eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
145 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿 نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤‍ از دیشبش اومده بودن خونه‌ی ما و یکی دو روز می‌موندن تا بابام از سفر برگردن. خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم می‌سپرم، به کارام برسم.💪 ۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب رو تحویل می‌دادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود. نزدیک ظهر از بیدار شدم.🙈 تا سفره‌ی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛ ✅من بعد از صبحونه می‌رم تو اتاق یه کار فوری دارم. ✅بعدشم... سر سفره مامانم گفتن من می‌رم، عصری یه دارم و شب برمی‌گردم.😊 انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹ هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪 ‌ چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامه‌ی هوا شده.🎈 به هم ریختم...😫 با زهرا شدم! بی‌حوصلگیم داشت می‌ریخت روی زبونم و غر و می‌شد سر دخترکم.😞 می‌رفت سراغ کابینت خطرناک ادویه‌ها که تازه کشف کرده بود و من هیچ تعامل سازنده‌ای رو باهاش نداشتم.😡 تو یه لحظه تصمیم گرفتم رو کنم.🤔 آب بازی دو نفره!💦 رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩‍👧 ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝 حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژه‎م برسم 😪 بعد از نیم ساعت تلاش...⏰ مامان لالا نه؟😥 نَ😬 لالا؟😭 نَ🤗 و چراغا روشن💡 ظرفای شیشه‌ای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ . یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊 ‌ زهرا رو نِشوندم روی کابینت که یاد بگیره😎، من پوست می‌کندم و زهرا اَه اَه‌‌هاشو می‌ریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍 ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد. زهرا لباسارو با ذوق می‌انداخت روی بندِرخت👖👚 و دست می‌زدیم👏 و هورا می‌کشیدیم 😊و شد. من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕 پ ن ۱: یه دقیقه‌ بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژه‌م و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛ پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها که همه‌ی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه. ۹۲ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
دوران ابتدایی با جونیم که یه سال ازم بزرگتر بود تو یه نزدیک خونه درس می‌خوندیم🧕🧕 کلی بهمون خوش می‌گذشت! واقعا حس می‌کردم یه مهربون تو مدرسه دارم.😍 زنگای تفریح با دوستاش می‌اومد درِ کلاس دنبالم.💓 سال پنجم به دلیل مادرم رفتیم کرج. 🚛🏡 اون سال برام خیلی سخت بود... شهر و محله و مدرسه جدید و فراق خواهری که همون مدرسه بود، اما شیفت صبح.😢 همون سال کم‌کم خودمو پیدا کردم و کلی دوست و رفیق یافتم.😇 تو که قبول شدم، مدیر مدرسه از این‌که در میانِ سال منو پذیرفته بود، ابراز خرسندی می‌نمود.😅 دوباره مدرسه جدید🏫 مقطع جدید🤓 آدم‌های جدید و البته جورواجور🧐 پس از ۴ سال زندگیِ پرماجرا در کرج، به طور غیرقابل پیش‌بینی باید به تهران بازمی‌گشتیم. 🚛🏢 الحمدلله ترازم مناسب بود و با درخواست انتقالیم به موافقت شد☺️ از یک مدرسه‌ی بزرگ که جمعِ تعدادِ کلاس‌های دو مقطع راهنمایی و دبیرستانش ۱۴ بود، اومدم دبیرستانی کوچک که فقط پایه‌ی اولش ۷ تا کلاس بود.😱 اونم همه غریبه😐 تماما گروه‌های دوستی از دوره راهنمایی شکل گرفته و درزگیری شده بودند.😑برای چون منی که از بدوِ ورود به مدرسه از دانش‌آموز سال پایینی تا مدیر، سلام‌علیک و خوش‌و‌بش داشتم، چنین فضایی زندان بود.😩 هرروز به سختی سپری میشد تا اینکه نمراتِ آزمونِ اولِ فیزیک اعلام شد! تنها نمره‌ی کاملِ کلاس از آنِ غریبه‌ی کلاس بود! برای خودمم جالب بود چه برسه بقیه.😅 چیزی نگذشت که به خاطر همین اتفاق پیش پا افتاده از ناشناس به شناس تبدیل شدم و خیلی از گروه‌های دوستی رو سرک کشیدم.🤩 با همه خوش بودم😍 اما از هیچ‌یک نبودم...🚶‍♀ تو مسئله‌های غوطه می‌خوردم و هر بود می‌پریدم وسط، لوح و جایزه می‌گرفتم، فکر می‌کردم چه خبره.😒 امورات می‌گذشت... اوایلِ سالِ دوم بعد از مراسم زیارت عاشورا، تجمعی نظرم رو جلب کرد.👁 تبریکات و روبوسی حس کنجکاویمو تحریک کرد، رفتم ببینم تولد کیه؟ کادوها چیه؟🎁 کیک چقدیه؟؟🎂 کادوها همه !!📚 فلسفی، عقیدتی، اجتماعی... گفتم چه موجودات جالبی به نظر می‌رسن🤔 خودمو انداختم وسطشون! چشم برهم زدنی شدم از خودشون، از خودِ خودشون!😍 دوست واقعی بودند💚 ، فضای فکری مشترک، حوصله بحث و تبادل نظر👂🗣🧠، اونا رو دور هم جمع کرده بود. دلسوز، مهربان و خاکی بودند. پولدار و بی پول اما کاسه کوزه یکی... قرارهای دوستی از جنس تفریحی، مطالعاتی درسی و غیردرسی، حرکات فرهنگی و...داشتیم و از راهنمایی‌های معلمینِ خوش فکر و باتجربه هم استفاده می‌کردیم☺️ دست آخر همه با رتبه‌های یک🥇 دو 🥈و سه🥉 رقمی در رشته‌های تجربی، انسانی و ریاضی وارد دانشگاه‌های مختلفِ تهران شدیم فضا کمی عوض شد اما مسیر مشخص بود.💡 خیلی زود شروع کردم سرک‌کشی به گروه‌های مختلف فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دانشگاه.🧐 با مبلغی گپ‌و‌گفت و ناخنک زدن به گروه‌های ، تجربه‌ی فعالیت و شرکت در اردوهای مختلف، بالاخره تعدادی نقش از آنِ خود نمودم و افتادم دنبال مسئولیت‌هام کنار درس‌های سنگین 🚀🛰🛩🚁 (البته چون می‌خواستم تو هر دو اساسی کار کنم می‌گم سنگین😉 ) تازه تو مسئولیت‌های جدیدم جا افتاده بودم که... ۹۰ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام. مامانم میگف وقتی بچه بودم، یعنی نی‌نی کوچول! 👶 و هنوز نمی‌تونستم چهاردست‌و‌پا راه برم، یه روز بزرگترم، که ۷ و ۲ سال از من بزرگتر بودن، داشتن دنبال هم می کردن و می خندیدن و بازی می‌کردن. من ۴_۵ ماهه هم با دیدن اونا قهقهه😄 میزدم و تلاش می‌کردم خودمو از زمین بلند کنم و مثل اونا بپرم!😳😝 دویدن و بازی کردن خواهر و برادرم 👧👦 منو اونقدر به وجد آورده بود که سعی می‌کردم ادای اونا رو در بیارم😊 البته من بچه آخر هم نیستم و یه خواهر دیگه با فاصله کمتر از ۱ و نیم سال از خودم دارم❤️ تو خونه ما یه رسم عجیب وجود داره پدر و مادر ما تقریبا به درس و مشق ما رسیدگی نمی کردن! بلکه هر بچه ای به درس‌های خواهر و برادر کوچیکتر از خودش رسیدگی می‌کرد📚📖 کلا داشتن خواهر و برادر چیز خوبیه😊 امسال اربعین رفته بودیم کربلا💚 اونجا ما از جاده کمی (یعنی ۲ کیلومتر!) دور شده بودیم. تو دل شب رسیدیم به یه خونه.🏠 برادر و خواهر کوچیکترم، رفتن تا آدرس بگیرن. صاحب خونه داشت اصرار می‌کرد که شبو تو خونه اونا بخوابیم .... که صدای سگ🐕 از پشت خونه اومد!😰 صدا هر لحظه بلند و بلندتر می‌شد خواهرم از ترس کمی عقب رفت😬 برادرم (که ۲۰ سالشه) چفیه اش رو درآورد و تو هوا چرخوند تا سگو و فراری بده 💪🏻 البته صاحب خونه رفت جلو و سگ رو دور کرد و نذاشت داداشمون شهید بشه!😅 ولی این احساس چیزی نیس که بشه اونو فراموش کرد.😊❤️ امیدوارم بچه هاتون👧👦👶👦👶👧👦 هم این حسو درک کنن!🌺❤️
مادرشوهرم ۷ تا بچه دارن و فعلا ۱۱ تا نوه😁 گاهی وقتا همه‌مون خونشون جمع می‌شیم. مثل شب 😍 که البته امسال به دلایلی هلال رو یه روز زودتر رؤیت کردیم!🌙 اون شب به همه از کوچیک‌ترین تا بزرگ‌ترین عضو خانواده خیلی خوش گذشت🤩 و از دیدن همه و‌ کنار هم خوشحال بودن😍😄 شبی که نشسته بودیم و انار دون می‌کردیم و و (دختر عمه‌ی دقیقا هم‌سن محمد) که بعد مدت‌ها همدیگه رو دیده بودن، از وجود یه نی‌نی هم‌اندازه‌ی خودشون ذوق زده بودن👼🏻 یهو متوجه شدیم هر کدوم تو یه طاقچه‌ی اپن آشپزخونه نشستن و این صحنه رو خلق کردن. شبی که همه داشتن صحبت می‌کردن و ‌فیلم می‌گرفتن و محمد یه گوشه آروم نشسته بود و ذرت بو داده می‌خورد.🍿 کاریم به شلوغی جمعیت و بحث‌های همیشه داغ بزرگترا نداشت😌 داشت غیرمستقیم به من می‌گفت مامان من خیلی از اینا دوست دارم. برام تو خونه درست کن.💖 شبی که همه داشتن کیک می‌خوردن🍰 و محمد داشت یواشکی پسته‌هایی که باباش براش باز می‌کرد، می‌خورد. پسرم از بچگی آدم زرنگی بود.😏 شبی که محمد داشت کیک می‌خورد🍰 و همه داشتن عکس یادگاری می‌گرفتن📷 به زور از کیکا جداش می‌کردیم که اونم تو عکسا بیفته. شبی که بچه‌های بزرگتر داشتن تو اتاق، بازی می‌کردن و از این‌که جمع ۵-۶ نفره‌ای بودن که بتونن این بازیو بکنن، حسابی خوشحال🤩 و محمد و حسنا، با مهره‌های بر جای مونده از بازی بچه‌ها، مشغول بازی بودن. داشتن به ابعاد وجودی مهره‌ها پی می‌بردن🤨 اون شب به همه خوش گذشت😙 و آخر شبش، محمدِ از صبح نخوابیده، حسابی شد و زودتر و راحت‌تر از همیشه خوابش برد.😴 اونقدر عمیق که حتی با تکونای شدید هنگام حمل و نقلش به ماشین🚙، هم بیدار نشد. پ.ن۱: ماد‌رشوهر ‌و ‌پدرشوهرم که به لطف خدا ۷ تا بچه دارن، معمولا تنها نیستن و حداقل یکیشون، خونشون هست. خود ما معمولا یه شب در میون بعد از شام میریم و دیداری تازه می‌کنیم. پ.ن۲: اصلا یکی از دلایلی که من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم، همینه. این‌که خودمم این جور شادی‌ها رو بتونم تجربه کنم.💖 هم بچه‌ها و نوه‌هام از دیدن هم خوشحال بشن، هم من و همسرم از دیدن اونا😃 واقعا که هیچ چیزی مثل دیدن ، که حالا خودش خانواده تشکیل داده و بچه داره، آدم رو خوشحال نمیکنه.😍😍😍 ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تازه تو مسئولیت‌های جدیدم جا افتاده بودم که با توکل برخدا یک تصمیم سخت و گرفتم و فصل تازه‌ای از زندگیم آغاز شد! زندگی مشترک💞 با آغازی ساده☺️ اما درونی پیچیده.😮 زندگی شیرینمون از پاگرفت😊 اون ترم (ترم ششم) تنها ۱۶ واحد برداشتم و البته تعداد قابل توجهی واحد و .😁 در فرصت ترمیم هم تعدادی واحد به آنها افزودم!! ای بابا! خیلی سنگین شد🤔 خب! واحدهای فرهنگی و کاری رو کمتر می‌کنیم...احتمال ۹۹ درصد حذف.😆 البته! کوله بارِ همچنان باهامه! از زندگی در محله شلوغ و پر رفت و آمد🛴🚲🛵🚎🚖🚚📢 اومدم تو کوچک بیرون شهر در شهرکی فاقد امکانات کامل، بدون وسیله‌ی نقلیه شخصی، تعدادی درسِ سنگینِ پروژه‌دار، دانشجو بودنِ همسر و در آن‌سوی شهر، تدریس آخرِ هفته‌ی و به کمک تلفن مامان و اینترنت! خانواده‌م تهران بودند اما، خواهریِ بزرگم تو راهی داشت.😍🤰 خواهرجونیِ سال بالاییم دانشجوی سمنان بود. و یه جفت خواهر برادر کوچیک مدرسه‌ایِ🧒👦محتاجِ مامان😁 این شرایط، همه مشخص و پذیرفته‌شده بود و اما عرصه‌ی عمل.😅 تا قبلِ ورود به این فاز، فکر می‌کردم مثل قبل که از پسِ کارهای مختلفم بر می‌اومدم😎 در مدت کوتاهی مدیریت این کارها هم به کمک ، ، جلسات مشاوره و آموزشی و البته ، دستم میاد! شرایط خاصی هم پیش اومد که دکتر اکیدا توصیه کرد بیشتر تو خونه بمونم و استراحت اصطلاحا مطلق داشته باشم! 😐 عملیات آغاز شد🤪 صبح که همسرم رو راهی می‌کردم کارهای خونه رو آسِه آسِه انجام می‌دادم، درس‌هام رو می‌خوندم و برای فرشته کوچولوم توضیح می‌دادم! (یهو وسطش براش و هم می‌گفتم😜) و و فرزندپروری... کوئیز و تمرین و پروژه هم آنلاین یا توسط همسرم می‌فرستادم دانشگاه شب هم گاهی در فرصتی مناسب با آقای همسر جلسه رفع اشکال می‌ذاشتم😁 آخر هفته‌ها هم المپیاد در یکی از مدارس دوردست(نسبت به خوابگاه) ظاهرا خیلی هم سخت نبود، اما همیشه کارها طبق برنامه، به خوبی پیش نمی‌رفت🤔 تنهایی و سکوتِ اونجا دیگه خیلی اذیتم می‌کرد و کم حوصله شده بودم😣 گاهی از کسوتِ بانو در می‌اومدم و دخترکی بهانه گیر می‌شدم...😒 فاصله‌ی علم الیقین تا عین الیقین انقد زیاده!! یهو گفتم خدا جون از اول!! دکمه برگشت کجاست؟؟ خدا احتمالا بهم گفت: نشد دیگه! تو که عاشق حلِ مسئله‌های سخت و سنگین بودی حالا هم فرقی نکرده اونا رو کاغذ بود، این یکی تو دلِ زندگی! البته این‌بار بهتره منو بیشتر ببینی تا خودتو! لبخندِ مهربانی زد و به تماشا نشست... مَزن ز چون و چرا دَم که بنده‌ی مُقبِل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت یه "لا حول و لا قوه الا بالله" گفتم و تصمیم گرفتم محکم‌تر جلو برم💪 بالاخره خدا از یاری رسوند😍 توکلِ بیشتر، حسِ بهتر، تلاشِ بیشتر، غرِ کمتر🙈! که می‌شدم می‌نشستم و واسه روزهای بودنِ دردونه‌ی مامانی👼 نقشه می‌کشیدم! الحمدلله، درس‌ها رو با نمرات خوبی پشت سر گذاشتم و واحدهای و هم، یکی پس از دیگری با نمراتِ قابلِ قبول😅 گذروندم و منتظرِ آزمونِ فرزندپروری👶 شدم قرار بود فرشته کوچولو👼 روز شهادت میثم تمار دنیا بیاد و اسمش بشه میثم اما احتمالا، از آنجا که دوبار به زیارت (ع) و سه تن از برادرانِ گرامی ایشان مُشرّف شده بود، ولادت امام رضا(ع) هیجان زده و با عجله متولد شد😄 و نامش متبرک به نام امام رضا(ع) شد! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
امروز می‌خواستیم به خاطر یه جلسه‌ی کاری بریم تهران. آخرین باری که تهران بودیم به خاطر آلودگیِ هوا خیلی اذیت شدیم، ولی اهمیتِ این جلسه انقدری بود که حاضر بودم بی‌خیالِ آلودگی بشم و مثل همه‌ی اون ۱۹ سالی که تو تهران بزرگ شدم، دو روز آخر هفته‌مون رو دودی کنم😁 از قضا بچه‌ها دیروز مریض شدن، دیشب تا صبح مشغول مریض‌داری بودیم. برنامه‌ی تهران که تعطیل شد، نوبتِ دکتر گرفتیم که این طفلانِ مریض رو ببریم، و چون همسرم هم باید به کلاسش می‌رسید، عجله داشتیم و بدون صبحانه راه افتادیم. همین که از در خونه اومدم بیرون، دیدم محمد آقای بیمار ما، بالا و پایین می‌پره، علی آقا هم دستشو به نشانه ی سلام تکون می‌ده و می‌خنده.😶😯 بعله، با گله‌ی گوسفندها و بزها روبرو شدیم.😆🐑🐏 محمد اصرار کرد که بمونیم و با بزها بریم چِرا😒😀 ولی ما عجله داشتیم و به سختی سوارِ ماشینش کردیم که بریم. چرخِ ماشین پنچر بود...! من😅 (کارم از گریه گذشته است، به آن می‌خندم) همسر😭😣 محمد😀😛😏 خلاصه تا چرخ ماشین جابه جا بشه (شاید باورتون نشه، آچارِ چرخ هم شکست و تا همسر بره یه آچار گیر بیاره)، من با بچه‌ها رفتیم کلللی ببعی‌ها و بزها رو دیدیم و درحالی‌که خوشحال بودم که از هوای آلوده‌ی تهران نجات پیدا کردم، «خوش به حالت ای روستایی» رو خطاب به خودم و بچه‌هام می‌خوندم😅😅😂😆 پ ن۱: علیکم بالفرار از تهران😏😷 پ ن۲: مامان بزیِ موجود در تصویر باردار می‌باشد😍 پ ن۳: هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه گله بز و گوسفند، بتونه منو از بحرانِ شب بیداری و بیماری و شکمِ گرسنه و از دست رفتن جلسه‌ی خودم و کلاسِ همسرم، در بیاره و انقدر به خودمو بچه‌ها خوش بگذره. باید با آقای چوپان هماهنگ کنیم گاهی مارو هم ببره چِرا 😆😂🐑🐏 ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
گروه مادران شریف ایران زمین اسممون الآن اینه😊 دوستی‌هامون، تو دانشگاه شکل گرفت. توی اردوها و فضاهای فوق برنامه😀 کم‌کم وارد نقش های جدید خانوادگی شدیم. ازدواجمون اکثرا دانشجویی بود. به معنای واقعی!هم در زمان دانشجویی و هم و دانشجویی!🎓 از قبل ، وقتی میخواستیم به آینده خانوادگی‌مون فکر کنیم، خودمونو با پنج شش تا بچه قد و نیم‌قد که  باهم بازی میکنن و میخندن، می‌دیدیم.😄 بعد ازدواج، ارتباطمون رو با همدیگه، از طریق فضای مجازی، حفظ کردیم و دغدغه‌هامونو به اشتراک گذاشتیم. دغدغه‌هایی مثل روش‌های برنامه‌ریزی و مدیریت زمان⏱ راه‌کارها و تجریبات به‌دردبخور در زمینه‌های مختلف، رسالت و وظیفه‌ی خودمون به عنوان مادران و ، بحران پیری آینده‌ی کشور و ... هم همیشه یکی از مهم‌ترین دغدغه‌هامون بوده و هست😌 حالا چند ماهی هست که تعدادی از ما، تصمیم گرفتیم توی این راه جدی‌تر قدم برداریم💪🏻 می‌خوایم نشون بدیم که چطور میشه هم یه خانواده کامل و شاد داشت و هم فعالیت‌هایی فراتر از مادری انجام داد؟ اصلا آیا میشه؟ اونجاهایی که سخته به هم نشون بدیم💡 و و بدیم😃 و اونجاهایی که هست مطالبه کنیم و برای رفع موانع قدم برداریم؛ و در این راه از نظرات همه مامان‌هایی که قصد دارن خانواده بزرگی داشته باشن و در عین  حال خودشون رو هم فراموش نکنن، و فعالیت‌های فراتر از مادری داشته باشن، استفاده کنیم😉 ما میخوایم تصویری ارِائه بدیم از یه خانواده‌ی چندفرزندی با   های_شاد_و_خلاق، با مادری که به روش‌های مختلف، دنبال و هست. از مادری که داره  دانشگاه یا حوزه میخونه تا اون مادری که در مختلف حضوری و غیرحضوری شرکت میکنه یا اونی که منظم و هدفمند در راستای بالا بردن در نقش‌های و داره تا اون مادرهایی که راه‌های خیلی نو و خلاقی رو در پیش می‌گیرن و راه‌های جدیدی که وجود ندارن، و ما اون‌ها رو، به‌ امید خدا، خواهیم ساخت .😄 ما قصد داریم مدل‌های جدیدی از موفقیت زنا‌ن رو به ‌دست بیاریم؛ مدل‌های جدیدی از حضور یک مادر در جامعه‌🤱🏻 و یقین داریم این خود ما مادرها هستیم که بهتر از هر مرد نظریه‌پرداز و سیاست‌گذاری، میتونیم به این مدل‌ها دست پیدا کنیم😌 تا الان به این نتیجه رسیدیم که: باید تلاشمونو چند برابر کنیم،💪🏻 کارامونو و کنیم،📋 ، رو به عنوان روزمون دریابیم✨ و گاهی هم از کمک‌های اطرافیان بهره‌مند بشیم😊 البته بعضی مواقع هم، متوجه میشیم که جای یه سری و برای مادرها در خالیه🏬 و باید چند مادر دغدغه‌مند خودشون برن از نهادهای مربوطه این امکانات و شرایط رو و کنن.💪🏻 مثلا الان شرایط دانشگاه‌ها طوریه که  دانشجو بعد از مادر شدن،👶🏻 با سختی‌های خیلی زیادی مواجه میشه😔 در حالی که باید یه سری تسهیلات برای این گروه از دانشجوها در نظر گرفته بشه مثلا وجود فضاهایی در دانشگاه🏢، که مادر بتونه 👶🏻👩🏻‍🎓حضور داشته باشه و از کلاس‌ها استفاده کنه، کار این مادرا رو خیلی می‌تونه راحت‌تر کنه😌 یا مثلا شرایط خیلی از  طوریه که، با وجود اینکه یه خانومی که حالا مادر شده می‌تونه اونها رو انجام بده،👩🏻‍💻 اما امکان فعالیتش در اون شغل‌ها، به خاطر فرزندش فراهم نیست؛😕 و این درحالیه که، میشه با این کار رو تسهیل کرد🌟 مثل بودن تعدادی از مشاغل مهندسی، و به صورت . ما در گروه ، قصد داریم این مدل‌ها و راه کارها رو و ، و از رو به جامعه معرفی کنیم.😃 ✍🏻 یادداشت مادران شریف در نشریه حیات دانشگاه شریف 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
رضای عزیزم علاوه بر اینکه زود دنیا اومد، زردی هم طولانی داشت.😔 بعد دنیا اومدنش ۱۰ روزی تو بیمارستان پیشش بودم.😥 بعد هم کولیک و رفلاکس تا ۴ ماه، خیلی اذیتش (و البته اذیتمون😩) کرد. بودم و ناشی! و مشکلاتِ گوارشی کودکم مزید بر علت بود، تا برنامه‌ی روزانه‌ام درهم باشه.😬 یه روز ناهار سرظهر🌞 و روز دیگه دم غروب.🌜 تو اون ۴ ماهِ اول، توالیِ خوابِ بیش از یکی دو ساعت نداشتم. همسرم روزهای کاریِ هفته از صبح زود یا بود یا . باوجود بازگشت دیرهنگام و خستگی، الحمدلله اغلب همراه خوبی بود.🙂 برای منم که گرفته بود.😉 و اما رو خیلی لمس کردم. بیش از هر برهه‌ی دیگه تو زندگیم.🤗 اتفاقاتی می‌افتاد که حس میکردم خدا دلش به حالم سوخته و میگه برای امروز کافیته!😝 علاوه بر اون وقایع، خودِ سوژه (پسر عزیزم رضا😅) هم که هر وقت تو خواب و بیداری نوازشش می‌کردم و به چشماش چشم می‌دوختم، خستگی از یاد و تنم می‌رفت.😍 آرزوهای دور و درازمو بهش می‌گفتم و براش از خدا کلی خیر و خوبی می‌خواستم، به روزهای بزرگتر شدنش فکر می‌کردم و... وای خداجون یعنی می‌بینم حرف زدنشو؟ راه رفتنشو؟ شعر و قرآن خوندنشو؟؟ لالالا بارون و ابرِ بهاری ما بودیم و یه کوه چشم انتظاری برای تاتیِ یک بره آهو واسه جیک جیکِ یه جوجه قناری خدا از آسمون پایین فرستاد تو را تا یک بغل شادی بیاری واقعا همین بود... بغل بغل شادی! اولین آوایی که به زبون آورد! اولین لبخند😊 اولین برگشت روی سینه🙇‍♂ اولین قهقهه😄 اولین دندان🤓 و کلی دیگه از شوق تا اوجِ آسمون پر می‌زدیم.😍 عشق و پشت خستگی‌ها.❤️ مثل وقتایی که بعدِ امتحان کردنِ کلی تکنیک، دل‌دردش خوب می‌شد و لنگ روی لنگ انداخته زل می‌زد تو چشام که مامان چته؟! مگه چی شده؟؟!🤨 جنبه داشته باش😒 وای که چقدر زود باهام حرف زد! اولین بار... آها یادم اومد! از همون روزایی که از پس پرده غیبت، (تو شکم!) سر جلسه‌ی انتقالِ حرارت ازش مشورت گرفتم😜 به حول و قوه الهی کم‌کم روی ریل افتادم و رضا هم وضعیتش خوب شد.😍 وقتی می‌خوابید، اولا یه کمی می‌خوابیدم (نمی‌شد نخوابید😀) و بعد تندتند کارهامو طبق انجام می‌دادم، مطالعه به ام بازگشت😄 دستم اومده بود تو چه بازه‌هایی خوابِ نسبتا طولانی تری داره.💪 البته ایده آل نبود، اما از اون وضعِ اول خیلی بهتر بود.😅 به شکرانه‌ی رویشِ اولین دندانِ عزیزکم، مشتی گندم ریختم جلو کبوترهایی که توی بالکن آشیونه ساخته بودند و با بقیه‌ش آش دندونی پختم. کلی قربون صدقه‌ش رفتم😍 تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانی گلم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز!😍 ۹۰ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
یکی از تفریحاتِ عباس اینه که لباسای تا شده‌ی توی کشوها رو خالی کنه رو زمین😱 و کشوها رو دربیاره باهاشون بازی کنه.😂 بیشتر هم وقتایی این کارو می‌کنه که روزِ قبلش مثلا من لباسا رو مرتب کرده باشم و چیده باشم تو کشوها😆😆 با همین چهار تا دونه کشو، خودش انواع بازیا رو هم ابداع می‌کنه! ایده‌ی اخیرش ساختِ بود😂 و به منم گفت مامان برام آب بریز توش.😅 باز خداروشکر جدیدا قوه‌ی تخیلش فعال شده و یه سری اشیاء و بازی‌ها رو به صورت هم قبول می‌کنه😉 مثلا وقتی براش با دستم به صورت تخیلی آب می‌ریزم توی استخرش و صدای آب در میارم، راضی می‌شه و دیگه گیر نمی‌ده برو پارچ آبو بیار‌.😂 البته دوام بازی‌های تخیلیش خیلی کمه و فقط در لحظه قانعش می‌کنه و خوشحال می‌شه از اینکه به خواسته‌ش رسیده‌.😛 این بار هم بعدِ چند دقیقه، آب تخیلی استخرش تبخیر شد و سراغ توپ‌های توی انباری رو گرفت.😂 و وقتی حاصل ایده‌هاش و زحمت‌های خودش و من کامل شد، رفت نشست توش.😀 بعدِ دو سه دقیقه انگار به یک خلاء و کمبودِ جدید پی برد.😐😮😯 - مامان خواخرو بیذار پیشم تو توپا😇😇 و من 😍😍 فاطمه رو گذاشتم تو همون استخرِ کوچیک ۳۰ در ۳۰ سانتی متری و مدتی با هم توپ بازی کردن.😘😘👦👧 عمده‌ش به صورت با کمی تا قسمتی چالشِ سطحی و نوازشِ محکم.😂😂 این وقایع تقریبا دو ساعت سرگرممون کرد.😍 و برای من همراه شدن با بازی‌ها و خنده‌هاشون و ورود به دنیای قشنگ مایه‌ی آرامش بود بین همه دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌ها و نگرانی‌های درسی و کاری.😘 پ.ن۱: از جذابیت‌های جدید زندگی‌مون هم‌بازی شدن بچه‌هاست. و و بازی شون توسط من😍😍 فاطمه از دو سه ماهگی با دیدن بازی‌های سرگرم بود و عمده شادی‌ها و خنده‌هاش هم واسه وقتایی بود که عباس باهاش بازی می‌کرد.😋 عباس هم از وقتی تونسته سینه‌خیز بره و اسباب بازی‌ها رو بگیره دستش و بشینه، انگیزه‌ی بیشتری برای بازی کردن با فاطمه پیدا کرده.😀 پ.ن۲: چالش‌های خواهر و برادری که سرجاشه همیشه و همه تجربه‌ش می‌کنن کم و بیش، منتها چیزی که مهمه رفتارِ والدینه، باید خیلی عادی و منطقی بدونِ پرخاش و عصبانیت، چالش‌ها و تنش‌هاشون رو مدیریت کنیم.✋ این روزها دارم به صورت عملی چند واحد با پاس می‌کنم 😇😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانیِ گلم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز! دانشجویی ۸۰ درصد تخفیف برای کاروانِ ثبت نام در لینک زیر...😍🤗 شب با آقای همسر صحبت کردم و با وجود دودلی‌ها، بالا پایین کردنِ حسابِ خرج، وام و...، باتوکل برخدا ثبت نام کردیم... ماه بعد _با شروع دومین ترم مرخصی تحصیلیم_ خبردادن اسممون درومده.🤩 شک ندارم این نعمتِ بزرگ، روزیِ فرشته‌های پاک و معصوم خونه بود و بس.👶👦 یه دست می‌ذارم سر رضا و یه دست روی شکم... عزیزای دلم! می‌خوایم بریم خونه‌ی خدا 🕋 حرم امن الهی... راستی می‌دونید چرا به اونجا می‌گن خونه خدا؟!... داریم می‌ریم عرض ادب کنیم خدمت (س)، می‌دونید وقتی اونجاییم تولدشونه؟😇... می‌ریم از پشتِ دربِ خانه‌شون بهشون سلام بدیم و تبریک بگیم!😍 چندروزی تو هوایی نفس بکشیم که (ص)، (ع)، عمار، یاسر... نفس کشیدند.❣ قدمگاهشون رو ببوییم و ببوسیم☺️ شمارش معکوس شروع شد...⏳ موعدِ دیدار فرا رسید.😍😍😍 وضع چندان مناسبی نداشتم، اما با توکل برخدا و عمل به توصیه‌های دکتر، دلمونو سپردیم دست صاحبش و با رضای ۷ ماهه، عازم شدیم.🛫🕋 سفری پرماجرا؛ ما در و ساک وسایل در 😳 (آخه چرا ساک ما که بچه داریم؟!😆) مُحرِم که شدیم، باورم شد بالاخره روزیمون شده! نوبتی 🕌 نوبتی اعمال حج🕋 نوبتی غذا خوردن🍛 و گاهی نوبتی خواب😴 از میعادگاهِ یار برگشتیم و تو خونه‌ی پدری یه ولیمه‌ی خودمونیِ ساده گرفتیم.☕️🍎🍛 از بازار حرم حضرت عبدالعظیم مقداری سوغاتی در حد وسع خریدیم و رفتیم بازدید فامیل.😍 دوماه گذشت... هرروز تو خونه، من و رضا بازی‌های جورواجور می‌کردیم بازم دلمون می‌خواست بریم ددر.😐 وقتی رضا می‌خوابید دیگه نمی‌خوابیدم.💪😄 مطالب مربوط به رشد، سلامت جسمانی و رفتاری، بازی و...مربوط به ماه‌های آینده و خصوصا دوران دوتایی شدنشون😍 رو می‌خوندم.📚📝 ۱۰ ماهه بود که از خوابگاه در اومدیم.💪 خرد خرد اثاث جمع کردیم که نه آرامش طاها کوچولو تو جای گرم و نرمش بهم بخوره و نه خواب و خوراک رضا بهم بریزه؛ به رضا خوش می‌گذشت! تو کشوهای خالی می‌نشست، وسایل پنهان رو کشف می‌کرد! _البته دو مورد بریز بشکن داشت😕_ یه مورد هم رفت زیر سونامیِ لباسا! البته قبل اینکه کارش به جیغ و هوار برسه، تو بغلم بود.😉 رفتیم ، 📣🗣 سرزنده😄 و البته آلوده😷 (همه خوبی‌ها یه جا جمع نمی‌شه که😒) دودشش‌هام شنگول شدند.😃 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
✏️موضوع انشاء: محله‌مان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦 به نام خدا چند وقت پیش که دلمان یک پیاده‌روی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محله‌‌مان را که دکّان‌هایش سرِ شب می‌بندند و می‌روند پیش گز کردیم. در راه برگشت، جلوی فروشی‌مان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ !💁‍♂ ما که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است کامل شود!😎😁 که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر گوجه داریم؟ خیر خیار چطور؟ خیر بنابراین برای دکمه‌ای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋 (بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢) یادمان آمد قبل‌ترها نان سنگکی‌مان هم گفته بود یک ، هر پنج‌شنبه نان صلواتی سفارش می‌دهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر دست کمی از خودش ندارند!😇❤️ و هی چیزهای بیشتری یادمان می‌آمد... امشب هم که همسر بربری و در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محله‌مان هم بستنی صلواتی می‌دهند و باید رفت و آمدمان را به آن‌جا بیشتر کنیم!🙈 پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نان‌ها و با افتخار به مردمانِ محله‌مان که هر چه از ندارند در عوض صفا و دارند میل می‌کردیم که یک‌هو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوه‌ای که از محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥 بوق بوق خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی محله‌مان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچه‌های کوچکشان پیاده‌روها را پر می‌کنند، جوری که نمی‌شود قدم از قدم برداشت و می‌آیند دنبال بچه‌های بزرگ‌ترشان. 👶👧🧒👱‍♀ اووَه! اینجا دیگر کجاست؟ انگار باز این ذهنِ خیال‌پرداز خودش را در خاطره‌ی دیگری انداخته است! هان محله پدری است!😏 آن هم من هستم که آمده‌ام خانه‌ی مادرم این‌ها و دخترکم را با کالسکه بیرون آورده‌ام 👶🧕 ای بابا یک قدری به نظر می‌آیم!🙁 آخر اصلا اینجا به جز کارگرهای افغانی کسی پیاده این‌ور و آن‌ور نمی‌رود که!😒 همه سوار بر ماشین‌های عبور و مرور دارند! حالا یک خانمی، پیاده، آن هم بچه بغل؟! آخ جان از دور یک انسانِ پیاده دارم می‌بینم!🤩 بَه بَه، ایشان هم بلا نسبت ما که کودک دلبندمان را آورده‌ایم هوایی بخورد، دلبندشان را برای گردش آورده‌اند!🐶 از خودم می‌پرسم چرا هیچ خاطره‌ی صلواتی‌ای از دوران مجردی در این محله به یاد ندارم؟🤨 این بود انشاء امروز ما! بریم یه چرخی تو محله بزنیم ببینیم امروز چی می‌شه!😁🤚 ‌ ۹۲ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
همسرم به کمک پدر و برادرِ عزیزم اثاث رو خالی کرده و چیدند. خانه‌ای گرم با خونگرم،😊 نورگیر،☀️ همکف، با کوچیک و یه جفت درختِ انگور و پرتقال🍇🍊 البته آشپزخونه و سرویس بهداشتی اونطرف حیاط.😱 (مجدد به خودم یادآور می‌شم همه‌ی خوبی‌ها یه جا جمع نمی‌شه☺️) با اجازه‌ی صاحبخانه و با کمک پدر و شوهرخواهرم، یک آشپزخانه طوری در راهروی منتهی به حیاط راه انداختیم تا نظرم از بچه‌ها دور نشه.👦👶 خواهر جونیم اومد کمکم کابینت‌ها رو چیدیم،🍴🥣 خواهر بزرگم اومد و کلی ایده‌ی خوب برای استفاده‌ی حداکثری از حداقل فضایِ در دسترسِ تو اتاق و آشپزخونه راهرویی (!) بهم داد.😁 از نظر خودم خونه خیلی خوب و خواستنی بود، به خصوص برای بچه‌ها که پارکِ دائمی بود.😍 اما حرفِ اطرافیان گاه و بیگاه... آشپزخونه نیست که! کوچه‌ی قهر آشتیه!😏 همین دوتا کابینت؟!😳 چه‌جوری تو این روشوییِ کوچولو ظرف می‌شوری؟!💦 تو این راهرو غذا می‌پزی بچه‌ت تو شکمت می‌پزه که!!😨 تو سرما چطور می‌رید حموم؟! پس کِی از اینجا بلند می‌شید می‌رید یه خونه‌ی طبیعی!!؟🤨 من اولا خیلی می‌نمودم...😌 اما گه‌گاهی بعد از رفتنشون... اول یه ملق می‌زدم انرژی منفیشون از روم بپره😃 و بعد با پای احساسم به دور از چشمِ منطق، یواشکی به آشپزخونه راهروییم (یا راهرو آشپزخونه‌ایم!) سرک می‌کشیدم...👀 من اینجا ظرف می‌شورم یا ظرفا منو می‌شورن؟!🤨 من اینجا غذا می‌پزم یا غذا منو می‌پزه؟!🤔 اصلا بذار ببینم شکمم تا کجا جا داره بزرگ شه؟!...خوبه تا ۳ قلو هم انگاری جا داره بدک نیست...☺️ کم‌کم هشیار می‌شه...🤓 بابا تو اینجا هر روز غذا می‌پزی، ظرف می‌شوری، دلبندت👼تو کابینت قل می‌خوره! و شنگول بودی! چی عوض شده؟! به ذهنِ خودت مسلط باش! البته بماند که گاهی این جنابِ منطق خودشو به بی‌خیالی می‌زد و تا یکی دو روز جِلِز وِلِز می‌زدم.😝 ماه محرم اومده بود و هرشب دلم هوای می‌کرد...شب هشتم دیگه خیلی بی‌قرار بودم که شستم خبردار شد طاها جونم می‌خواد بیاد ظهرعاشورا باهم بریم هیئتِ بیمارستان.😁 ۹۰ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
بعد از سفر مشهد، قدیما: - سلااام زیارت قبول، خوب بود؟ خوش گذشت؟☺️ -- سلااام، قبول حق، روزی شما ان‌شاءالله، آره خداروشکر، خیلی خوب بود، همه‌‌ی نمازا رو حرم رفتیم، نایب الزیاره بودیم، جامعه‌ کبیره، امین الله، دعای عالیه المضامین هم که فوق العاده‌ست، هربار می‌رفتم حرم می‌خوندم و دعاگوی همه بودم.😄 بعد از سفر مشهد، الان: - سلام، مشهد بودی؟ چه بی‌خبر؟! -- سلام، آره دیگه، ببخشید، قبلش نشد بگم، انقدر که عجله‌ای آماده شدیم، بچه‌ها مریض بودن و تا لحظه‌ی آخر وضعیتشون معلوم نبود، ولی بالاخره رفتنی شدیم.😍 - خب به سلامتی، زیارت قبول، خوب بود؟! -- آره خداروشکر، روز اول بچه‌ها رو گذاشتم تو کالسکه و تا دارالحجه رفتیم و برگشتیم، روز دومم محمد رو بردیم شهربازی حرم، از باب‌الرضا تا صحن کوثرم با ماشین برقی رفتیم.😁 روز سوم بچه‌ها پیش باباشون موندن و نیم ساعت زیارت کردم، روز آخرم علی تب کرد رفتیم دارالشفای امام. خوب بود خداروشکر🙄😄 پ ن: باز هم معتقدم به برکتِ وجودِ همین فسقلی‌ها توفیقِ زیارت پیدا کردیم. و خب به قولِ آقای عباسی ولدی "بازی چه محرابِ خوبیست برای عبادت" ما الان سه سالی میشه که تو محرابِ عبادتیم کلا😂 تقبل الله😅 ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif