اولین نفر از بنی هاشم، اذن میدان خواست.
پسرم آهسته تر برو تا قدری تماشایت کنم..
خدایا!
تو شاهد باش کسی را به میدان جنگ می فرستم که شبیه ترین مردم، به پیامبر است.....
شهید شش ماهه....
شهادتش چنان بر حسین گران آمد که خدا او را دلداری داد، از آسمان ندا آمد: رهایش کن! در بهشت او را سیراب خواهیم کرد😭😭😭
با معجر بانو رباب راس علی را به نی زنید
کودکان با بوی مادر سخت در آرامشند....
یک عمر جنگ آوری را تمرین کرده باشی برای چنین روزی، اما ارباب، ماموریت آب آوری به تو داده باشد...
در میان هیاهوی میدان جنگ، تنها فریاد العطش کودکان در گوشش پیچیده است....
دیگر ندای هل من ناصر ینصرنی حسین را، جوابگویی نیست، حتی همان سرباز شش ماهه...
به سمت خیمه گاه آمد:
علیکن من السلام: خدا نگهدارتان
فریاد و شیون زنان و کودکان بلند شد...
زینب فریاد میزد: مهلا،مهلا،یابن الزهرا😭😭
کهنه پیراهن را داد، زیر گلویش را بوسید و راهی اش کرد....
پسر کوچک برادر، این صحنه را تاب نیاورد....
به سمت جسم بی جان عمو شتافت،
عمه جلودارش نبود، خود را به آغوش یادگار پدرش انداخت.
بدن نحیفش را با تیر و شمشیر و نیزه، به سینه عمو دوختند.....و به آرزویش رسید!