«بچهها توانستن رو تجربه کردن»
#ز_شفیعی
(مامان محمدعلی ۱۵، ریحانه ۹، حنانه و حانیه ۷، محمدحسن ۱ ساله)
اگه بگن سختترین سال مدرسه برای مامانا کدومه؟ فکر کنم میشه سال اول و سال آخر.😬
حالا اگه دوتا سال اولی داشته باشی که دیگه رسماً ماجرا داری.🥴
امسال دوقلوها کلاس اول بودن و از همون اول سال کلی کار و بدو بدو داشتن.
اما یک چیزی که من قبلاً تجربه نکرده بودم، ماجرای جشن اسم بود که معلم امسال خواست به جای هدیه برای حروف، اینو برگذار کنیم.😥
خب از همون جلسهٔ اول رفتم تو فکر که چه هدیهای برای جشن اسم بچهها باید تهیه کنیم؟!🧐و از اونجایی که بحمدلله اسم دخترا با حرف ح شروع میشد و تقریباً تو اسفند ماه میخوندن اونو، خیالم راحت بود که فرصت کافی برای بررسی دقیق هست.
از سومین چهارمین حروفی که خوندن با گلسر و کشسر و سر مدادیهای متنوع روبهرو میشدیم که بچهها هدیه میدادن و بیشتر این دغدغه ایجاد میشد که چه کنیم؟!😖
بعد از مدتی گشت و گذار و با این نیت که هدیه ساخت دست خود دخترا باشه، به لطف خدا لابهلای جستجوها رسیدم به مهرههایی که حروف الفبا روشون نوشته شده بود، جرقهٔ ساخت دستبند از اونجا به ذهنم رسید.🤩
فورا یک بستهٔ ۳۰۰ تایی حروف الفبا و تعدادی مهرهٔ دیگه برای کنارش و نخ سفارش دادم.
بچهها خیلی زیاد از رسیدن مهرهها ذوق کردن و از اون شب مهمون اوپن آشپزخونهٔ ما یکدونه از این سینی گرد بزرگا شده بود که تو جهیزیه همهمون هست🤪😅 با کلی مهرههای رنگارنگ.
بچهها شبایی که درس نداشتن یکی دوتا دستبند میساختن و اینجوری الحمدلله همهٔ دستبندها آماده شدن.😊
تا اومدم سینی رو جمع کنم، تازه رسیدیم به مرحلهٔ تجاری سازی محصول.😅
چندین بار مجدد مهرههای مختلف و الفبا خریدم تا چند سری دیگه دستبند به سفارش خواهر و دوست و... تولید کنند.
حالا از ماجرای جشن اسم مونده بود پذیرایی، ذهنم درگیر بود که برای پذیرایی چی کار کنیم؟!😑
به لطف خدا دیدم که نزدیک میشیم به میلاد آقا امام حسین (علیهالسلام) و با هماهنگی با معلم دخترا بنا شد جشن میلاد و جشن اسم رو یکی کنیم.
دنبال ظرفهای کوچک برای دسر یا ژلهای چیزی بودم که دیدم ای بابا،🤨 خود این ظرفها که انقدر گرون شده که قیمتش از محتویات توش هم بیشتر تموم میشه.🙄
خداروشکر بازم گره ذهنی باز شد و تصمیم گرفتیم این مرحله رو هم به کمک بچهها انجام بدیم.
اول با مشارکت حداکثری یه کیک تولد درست کردیم.
و بعد با دخترا الویهٔ مختصری درست کردیم که هم شام شبمون شد هم میان وعده برای جشن. اونو توی نون تارت آماده پر کردن.
خوبیش این بود که ظرفش هم با الویه خورده میشد و دیگه اسراف نمیشد.😆
کل میز هدیه جشن اسم دخترا با همت خودشون مهیا شد. حتی قوطیای که توش دستبندها رو گذاشته بودن با قوطی شیرخشک داداششون بود. چند تا هم نقاشی رنگ کرده بودن و برچسبهای سادهای آماده شده بود.🥰
هدفم از کل این سختی کشیدنها با بچهٔ کوچیک، بهجای خرید کشسر و کیک آماده، این بود که بچهها یاد بگیرن بهجای مصرفگرایی، سازنده، خلاق و تولید کننده باشند.💪🏻
وقتی به معلم و دوستانشون میگفتن که همهٔ اینها رو خودشون آماده کردن حس غرور و افتخارشون جالب بود.🥰 تشویقهای معلم و دوستانشون هم خیلی جذاب بود.🤩
بچهها توانستن رو بیشتر و بیشتر تجربه کردن.💪🏻😉
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجربهورزی در تربیت فرزند»
#ز_شفیعی
(#محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه ۸، #حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵)
دوستی پرسید: روش خاص تربیتیت چیه؟🙄
هر چی فکر کردم یادم نیومد تو کل این ۱۶ سال مادری روش خااااااص تربیتی داشته باشم، متناسب با شرایط و موقعیتها عمل کردم، گاهی حتی کیلومترها از روش قبلی عقبنشینی کردم و مسیر جدیدی رو باز کردم. اصلاً به نظرم تربیت همین منعطف بودنش قشنگه. اما چند تا اصل ثابت برای خودم همیشه داشتم که حس میکنم تو رشد موفق بچهها خیلی موثر بوده.👌🏻
اولیش تجربهورزیه. بچهها تو موقعیتهای تجربی و حقیقی رشد میکنن و بزرگ میشن.
کمبودهاشون رو پیدا میکنن، اعتماد به نفسشون بالا میره و اثرات مثبت فراوان دیگه داره.
البته ازسختیهای بسیار زیادش برای مادر نمیشه نگفت، بالاخره تو هر کسب تجربهای ریختوپاش و فشار کاری مادر چند برابر میشه، اعصابش تحت فشار قرار میگیره ولی از اون دردهای شیرینیه که ارزش تحمل کردن رو داره.🤭
یادم میاد از وقتی پسر اولم محمدعلی دو ساله بود، انواع پخت و پز، از شیرینی و کیک تا بیسکوییت و آشپزی رو با مشارکتش انجام میدادم، وقتی با دستای کوچولوش خمیر ورز میداد یا بیسکوییتها رو شکل میداد یا قارچها رو تکهتکه میکرد، با همهٔ ریخت و پاشی که ایجاد میشد، من رشد و بالندگی فرزندم رو میدیدم تا همین الان که یک آشپز حرفهای شده برای خودش و مسئول اشپزخونهٔ هیاتذ مدرسه.
خیلی وقتها من دستیارش میشم و ازش میخوام که بگه باید این مرحله چی کار کنم!!! اون زمان حس اعتماد به نفس و موفقیت رو قشنگ تو وجودش میبینم یا وقتی به مهمونا میگم که شام اصلی رو پسرم پخته، حس غرور هر دومون مثال زدنیه، (ناگفته نمونه که پشت صحنه، به قدر یک آشپزخونه ظرف شستم و جمعوجور کردم تا این غذا به سفره برسه🤪)
یا مثلاً یک تیکه از چوب تختش جدا شده بود که دیگه به درد نمیخورد، تصمیم گرفت به کاتانا (شمشیر چوبی) تبدیلش کنه. چیزی که مدتی دنبالش بود. رفتم براش ارهٔ چوببر خریدم. تقریباً یک هفته اتاقشون تو خاک چوب بود تا تموم شد🥴 ولی نتیجه رضایتبخش بود.
یا دخترها همیشه در حال تجربهاندوزی هستن طوری که اتاق و کمدشون اغلب پر بوده از کاردستی با کاغذ و مقوا و ربان و... حتی وقتی مشغول انجامش نیستن مشغول تماشای انواع هنرها و کاردستیها و ....هستن.
خاطرم هست حدودا دوسال پیش، برای شگفتزده کردنم وقتی رفته بودم خرید، خودشون یک دسر کیک بستنی خوشمزه درست کرده بودن، از چندتا خرابکاری فسقلی و کثیفکاری کف آشپزخونه که بگذریم، خیلی دلچسب بود.😉
این روزها با خیال راحتتری بهشون آشپزخونه رو میسپرم تا برای خودشون با دستورهای مختلف، کیک و... درست کنن. معمولاً هم سعی میکنم بالای سرشون نرم تا آخر کار.
از تجربهٔ مدیریت اقتصادی که اصلاً نمیتونم بگذرم. تجربهای بسیاااااار جذاب با دریافت پول تو جیبی از سنین ۴_۵ سالگی، گاهی خساست به خرج میدادن و در حسرت چیزی که دوست داشتن میموندن، گاهی ولخرجی میکردن و دچار معضل بیپولی میشدن.😅
بعد این تجربیات تا حدی یاد گرفتن نیازهاشون رو بر اساس داراییشون اولویتبندی کنن و تو خریدهاشون دقت بیشتری دارن. نکات بیشتری رو بررسی میکنن و سعی میکنن پساندازم داشته باشن.👌🏻
تجربهها همیشه هم به این آسونی نیستن. گاهی یک تجربه با دل کندن و سختی روحی بیشتری همراهه، مثل سال گذشته که پسرم رو تنها همراه معلمهاش راهی پیادهروی اربعین کردم، دل کندن اونم انقدر طولانی اونم تو این سفر، همون قدر که برای پسرم خاص بود برای من مادر خاصتر، اصلاً تو خیلی از تجربهها من بیشتر رشد کردم تا بچهها.😅
خلاصه هر فرصتی پیدا بشه که قابلیت کسب تجربه داشته باشه، غنیمت میشمریم و ازش بهره میبریم.👌🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
چطور گشنه نمونیم؟ .mp3
33.9M
🔸 گفتگوی دورهمی مامانا
با موضوع چطور گشنه نمونیم و چی بپزیم؟ 🙃
❓شما چطور خونوادتون رو سیر میکنید؟ 😀
❓چه چالشهایی برای غذا دادن به بچهها دارید؟🤪
❓وقتی بچه میگه این غذا رو نمیخورم، چیکار میکنید؟🥴
❓چه میان وعدههایی توی خونه و مدرسه به بچهها میدید؟😋
❓چندتا غذای فوری و ساده برای لحظات بغرنج گرسنگی نام ببرید.🤓
💭 مامانایی که توی این گفتگو شرکت کردن:
#ف_اردکانی مامان ۵ فرزند
#ز_شفیعی مامان ۵ فرزند
#ز_سلیمانی مامان ۳ فرزند
#پ_شکوری مامان ۳ فرزند
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
با همهٔ لذت و شیرینیای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا میکنه.🥰
دقت کردین ثانیهها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو میشمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو میرن!😩😅
با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماریها بیشتر و بیشتر میشد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظهها رو برام سخت کرده بود.
به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍
از صبح زود با خداحافظی سخت از بچهها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم.
زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمیکردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد.
حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد.
دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریههای کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻
از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم.
اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم میتونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن.
از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن.
دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺
از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪
آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم میخوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش
بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور میزد.😰
بلند شدم وضعیت بچهها رو چک کنم، دیدم یکیشون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرفها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬
ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از اینور به اونور خونه میدویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقهای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچهها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺
من بعد اینکه یه کم بچهها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوریش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریهها به خنده انداختن.😭😂
برای اون بندهخدا که از شوک حالش بد شده بود، آبقند آماده کردیم و دلداریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅
همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمیتونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح میدادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بیفایده بود.😢
من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دستهایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت میتونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻
ماه آخر بارداری فکر میکردم وقتی بارم رو زمین بذارم میتونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت میخوابیدم.😩
شبها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر میدادم، آروغ میگرفتم، میخوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر میداشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که همزمان دل درد داشتن و آروم نمیشدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮💨
به خاطر ساعتهای شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمیتونستم بچهها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند میشدم یکی رو بر میداشتم و یکی رو میذاشتم. تازه همهش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته میشدم، دو تا بالش رو روی پام میذاشتم و بچهها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالشها کنار هم میخوابوندم و تکون میدادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید میرفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیتهای شکوفا شده در دوران سختی بود.😅
اگر پیش میاومد که دوتاشون با هم خوابشون ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار میکرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅
سعی میکردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمیتونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانهم میگفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه میدادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان همزمان که به اونا میرسه حواسش به منم هست.»☺️
بعضی وقتها اونم بالش روی پاهاش میذاشت و عروسکش رو میخوابوند. گاهی هم از کمکهای کوچولوش استفاده میکردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش میداد.😁😍
تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانیتر میخوابید.
گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت میشد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همهش در حال دویدن و رسیدگی به بچهها میگذشت.
اگر بگن شیرینترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً میگم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همهشون پف دارن، لپگلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر میتونن عین هم باشن.😬
با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍
تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمیاومد. چون پوست بچهها رو اذیت میکرد.
ترس و نگرانی از قاطی شدن بچهها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اونجایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس میپوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 میدونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅
از اون بدتر این بود که فکر میکردم هر کاری برای یکی میکنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪
با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکیشون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝
دائم نگاهشون میکردم تا تفاوتهای ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆
به مرور زمان با نگاه به چهرههاشون میتونستم بفهمم کی به کیه.
اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوتهای بیشتری در وجودشون با هم شدم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
اوایل که کوچولوتر بودن از شباهتشون خیلی لذت میبردم. لباسهای عین هم، موهای عین هم، اصلاً هیچ چیزی نباید فرق میداشت.😍 انقدر که اصلاً برای دیگران قابل تشخیص نبودن.😁🤭
با بزرگتر شدنشون متوجه تفاوتهای رفتاریشون شدم. مثلاً دو ساله بودن، یکی دوست داشت با چوبهای دومینو یه برج بلند بسازه بره بالا، اون یکی روی زمین اونا رو به صورتهای پیچیده میچید. کمکم تفاوتها جدیتر میشدن. یکی با محیط و افراد فوری انس میگرفت، اما زودم خسته و دلزده میشد. اون یکی خیلی دیرتر انس میگرفت، ولی ماندگارتر.🤔
الان که کلاس دوم هستن، یکی از در میاد فوری میشینه سر تکالیف و همهٔ کارهاش رو انجام میده و ساعت ۴ عصر که میشه کیفش دم در آمادهٔ رفتنه و تا شب مشغول بازی و تفریح.😉 اون یکی تا غروب تفریح و بازی، تازه دم غروب میشینه سر کارش و تا قبل خواب درگیره. 😅
البته مزایای دوقلویی هم کم نیست. حمایتشون از همدیگه☺️، مشوق بودن برای رشد و پیشرفت همدیگه، حس رقابت مثبتی که بینشون هست، گاهی زیرآبی رفتن و جای همدیگه جواب دادناشون😜 و کلی اتفاق خوب دیگه زیباییهای فوقالعادهٔ دوقلو داری رو دو چندان میکنه.😍
اما مسائلی پیش اومد که به خاطر این شباهته احساس خطر کردم.🥺
اولیش اونجایی بود که گاهی تو شمارش خواهر و برادر یا دیگران، دوقلوها ناخودآگاه یکی حساب میشدن.😬 مثلاً وقتی میخواستیم خوراکی تقسیم کنیم محمدعلی و ریحانه میگفتن باید به سه تقسیم بشه! دوقلوها رو یکی میدیدن یا تو نوبت برای بازیها و...، این منو میترسوند که اگه بزرگتر بشن چه حسی نسبت به این رفتار دیگران خواهند داشت؟! کلی زمان برد تا جا بندازیم هر کدومشون رو یه فرد جدا ببینن.🤪
دومیش مقایسهها بود. دیگران خیلی سعی میکردن اونا رو مقایسه کنن و تو هر تغییر حرکتی، تو هر رشدی، تو هر رفتاری این مقایسه پیش میاومد. مثلاً یه دوره حانیه خیلی دوست داشت با بچههای دیگه بازی کنه و حنانه مینشست با حوصله تنهایی بازی میکرد. دو تا برچسب بهشون میزدن!🙄 حانیه برونگراتره؟! حنانه درونگراتر؟! جالبه بعد سه چهارماه دوباره شرایط و برچسبها جابهجا میشد. اما همیشه این مقایسه بود. گاهی با خودم میگفتم اگه برن مدرسه و یکی درسش ضعیفتر باشه حتماً اونجا هم این برچسبزدنها ادامه پیدا میکنه.😢
سومیش: استقلالشون توی تصمیمگیریها در خطر بود! همیشه بین استقلال خودشون و باورهای غلط اجتماعی که دوقلوها باید عین هم باشن درگیر بودن. مثلاً یه بار که میخواستیم بریم دارالقرآن، حنانه میخواست روسریای بپوشه که ازش فقط یه دونه بود، حانیه هم اصرار داشت هر دو مقنعهٔ رنگی بپوشیم. بحث و مشاجره به هایهای گریهٔ بچهها رسیده بود.😭 حنانه میگفت من چرا نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم! حانیه میگفت باید چیزی بپوشیم که شبیه هم باشیم وگرنه همه مسخرمون میکنن!!! 😤
البته مدتهاست که تو خونه کاملاً متفاوت هستن و تو خرید لباس سعی میکنم لباسشون دو رنگ مختلف از یه مدل باشه که هویت مستقلشون حفظ بشه و این فضای ذهنی شبیه بودنه بشکنه، اما بازخوردهایی که همیشه از بیرون میگیرن، یه باور غلط رو براشون ایجاد کرده که دوقلوها باید شبیه هم باشن.😣
اون روز کلی باهاشون صحبت کردیم در مورد اینکه شماها آدمای مستقل هستین و هر کس هر چی دوست داره میتونه بپوشه. آخرش حانیه یه روسری که رنگش نزدیک حنانه بود انتخاب کرد و مسئله برای اونا تموم شد و برای من جدیتر شروع شد.😣
من حتی تو خرید لوازم هم سعی میکنم بینشون تفاوت قائل بشم. مثلاً کیفهای مدرسهشون هر دو یه جنس پارچه داره و رنگ کلیش یکیه (تا باز مورد انتقاد دیگران قرار نگیرن🤦🏻♀️) ولی طرحهای روشون کاملاً مختلفه تا مسئولیت لوازم و وسایلشون رو مثل بچههای دیگه به عهده بگیرن و از فرافکنی و انداختن تقصیر به گردن همدیگه جلوگیری بشه. اما تو کلاسشون چون دوقلوهای دیگهای هستن که همه چیزشون عین همه😫 این حس هنوزم براشون هست.
لباسهای مدرسهشون رو اسم زدم تا مالکیتشون حفظ بشه، فقط چادرهاشون اسم نداشت. یه روز حنانه روی یکی از چادرها یه پیکسل نصب کرده بود، دوباره ماجرا داشتیم حنانه اونو مال خودش میدونست و حانیه میگفت منم بارها اینو پوشیدم.
این دعواهای به ظاهر ساده برای من مادر یک درس مهم داره! اونا احتیاج به هویت مستقل دارن، احتیاج به حس مالکیت فردی دارن، همه چیز مشترک میتونه در آینده خطرهای بیشتری براشون ایجاد کنه.
مدتیه دارم سعی میکنم و تمرین میکنم به خودم و بقیه بقبولونم که دوقلوها دوتا انسان متفاوت هستن در عین شباهتهاشون، باید مراقب هویت مستقل دوقلوهامون باشیم.☺️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
«آبجی سرحال شد...»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
مامان: «ریحانه جان، مامان چرا اینجوری هستی؟!😥 حالت خوب نیست؟ اتفاقی افتاده؟!»
ریحانه: «نه مامان! هیچی نشده ولی نمیدونم چرا حالم خوب نیست. دلم میخواد گریه کنم😭»
مامان: «چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده برات؟ بیا یه کم پیشم ببینم🤗»
ریحانه: «خودمم حال خودم رو نمیفهمم مامان! اعصابم بهم ریخته است، دلشوره دارم.»
مامان: «بیا عزیزم بریم غذاتو بخور... یه فیلم با هم ببینیم حال و هوات عوض میشه، بهتر میشی!»
یک ساعت بعد، ریحانه همچنان🥴🥺 و من😥
اینجاست که فرشتهٔ نجات من رسید.☺️
محمدحسن تا دید ریحانه رفته روی تخت دراز کشیده، بدو رفت سراغش.😁
از زمانی که زبون باز کرد، اولین کلمه که روزی هزار بار میگفت آججججی و آجججیا بود🥹 بعدم آدا (داداش) من و بابا هم که تو مرتبهٔ بعدی بودیم.😅
خلاصه با نوای آججیی آججیی رفت سراغ ریحانه، با کلی بوس، ناز و چشم نازک کردن☺️ و بغل کردن حسابی آبجی ریحانه رو سر ذوق آورد.😍
انقدر خودش رو به آغوش آبجی دعوت کرد و انقدر خودش رو لوس کرد لباشو غنچه کرد و با صدای بامزه لپای آبجی رو بوسید😘 تا آبجی سرحال شد و مشغول بازی شدن.
نیم ساعت بعد دیدم صدای خندهٔ دو تاشون از تو اتاق میاد.🤩 ریحانه قلقلکش میداد و محمدحسن هم غشغش میخندید🤣 تا ریحانه ول میکرد، دوباره پسر بازیگوش با ادابازی میگفت بازم قلقلک بده.🤪😂
کوچولوهای مهربون دل نازک، تا غمی تو چهرهٔ هر کدوم از اعضای خانواده میبینن با همون دستای کوچولوشون و زبان دستوپاشکستهشون حال خوب کن خونه میشن.🥰
البته این مختص فسقلی خان خونه نیستا.😍 پیش اومده منِ مامان نیاز به تکیهگاه عاطفی داشتم و ریحانه جان اونجا برام آغوش باز کرده و با دست نوازشش آرامش رو به وجودم آورده.🥰
دوقلوها هم که با همهٔ شیطونی و اختلافها و اذیت کردنای همدیگه، به وقتش حسابی هوای همو دارن.😅 یعنی خودشون با هم به قصد کشت دعوا میکننها😩 امااا خدا نکنه یکی به آبجیشون بگه بالا چشمت ابروئه🥴 خصوصاً توی مدرسه و بین دوستان😅 قشنگ یک تیم دو تفنگدار و گاهاً با آبجی بزرگه، سه تفنگدار میسازن که خدا به داد طرف برسه🙈 خلاصه با همهٔ قهر و آشتیها، همو تنها نمیذارن.☺️
انشاءالله همهٔ خونهها پر از این آغوشهای گرم باشه.🧡
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«معجزهٔ پول تو جیبی (۱)»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
یکی از پر چالشترین مکانها برای مامان باباها فروشگاهه. جایی که سرحال و شاد رفتنت با خودته، به سلامتی و آرامش خارج شدنت باخداست.😅 خصوصاً اگه چندفرزند داشته باشی و وارد فروشگاهی پرزرق یا مغازهای پر از خوراکیهای جذاب بشی!
مامان اینو میخری؟! مامان من اونو میخوام، بابا من عروسک میخوام، مامان من ماشین میخوام و...😤😩
یه ویروسی هم هست که فوراً سرایت میکنه و در لحظه همه رو درگیر میکنه.😐
و اما درمان!
ما برای رهایی از این معضل و به دست آوردن کلی فواید دیگه، رفتیم سراغ پول تو جیبی!
از سنین کم به بچهها مبلغی به صورت هفتگی پول تو جیبی میدادیم، حالا چرا هفتگی؟ چون روزانه خیلی زوده و کم ارزش میشه. هفتگی که باشه بچهها تمرین صبر میکنن، و از اونجایی که صبرشون زیاد هم نیست که تا آخر ماه تحمل کنن، هفتگی بهترین گزینهست.
این پول تو جیبی ما رو تو خیلی موقعیتهای چالشی یاری کرد! مثلاً میرفتیم فروشگاه، خریدهای مورد نیاز و از قبل برنامهریزی شده رو میخریدیم. یک دفعه صدای «من اینو میخوام» بلند میشد، منم با خوشحالی هر چه تمامتر میگفتم مامان جان ببین توان خریدش رو داری بخری برای خودت؟!😅 گاهی توان خرید رو نداشتن و اگر میدیدم خیلی براشون مهمه میگفتم من میتونم پول دو سه هفته رو جلوتر بدم به شما، ولی دیگه پولی نداری برای موارد خاص هااااا. اونجا بود که باید تصمیم مهم رو میگرفتن.🙈
گاهی هم همونجا با هم میایستادیم و در رابطه با ارزش واقعی اون چیز صحبت میکردیم که آیا این قیمت میارزه؟ یا همونجا با هم یه جستجویی میکردیم تو فضای مجازی تا ببینیم با قیمت مناسبتر میشه این وسیله رو خرید؟!!
به این روش سعی کردیم اصول خرید و نحوهٔ مدیریت اقتصادی منابع مالی رو به بچهها یاد بدیم.
برای بچهها متناسب با سنشون پول تو جیبی در نظر میگیریم و همه رو یک اندازه نمیدیم. هر چی بزرگتر میشن، مبلغ بیشتر میشه ولی مشارکتشون هم در مخارجشون بیشتر میشه. مثلاً پسر بزرگمون هزینهٔ اردوهاش رو از پول تو جیبی خودش میده.
ما با پنج تومن برای کوچولوها شروع کردیم و سالی ۵ تومن اضافه کردیم. این عدد متناسب با توان مالی هر خانواده متغیره اما حواسمون باشه نه انقدر کم باشه که بچه در حسرت بمونه و مدام حرص بزنه، نه انقدر زیاد باشه که ولخرج بشه و پول براش بیارزش بشه، یادمون باشه هدفمون تربیت اقتصادیه.😉
یه نکته هم بگم! تو خرج کردن پولاشون سخت نمیگیریم، چون بناست تجربه کسب کنن. شده که با پولشون وسیلهٔ بیارزشی خریدن و من فقط تذکر دادم، بعداً با عواقب تصمیمشون روبهرو شدن که دور ریختن اون وسیله بوده، خود این مهارت و تجربه، ارزش پول خرج کردن رو داره.😁👌🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«معجزهٔ پول توجیبی (۲)»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
سوالی که زیاد میپرسن از من، اینکه بچهها چیا میخرن؟ چه مواردی رو شما میخرین؟
خوراکیهای روزمره رو ما میخریم، اما بچهها اگر دلشون بخواد مثلاً تو مدرسه یک چیزی بخرن یا دوستشون رو مهمون کنن یا کادویی تهیه کنن، از پول خودشون میبرن. من کاری به این بخشش ندارم😉 میذارم آزادانه تصمیم بگیرن.
همین که بتونن هوسهاشون رو مدیریت کنن برای من حسنه، گاهی هم خوبه که طعم شیرین رسیدن به خواستههاشون رو بچشن.☺️
تو خرید لوازمالتحریر و وسایل بازی هم مواردی که خارج برنامه است رو خودشون تهیه میکنن. البته حتماً قبلش اجازه میگیرن و میرن حسابی بررسی میکنن که چی بهتره!
مثلاً چون خیلی مصرف ماژیک و لوازم نقاشی دارن، سری آخر که خرید میکردیم، حنانه خانوم گفت من ماژیک ۲۴ رنگ میخوام. اما من بنا داشتم ۱۲ رنگ بخرم، پس قرار شد اضافه مبلغ رو خودش بده.😉
گاهی که پولشون زیاد میشه، بهشون پیشنهاد میدیم بریم شهربازی و...، سه چهار تا وسیله مهمون مامان بابا، باقیش هرکس با خودش، اونجا هم گاهی یک خوراکی مهمون ما هستن و اگر بنا باشه بیشتر بشه، دیگه زحمتش رو خودشون میکشن.😆
از اونجایی که پول خیلییییی زیاد مفسده انگیزه😬، بعد عید پارسال، پیشنهاد کردیم عیدیهاشون رو بدن براشون سرمایهگذاری کنیم تا کمی هم معامله و تجارت یاد بگیرن. الحمدلله تو یک بازهٔ زمانی سود کردن و پسرم که برای هزینهٔ اردوش نیازمند پول بود، سهمش رو به ما داد تا هزینه اردو رو تامین کنه.
دخترها هم مبالغشون رفت برای یادگیری شنا، این مبلغ بخشی از هزینهٔ کلاس بود. از اون جایی که ما چند تا کلاس دیگه تابستون ثبتنام کرده بودیمشون و این کلاس خارج برنامهٔ خانواده بود، با صحبت و مشورت باهاشون، قرار شد که تو هزینهش مشارکت کنن.
و نکتهٔ آخر؛ همیشه سعی میکنیم صندوق ذخیره ارزیشون😆 پول داشته باشه، اگر ببینیم پولشون تمومه در مناسبت مذهبی بعدی بهشون پول عیدی میدیم تا همیشه مبلغی داشته باشن و از اون مناسبت هم لذت ببرن.🥰
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif