«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما»
#ر_سلیمانی
(مامان #سادات_کوچولو ۲سال و ۴ماهه)
«پرده اول»
همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادیشان به حرم خانم حضرت معصومه (سلااللهعلیها) رفته بودند که آقای رئیسی را میبینند و همصحبت میشوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال میکنند.
چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیهالسلام) بر میگشتیم. کنار آبخوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آبخوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوشجان کنند. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان میبارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سالها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپردهاند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را میشناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓
«پرده دوم»
دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص میداد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان میداد، دخترم به ایشان اشاره میکرد و اسمشان را میگفت.
«پرده سوم»
یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماههام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریهها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد میشوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭
دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و همچنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو سالهام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همانطور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانهها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانهاش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا.
دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت میمردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ میشه.»
حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آنها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
سلام و رحمت خدمت دوستان عزیز🤍
با توکل به خدا پویش کتاب خرداد ماه رو شروع میکنیم.
همونطور که قبلاً گفته بودیم، این ماه دو کتاب کوتاه و متفاوت رو با هم میخونیم که البته هر دو نسخههای صوتی 🎵 و الکترونیک 📱هم دارند.😍
✅ اما اولین کتاب:
کتاب #زیتون_سرخ
خاطرات خانم ناهید یوسفیان
همسر شهید علی امینی
خانم یوسفیان فوق لیسانس فیزیک هستهای دارند، خودشون جانباز ۳۵ درصد و یکی از فرزندانشون هم جانباز ۵۰ درصد هستند.
راوی کتاب #زیتون_سرخ متولد سال ۱۳۳۱ در شهر اراکن. دوران ابتدائی تا دبیرستانشون رو در همین شهر سپری میکنن و برای ادامه تحصیلات راهی دانشگاه جندی شاپور اهواز میشن. اینجاست که با علی امینی آشنا میشن و مسیر زندگیشون تغییر میکنه. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی از دانشگاه...
سیدقاسم یاحسینی نویسنده، دربارهٔ علت نامگذاری کتاب اینطور میگن:
زیتون نماد صلح، آرامش و دوستی است و سرخ سمبل جنگ، خون و عصیان است. در واقع در این عنوان پارادوکس وجود دارد، یعنی کسی که دلش میخواست در کنار شوهرش با عشقی عمیق در آرامش زندگی کند، اما...
🍃🍃🍃🍃🍃
اگر دوست دارین توی مطالعهٔ این کتاب با ما همراه باشین، تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف:
👇🏻
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
لینک خرید نسخه صوتی و الکترونیکی کتاب با تخفیف، عضویت تو گروه همخوانی کتاب و اطلاعات بیشتر همگی در کانال پویش موجوده😉
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#بریده_کتاب
#زیتون_سرخ
📘📘📘
پدرم در اراک مرا سوار اتوبوس کرد و به راننده هم سپرد که مواظبم باشد. من کنار پنجره نشستم. پشت سرم جوانی نشست. اتوبوس راه افتاد. غرق در اندیشه بودم؛ به تهران و حضور در جمع دختران شایستهٔ ایران میاندیشیدم. در ضمن از شیشه بغل حرکات جوانی را که در صندلی عقب نشسته بود، میپاییدم. متوجه شدم دستش را از کنار صندلی به طرف من میآورد. با خودم گفتم: حالا درسی به تو میدهم که کیف کنی!
همیشه داخل کیفم یک چاقوی ضامندار داشتم. فوراً آن را بیرون آوردم و باز کردم. تا دست آن جوان به من نزدیک شد، محکم چاقو را کف دستش فرو کردم. جوان فریاد بلندی کشید و دستش را عقب برد. کف دستش پاره شد، اما هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد.
تا تهران دیگر دست از پا خطا نکرد.
📚 برشی از کتاب #زیتون_سرخ
خاطرات ناهید یوسفیان
به قلم سیدقاسم یاحسینی
انتشارات سوره مهر
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
گفتگو با خانم صائبی ۳ خرداد ۱۴۰۳.mp3
31.48M
🔷 «صوت کامل گفتگو با خانم هاشمی»
▫️مادر ۴ فرزند
▫️لیسانس علوم اجتماعی
🔶 محورهای گفتگو:
🔸 شرایط زندگی یه خونواده شش نفره
🔸 پذیرش و انعطاف در برخورد با چالشها و مشکلات زندگی
🔸 برخی راهکارهای تربیتی فرزندان
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
عرض سلام و ادب به مادران شریف ایران زمین🖤 همهمون این روزا داغداریم ولی این باعث نمیشه وظیفهمون ر
سلام مادرهای عزیز🌷
توی این جلسه از سری گفتگوهامون با مادران توان چهار، با مادر عزیزی صحبت کردیم که با وجود مشکلاتی که سر راهشون پیش اومد، هیچ وقت تسلیم نشدن و تونستن با پذیرش و تسلیم راه درست رو برای زندگیشون پیش بگیرن.
اگر فرصت نکردید با ما همراه باشید الان میتونید این گفتگو رو گوش بدید.
صوتش اینجاست👆🏻
#گفتگو
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۶. روزهای شیرین میزبانی از خانواده»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
طی مدتی که سوریه بودیم، دو بار به ما اجازه دادن اقوام درجه یکمون رو از ایران دعوت کنیم.😍 توی اون فضای غربت، تجربهٔ خیلی دلچسبی بود. هم برای ما و هم برای اونها. چون چند سالی بود که رفتوآمد به سوریه و زیارت حرمها، ممنوع شده بود.
سری اول مادر همسرم و خواهرشون اومدن که خیلی خیلی شیرین بود.
ماه رمضون بود و با کمکشون به همکارای همسرم افطاری دادیم.😍
پنج روزی که اونها بودن، حسین هم خیلی خوشحال بود و همین، رفتنشون رو خیلی سخت کرد.😢 بعدش حسین به قدری گریه و بیقراری کرد که نگو.😭
حال خودم هم بدتر از بچه بود. دیگه جوری شد که یه هفته بعدش از همسرم خواستم ما رو هم راهی ایران کنن. موندن اونجا برامون غیر قابل تحمل شده بود.😥
۶ ماه بعد، قرار شد مامان و بابای من بیان. برای ۱۴ اسفند بلیط گرفتن. تولد حسین هم ۲۶ بهمن بود و داشت ۳ ساله میشد.
من که همهش باید یه امید و انگیزهای برای حسین ایجاد میکردم، تصمیم گرفتم برای هر کدوم از این دو رویداد، روزشمار بذارم.
حسین هر روز صبح با این انگیزه از خواب پا میشد.🥰
برای تولدش میخواستیم جشن بگیریم. ولی کسی رو نداشتیم دعوت کنیم.🥲
برای همین همکاران همسرم رو دعوت کردیم. از اونجایی که اسم قرمهسبزی میاومد، بندگان خدا با شوق میاومدن😅، گفتیم که تولد حسینه به صرف قرمهسبزی...😄
تولد خیلی خیلی خاص و تکرارنشدنیای شد. یه سری عموی خیلی بزرگ دورش بودن که خیلی هم شاد بودن و چقدر شلوغ کردن و چه هدیههایی برای حسین گرفته بودن.
فیلم و عکساشو هنوز داریم. حسین که همیشه غر میزد و تنهایی خیلی اذیتش میکرد، اصلاً تا یه هفته صداش در نمیاومد. مشغول اسباببازیهایی بود که عموها براش آورده بودن.☺️
مخصوصاً که قرار بود تقریبا دو هفتهٔ بعد، پدر و مادرم بیان. اونها تا حالا سوریه نیومده بودن. اومدن و ما ۴ ۵ روز خیلی طلایی رو گذروندیم.😍 برای اینکه موقع رفتنشون، تجربهٔ تلخ قبلی تکرار نشه، ما هم همراه پدر و مادرم، برگشتیم ایران تا عید رو با هم باشیم.🥰 این بار توی پرواز و مراحلی که همیشه تنها طی میکردیم، پدر و مادرم هم همراهمون بودن و این خیلی خیلی دلنشین و خوشایند بود.
برای حسین خاطرهای شده بود که اصلاً دوست نداشت لحظاتش تموم بشه.🥺
اونجا ما دوستان سوری هم داشتیم که گاهی ما رو به خونههاشون دعوت میکردن. بهخصوص وقتهایی که مامانم یا مادرشوهرم اینا مهمونمون بودن.
مدل غذاها و پذیراییشون خیلی خاص و مفصل بود.☺️
مثلاً یکبار که ۱۵ ۱۶ نفر بودیم، یه گوسفند کشتن و سه، چهار مدل غذا طبخ کردند.🥰
ادویهها و موادی که توی غذاشون استفاده میکردن، خیلی متفاوت با ما بود. شاید ۱۰۰ یا ۲۰۰ نوع ادویه برای غذاهای مختلفشون داشتن. سالادهای خیلی متنوع و طعمهای خوشمزهای که ما تو غذاهای ایرانی تجربه نکردیم.😍
#قسمت_شانزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۷. فعالیتهای همسرم در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
همسرم ابتدای کار، از بین دانشجویان مستعد، شروع به کادرسازی کردن. این تیم رو به مناطق مختلف میفرستادن و خودشون نظارت کلی روی اونها داشتن.
با کمک اونها کار فرهنگی در کنار دانشآموزان و دانشجویان رو شروع کردن تا اسلام واقعی رو بهشون بشناسونن.☺️
اسلامی که بهشون رسیده بود، اسلام دستوپاشکسته و بعضاً تحریف شدهای بود.
در کنارش ورزش هم داشتند.
همسرم خودشون دان۵ جودو دارن و با بچهها کار میکردن. حتی تا جایی پیش رفته بودن که مربیگری تیم ملی جودو سوریه رو دستشون داده بودن.😉 حتی یکی از شاگردانشون به المپیک هم راه پیدا کردن.
در کنار اینا، اردو هم میبردن. حتی یک بار دانشجویان رو به ایران آوردن.
بعد از مدتی که اینها جمهوری اسلامی رو به عنوان جامعهای که نزدیک به نظر اهل بیته، معرفی میکردن، این دانشجویان خیلی مشتاق شده بودن که بدونن حالا تفاوت سوریه با ایرانی که جمهوری اسلامی حکومت میکنه چیه.☺️
این بچهها رو که آوردن، هتل گرفتن براشون و یه جای خوب مستقرشون کردن. از همون فرودگاه که شروع به دیدن کردن، کاملاً متعجب بودن که چطور ایران اینقدر پیشرفته و مجهز و مدرنه؟!😳
حتی همین خیابونها، فضاهای سبزمون، اتوبانها، پلهای تهران، همه واسهشون تعجب برانگیز بود.
برج میلاد که رفته بودن، دیگه کاملاً انگشت به دهان بودن که این چیه😅 و چه جوری ساخته شده...
شهرهای مختلفی بردن، مثل شیراز و اصفهان و اماکن تاریخی و موزهها.
حرم امام رضا (علیهالسلام) که رفته بودن، مقایسه میکردن با حرمهای دیگه؛ گیج شده بودن که چرا اینقدر حرم بزرگه؟! ما از کجا باید بریم داخل حرم؟ چند تا صحن داره؟
معمولاً حرمهای عراق یا سوریه، یکی دو تا صحن دارن و وسطش حرمه.
و حالا حرم امام رضا (علیهالسلام) اینها رو کاملاً شگفتزده کرده بود. طبقهٔ بالا، طبقهٔ پایین، این همه صحن زیبا...😍
نماز جمعهٔ تهران رفتن. دیدن جمعیت زیادی از خانمهایی که همه چادری هستند، واقعاً براشون حیرتآور بود. چون تو کشورشون اصلاً اینجوری نیست.
در نهایت حرف این بچهها این بود که واقعاً حکومت اسلامی درست، آباد کنندهست.🥰
حتی آخرش بعضیهاشون که اروپا رفته بودن، میگفتن «ایران أجمل من اروپا»😌 ایران از اروپا خیلی قشنگ تره.
کار دیگهای که میکردن، کار اعتقادی روی سربازها بود که مستحکم باشن.
خیالی از اونها از نظر اعتقادی، مثل رزمندههای دفاع مقدس نبودن که خالص و با انگیزههای الهی باشن. بعضاً خیلی راحت و سریع همه چیز رو میفروختن😞 و پا به فرار میذاشتن.
فرهنگ جهاد و دفاع از کشور براشون جا نیفتاده بود. برای همین گروههایی میرفتن بین رزمندهها، جلسات عقیدتی میذاشتن، هیئت و جلسات روضه داشتن و اینها واقعا اثرگذار بود.👌🏻
این باور رو به وجود میآورد که باید برای کشور خودمون بجنگیم، برای اسلام بجنگیم و دفاع کنیم.
#قسمت_هفدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. آن دههٔ محرم در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
دو هفته به محرم مونده بود که من همکارای همسرم رو دعوت کردم.
یکی از مهمانها آقایی بودن به اسم حاج محسن. ایشون با خانوادهشون اومده بودن سوریه ولی اون مهمونی خانومشون نیومد، پابهماه بودن.😍
تقریباً ده روزی از این مهمونی گذشت که همسرم برآشفته اومدن خونه. گفتن حاج محسن تو منطقه تیر خورده.😥 خیلی ناراحت شدم. پرسیدم بچهشون به دنیا اومده؟
- آره چند روزه. تیر به فک خورده. ولی عبور کرده و رسیده نزدیک نخاع. برای همین ایشون رفته تو کما.😔
همه به هم ریختیم. مخصوصاً به خاطر شرایطی که همسرشون داشتن. تازه زایمان کرده بودن و حال خوبی نداشتن. اقوامی هم تو سوریه نداشتن و فقط شوهرشون کنارشون بودن موقع ترخیص از بیمارستان.
یه دختر سه ساله داشتن به نام امالبنین و بچهٔ دومشون محمدحسن، که تازه متولد شده بود.😢
حاج محسن تو بیمارستان بستری بودن و همه ما دست به دعا که انشاءالله ایشون برگردن...
همهش فکرم پیش خانمشون بود که تو چه شرایطیه. پرسوجو کردم ببینم چه جوری میتونم برم پیششون و کمکشون کنم که گفتن دوستانشون هستن و تنها نیستن.
شنیدم که خانومشون، با شرایط بعد از زایمان، هر روز میرفتن بالا سر حاج محسن و شروع میکردن به خوندن زیارت عاشورا و بدون استثناء هر روز بیهوش میشدن و میرفتن زیر سرم.😭
محرم رسیده بود. توی سوریه برنامهٔ خاصی برای ایرانیها نبود. مراسمای حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) به زبان عربی بود. حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) که دست ایرانیها بود، مداحی نداشت و فقط روضهٔ مختصری میخوندن.
ولی اون محرمی که من اونجا بودم، به پیشنهاد همسرم، مداح دعوت کردن و برنامهٔ مفصلی تو حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) برگزار شد. چقدر هم تو محرم غریبانهٔ سوریه، مورد استقبال ایرانیها قرار گرفت.🥺
همکارای همسرم تصمیم گرفتن یه مراسم دیگه هم ۷ صبح، تو محل کارشون داشته باشن. من که این رو شنیدم، گفتم منم میخوام بیام استفاده کنم.😊 همسرم گفتن هیچ خانومی نیست اونجا. یه اتاق بیست متریه، زنونه مردونه نداریم.😞
ولی با اصرار من یه گوشهٔ اتاق یه فضای یک متر مکعبی ایجاد کردن. من اول صبح قبل از اومدن آقایون، با حسین میرفتیم تو اون اتاقک و از مجلس استفاده میکردیم.
جالبه که حسینم تمام مدت کنار من آروم مینشست. چند مدل براش خوراکی و اسباببازی هم میبردم.
و این لطف خدا بود که تو اون شرایط روحی نصیبمون شد.🥰
#قسمت_هجدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. چه غربتی داشتن...»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
شب سوم محرم بود که رفته بودیم حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها). همسر حاج محسن هم اومده بودن. مداح شروع کرد به روضه خوندن. این خانم هم که خوزستانی و عربزبان بودن، شروع کردن به زبون گرفتن و قسم دادن حضرت رقیه (سلاماللهعلیها).😓
صدا و سوز ایشون جوری بود که مداح دیگه نتونست ادامه بده؛ تمام حرم، زن و مرد با ایشون هم نوا شدن؛ همه بلند بلند گریه میکردن.
کل حرم ناله شده بود، از اضطرار و التماس ایشون.
صحنهٔ بسیار عجیبی بود.
گذشت...
پنجم محرم بود که تصمیم گرفتن حاج محسن رو به ایران منتقل کنن. قرار شد خانوادهشون (همسر و بچهها و پدر و مادر ایشون که تازه اومده بودن) با پرواز اول برگردن و با پرواز بعدی خود ایشون.
ما هم لحظه به لحظه در جریان ماجرا بودیم.
وقتی خانوادهشون وارد هواپیما شدن، خبر آوردن که حاج محسن شهید شدن.😭
همهمون حس کردیم که انگار این چند روز تو کما بودن تا خیالشون از بابت همسر و فرزندان در غربتشون، راحت بشه. همینکه خانوم و بچهها راهی شدن، آروم گرفتن و دنیا رو ترک کردن.😔
به خاطر اوضاع حساس و بحرانی همسرشون، همون موقع بهشون خبر ندادن. خانواده شون رسیدن تهران و منتظر پرواز بعدی بودن که حاج محسن رو ببرن و تو بیمارستان بستری کنن. بی اطلاع از اینکه ایشون شهید شدن.😭
بالاخره تونستن ذره ذره تا شب این خبر رو بهشون بدن. تصمیم گرفتن پیکر شهید رو طواف بدن دور حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و بعد بفرستن تهران.
داخل حرم شدیم. من بودم و یه خانم ایرانی دیگه، همسرم و چهار پنج تا از همکارای خودشون. خیلی خیلی غریبانه.😭
چون خبر شهادت یک دفعه ای رسیده بود و فرصت هماهنگی برای اینکه ایرانیها بیان نبود. مخصوصا که حرم حضرت رقیه سلام الله علیها هم مراسم بود و بیشتر ایرانیها اونجا بودن.
پیکر شهید رو آوردن و مداح یک ساعتی کنار شهید، روضه خوندن. همه مون تمام این یک ساعت رو بالا سر پیکر گریه میکردیم.
انگار به جای همسرشون هم داشتیم نوحه میکردیم.
بعد همه رفتیم حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) و پیکر شهید به تهران منتقل شد.
حاج محسن که اسم واقعیشون نادر حمید بود، منتقل شدن تهران و از اونجا با خانوادهشون رفتن خوزستان. الحمدلله اونجا مردم تشییع باشکوهی کردن و جبران غربت سوریه شد.😔
فقط خدا می دونه که به همسر ایشون چه گذشت.
این غربت و مظلومیت شهدای مدافع حرم واقعاً چیز عجیبی بود. تو دورهای که کشورمون امن و آروم بود، جوونهایی بودن که خودشون و خانوادههاشون از راحتی میگذشتن و جونشون رو فدا میکردن برای دفاع از حرم اهل بیت و اینکه جنگها به مرز کشور خودمون کشیده نشه.
#قسمت_نوزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
مهمانی که خیلی زود پر کشید
تصویر پست بالا، عکسیه که بعد از شهادت حاج محسن دیدیم اتفاقی تو گوشی داریم. تو همون مهمانی آخر که شهید منزلمون بود، از حسین عکس گرفته بودند.
شادی روح مطهر شهدای مدافع حرم ال الله صلوات و فاتحه ای هدیه کنیم.🌷
«۲۰. بازگشت از سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
دو سالی که سوریه بودیم، اصلاً نمیتونستم به باردار شدن فکر کنم. همسرم ساعتهای زیادی خونه نبودن و شرایط برای ما شیعیان که کار تبلیغی هم میکردیم، چندان امن نبود.😥 طوریکه یه کلاشینکف همیشه تو خونه بود و همسرم طرز کارشو یادم داده بود و گفته بود اگه کسی بهتون حمله کرد، اونو به رگبار ببند و حسین رو بردار و فرار کن...😱
تو همچین فضای ناامنی، اصلا نمیتونستیم به بارداری فکر کنیم.
ما که الان تو کشورمون الحمدلله امنیت داریم، برای باردار شدن، مثلا میگیم خرجشو داریم، شرایطشو داریم، پس باردار بشیم؛ و دیگه اصلا معیار امنیت به ذهنمون نمیرسه...
بالاخره بعد از دوسال، بهمن ماه ۹۴ بود که از سوریه برگشتیم، همون موقع باردار شدم.🥰 حسین ۴ ساله بود.
از اونجایی که خیلی بچهها رو دوست دارم و زود زود دلم برای بچهدار شدن تنگ میشه، خیلی خوشحال بودم که بالاخره سختیهای سوریه تموم شده و بچهٔ جدید میاد و کلی تحول به دنبالش.😄
اینقدر ذوق داشتم که از ماه دوم بارداری، هر چی لباس و وسایل بچه داشتم، درآوردم و چیدم😅 حسین هم خیلی بچه دوست داشت و همهش میگفت مامان کی برام نینی میاری؟
اواخر اسفند بود که بارداریم به خطر افتاد.😓
اطرافیان میگفتن احتمالاً خونریزی کنار جفته و زود رفع میشه. یکی دو روز استراحت مطلق بودم. دارو هم استفاده کردم، ولی بعد دیدم شرایط عادی نیست. شب عید بود و به سختی تونستم دکتر پیدا کنم.😩 فکر نمیکردم مشکل خاصی باشه، پس تنهایی و البته با وضع جسمی سختی رفتم برای سونوگرافی.
نزدیک ده هفته بودم. تو این سونو دیگه بچه کاملاً مشخصه؛ ولی وقتی دکتر دستگاه رو گذاشتن، از دستیار پرسیدن ایشون مشکلش چیه؟ یعنی متوجه نشده بودن که من باردارم!😓
- طبق پروندهش باید باردار باشه. هفته نهم، دهمه.
+ من قلبی نمیبینم!😔
اینا رو که شنیدم حالم خیلی بد شد. دکتر خودشونو جمع کردن و گفتن شاید بهتره برید یک مرکز سونوگرافی که دستگاههای دقیقتری داشته باشه.
دوباره تنها و با حال خیلی بد و روحیهٔ بدتر، سوار تاکسی شدم که برم به یه مرکز مجهزتر. همهش این سوال تو ذهنم میچرخید که چرا قلب بچهٔ من رو که چهار هفته پیش دیده شده بود، الان نمیبینن؟😥
چند تا بیمارستان رو گشتم تا بالاخره تونستم جایی رو پیدا کنم که در جا پذیرش داشتن و سونوگرافی انجام میدادن. وقتی نوبتم شد، بلافاصله تصویر بچه روی صفحه افتاد. یه بچهٔ کامل، دست، پا، سر، همه چیز مشخص... ولی وقتی که صدای قلبشو پخش کرد، یه صدای بوق ممتد شنیده شد...😭
بچه ضربانی نداشت. اون صدای بوق، هنوز که هنوزه توی سر من میپیچه.😞
از دکتر پرسیدم: «ممکنه ضربانش برگرده؟»
گفتن: «نه خانوم. بچه بزرگه. این ضربانی که داشته و از بین رفته، نشونهٔ ایست قلبیه. دیگه بر نمیگرده.😔
باید بچه رو یه جوری سقط یا کورتاژ کنید»
اومدم بیرون و فقط به همسرم زنگ زدم. شوکه شدن. با حال داغون تو شلوغی شب عید، دو ساعتی طول کشید تا به خونه برسم.
اصلاً توی حال خودم نبودم. کل دو ساعت رو تو تاکسی گریه کردم. طوری که حتی راننده هم گاهی با من گریه میکرد😭.
خیلی به این بچه امید داشتم و حالا با این حادثه مواجه شده بودم.😭
به خاطر بچهٔ مرده تو شکمم، دردهای خیلی وحشتناکی داشتم. جوری که شبها از شدت درد، دلم میخواست داد بزنم.
پتو رو تو دهنم میذاشتم و اینقدر فشار میدادم که صدام نره و حسین بیدار و متوجه حال خرابم نشه. حسین اینقدر به خاطر اومدن بچه خوشحال بود که ما نتونستیم بهش بگیم این بچه مرده.😭
گفتیم بچه مریض بود، باید بیمارستان بمونه. هر وقت خوب بشه زنگ میزنن که بریم بیاریمش.
گفته بودن بهتره بچه خودبهخود سقط بشه، اما هرکاری میکردم، این بچه سقط نمیشد.
حدود یه هفته بعد تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان برای کورتاژ...
ساعتی بعد از سال تحویل، نوبت داده بودن.
#قسمت_بیستم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛ درگذشت مادر گرامی سید حسن نصرالله رو به همه دوستداران مقاومت تسلیت عرض میکنیم.
فاتحه و صلواتی نثار روح این مادر گرانقدر هدیه کنیم. 🖤
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از نمکتاب
❗️مسابقه بزرگ کتابخوانی❗️
📚کتاب: #سفر_به_دنیای_ناشناختهها
🎁دهها هدیه: ایرپاد، پاوربانک، تلفن همراه، کمک هزینه سفر مشهد و...
⏰مهلت شرکت: ۹ اردیبهشت تا ۲۹ خرداد
✅ با خرید کتاب و پاسخ به سوالات در قرعهکشی شرکت داده میشوید.
خرید از طریق👇🏻:
@ketab98_99
Namaktab.ir
#پویش_کتاب
https://eitaa.com/namaktab_ir
مادران شریف ایران زمین
❗️مسابقه بزرگ کتابخوانی❗️ 📚کتاب: #سفر_به_دنیای_ناشناختهها 🎁دهها هدیه: ایرپاد، پا
سلام به همه مامان های جمع🌷
خداقوت
عصر جمعه تون بخیر
کتاب «سفر به دنیای ناشناخته ها » پیشنهاد ما برای همه شماست.👌
خصوصا اگر دختر یا پسر نوجوان دارید و دوست دارید امید به آینده رو در دلش محکم کنید.
این کتاب با زبانی ساده و شیرین، شما رو میبره به یه سفر هیجان انگیز.
«سفر به دنیای ناشناخته ها» روایت اتفاقاتیه که طی سالهای اخیر بدست پرتوان جوان های ایرانی رقم خورده و گام به گام ما رو به قله نزدیک کرده.
کتاب پر از رمزینه( بارکد) های مرتبطه. یعنی شما با خرید این کتاب به کلی فیلم و کلیپ جذاب هم دسترسی خواهید داشت.
مطالعه و مسابقه این کتاب جمع و جور و دوست داشتنی رو از دست ندید.😉
☘☘☘
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۱. خدایا هر چی بهم ببخشی، میپذیرم»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
روز اول فروردین فضای بیمارستان پر بود از مادرانی که اومده بودن تاریخ تولد بچهشون رند باشه و من اومده بودم برای کورتاژ.😭
و این خیلی حالمو بدتر میکرد.
مخصوصاً که بارداریم با بارداری دو تا از آشناها همزمان بود و خداروشکر اونها به سلامت طی کردن، ولی بچهٔ من نموند.😢 با دیدن مرحله مرحله بزرگ شدن بچهٔ اونها، غصه میخوردم ک چرا اینطوری شد...؟!
سه چهار ماه شب تا صبح، یواشکی گریه میکردم.
حتی خونهمون روضه هم گرفتیم براش. روضهٔ حضرت محسن که من برای حضرت زهرا (علیهالسلام) گریه کنم، نه خودم.😔
و این روضه، کار هر شب من شده بود. گوش میدادم و با اون، گریه میکردم.
به لطف خدا تقریباً بعد از ۵ ماه، مجدد باردار شدم. دلهره داشتم نکنه مثل سری قبل بشه. هر چی به ده هفته نزدیکتر میشدم، دلهرهم بیشتر میشد. کمکم حرکتهای بچه رو حس میکردم و آرامش گرفتم. امیدوار شدم که انشاءالله این بچه برامون میمونه.🥹
سر بارداری قبلی، به همه میگفتم دعا کنید خدا به من دختر بده. خیلی خیلی دختر دوست داشتم و نمیدونم چرا فکر میکردم هیچوقت دختردار نمیشم.
ولی وقتی اون بچه نموند، گفتم شاید من نباید اصرار میکردم به دختردار شدن. شاید به صلاحم نیست.😓
برای همین سر این بارداری، به خدا گفتم من هیچ اصراری ندارم، هر چی بدی، با تمام وجود میپذیرمش.
ماه پنجم بارداریم بود که رفتم سونوگرافی و متوجه شدم خدا بهمون دختر داده.😍
الحمدلله این بارداری بدون مشکل طی شد و اردیبهشت ۹۶ معصومه خانوم به دنیا اومد.🥰 حدود یک ساله بود که حسین، به سن مدرسه رسید. حسین بچهٔ بسیار سحرخیزیه. یعنی ۶ و ۷ صبح، خودبهخود بیداره. من برای اینکه حسین رو شیفت صبح بنویسم، کلی دوندگی کردم و تو منطقهمون مدرسهٔ شیفت صبح پیدا کردم.👌🏻
اوضاع چند وقتی بود که آروم بود. نزدیک پدر و مادرم و خواهرام بودم و یه حس آرامشی داشتم که بهش هم اطمینان نداشتم! حس میکردم که این آرامش دوام نخواهد داشت.🥲
تقریباً عید بود که همسرم گفتن امامت جماعت یه مسجد رو قبول کردن. تو خیابون کوهک، منطقهٔ ۲۲!
درحالیکه خونهٔ خودمون شهر ری هست!
#قسمت_بیست_و_یکم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سقط جنین عمدی»
نسبت به این عبارت چه احساسی دارین؟!🥺
خدای ناکرده تو زندگی دوست یا آشنا با این قضیه مواجه شدین؟
کسی بوده که دچارش شده باشه و شما از حال و روزش خبر داشته باشین؟😥
حال و روز مادری که تو راهیش رو از دست میده، چطوریه!؟ اونم مادری که خودش این هدیهٔ الهی رو نخواسته...😓
اصلاً چی میشه که یه مادر یا پدر به نقطهای میرسن که برای بودن یا نبودن فرزند تو راهیشون تصمیم میگیرن؟
اگر ما جای اونها باشیم، چه تصمیمی میگیریم!؟
...
لطفاً کمی به این سوالات فکر کنین و منتظر یک خبر در همین رابطه باشین.
#سقط_جنین_عمدی
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif