو هم توضیح دادیم:👇🏻
Eitaa.com/marzieh_pooyesh
📌 یادتون نره بعد از خوندن کتاب نظراتتون رو برامون ارسال کنین 📲
و خیلی هم خوب میشه اگر هر کدوم ما به اندازهٔ خودمون تو معرفی این کتاب و پویش به دوستان و اطرافیانمون سهمی داشته باشیم تا إنشاءالله افراد بیشتری با زندگی بانویی مثل مرضیه آشنا بشن و از تجربیاتشون استفاده کنن.☺️
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
نظر یکی از مخاطبین عزیزمون درباره کتاب مرضیه ♥️👆🏻
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
امام على (عليهالسلام):
علمِ بدون عمل وبال است؛
عملِ بدون علم گمراهى است.
«العِلمُ بِلا عَمَلٍ وَبالٌ، العَمَلُ بِلا عِلمٍ ضَلالٌ»
(ميزان الحكمة؛ جلد۸؛ صفحه۸۹)
🎓مامان دانشجوهای سختکوش روزتون مبارک🎓😊
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلااااام مادران شریف ایران زمین✌🏻
اوضاع و احوالتون خوبه؟
🎓روز دانشجوئه و رفتیم تو حال و هوای اون روزهااااا😍
آی مامانهای دانشجو!
روزتون مبارک🎉😚
مادری و دانشجویی کنار هم چطوره؟
با این قسمت از برنامهٔ مامانها همراه بشید تا ببینید حال و هوای این سه تا مامان دکتر و هنرمند و مهندس، تو دوران دانشجویی با فسقلیا و فندقیا چطور بوده.😃
به قول دوستان؛
آخه چی جوری؟ چیییی جوریییی؟؟؟؟
مامان مهندسمون هم که دیگه معرف حضورتون هستند:
از نویسندههای خودمونن😉👇🏻
#ط_اکبری
«قسمت اول»
https://telewebion.com/episode/0x29a06c4
«قسمت دوم»
https://telewebion.com/episode/0x29a0e19
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
حضرت فاطمه (عليها سلام):
هر كه عبادت خالصانهٔ خود را به درگاه خدا بَرَد، خداوند عزّوجلّ بهترين كارى را كه به صلاح اوست برايش فرو فرستد.
مَن أصعَدَ إلى اللَّهِ خالصَعبادَتِهِ أهبَطَ اللَّهُ عزّوجلّ له أفضَلَ مَصلَحَتِه
(ميزان الحكمة؛ ج۴؛ ص۴۹)
زاینده است چشمۀ زهرایی رسول
باور مکن که سورۀ کوثر تمام شد
🏴شهادت بنت رسول الله، حضرت صدیقهٔ طاهره (علیها سلام) تسلیت باد.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_اول
از اسفندماه سال ۶۱ که در شهر اردبیل به دنیا اومدم، ۱۵ تقویم ورق خورده بود.
اول دبیرستان بودم و به دور از هر دغدغهای در دنیای معصومانه و بیخیالی خودم سیر میکردم که ناگهان صدای پرهیاهوی قدمهای دورهٔ جدیدی از زندگیم، من رو به خودم آورد و به یکباره پرتاب شدم به مرحلهٔ بعدی زندگی تا یک شبه بزرگ شدن رو تجربه کنم.
خواستگاری، نامزدی و عقد...
برای اینکه بتونم به تحصیلم ادامه بدم، صرفاً عقدنامه نوشتیم و چیزی در شناسنامه وارد نکردیم. تا سال سوم دبیرستان که عروسی کردیم و به خاطر بیمه مجبور به این کار شدیم. ناچار شدم ادامه تحصیلم رو در مدرسهٔ شبانه پی بگیرم.
اوایل به خاطر بیتجربگی هر دو، اتفاقات و ماجراهایی برامون پیش میاومد که حتی تا سالها بعدش ما رو درگیر میکرد.
من که آشنا به فضای ازدواج و همسرداری نبودم، خیلی فانتزی فکر میکردم و از همسرم انتظارات بیجا و محبتهای افسانهای داشتم.
دائم زیر نظرش داشتم و ناراحت میشدم که چرا اونطور که من میخوام باهام نیست...
و در حصار توقعات خودم، زندگی رو سختتر و سختتر میکردم...
درحالی که بیدریغ باید وظایف خودم رو انجام میدادم و اون حتماً در پاسخ همونی میشد که من انتظار داشتم.
بعداً فهمیدم که مرد هم در واقع مثل یک پسر بچه، محتاج همسرش هست و مهر و محبت صادقانهٔ همسرشه که ازش یک همراه بیمثال میسازه.
ضربههای این آسیب بر پیکر جوان زندگی مشترکمون، گاهی چنان کاری بود که اون رو تا مرز از هم گسیختن پیش برد.
اما خدای مهربان، اراده کرده بود که این زندگی به بار بشینه و محکم و تنومند بشه.
بعد عروسی، از شهرستان راهی خانه بختم در تهران شدم و باقی دبیرستان رو اونجا ادامه دادم و وارد دانشگاه شدم و کارشناسی ادبیات عرب رو از دانشگاه علامه طباطبایی گرفتم.
تمام این مدت با وسواس مواظب بودیم که بچهدار نشیم. چون باید درس میخوندم و کار میکردم و اینطوری انگار باکلاستر بود.😏😎
در این سالها من مشغول درس و دانشگاه و کار پارهوقت و گاهی تفریح و مسافرت بودم. نه خودم و همسرم و نه اطرافیان به فکر بچه نبودیم و تنها چیزی که تشویق اطرافیانم رو برمیانگیخت موفقیتهای درسی و اجتماعی و ظواهر زندگی بود.
اما از حق نگذریم تنها کسی که در این میان دائم بهم گوشزد میکرد که دیگه دیره و تو باید بچه بیاری و سنت بالا بره سخت میشه، مادر همسرم بودن...
اما ما چنان به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم، که گویی اون نمیدونست و ما خیلی میدونستیم...
اون چه میدونست که دیگه دورهٔ مادری و مراقبت و احساس وظیفه برای اون گذشته و الان دورهٔ درس و کار و اشتغال زنانه...
به هرحال بعد از ۸ سال و پس از پایان دورهٔ کارشناسی، به فکر بچه افتادیم.
اون هم نه برای اینکه احساس وظیفه کردیم!
بلکه برای تکمیل پازل خوشیها و البته موفقیتهای زندگیمون و اون احساس نیاز طبیعی هر انسان که خداوند به صورت غریزی در نهادش قرار داده...
در اغلب تصمیمهای زندگیم همسرم هم با من موافق بود. اگه من با بچه موافق بودم اون هم بود، و اگه مخالف بودم اون هم حرفی نداشت...
همیشه نظرش رو میگفت و من رو راهنمایی میکرد، اما هیچ وقت کاری یا فکری رو بهم تحمیل نکرد.
بعد از گذشت هفت هشت ماه، باردار نشدم.
کمکم احساس کردم باید به پزشک مراجعه کنم.
بعد از آزمایش و سونوگرافی، معلوم شد که من ضعف تخمدان دارم و باید روند درمان رو طی میکردم.
اولین بارداریمو در سن ۲۵ سالگی در حالی تجربه کردم که به بارداری بعدی اصلاً فکر نمیکردم و فقط با دید اجبار و اینکه بالاخره باید یه بچه داشته باشیم و این روند عادی زندگی رو که چندان هم بد به نظر نمیرسید باید طی کنیم، به موضوع نگاه میکردیم.
در طول بارداری، یکی از نگرانیهام، موضوع ارتباط همسرم با فرزندمون بود. چون میدونستم که از بچهها و مخصوصاً نوزادها خوشش نمیاد!!
این نگرانی تا روز زایمان با من بود؛ تا لحظهای که قیافهٔ شاد و خندان و رفتارهای سرشار از شعف همسرم رو در همون ساعات اول تولد دخترمون دیدم و همهٔ اون نگرانیهام تبدیل به اطمینان و راحتی خیالی شد که آرامش رو بهم هدیه داد و من رو برای این راه طولانی و مرموز مادری، آماده و پر از انرژی کرد...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_دوم
مدتی بعد از تولد دخترم سارا، به فکر افتادم که ورزش رو شروع کنم. مراقبت از اوضاع جسمانی و تناسب اندام خیلی برام مهم بود و از طرفی دوست نداشتم ساعات اضافی روزم رو به استراحت و وقتکشی بگذرونم.
دخترم که چهار ماهه شد به طور حرفهای والیبال رو شروع کردم.
هر روز باشگاه میرفتم.
حتی بعضی روزها دو شیفت میرفتم.
سارا رو هم با خودم میبردم و گوشهٔ سالن کنار خودم میذاشتم یا از مسئول دفتر اونجا میخواستم تو اتاق مدیریت ازش نگهداری کنه و بهشون ساعتی هزینه میدادم.
چند هفته یه بار هم مسابقه داشتیم که اون مواقع رو خواهرم ازش نگهداری میکرد.
دخترم که کمی بزرگتر شد، من شروع به تدریس در یکی از دبیرستانهای غیرانتفاعی در رشتهٔ تخصصی خودم، یعنی عربی کردم.
ساعات تدریسم، سارا پیش مادرهمسرم و یا خواهرم میموند تا من برگردم.
در دو سالگی دخترم همسرم کمکم موضوع ادامهٔ تحصیلم رو یادآوری کردن...
دوست داشتم ارشدم رو مدیریت بخونم و نیاز داشتم برای یادگیری دروس، تو کلاس کنکور شرکت کنم.
برای همین تدریس رو کنار گذاشتم و شروع به خوندن برای ارشد کردم.
به طور فشرده ۴ روز در هفته کلاس شرکت میکردم و شبها هم دروس مرتبط رو مطالعه میکردم و نهایتاً رشتهٔ مدیریت دولتی دانشگاه آزاد تهران قبول شدم.
این مدت، و بعدتر وقتی ارشد خوندم، متاسفانه نمیتونستم برای دخترم وقت زیادی بذارم.
هر چند تلاشمو میکردم شبها براش وقت بذارم و آخر هفتهها گردش و پارک بریم. ولی حتی اون مواقع هم خالی از فشار استرس درسها و امتحانات نبود.🤦🏻♀
حتی شد که در پایان یکی از ترمها من ۲۰ روز در سوئیت دوستم در کنار دانشگاه موندم و برای امتحانات همونجا مطالعه کردم و به منزل نیومدم!😬
همسرم البته تو تصمیمهام باهام همراهی میکردن و رضایت داشتن ولی مجبور شده بودم بیست روز دخترم رو از خودم دور کنم.
این مدت خواهرم و مادر همسرم ازش مراقبت میکردن. (من و خواهرم جاری هم هستیم و اونها با مادرشوهرمون تو یه ساختمان زندگی میکنن.)
در سال پایانی ارشد که درگیر پروژه و تحقیقات بودم پیشنهادهای کاری مختلفی داشتم.
اما چون اعتقادی به کار تمام وقت خانومها نداشتم، قبول نمیکردم و فقط به کارهای پروژهای و تحقیقاتی اکتفا میکردم.
نمیخواستم مجبور باشم صبح تا شب کار کنم و شب خسته و بیجان برسم خونه.
و دوست نداشتم سمتهایی رو اشغال کنم که مردانی با تخصص کافی برای اشغال اونها وجود داشتند.
با اینکه خیلی هم مذهبی نبودم، ولی کاملاً معتقد بودم تا وقتی آقایانی وجود دارن که برای تأمین معاش خانوادههاشون نیازمند اون شغل هستن، من اشغالش نکنم.
مگه شغلهایی که وجود یه خانوم براش ضروری بود. مثل پزشکی یا معلمی و...
در همین ایام بود که ناخواسته وارد موضوعات و گروههای سیاسی هم شدم و عملاً تمام وقت، بیرون از منزل مشغول بودم.
ترم آخر ارشد رسید و من در کنار فعالیتهای سیاسی، کمکم آمادهٔ دکترا هم میشدم 📚 که مشکوک به بارداری شدم.😳
پس از آزمایش و جواب مثبت اون، انگار همهٔ آرزوها و برنامههام رو بر باد رفته میدیدم.😭
و مسبب اینها بچهای بود که خداوند بدون دارو و پزشک و بدون خواست و برنامهریزی از طرف ما، اراده به خلقش کرده بود و در وجود من باید رشد میکرد و من محکوم به مادری بودم برای بار دوم...😢
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_سوم
انقدر اعتقاد و ایمان داشتیم که علیرغم همهٔ غم و اندوهمون، هرگز به فکر سقط و از بین بردن بچه نیفتیم.
من برگهٔ آزمایش به دست، اشک میریختم و همسرم هیچی نمیگفت.
اما هرگز اون لحظه از ذهنم فراموش نمیشه که دخترم نشست کنارم و بازومو بغل کرد و گفت مامان ناراحت نباش من کمکت میکنم.🥹❤️
سال ۹۱ بود و دخترم تقریباً ۵ ساله...🥰
بعد از چند روز دیگه ما پذیرفته بودیم که خانوادهٔ ما چهار عضو داره و همهٔ افکار منفی و غم و غصه فراموش شد و برای ادامهٔ زندگی برنامهٔ فشردهتری ریختیم؛
قرار شد تا قبل از تولد فرزند دوم بعضی از کارها از جمله دفاع پایاننامه تموم شده باشه و کار نصفه کارهای نباشه...💪🏻☺️
تا سنگینتر نشده بودم کار سیاسی و تعهداتی که داشتم رو فشردهتر پیگیری کردم و سه ماه مونده به تولد، پروپوزال پایاننامهم رو تحویل دادم و استاد مشاور و راهنما رو متقاعد کردم که تا تاریخ معین من باید دفاع کنم و همین هم شد.
با کمک استادان بزرگوارم که گاهی تا دیر وقت و در منزلشون مزاحمشون میشدم، تونستم کار دفاع رو سه روز قبل از زایمان جمع کنم.
شب قبل از زایمان، وقتی بستری شدم و روی تخت بخش دراز کشیدم، چنان نفس راحتی کشیدم و به خواب رفتم که انگار خستگی این چند وقت رو با یک خواب راحت داشتم جبران میکردم...😌🥰
فردای اون روز، پسر کوچولوی تپلوی خودم رو بغل گرفتم و همینطور که داشتم موهای مشکی پیشونیش رو با انگشتام شونه میکردم، به روزهایی فکر میکردم که ناسپاسانه زیباترین و ارزشمندترین هدیه رو از بزرگترین و مهربانترین وجود عالم، پس زده بودم اما خدا با تدبیر و صلاحدید خودش، نادانی من رو نادیده گرفت و صبورانه ذره ذره به من فهموند که اشتباه میکنم و مادری، بینظیرترین هدیهاش به من هست...
همسرم مسئولیت دولتی داشتن.
من به راحتی با یک سفارش ساده میتونستم در سمت مورد علاقهم مشغول کار بشم اما اولاً دنبال کار تمام وقت نبودم و ثانیا و مهمتر از اون، نه من و نه همسرم تا اونجایی که بلدیم و تونستیم به خودمون اجازه ندادیم که از سفارش و لابی و رانت برای امور شخصی استفاده کنیم. از اموال دولتی و بیتالمال هراسی عجیب داریم و گاهی وسواس در رابطه با رفتار با بیتالمال، خودمون و اطرافیانمون رو اذیت میکنه و گاها سرزنشها و برچسبهای افراطیگری نثارمون میشه.
همین تفکر و البته وجود مردانی که نیازمند اون شغل هستن، من رو به این سمت سوق داد که کمکم به کارآفرینی فکر کنم و به جای اشغال یک صندلی از شرکتها و ادارات دولتی، به فکر کاری باشم که چند نفر دیگر هم از کنارش درآمد کسب کنن.
و البته اوقات و ساعت کارم هم دست خودم باشه.
به فکر کار و تولید افتادم.
پس از چند ماه جلسه و گفتگو با چند نفر از دوستان و با کمک و راهنماییهای همسرم شروع به خرید و بستهبندی بعضی اقلام خوراکی کردیم.
اقلامی که بستهبندی میکردیم بیشتر شامل خشکبار و آجیل و البته بستههای هدیه برای شرکتها طبق سفارش خودشون بود.
کارمون پیشرفت کرد و سفارشات بیشتری گرفتیم.
چون سروکارمون بیشتر با شرکتها بود، باید گروهمون رو به صورت یک شرکت، ثبت رسمی میکردیم تا کارها رسمیتر و شفافتر انجام بگیره.
شرکت تاسیس شد و من از طرف شرکا و هیئت مدیره به عنوان مدیرعامل انتخاب شدم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_چهارم
اول کارمون بود و همه پر از انرژی و انگیزهٔ کار.
۶ صبح از منزل حرکت میکردم. دخترم که کلاس اول بود میرفت مدرسه و من با پسرم راهی کارگاه میشدم.
اوایل قانعش میکردم که بره پیش پدر و مادر همسرم اما بعد از چند هفته دیگه حاضر نشد اونجا بره.
حوصلهش سر میرفت و میخواست کنار من باشه.
به فکر مهد کودک افتادم. اون موقع پسرم کمتر از دو سالش بود و هنوز پوشکی بود. جای مناسبی که بچهٔ پوشکی رو بپذیره پیدا نکردم.
کمی که گذشت و از پوشک گرفتمش، تو مهدی که نزدیک کارگاه بود و تازه باز شده بود، ثبت نام کردم.
وقتی صبحها تحویل مهد میدادمش، بعد بیرون اومدنم شروع به گریه میکرد.😭
و وقتی کمکم دور میشدم، هنوز صدای گریهش رو میشنیدم.
و این چیزیه که هنوز هم من رو اذیت میکنه و هرگز خودم رو به خاطرش نمیبخشم که چطور دلم میاومد با این وضع باز هم مهد بذارمش.
من نگران میشدم به خاطر گریههاش و میخواستم برگردم. ولی مربی مهد میگفت نگران نباش! بچهها عادت میکنن و من میپذیرفتم. رو حساب اینکه ایشون کارشناسن و حتماً میدونن
ولی اشتباه کردم.
سنش طوری بود که دوست داشت کنار من باشه و من اونو از خودم دور میکردم.😭
چقدر میتونست کاری برای آدم مهم باشه که بچه رو از مهر و آغوش مادرش محروم کنه؟
اونقدر مشغول کار میشدم که فراموشش میکردم.😞
راستش اون موقع بچه و خانواده برام اولویت اول نبود.😔
جوون پرشوری بودم که فقط به دنبال اهداف خودشه...
دخترم هم که کلاس اول بود، ساعت ۷ خودش میرفت مدرسه و ظهر برمیگشت. نهار میخورد و بعدم میرفت کلاس زبان.
تلاشمو میکردم مخصوصاً آخرهفتهها برای بچهها وقت زیادی بذارم:
گردش بریم،
کلاس شنا بریم،
سینما بریم و خوش بگذرونیم،
ولی اون آرامشی رو که مادر باید داشته باشه و به خانواده تزریق کنه، نداشتم...🤦🏻♀️😔
بعضی مواقع (مثل شب یلدا، عید یا ماه رمضون) کارها خیلی فشردهتر بود و تا دیر وقت میموندیم و کار میکردیم.
و گاهی در این مواقع اوج کار، اونقدر درگیر کار میشدم که یادم میرفت به موقع برم پسرم رو از مهد بیارم و مربی زنگ میزد که همه رفتن، فقط پسر شما مونده.😬🤦🏻♀️
در اوج کار، گاهی لازم بود تا فردا صبح، مثلاً ۱۰۰۰ بسته آماده کنیم و پیش میاومد خودمون بعد رفتن کارگرها هم کار کنیم. حتی همسرم هم میاومدن و کمک میکردن. مخصوصاً که جو کارگاهمون، جو دوستانه و خانوادگی بود و الحق هم جمع خوبی بود.
ولی خب در کنارش آسیبهایی هم داشت.
گاهی تا دیروقت میموندیم و بچهها موقع برگشت، تو ماشین میخوابیدن و دیگه عملاً همدیگه رو نمیدیدیم.
به هر حال اون روزها میگذشت و من تنها چیزی که برام مهم بود کارم بود و به بار نشستنش.
تعطیل و غیر تعطیل برام فرقی نداشت. فقط به رشد و بالندگی کارم فکر میکردم و نه زمان میفهمیدم و نه خستگی...
در این مدت حتی با وجود پیگیریهای زیاد دوستان سیاسی، حاضر به همکاری سیاسی هم نشدم و از همهٔ اون فعالیتها کنار کشیدم و فقط و فقط به کارآفرینی و تولید فکر میکردم.
این رو هم بگم که در یک سالگی پسرم که دیگه پروندهٔ بچهدار شدن رو بسته شده میدونستم، رفتم و با عمل، چربیهای اضافی دور شکم رو برداشتم و طبق فرهنگ حاکم در ذهن همه، دیگه به بچه فکر نمیکردم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_پنجم
بعد چند ماه برای اینکه دخترم تنها نباشه، پرستاری گرفتیم که میاومدن خونه. هم کارهای خونه رو انجام میدادن هم پیش دخترم بودن.
پسرم هم تا حدود سه سالگی مهد بود.
بعد اون به خاطر اضطراب دوری از من، دچار بیاختیاری دفع شد.😭
بعد از اون دیگه مهد نبردم.
میآوردم پیش خودم توی کارگاه
و گاهی هم پیش خواهرم و مادر همسرم بود.
حدود یک سالی گذشت.
به خاطر وضعیت بچهها که مجبور بودم بیشتر وقتها جایی جدای از خودم نگهشون دارم خیلی ناراحت بودم.
بچهها دور از من حوصلهشون سر میرفت و میخواستن پیش من باشن.
حتی با وجودی که پرستار هم گرفته بودیم ولی باز یه آشفتگی تو زندگیم بود.
با خودم میگفتم بچهها رو کی قراره تربیت کنه؟
از اون گذشته به خاطر شرایط شغلیم، مجبور بودم با شرکتها و ادارات و آقایان زیادی در ارتباط باشم و روح لطیف زنانه این رو نمیپذیرفت.
به خاطر همهٔ اینها مدتی بود که از خدای مهربانم میخواستم راه هدایت و مسیر درست زندگیم رو بهم نشون بده...🤲🏻❤️
سال ۹۶ بود و کارمون به اوج خودش رسیده بود. یه روزی بعد از تلنگری که طی یک قرارداد کاری بهم خورد، شروع به مناجات با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) کردم...
در این قرارداد طرف قرارداد ما پیشنهاد مناقصهٔ ما رو میپذیرفت به شرط اینکه سهمی از قرارداد به حساب شخصی خودش واریز میشد، درحالیکه شرکت دولتی بود.
این قرارداد سود زیادی برای ما هم داشت و کافی بود خواستهٔ مدیر بازرگانی شرکت رو برآورده میکردیم تا طی یک مناقصهٔ صوری، وارد اون معاملهٔ پرسود میشدیم اما...
اولین و تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که این معامله بوی تعفن میده و تا میتونیم باید ازش دور شیم و این لقمهها رو وارد زندگیمون نکنیم...
بعد از اون مناجات چند ثانیهای با امام زمانم، ارتباط عجیبی با ایشان گرفته بودم که قبل از اون برام غریب بود.
اضطرابی عجیب در وجودم رخنه کرده بود و من رو به دنبال هویت خودم و وظیفه و کار اصلیای که به عنوان یک زن داشتم، میکشوند...
باز هم راه هدایت رو از خدا و امام زمان خواستم. خواستم راهی پیش پام بذارن که هم برای خودم بهترین باشه هم برای همسر و بچههام و هم برای جامعهم...
با مناجات با امام زمانم، انگار نوری به قلبم تابید و درکهای جدیدی برام ایجاد شد...
دیگه فقط خواست و توانایی و علایق خودم نبود که من رو جلو میبرد.
نگاهم گستردهتر شده بود و در این دید وسیعتر، من مادر، همسر و سرباز و مجاهد هم بودم...
من زنی بودم که لطافت و روح حساس و مهرورزش داشت لابهلای شلوغی کار و زمختی بازار، دچار دوگانگی و تناقضی دردآور میشد.
همسرم هیچ وقت نمیگفتن که چه کنم و چه نکنم. هرچه بود پیشنهاد بود و توصیه، اما بعدها که جدیتر باهاشون صحبت میکردم میگفتن که ته دلشون راضی به اون شرایط کاری من نبودن اما اگه الان هم اصرار کنم مخالفت نمیکنن.
همهٔ اون اضطرابها و احساس دوگانگیای که به جانم افتاده بود، من رو به سمت تصمیم جدیدی هدایت کرد که شاید امروز حرف زدن و نوشتن از اون راحت باشه اما واقعا کار راحتی نیست.
کنده شدن و رها شدن از خودت، وقتی با یک سری آرزوها و آرمانها باهات عجین شده، و جدا شدن از اونها که در واقع هویت و شخصیتت رو ساختن، سخت و طاقت فرساست...😥
من خودم رو یک فرد اجتماعی، فعال، موفق در تعامل با دیگران و سرسخت در کار و فعالیت و یک مدیر قاطع شناخته بودم که باعث افتخار خانواده بودم.
این من افتخار آمیز، باید تو مسیری که داشت هر روز بر افتخاراتش افزوده میشد، پرقدرتتر حرکت میکرد، و لازمهٔ این حرکت، نبودن عوامل دست و پاگیری مثل بچه بود.
از طرف دیگه تعهدم به زندگی، بچه و زمینهٔ اعتقادیای که داشتم، و از طرفی پردهٔ جدیدی که از رابطهم با اهل بیت و خصوصاً امام زمان (عج)، در برابرم به نمایش دراومده بود و درک جدیدی که بر قلبم تابیده بود، من رو به فکر فرو برده بود که به سبک زندگی و روی دیگهٔ شخصیتم که کاملاً با اون روزم متفاوت بود بیندیشم...
این حالت جدید با من غریب بود.
و بدتر از غربت، درست و غلط بودنش هنوز برام محرز نشده بود.🤷🏻♀
نمیدونستم دقیقاً کاری که میخواستم بکنم فایدهای هم خواهد داشت؟
در حالی که خود قبلیم مورد تایید همه بود.
تنها چیزی که بهم امید میداد و به وقت ناامیدی و اضطراب، به دادم میرسید و کورسوی امیدم برای آیندهای بود که خودم با اختیار در اون قدم گذاشته بودم، نیتم بود و امیدم به پشتیبانی کسی که این تصمیم رو بهخاطر اون گرفته بودم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_ششم
بعد از چندین ماه بحث و گفتگو و برو و بیا، اواخر سال ۹۶ مسیر فعالیت شرکت رو از تولید و بستهبندی به گردشگری تغییر دادیم.
خونه و زمینی رو که داشتیم فروختیم. با خرید چند زمین توی شهرستان و انتقال فعالیت و محل زندگی چند نفر از دوستان و فامیل، به صورت جدی پیگیر پروژهٔ بومگردی و احداث اقامتگاههای گردشگری عشایری و روستایی شدیم.
در این طرح، قرار شد که تعدادی واحد روستایی، یک رستوران، یک مغازهٔ دهکده و تعدادی آلاچیق عشایری، توی یکی از شهرهای شمال غرب کشور احداث بشه و ازشون برای جذب و اسکان گردشگران استفاده بشه.
مشارکت من در حد سرمایهگذاری و جلسات همفکری و تصمیمگیری هر چند ماه یکبار بود.
همینطور کمک به جذب گردشگر که به صورت اینترنتی انجام میدادم.
شغل بیرون از منزل نداشتم.
با این حال به لطف خدا، نیت و خواست درونیم که کارآفرینی بود بهتر از گذشته در حال انجام بود و من آرامشی که در جایی بیرون از خونه دنبالش بودم، توی خونهم و کنار همسر و بچهها تجربه میکردم.🥰
خودمون هم محل زندگیمون رو به یک خانهباغ کوچک در اطراف تهران، انتقال دادیم و به همراه پدر و مادر همسرم، زندگی جدیدی رو شروع کردیم.
حالا دیگه نه تنها از بچهها دور نبودم، بلکه پدر و مادر هم کنارمون بودن و رفت و آمدی که مدتها بود کمرنگ شده بود جون تازهای گرفت.
خونهٔ ما شبیه یه خونهٔ پدری شده بود با همون سر و صدا و برو بیا و عشق و بوی خاک نم خورده😍 وقتی صبحها بیدار میشدی و بابابزرگ داشت باغچه رو آب میداد...
ظهرها دخترم درحالی وارد خونه میشد که نیازی به کلید نداشت. برق چشمش رو میدیدم وقتی که بوی غذا توی حیاط پیچیده بود و مامان منتظر بچهها...🤗
کمکم دلایل دیگهای رو به جز غریزه، برای داشتن فرزند درک میکردم...
احساس مسئولیت در قبال دینم، جامعهم و...
اینها باعث شد جدیتر به فکر فرزند سوم و بچههای بیشتر به نیت جهاد و سربازی امامم بیفتم.
و این نیت، چیزی بود که به من جرئت تغییر مسیر داد...😍👌🏻
همیشه کسی بودم که وقتی دست روی یه تصمیم میذاشتم، دوست داشتم به بهترین صورت و با قدرت و بدون شکست در مقابل سختیهاش، اون کار رو انجام بدم.
از ورزشهای حرفهای والیبال گرفته، تا کارآفرینی برای خودم و چند خانوادهٔ دیگه...
و حالا دوست داشتم توی این تصمیم جدیدم، باز هم به بهترین نحو و خستگی ناپذیر، این کار رو انجام بدم.
بعد از یکسال انتظار برای بارداری باز باید پیگیر درمان میشدم و من که برای رسیدن به هر برنامهای، سختی و طولانی بودن راه برام اهمیتی نداشت، دورهٔ درمان رو شروع کردم.
دکترم پیشنهاد آیویاف داد و ما پذیرفتیم، آزمایش و سونو و شروع دوره درمان و...
بعد از یکسال و در سال ۹۸، وقتی که دخترم ۱۲ ساله و پسرم ۶ ساله بود، من دوقلوهای همسانم رو در بغل گرفته بودم و ما شاکر و سپاسگزار خدای عزیزمون بودیم به خاطر این دوتا دسته گل شیرین و بانمک و البته ضعیف و لاغر😊
۲ ماه بعد، به خاطر شرایط خونهٔ قبلی که مناسب نوزادهای کوچیکمون نبود، به طرز باورنکردنی خونهٔ سه خوابهٔ بزرگی خریدیم.🤩
و به خونهٔ جدید که قطعاً روزی دوقلوها بود اثاثکشی کردیم.
مادر عزیزم تا یک ماه بعد از نقل مکان به خونهٔ جدید، کنار ما بودن و بعد من رو با فرزندان جدیدم به خدا سپردن و راهی شهرستان و منزل خودشون شدن و من موندم و چهار کودک😁، با نگاهی کاملاً متفاوت بود از گذشته...
انرژی و آرامش عجیبی بر من و کاشانهم حاکم بود و منبع این انرژی عظیم امام زمانم، منجی عالم درون من بود...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_پایانی
دوقلوها شیرخشک نمیخوردن و این باعث شده بود من خیلی ضعیف و لاغر بشم.
سه ماه قبل از دو سالگی دوقلوها، دچار کرونا هم شدم و چون دیگه توان شیر دادن نداشتم، از شیر گرفتمشون.
فکر فرزند پنجم چیزی بود که خواهرها و مادرم رو به شدت نگران میکرد.
وقتی برای اولین بار این رو مطرح کردم، همه با نگاهی غضبناک و از سویی دلسوزانه، شروع به سرزنشم کردند و برای اینکه مطمئن بشن که من پیگیر قضیه نخواهم شد، جملاتی تند و بعضاً با چاشنی تحقیر و توهین همراهش کردن تا منصرف بشم.🥲
اما...
چند ماه به خوبی، به خودم رسیدم و قوت و وزن قبلیم رو به دست آوردم.
و قبل از سه سالگی دوقلوها مطب دکتر بودم و در حال قانع کردنش برای بچهٔ پنجم.😉
سرزنشهای دکترم تندتر و تخصصیتر بود.
👈🏻 سن ۳۹ سال + سزارین چهارم + فشار خون بارداری + فشار خون بارداری
اینا رو تو بارداری قبلی باهاش درگیر بودم و حالا میگفت که بارداری تو پرخطره❗
من با شوخی و خنده گفتم خانم دکتر یه بار دیگه کمکم کن تا باردار شم.
این دفعه نذر حضرت امالبنین هستن (دکترم آدم مذهبیای هستن)
و بعد خیلی جدی و بدون حرکت اضافه، پروندهم رو که پرت کرده بود گوشه میز، کشید سمت خودش و گفت این آزمایشایی که مینویسم انجام بده و بیا.
حالا نوبت سوالات اطرافیان بود...
اکثر سوالها و نگرانیهایی که به سمتم سرازیر میشد، بابت هزینهها و تربیت بچهها بود.
اما من با ایمان و یقین، همیشه آیهٔ قرآن رو مبنی بر اینکه روزی ما و فرزندان به دست خدا هست، رو براشون یادآوری میکردم.🥰
و اینکه در تربیت بچهها مهم فضای عمومی خونه هست و یه بچه با دو تا و پنج تا چندان فرقی نداره وقتی همه در یک فضای تربیتی بزرگ میشن.☺️
برای بیان ضرورت فرزندآوری، با دوستان بحث میکردم و از کلیدواژههای «سیر طبیعی زندگی» و «آرامش و خواست فطری نهان در وجود زن» و «تنهایی بچهها و نیازشون به خواهر و برادر و در آینده، غمخوار» استفاده میکردم.
همینطور از جهاد و جمعیت مسلمونا و وظیفهٔ امروز ما در تربیت نسل حسینی و بحران کاهش جمعیت کشور صحبت میکردم...
در کنار بچهها شروع به فعالیت در مسجد و محله هم کردم.
هیئت هفتگی راه انداختیم و یکشنبهها تو خونهمون کلاس تفسیر برای خانمها برقرار کردیم.
در مناسبتها و جشنها و عزاداریها هم، سعی میکردیم با کمک اهالی محل فعالیتهایی داشته باشیم.
و البته سه شنبههای مهدوی...
هر سه شنبه در حد توان، برای حدود ۱۵۰ نفر پذیرایی مختصری آماده میکردیم؛
زمستونا سوپ و لبو و... و تابستونا شربت و میوه آماده میکردیم و دم در با صوت و روی یک میز پذیرایی، پخش میکردیم.
همهٔ این فعالیتها، تا به امروز ادامه داره...
حالا من در ۳۹سالگی، در حال گذراندن چهارمین بارداری و مادر ۶ فرزند و شکرگزار پروردگارم؛
بابت همهٔ الطافی که لایقش نبودم و به من ارزانی داشت.
بله! درسته!
این بار هم دوقلو😊
یک دختر و یک پسر
هفت ماه از بارداریم گذشته و خوشحالم که خداوند یک بار دیگه ظرف وجودم رو پذیرفت برای پرورش دو مخلوق دیگه که نذر امام زمان هستند.
پروژهٔ بومگردیمونم همچنان ادامه داره و تا الان حدود ۳۰ درصد کار پیش رفته.
تابستان گذشته بخشی از از آلاچیقهای عشایری تکمیل شدن و مسافر گرفتیم.
دختر بزرگم الان ۱۴ سالشه.
به خاطر سنش سعی میکنم توجه بیشتری بهش بکنم و زیاد باهاش صحبت کنم و گاهی باهاش بیرون برم.
دخترم گاهی میپرسه: مامان...
شما فکر میکنی من هم برای اینکه مفید باشم، حتماً باید خونه بمونم و فقط به خانواده فکر کنم؟
اگه مثلاً بخوام مهندس یا دکتر بشم مفید نمیشم؟
و من در جواب، براش میگم که مهم اون نیازی هست که جامعه داره و هرکس با توجه به نقشی که میتونه به عهده بگیره، باید سعی کنه برای رفع اون نیاز تلاش کنه.
فرض کن تو یه گروه هستیم و قراره باهم کاری انجام بدیم.
حالا تو این گروه، بخشی از کارها به عهدهٔ من گذاشته میشه و من باید طبق لیست وظایف عمل کنم تا نتیجهٔ کار گروهی بهترین باشه.
این وسط اگه یکی از وظایفش کوتاهی کنه، همهٔ گروه رو با مشکل مواجه میکنه...
و البته که وظایف هم با توجه به علایق و استعداد و صلاحیت افراد، تقسیم میشه.
جامعهٔ ما هم نیازهای مختلفی داره.
به پزشک و معلم و مدیر و تاجر زن هم نیاز داره و ما باید همهٔ این خلأها رو پر کنیم.
خانمها نصف استعدادهای جامعه هستن و نه تنها خوبه، بلکه باید بخشی از مسئولیتهای جامعه رو به عهده بگیرن و برای پیشرفتش تلاش کنن.
همینطور، یکی از این مسئولیتها هم تربیت نسل آیندهٔ جامعهست که فقط هم از دست ماها برمیاد😉 و باید حواسمون به این مسئولیت مهم هم باشه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
بعضی هفتهها که جمعه هم باید به دانشگاه سر میزدم، اول بساط تفریح بچهها را میچیدم تا در خانه نمانند و غربت روز تعطیل و خانهی بدون مادر به چشمشان نیاید. زمانهایی که میدانستم حاج آقا و بچهها در خانهاند، خودم را میرساندم. همهی اهل خانه را به بهانهی میوه و عصرانهای دور هم جمع میکردم و ساعتهایی را به خوشوبش میگذراندیم تا شاید لحظههای نبودنم در خاطرشان کمرنگ شود. همهی تلاشم را میکردم؛ ولی حتما زمانهایی بوده که دوست داشتند پیششان باشم و نبودم.
با کار و گرفتاریهایم کنار آمده بودند؛ اما گاهی که دلشان از نبودنهایم پر بود، صدایشان به اعتراض بلند میشد و میگفتند: «ما اصلا شما رو نمیبینیم. بیشتر از اینکه مادر ما باشید، انگار مادر بقیهاید.»
هم دوست داشتند بیشتر کنارشان باشم، هم نگران حال خودم بودند که این بدوبدوها از پادرم نیاورد. برای همین با همهی تشویقها و حمایتهای حاج آقا، بچهها نگذاشتند بعد از لیسانس درسم را ادامه دهم. میگفتند: «کارهات به اندازهی کافی خستهت میکنه. اگه وقت اضافه آوردی، صرف استراحت کن.»
گلایههای بچهها ذهنم را درگیر کرده بود. از هر کسی در دنیا برایم مهمتر بودند. دوست نداشتم ناراحتی و نارضایتیشان را ببینم. یکی از روزهای سال ۱۳۸۵، در خلوتی مادر و پسری دغدغهام را با محمود در میان گذاشتم. گفتم: «خودت میدونی معاونت دانشگاه برام بهونهست. بیشتر دنبال اینم کار بچههای مردم رو راه بندازم. تا حالا مشکل خیلیهاشون رو به کمک همکارها حل کردیم. همیشه به خاطر این فرصتی که خدا بهم داده، زبونم به شکر چرخیده؛ ولی الان دیگه صدای بچههای خودم دراومده. اصلا نمیدونم کار درست کدومه. دانشگاه و دانشجوهاش رو به اَمون خدا رها کنم یا از خواهربرادرهات بخوام همچنان باهام مدارا کنن؟»
همیشه بین من و محمود همفکری وجود داشت. از همان سالها برای خیلی از کارها از او مشورت میگرفتم. جوان بود و چهرهاش هنوز از خامی نوجوانی بهرهای داشت؛ اما نظرهایش پخته بود. شمرده شمرده نظرش را گفت: « ببینید مامان، بهنظر من روز قیامت اول از بچههای خودتون میپرسن. شاید هم بگن چرا برای دختر مردم مادری نکردی؛ ولی حتما اول میپرسن چرا برای دختر و پسر خودت کم گذاشتی؟ حالا که بچههاتون به زبون آوردن بهتون نیاز دارن و میخوان بیشتر پیششون باشید، پس بمونید کنارشون. بالاخره شما که برید، یکی دیگه میآد بارهای روی زمین موندهی دانشگاه رو برمیداره؛ ولی جای خالی شما رو هیچ کس دیگهای برای بچههاتون پر نمیکنه.»
حرفهای محمود حجت را برایم تمام کرد. همان سال درخواست بازنشستگی دادم. کوله بارم را از مدرسه و دانشگاه بستم و بعد از ۲۷ سال خدمت برگشتم خانه.
📚 کتاب مرضیه، صفحهی ۱۷۹ تا ۱۸۱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام و خدا قوت دوستان عزیز🤚🏻
۱۲ روز دیگه تا پایان #پویش_کتاب_مرضیه فرصت باقی مونده، إنشاءالله که تا الان کتاب رو تموم کردین و دیگه مشغول تبلیغ و معرفی پویش به دوستان و اطرافیانتون هستین.😉
إنشاءالله اول دیماه فرم ثبت مشخصات رو توی کانال پویش قرار میدیم تا عزیزانی که کتاب رو کامل مطالعه کردن برای شرکت تو قرعهکشی اطلاعاتشون رو ثبت کنن، پس حتماً کانال پویش رو دنبال کنین👇🏻
🔗 Eitaa.com/marzieh_pooyesh
📝 ما همچنان مشتاق شنیدن و خوندن نظرات شما در مورد این کتاب هستیم.😉
📣📣📣 یه خبر خوب هم براتون داریم که تو پست بعدی میگیم، یه مهمونی مجازی یلدایی با حضور ... 💌
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif