#خادم_رضا
🌱«اللَّهُمَّ اجْعَلْهم فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ» 🤲
همراهان عزیز کانال
مادران باردار
دوستانی که به دلبندانتون شیر میدید
برای سلامتی رییس جمهور و همراهانشان دعا کنید.❤️
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
@madaran_sharif
سلام دوستان
یکی از مادران نیازمند، دچار بیماری زنان هستن که اگه درمان نشه، ممکنه تبدیل به سرطان بشه.
برای هزینه های درمانشون، نیاز به ۱۱ میلیون تومان پول هست.
دست به خیرا، خدا خیرتون بده.
ضمن دعا برای سلامتی رئیس جمهور عزیزمون، کمکهاتون رو برای درمان این مادر بیمار هم از طریق این لینک، به حساب خیریه فردای سبز، واریز کنید.
https://fardayesabz.sharif.ir/charity/?p=madaran_sharif_darman
«۱۳. شرایط زندگی در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
جنگ بود و اوضاع سوریه بهم ریخته.
یکی از مشکلات اصلی ما، برق رفتن بود.
معمولاً در شبانهروز ۱۶ ساعت برق میرفت، فقط ۸ ساعت برق داشتیم، گاهی کمتر هم میشد!😩
وقتی برق میرفت، تلویزیون و اینترنت نداشتیم، من و حسین تو یه فضای بستهٔ بدون ارتباط با جهان مثل اینکه توی یک جزیره باشیم، زندگی میکردیم.😞
سرمایش و گرمایش هم کامل قطع میشد. بخاریها هم برقی بود و رفتن برق، خونه رو حسابی یخ میکرد.
اون ۸ ساعتی که برق بود، بخاری رو تو یکی از اتاقا با آخرین درجه روشن میذاشتم که اون اتاق گرم بشه و ۱۶ ساعت دیگه، من و حسین کامل تو یک اتاق زندگی میکردیم. اونقدر بیرون اتاق سرد بود که باید با پالتو و کلاه میاومدیم بیرون.😢
بعد از یکسال با فضا آشناتر شدیم و راهکارهایی پیدا کردیم. مثلاً ساعاتی رو از مولد برق استفاده میکردیم.
یا یه باطری بزرگ تهیه کردیم که برق ضعیفی بهمون میداد؛ در حدی که اینترنت و تلویزیون خونه وصل باشه.
و متوجه شدیم که میشه به مدیر ساختمون به مبلغی بدیم تا مازوت (یه جور سوخت ارزون) تهیه کنه و موقع قطعی برق، شوفاژها تا یکی دو ساعت خونه رو گرم نگه داره.
گاز لولهکشی نبود، کپسول میگرفتیم که فشارش خیلی کم بود. شعله خیلی کمی میداد. گاهی که به درخواست همکارای مجرد همسرم، براشون آش یا قرمهسبزی میپختم، خورشت به سختی به قل میافتاد.😥
حبوباتش رو هم باید جدا جدا تو زودپز میپختم و به خورشت اضافه میکردم؛ چون توی خورشت، نمیپخت.
تازه ما توی دمشق، شرایط نسبتاً خوبی داشتیم. زینبیه که اطراف حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بود، تقریباً روزانه یک ساعت برق داشتن. محل کار همسرم همونجا بود.
مردم زینبیه اوضاع خیلی سختی داشتن.
یخچالهاشون رو جمع کرده بودن و مواد غذایی مثل گوشت و سبزی رو روزانه میخریدن.
اگه داعش نیروگاه رو میزد، یا سوخت کم میرسید، اوضاع بدترم میشد.😓
مثلاً یه زمستون که خیلی سرد بود، سوخت تموم شده بود و کم مونده بود که مردم تو خونههاشون یخ بزنن.😰 درهای اتاقهاشون رو میشکوندن و آتش میزدن که از سرما نمیرن.
گاهی آب هم قطع میشد و باید با دبه آب میآوردن.
همکارای همسرم هم تو این شرایط سخت زندگی میکردن.
یه بار که جنگ به جاهای سختی رسیده بود، من متوجه شدم به خاطر نبود آب گرم، اینها خیلی دیر به دیر میتونن حموم برن.
خیلی دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم که من اینجا راحتم و حمام همیشه در دسترسه.😢
#قسمت_سیزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
🏴 انا لله و انا الیه راجعون 🏴
هشتمین رئیس جمهور ایران، خادم الرضا، در روز ولادت هشتمین امام به دیدار محبوب خود شتافت...
شهادت رئیس جمهور مردمی آیت الله رئیسی، امام جمعه محبوب تبریز آیت الله آل هاشم، وزیر خارجه انقلابی آقای امیرعبدالهیان و سایر همراهان را به ملت شریف ایران به خصوص خانوادههای ایشان و دوست عزیزمان، دختر آیتالله رئیسی تسلیت عرض میکنیم.
⬛ اگر تمایل دارید در ختم مجازی مشارکت کنید، بفرمایید اینجا:
https://iporse.ir/6250519#
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۴. نسلی که جنگ رو ندیده!»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
به همسرم گفتم من راضیم این بچهها، سه تا سه تا شب رو بیان منزل ما، توی مهمونخونه بخوابن و برن از حموم کنار اون استفاده کنن.😊
همسرم که میدونستن من تو این چیزا سختگیرم و تو ایران، شب رو جایی که نامحرم باشه، نمیخوابم، گفتن سخت نیست برات؟
گفتم نه من عذاب وجدان دارم که انقدر راحت باشم و این بندگان خدا اینجوری باشه شرایطشون.😔
راستش معماری خونه هم جوری بود که من تو سختی نمیافتادم.
خونه ۱۷۰ متر بود، یه مهمون خونه داشت که با دیوارهای آکاردئونی از بقیه خونه جدا میشد. دو تا سرویس بهداشتی هم داشت که هر دو تاش، دوش داشتن و یکیش کنار مهمونخونه بود.
یعنی میشد مهمون خونه و یه سرویس بهداشتی، کامل از خونه جدا بشه.
اپن آشپزخونه با کرکره بسته میشد و یه تراس بزرگ هم داشت که به هال و آشپزخونه و اتاقها راه داشت و میشد از طریق تراس هم به اتاقها تردد کرد.👌🏻 مثل خونههای ما نبود که اتاقامون فقط یه ورودی دارن. بخشهای خونه مجزا بود و همهش میشد پوشیده بشه یا باز باشه.🥰
اینجوری شد که ما چند شب میزبان همکارهای همسرم بودیم، خیلی برامون دعا میکردن و من حس خوبی داشتم.
شرایط اونجا برای نسل ما که جنگ رو ندیده بودیم، خیلی عجیب بود. شاید پدر و مادرهای ما با اون فضا آشناتر باشن.
گاهی داعش یا جبههالنصره اعلام میکرد که فردا میخوام حمله کنم.
بعض تهدیدها مشقی بود و فقط میخواستن وحشت بندازن؛ ولی یه وقتهایی هم از ۷ صبح صدای انفجار موشک ها میاومد.😓 این موشکها به تمام مناطق دمشق اصابت میکردن. معمولاً دو سه تا موشک، نزدیک ساختمون ما هم میخورد.😨
شرایط وحشتناکی بود؛ چهار پنج ساعت پیوسته صدای انفجار میاومد. وقتی جاهای نزدیک رو میزدن، همهجا میلرزید و رعب عجیبی به دل آدم میانداخت.
پشت پنجرهها کرکره برقی بود؛ ما حتی اونها رو هم میکشیدیم، که اگه شیشهها خورد شد یا موشکی خواست اصابت کنه، یک حائل اضافهتری باشه.
حس و حال خیلی عجیبی بود. مخصوصاً که میدونستم خونه و کشور خودم در آرامش و امنیت کامله و میتونم با دو ساعت پرواز به امنیت برسم؛ ولی به خاطر وظیفه، باید تو اون شرایط میموندم.
با این حال کمکم این انفجارها داشت برامون عادی میشد! حتی یک بار که کنار پنجره نشسته بودیم و با حسین نقاشی میکردیم، صدای انفجار اومد. حسین گفت مامان یه وقت موشک نیاد بخوره به نقاشیم، نقاشیمو خراب کنه!
جالبه که یه بار چهارشنبهسوری رو ایران بودیم. حسین گفت مامان مگه ایرانم جنگه؟ چرا صدای خمپاره میاد؟🧐
گفتم مامان، این خمپاره نیست. کلی براش توضیح دادم که چهارشنبهسوری چیه و ترقه چیه! بازم نمیتونست درک کنه که اگه اینجا جنگ نیست، پس این صداها چیه؟!
#قسمت_چهاردهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
عرض سلام و ادب به مادران شریف ایران زمین🖤
همهمون این روزا داغداریم ولی این باعث نمیشه وظیفهمون رو فراموش کنیم...
ما مادریم و باید روزبهروز تو این مسیر رشد کنیم و یاد بگیریم.
بنابراین باز هم براتون یه گفتگوی جذاب و درسآموز تدارک دیدیم با مادر عزیزی که لطف کردن و قبول کردن تجربهٔ زندگیشون رو باهامون به اشتراک بذارن.
🔹 دعوتید به مهمونی مجازی پای صحبت یه مامان چهارفرزندی
🔶 سرکار خانم هاشمی
مامان ۴ فرزند
لیسانس علوم اجتماعی
🗓️ تاریخ: امروز پنج شنبه ۳ خرداد
⏰ زمان: ساعت ۱۷:۳۰ تا ۱۹
فردا تو جلسهٔ گفتگوی برخط (آنلاین)، در خدمتشون هستیم تا با بیان تجربیاتشون، از نقش پذیرش و رضایت تو رشد فردی و تربیت نسل بهمون بگن.
انشاءالله به برکت این گفتگو همهمون به درستی وظیفهمون رو بشناسیم و بهش عمل کنیم.🌷
شما هم همراهمون باشید.
حواستون به ساعت باشه جا نمونید.
آدرس اتاق جلسه:
🔗 B2n.ir/Madaran_sharif
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. روزهامون چهجوری میگذشت»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
جاهای مختلف سوریه، پوشش خانمها خیلی متفاوت بود. مثلاً تو زینبیه چادر عربی داشتن یا مانتوهای خیلی بلند و گشاد و روسری داشتن.
اما دمشق که ما بودیم، کاملاً برعکس بود.🫣 پوششها مثل اروپا بود! با شلوارک و تاپ و...
محجبههاشون، یه بلوز تنگ و شلوار لی میپوشیدن و یه روسری لبنانی. چادری وجود نداشت!
خانمهای ایرانی برای اینکه توسط وهابیها شناسایی نشن، معمولاً چادر سر نمیکردن و با همین مانتوهای گشاد عربی و روسریهایی که به شکل اونها میبستن، رفتوآمد میکردن.😊
اما امثال من که حاضر نشدیم چادرمون رو در بیاریم، اجازه نداشتیم پیاده تردد کنیم.🙂 باید با ماشینی که یه محافظ مسلح توش بود، میرفتیم. این خودش کار رو خیلی سخت میکرد. خانمهای ایرانی دیگه، پیادهروی و مراکز خرید میرفتن، ولی من امکان همچین کاری رو نداشتم و فقط باید منتظر ماشین میبودم.
هر چند دو سه دفعه یواشکی با چادر به مغازهٔ نزدیک خونهمون رفتم!😓 دیگه خُلقم خیلی تنگ شده بود، حسین خوراکی میخواست و راننده نبود. الحمدلله اتفاقی برامون نیفتاد. ولی خب کار ممنوعی بود.
سرگرم کردن حسین تو شرایط تنهایی اونجا، کار سختی بود. در طول روز، بازیهای مختلفی با حسین میکردم. یه سری بازیهای فکری بود که خریده بودیم و بازیهای غیر فکری دیگه...
مثل یک بچه مینشستم کنارش و ساعتهای طولانی، شاید ۵ ۶ ساعت باهاش بازی میکردم.☺️
با هم نقاشی هم میکشیدیم. از نقاشیهای خیلی ساده تا پیچیده...
حسین خودش به خوندن کلمات ساده هم علاقه نشون میداد. گاهی خودش مداد میآورد که بیا بنویس حسین، مامان و...
اینم بخشی از سرگرمی ما بود. دو سالی که سوریه بودیم، خوندن و حتی نوشتن ۲۰ یا ۳۰ کلمه رو یاد گرفته بود.😉
گاهی هم مینشستیم پشت پنجره و آدمها و ماشینها و برف و بارون رو تماشا میکردیم.
گاهی هم تی و شلنگ میدادم و میگفتم بالکن رو بشور.😌 بچه کلی با اون خودشو مشغول میکرد.
اونجا حمومش وان جکوزی هم داشت. وقتهایی که حسین خیلی بیقراری میکرد، کمی توش آب پر میکردم و یه مقدار شامپو تو محل ورود و خروج آب میریختیم. اینجوری کف زیادی تولید میشد و حسین یکی دو ساعت با این کفها بازی میکرد.
برای خودمم اونجا کتاب برده بودم و میخوندم. دورههایی هم حفظ قرآن رو دنبال میکردم. ایرانیهای دیگهای هم اونجا بودن، خانوادههای رزمندههای مدافع حرم، که با هم توی حرمها قرار میذاشتیم و حسین هم با بچههاشون بازی میکرد.😍
معمولاً هر روز یه برنامهٔ حرم رفتن داشتیم. همسرم راننده میفرستادن و ما رو حرم حضرت رقیه و یا حضرت زینب (سلاماللهعلیهما) میبردن و برمیگردوندن. این موقعها هم به حسین خیلی خوش میگذشت. معمولاً هم همسرم حسین رو میبردن که من راحت زیارت کنم.🥺
ولی در کل تنهایی اونجا خیلی اذیت میکرد و ساعاتش خیلی دیر میگذشت.😩 بعضی موقعها میشد که اوج کاری همسرم بود و ماشینی نبود که دنبال ما بفرستن. اینجور مواقع، گاهی تا یه هفته، من و حسین کامل تو خونه بودیم.😥
همسرم هم که اوج کارشون بود، نصفشب، میاومدن و نماز صبح هم میرفتن و ما حتی ایشون رو هم نمیدیدیم!
این زمانها بسیار بسیار سخت بود. یعنی یه هفتهش، اندازهٔ چند ماه برای ما میگذشت.😓
#قسمت_پانزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خبری تکه تکه داغاداغ
نمک زخمهای تازه شده
داغت آتشفشان به پا کرده
جگر کوه پر گدازه شده
باز از اشک، چشممان تار است
قله را مه گرفته سرتاسر
تا بگیرد تو را در آغوشش
آسمان آمدهست پایینتر
شعله ها شاهد شهادت توست
کوه پژواک استقامت توست
آفتابی! دلیل خود شدهای
خون پاکت گواه خدمت توست
باز «اَمَّن یُجیبِ» مُضطرِ ما
یک شب تلخ، بیجواب شده
تو که حاجت روا شدی، تو بگو
از دعاهای مستجاب شده
در تقلای بهت و حیرت و درد
پر و بالی شکسته آوردیم
سوختیم از فرود سخت غمت
آه از این داغ جان به در بردیم
تو نرفتی، نمی کنم باور
نه که من، کل شهر حیرانند
باد نامت بلند؛ ابراهیم
قهرمانها همیشه می مانند
#زهرا_فرقانی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/ZahraForqani_poem
«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما»
#ر_سلیمانی
(مامان #سادات_کوچولو ۲سال و ۴ماهه)
«پرده اول»
همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادیشان به حرم خانم حضرت معصومه (سلااللهعلیها) رفته بودند که آقای رئیسی را میبینند و همصحبت میشوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال میکنند.
چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیهالسلام) بر میگشتیم. کنار آبخوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آبخوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوشجان کنند. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان میبارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سالها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپردهاند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را میشناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓
«پرده دوم»
دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص میداد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان میداد، دخترم به ایشان اشاره میکرد و اسمشان را میگفت.
«پرده سوم»
یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماههام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریهها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد میشوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭
دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و همچنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو سالهام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همانطور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانهها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانهاش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا.
دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت میمردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ میشه.»
حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آنها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
سلام و رحمت خدمت دوستان عزیز🤍
با توکل به خدا پویش کتاب خرداد ماه رو شروع میکنیم.
همونطور که قبلاً گفته بودیم، این ماه دو کتاب کوتاه و متفاوت رو با هم میخونیم که البته هر دو نسخههای صوتی 🎵 و الکترونیک 📱هم دارند.😍
✅ اما اولین کتاب:
کتاب #زیتون_سرخ
خاطرات خانم ناهید یوسفیان
همسر شهید علی امینی
خانم یوسفیان فوق لیسانس فیزیک هستهای دارند، خودشون جانباز ۳۵ درصد و یکی از فرزندانشون هم جانباز ۵۰ درصد هستند.
راوی کتاب #زیتون_سرخ متولد سال ۱۳۳۱ در شهر اراکن. دوران ابتدائی تا دبیرستانشون رو در همین شهر سپری میکنن و برای ادامه تحصیلات راهی دانشگاه جندی شاپور اهواز میشن. اینجاست که با علی امینی آشنا میشن و مسیر زندگیشون تغییر میکنه. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی از دانشگاه...
سیدقاسم یاحسینی نویسنده، دربارهٔ علت نامگذاری کتاب اینطور میگن:
زیتون نماد صلح، آرامش و دوستی است و سرخ سمبل جنگ، خون و عصیان است. در واقع در این عنوان پارادوکس وجود دارد، یعنی کسی که دلش میخواست در کنار شوهرش با عشقی عمیق در آرامش زندگی کند، اما...
🍃🍃🍃🍃🍃
اگر دوست دارین توی مطالعهٔ این کتاب با ما همراه باشین، تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف:
👇🏻
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
لینک خرید نسخه صوتی و الکترونیکی کتاب با تخفیف، عضویت تو گروه همخوانی کتاب و اطلاعات بیشتر همگی در کانال پویش موجوده😉
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#بریده_کتاب
#زیتون_سرخ
📘📘📘
پدرم در اراک مرا سوار اتوبوس کرد و به راننده هم سپرد که مواظبم باشد. من کنار پنجره نشستم. پشت سرم جوانی نشست. اتوبوس راه افتاد. غرق در اندیشه بودم؛ به تهران و حضور در جمع دختران شایستهٔ ایران میاندیشیدم. در ضمن از شیشه بغل حرکات جوانی را که در صندلی عقب نشسته بود، میپاییدم. متوجه شدم دستش را از کنار صندلی به طرف من میآورد. با خودم گفتم: حالا درسی به تو میدهم که کیف کنی!
همیشه داخل کیفم یک چاقوی ضامندار داشتم. فوراً آن را بیرون آوردم و باز کردم. تا دست آن جوان به من نزدیک شد، محکم چاقو را کف دستش فرو کردم. جوان فریاد بلندی کشید و دستش را عقب برد. کف دستش پاره شد، اما هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد.
تا تهران دیگر دست از پا خطا نکرد.
📚 برشی از کتاب #زیتون_سرخ
خاطرات ناهید یوسفیان
به قلم سیدقاسم یاحسینی
انتشارات سوره مهر
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
گفتگو با خانم صائبی ۳ خرداد ۱۴۰۳.mp3
31.48M
🔷 «صوت کامل گفتگو با خانم هاشمی»
▫️مادر ۴ فرزند
▫️لیسانس علوم اجتماعی
🔶 محورهای گفتگو:
🔸 شرایط زندگی یه خونواده شش نفره
🔸 پذیرش و انعطاف در برخورد با چالشها و مشکلات زندگی
🔸 برخی راهکارهای تربیتی فرزندان
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
عرض سلام و ادب به مادران شریف ایران زمین🖤 همهمون این روزا داغداریم ولی این باعث نمیشه وظیفهمون ر
سلام مادرهای عزیز🌷
توی این جلسه از سری گفتگوهامون با مادران توان چهار، با مادر عزیزی صحبت کردیم که با وجود مشکلاتی که سر راهشون پیش اومد، هیچ وقت تسلیم نشدن و تونستن با پذیرش و تسلیم راه درست رو برای زندگیشون پیش بگیرن.
اگر فرصت نکردید با ما همراه باشید الان میتونید این گفتگو رو گوش بدید.
صوتش اینجاست👆🏻
#گفتگو
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۶. روزهای شیرین میزبانی از خانواده»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
طی مدتی که سوریه بودیم، دو بار به ما اجازه دادن اقوام درجه یکمون رو از ایران دعوت کنیم.😍 توی اون فضای غربت، تجربهٔ خیلی دلچسبی بود. هم برای ما و هم برای اونها. چون چند سالی بود که رفتوآمد به سوریه و زیارت حرمها، ممنوع شده بود.
سری اول مادر همسرم و خواهرشون اومدن که خیلی خیلی شیرین بود.
ماه رمضون بود و با کمکشون به همکارای همسرم افطاری دادیم.😍
پنج روزی که اونها بودن، حسین هم خیلی خوشحال بود و همین، رفتنشون رو خیلی سخت کرد.😢 بعدش حسین به قدری گریه و بیقراری کرد که نگو.😭
حال خودم هم بدتر از بچه بود. دیگه جوری شد که یه هفته بعدش از همسرم خواستم ما رو هم راهی ایران کنن. موندن اونجا برامون غیر قابل تحمل شده بود.😥
۶ ماه بعد، قرار شد مامان و بابای من بیان. برای ۱۴ اسفند بلیط گرفتن. تولد حسین هم ۲۶ بهمن بود و داشت ۳ ساله میشد.
من که همهش باید یه امید و انگیزهای برای حسین ایجاد میکردم، تصمیم گرفتم برای هر کدوم از این دو رویداد، روزشمار بذارم.
حسین هر روز صبح با این انگیزه از خواب پا میشد.🥰
برای تولدش میخواستیم جشن بگیریم. ولی کسی رو نداشتیم دعوت کنیم.🥲
برای همین همکاران همسرم رو دعوت کردیم. از اونجایی که اسم قرمهسبزی میاومد، بندگان خدا با شوق میاومدن😅، گفتیم که تولد حسینه به صرف قرمهسبزی...😄
تولد خیلی خیلی خاص و تکرارنشدنیای شد. یه سری عموی خیلی بزرگ دورش بودن که خیلی هم شاد بودن و چقدر شلوغ کردن و چه هدیههایی برای حسین گرفته بودن.
فیلم و عکساشو هنوز داریم. حسین که همیشه غر میزد و تنهایی خیلی اذیتش میکرد، اصلاً تا یه هفته صداش در نمیاومد. مشغول اسباببازیهایی بود که عموها براش آورده بودن.☺️
مخصوصاً که قرار بود تقریبا دو هفتهٔ بعد، پدر و مادرم بیان. اونها تا حالا سوریه نیومده بودن. اومدن و ما ۴ ۵ روز خیلی طلایی رو گذروندیم.😍 برای اینکه موقع رفتنشون، تجربهٔ تلخ قبلی تکرار نشه، ما هم همراه پدر و مادرم، برگشتیم ایران تا عید رو با هم باشیم.🥰 این بار توی پرواز و مراحلی که همیشه تنها طی میکردیم، پدر و مادرم هم همراهمون بودن و این خیلی خیلی دلنشین و خوشایند بود.
برای حسین خاطرهای شده بود که اصلاً دوست نداشت لحظاتش تموم بشه.🥺
اونجا ما دوستان سوری هم داشتیم که گاهی ما رو به خونههاشون دعوت میکردن. بهخصوص وقتهایی که مامانم یا مادرشوهرم اینا مهمونمون بودن.
مدل غذاها و پذیراییشون خیلی خاص و مفصل بود.☺️
مثلاً یکبار که ۱۵ ۱۶ نفر بودیم، یه گوسفند کشتن و سه، چهار مدل غذا طبخ کردند.🥰
ادویهها و موادی که توی غذاشون استفاده میکردن، خیلی متفاوت با ما بود. شاید ۱۰۰ یا ۲۰۰ نوع ادویه برای غذاهای مختلفشون داشتن. سالادهای خیلی متنوع و طعمهای خوشمزهای که ما تو غذاهای ایرانی تجربه نکردیم.😍
#قسمت_شانزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif